eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
10 دنبال‌کننده
14 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جنگ ایران وعراق عراق در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ (۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰) حمله به ایران را آغاز کرد.[۹] نیروهای عراقی قصد داشتند نواحی بزرگی از جنوب غرب ایران را اشغال کنند.[۱۰][۱۱]در نخستین روزهای حملهٔ ارتش عراق به خاک ایران، حدود سی هزار کیلومتر مربع از خاک ایران به اشغال آن‌ها درآمد.[۱۲][۱۳] طی دو روز نخست حمله، نیروهای عراقی به هیچ یگان نظامی ایرانی که در حد تیپ باشد، برنخوردند. در واقع آن‌زمان ایران فقط دو لشکر از نیروهای مسلح و دو لشکر موتوریزه پیاده‌نظام در غرب کشور داشت که آن‌ها هم همگی از مرزها فاصله گرفته بودند. در این روزها، واحدهای گوناگون نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران به دلیل از هم پاشیدگی با تأخیر توانستند خود را به جبههٔ جنوب برسانند و توان مقابله پایاپای با عراق را نداشتند https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
32 سی دوم ✍حدود یک هفته‌ای در بخش فرهنگی بودیم. برایمان افطار و سحری می‌آوردند. یک‌بار در غذای سحری یکی از بچه‌ها سوسک دید؛ از همان شب دیگر غذای آنجا را نخوردیم. شب‌های اول هم انگشت کوچکم به دستگیره در گرفت و در رفت. یک روز در نماز جمعه یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های بچه‌های نارمک را دیدیم؛ جنگ‌زده بود و بعد از مدتی که در تهران زندگی کرده بودند، به اهواز برگشته بودند. ما را به صرف افطار دعوت کرد. چند روزی بود غذای درست و حسابی نخورده بودیم، دلی از غذا درآوردیم. آن خانواده خیلی با ما ماندند، مادرش مرتب دعوتمان می‌کرد. گاهی از اهواز به سمت کوت‌عبدالله، قبرستان بهشت‌آباد می‌رفتیم برای فاتحه. بهشت‌آباد بوی عطر خون شهدا گرفته بود. هر روز پیکر شهیدی می‌آوردند. زن‌های عرب با سوز و ناله عزاداری می‌کردند و سینه می‌زدند. بعد از چند روز، یک خانه کارگری در کوت‌عبدالله به ما دادند: دو اتاق، یک آشپزخانه، یک حیاط خلوت کوچک و یک حیاط اصلی. هر کداممان با خرج خود آمده بودیم، قرار هم نبود پولی بگیریم. تصمیم گرفتیم همان‌جا، در بیمارستان و اطرافش کارهای فرهنگی انجام دهیم. مادر یکی از بچه‌هایی که همراه ما بود، از خیرین بود. هر از گاهی می‌آمد و برایمان مواد غذایی می‌آورد. خدا رحمتش کند، حدود دو سال است که به رحمت خدا رفته. با پدر و برادرم از طریق نامه و تلفن در ارتباط بودم. همراهانم همه بچه‌های خوب، با تقوا، ساده و خاکی بودند. از طرف استانداری منطقه هم یک خانم آمد دیدنمان. خانواده و دوستان او هم مرتب برایمان غذا می‌آوردند یا دعوتمان می‌کردند. مردم آن منطقه بیشتر عرب‌زبان بودند و لباس‌های عربی می‌پوشیدند. سر سفره‌شان همیشه خرما بود؛ خرما را در ارده یا ماست می‌زدند و می‌خوردند. من همان‌جا برای اولین بار ارده‌شیره خوردم. حلوا ارده خورده بودم، ولی ارده‌شیره نه. همه‌شان هم خوش‌هیکل بودند! خانه‌ای بود که بیشتر به آنجا رفت‌وآمد داشتیم. وقتی سفره می‌انداختند، کمتر از ده نفر