31
سی یکم
✍از کودکی بسیار حساس و زودرنج بودم. دردها و رنجها برایم طاقتفرسا بود، گاهی با خودم فکر میکردم دیگر نمیتوانم ادامه بدهم. شاید اگر کمی صبوری میکردم، باز هم توان ادامه پیدا میکرد. برای تحمل رنجهای بعدی همیشه به زمانی برای بازسازی خودم نیاز داشتم.
بعد از جدایی از دامان مادرم، خندهی واقعی از چهرهام محو شد. بزرگترین گناه من در آن زمان، دروغ گفتن به قلبم بود. ظاهری خندان و بیدغدغه نشان میدادم، اما در درونم غم و درد سنگینی جریان داشت.
دومین هجرت من به اهواز شش ماه طول کشید. حدود ده نفر از دختران همسن و سال خودم را شناختم که میخواستند برای یک نمایشگاه از طرف بخش فرهنگی سپاه به اهواز و جبهه بروند. از من هم دعوت کردند و من همراهشان شدم. همهشان ساکن نارمک بودند. در آن روزگار، با تمام فشارهای روحی که بر من وارد میشد، این سفر برایم بهترین گزینه بود که خداوند روزی من کرد. واقعاً دوست داشتم در چنین فضاهایی حضور داشته باشم، هرچند دوریام باعث میشد برادرم تنها بماند و نتوانم مادرم و خواهرم را ملاقات کنم. با این حال ترجیح دادم به این سفر بروم.
از پدر و برادرم خداحافظی کردم و به مادرم هم گفتم مدتی نمیتوانم بیایم. تابستان بسیار گرمی بود که با ماه رمضان همزمان شده بود؛ گرمایی که تا آن زمان تجربه نکرده بودم. ما را ابتدا به بخش فرهنگی استانداری فرستادند، اما بعد از مدتی گفتند فعلاً نیازی نیست و موقتاً ما را به یکی از سپاهها در شهر بردند. فکر میکنم نزدیک بیمارستان رازی بود. صدای بوق آمبولانس قطع نمیشد، مرتب مجروح میآوردند. هر از گاهی هم بمباران میشد، صدای آژیر وضعیت قرمز به صدا درمیآمد و باید به پناهگاه میرفتیم. چراغها خاموش میشد. این فضا اصلاً با تهران قابل مقایسه نبود. در تهران فقط آژیر میکشیدند و دیوار صوتی شکسته میشد، اما اینجا اطراف اهواز بمباران میشد و مردم با اضطراب منتظر اعلام رادیو میماندند تا بفهمند کدام محله را زدهاند.
کمکم به این صداها عادت کردیم. هر بار که رزمندگان ایران منطقهای را آزاد میکردند، ما که نزدیک بیمارستان بودیم، مجروحان و شهدا را میدیدیم. شیرینی پیروزی در گلویمان خفه میشد. گرما آنقدر طاقتفرسا بود که بیرون رفتن تقریباً غیرممکن میشد، مخصوصاً برای ما که با چادر، مقنعه و مانتو بودیم. باد داغ صورتهایمان را میسوزاند و به محض بیرون رفتن انگار دوش آب گرفته باشیم.
محل اقامتمان کولرهای بسیار قوی داشت و روزها چندان سخت نمیگذشت. برای افطار غذا برایمان میآوردند، اما یک بار در غذای سحری یکی از بچهها سوسکی دید و از آن به بعد دیگر از آن غذاها نخوردیم. روزی در نماز جمعه، یکی از همدرسهایهای بچههای نارمک را دیدیم که خانوادهاش جنگزده شده و به اهواز برگشته بودند. ما را به صرف افطار دعوت کردند. چند روزی غذای درست و حسابی نخورده بودیم و آن روز دلی از عزا درآوردیم. مادرش بارها ما را برای غذا دعوت میکرد.
گاهی از مسیر اهواز به سمت کوتعبدالله، به بهشتآباد میرفتیم. خاک آنجا بوی خون شهدا گرفته بود. زمینش ساده و خاکی بود و هر روز شهید میآوردند. زنان عرب با سوز و گداز خاصی عزاداری میکردند. بعد از چند روز برای ما یک خانهی کارگری در کوتعبدالله گرفتند؛ دو اتاق، یک آشپزخانه و یک حیاط خلوت کوچک. هر کدام از ما با خرج خودمان آمده بودیم و قرار نبود پولی دریافت کنیم. قرار شد همان حوالی بیمارستان کارهای فرهنگی انجام دهیم. مادر یکی از بچهها که خیر بود، هر از گاهی برایمان مواد غذایی میآورد و چند روزی میماند. حدود دو سال پیش به رحمت خدا رفت، روحش شاد.
از طریق نامه و تلفن با پدر و برادرم در ارتباط بودم. همراهانم دخترانی خوب، با تقوا، ساده و خاکی بودند. از طرف استانداری منطقه، خانمی را به دیدار ما و سرپرستم فرستادند. خانواده و دوستان همان خانم برایمان غذا میآوردند و ما را به منازلشان دعوت میکردند. بیشتر مردم آن منطقه عربزبان بودند و لباسهای عربی میپوشیدند. بسیار مهربان و مهماننواز بودند. با بودن آنها هیچ کمبودی در مواد غذایی احساس نکردیم.
یک روز پدرم آمد، خیلی کوتاه، شاید حتی یک روز هم نماند. او اهل مسافرت نبود و همیشه دوست داشت سر کارش باشد. نمیدانم با مرخصیهایش چه میکرد. آمد تا خیالش راحت شود که ما در منطقه جنگی نیستیم. میخواست مرا برگرداند، اما من نرفتم و او برگشت.
32
✍ قسمت سیودوم
حدود یک هفته در بخش فرهنگی بودیم. برایمان افطار و سحری میآوردند. یکبار در غذای سحری یکی از بچهها سوسک دید؛ از همان شب دیگر غذای آنجا را نخوردیم. شبهای اول هم انگشت کوچکم به دستگیره در گیر کرد و در رفت.
یک روز در نماز جمعه، یکی از هممدرسهایهای بچههای نارمک را دیدیم؛ جنگزده بود و بعد از مدتی زندگی در تهران، دوباره به اهواز برگشته بودند. ما را به افطار دعوت کرد. چند روزی بود غذای درستوحسابی نخورده بودیم؛ آن شب دلی از غذا درآوردیم. آن خانواده بعدها خیلی با ما ماندند؛ مادرشان مرتب دعوتمان میکرد.
گاهی از اهواز به سمت کوتعبدالله، قبرستان بهشتآباد میرفتیم برای فاتحه. بهشتآباد بوی عطر خون شهدا گرفته بود؛ هر روز پیکر شهیدی میآوردند. زنهای عرب با سوز و