نبودند. اگر نمی‌رفتیم، می‌دانستند خانه هستیم و برایمان غذا می‌آوردند. وقتی تنها بودم، نمی‌گذاشتند تنها بمانم؛ می‌آمدند و با خودشان می‌بردند. بسیار مهمان‌نواز و مهربان بودند. با بودن آن‌ها هیچ کمبود غذایی نداشتیم. یک‌بار شعبه روزنامه کیهان در اهواز مرا دعوت به کار کرد، اما به خاطر خواهر و برادرم نرفتم. کسی را از همان اهواز معرفی کردم؛ او همان‌جا با یکی از کارمندان ازدواج کرد. دخترهای آن زمان را مادرها برای زندگی مستقل خوب تربیت می‌کردند؛ بیشترشان هم زندگی‌های خوبی داشتند. یک روز پدرم آمد اهواز. خیلی کوتاه، شاید حتی یک روز هم نماند و رفت. پدرم اهل مسافرت نبود؛ همیشه دوست داشت سر کار باشد. حتی نمی‌دانم مرخصی‌هایش را چه می‌کرد. خیالش که راحت شد منطقه جنگی نیست، برگشت. یک‌بار هم آقای مهندس میثمی از حزب جمهوری ما را در نماز جمعه دعوت کرد به خانه‌شان. محل زندگی‌شان در کیانپارس اهواز بود؛ هم جای خوبی داشت و هم خانه‌اش مناسب بود. با یکی از بچه‌ها رفتیم. برایمان چای آورد. او و شهیدان ۷۲ تن وضعیت مرا می‌دانستند. به من گفت: «پس هجرت کردی؟» گفتم: «بله». جلوی دوستم دیگر چیزی نگفت. از خدا می‌خواهم اگر زنده است، عمر با عزت بدهد و اگر فوت کرده، رزق روزی‌اش اجر شهید باشد. من همان زمان قصد داشتم بروم تهران. سفارشی داشت که برایش انجام دادم.
33 سی سه ✍فکر می‌کنم تابستان ۱۳۶۱ بود. بستان، سوسنگرد و چند شهر دیگر تازه آزاد شده بودند، اما هنوز مرتب زیر آتش دشمن قرار داشتند. هر کس می‌خواست وارد شود، باید از فرمانداری ورقه‌ی اجازه‌ی ورود می‌گرفت. ما هم که زیر پوشش بخشداری و فرمانداری بودیم، اجازه‌نامه گرفتیم. با سه نفر از بخشداری ــ که یکی‌شان خانمی بود و با دو پسرش آمده بود ــ به بازدید رفتیم. آنجا دیگر شهر نبود؛ خرابه‌ای بود که از گوشه‌گوشه‌اش غم، اشک و خون می‌بارید. در محلی دیدیم زمین را مثل یک چاله صاف کنده بودند و آتشی درست کرده بودند. پنج نفر از بچه‌های سپاه را سوزانده بودند. می‌گفتند دشمن با سپاهی‌ها چنین می‌کند. نمی‌دانم زنده سوزانده بودند یا مرده، فقط یک مشت استخوان سیاه دیده می‌شد. از این صحنه‌ها زیاد بود. گاهی فکر می‌کنم این شهدا دست‌کمی از یاران امام حسین(ع) نداشتند. حتی شاید فجیع‌تر و مظلوم‌تر شهید یا مفقود شدند. خانواده‌هایشان سال‌ها چشم‌انتظار ماندند و خیلی‌هایشان در همان انتظار هم از دنیا رفتند، بی‌آنکه حتی یک استخوان از عزیزشان به دستشان برسد. بیش از چهل سال گذشته، اما هنوز نتوانسته‌ام تصویر استخوان‌های سوخته را از یاد ببرم. آن روزها یک عده از بچه‌ها می‌آمدند و عده‌ای دیگر می‌رفتند. سرپرست گروه هم رفت و مرا جای خودش گذاشت. خانواده‌ی همان خانمی که از طرف بخشداری با ما در ارتباط بود، نزدیک خانه‌ی ما زندگی می‌کردند. مرتب دعوتمان می‌کردند یا برایمان غذا می‌آوردند. در همان روزها، حصر آبادان شکسته شد. برای ورود به آنجا هم باید از فرمانداری برگه‌ی ورود می‌گرفتیم. ما شش نفره برگه را گرفتیم، اما جلوی ایست‌های بازرسی ما را نگه داشتند و گفتند: «نمی‌شود». هرچند آبادان آزاد شده بود، اما هنوز صدای توپ و تفنگ از دور می‌آمد. در نهایت ما را برگرداندند.
جنگ ایران وعراق عراق در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ (۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰) حمله به ایران را آغاز کرد.[۹] نیروهای عراقی قصد داشتند نواحی بزرگی از جنوب غرب ایران را اشغال کنند.[۱۰][۱۱]در نخستین روزهای حملهٔ ارتش عراق به خاک ایران، حدود سی هزار کیلومتر مربع از خاک ایران به اشغال آن‌ها درآمد.[۱۲][۱۳] طی دو روز نخست حمله، نیروهای عراقی به هیچ یگان نظامی ایرانی که در حد تیپ باشد، برنخوردند. در واقع آن‌زمان ایران فقط دو لشکر از نیروهای مسلح و دو لشکر موتوریزه پیاده‌نظام در غرب کشور داشت که آن‌ها هم همگی از مرزها فاصله گرفته بودند. در این روزها، واحدهای گوناگون نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران به دلیل از هم پاشیدگی با تأخیر توانستند خود را به جبههٔ جنوب برسانند و توان مقابله پایاپای با عراق را نداشتند https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
31 سی یکم ✍از کودکی بسیار حساس و زودرنج بودم. دردها و رنج‌ها برایم طاقت‌فرسا بود، گاهی با خودم فکر می‌کردم دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. شاید اگر کمی صبوری می‌کردم، باز هم توان ادامه پیدا می‌کرد. برای تحمل رنج‌های بعدی همیشه به زمانی برای بازسازی خودم نیاز داشتم. بعد از جدایی از دامان مادرم، خنده‌ی واقعی از چهره‌ام محو شد. بزرگترین گناه من در آن زمان، دروغ گفتن به قلبم بود. ظاهری خندان و بی‌دغدغه نشان می‌دادم، اما در درونم غم و درد سنگینی جریان داشت. دومین هجرت من به اهواز شش ماه طول کشید. حدود ده نفر از دختران هم‌سن و سال خودم را شناختم که می‌خواستند برای یک نمایشگاه از طرف بخش فرهنگی سپاه به اهواز و جبهه بروند. از من هم دعوت کردند و من همراهشان شدم. همه‌شان ساکن نارمک بودند. در آن روزگار، با تمام فشارهای روحی که بر من وارد می‌شد، این سفر برایم بهترین گزینه بود که خداوند روزی من کرد. واقعاً دوست داشتم در چنین فضاهایی حضور داشته باشم، هرچند دوری‌ام باعث می‌شد برادرم تنها بماند و نتوانم مادرم و خواهرم را ملاقات کنم. با این حال ترجیح دادم به این سفر بروم. از پدر و برادرم خداحافظی کردم و به مادرم هم گفتم مدتی نمی‌توانم بیایم. تابستان بسیار گرمی بود که با ماه رمضان هم‌زمان شده بود؛ گرمایی که تا آن زمان تجربه نکرده بودم. ما را ابتدا به بخش فرهنگی استانداری فرستادند، اما بعد از مدتی گفتند فعلاً نیازی نیست و موقتاً ما را به یکی از سپاه‌ها در شهر بردند. فکر می‌کنم نزدیک بیمارستان رازی بود. صدای بوق آمبولانس قطع نمی‌شد، مرتب مجروح می‌آوردند. هر از گاهی هم بمباران می‌شد، صدای آژیر وضعیت قرمز به صدا درمی‌آمد و باید به پناهگاه می‌رفتیم. چراغ‌ها خاموش می‌شد. این فضا اصلاً با تهران قابل مقایسه نبود. در تهران فقط آژیر می‌کشیدند و دیوار صوتی شکسته می‌شد، اما اینجا اطراف اهواز بمباران می‌شد و مردم با اضطراب منتظر اعلام رادیو می‌ماندند تا بفهمند کدام محله را زده‌اند. کم‌کم به این صداها عادت کردیم. هر بار که رزمندگان ایران منطقه‌ای را آزاد می‌کردند، ما که نزدیک بیمارستان بودیم، مجروحان و شهدا را می‌دیدیم. شیرینی پیروزی در گلویمان خفه می‌شد. گرما آن‌قدر طاقت‌فرسا بود که بیرون رفتن تقریباً غیرممکن می‌شد، مخصوصاً برای ما که با چادر، مقنعه و مانتو بودیم. باد داغ صورت‌هایمان را می‌سوزاند و به محض بیرون رفتن انگار دوش آب گرفته باشیم. محل اقامتمان کولرهای بسیار قوی داشت و روزها چندان سخت نمی‌گذشت. برای افطار غذا برایمان می‌آوردند، اما یک بار در غذای سحری یکی از بچه‌ها سوسکی دید و از آن به بعد دیگر از آن غذاها نخوردیم. روزی در نماز جمعه، یکی از هم‌درسه‌ای‌های بچه‌های نارمک را دیدیم که خانواده‌اش جنگ‌زده شده و به اهواز برگشته بودند. ما را به صرف افطار دعوت کردند. چند روزی غذای درست و حسابی نخورده بودیم و آن روز دلی از عزا درآوردیم. مادرش بارها ما را برای غذا دعوت می‌کرد. گاهی از مسیر اهواز به سمت کوت‌عبدالله، به بهشت‌آباد می‌رفتیم. خاک آنجا بوی خون شهدا گرفته بود. زمینش ساده و خاکی بود و هر روز شهید می‌آوردند. زنان عرب با سوز و گداز خاصی عزاداری می‌کردند. بعد از چند روز برای ما یک خانه‌ی کارگری در کوت‌عبدالله گرفتند؛ دو اتاق، یک آشپزخانه و یک حیاط خلوت کوچک. هر کدام از ما با خرج خودمان آمده بودیم و قرار نبود پولی دریافت کنیم. قرار شد همان حوالی بیمارستان کارهای فرهنگی انجام دهیم. مادر یکی از بچه‌ها که خیر بود، هر از گاهی برایمان مواد غذایی می‌آورد و چند روزی می‌ماند. حدود دو سال پیش به رحمت خدا رفت، روحش شاد. از طریق نامه و تلفن با پدر و برادرم در ارتباط بودم. همراهانم دخترانی خوب، با تقوا، ساده و خاکی بودند. از طرف استانداری منطقه، خانمی را به دیدار ما و سرپرستم فرستادند. خانواده و دوستان همان خانم برایمان غذا می‌آوردند و ما را به منازلشان دعوت می‌کردند. بیشتر مردم آن منطقه عرب‌زبان بودند و لباس‌های عربی می‌پوشیدند. بسیار مهربان و مهمان‌نواز بودند. با بودن آنها هیچ کمبودی در مواد غذایی احساس نکردیم. یک روز پدرم آمد، خیلی کوتاه، شاید حتی یک روز هم نماند. او اهل مسافرت نبود و همیشه دوست داشت سر کارش باشد. نمی‌دانم با مرخصی‌هایش چه می‌کرد. آمد تا خیالش راحت شود که ما در منطقه جنگی نیستیم. می‌خواست مرا برگرداند، اما من نرفتم و او برگشت.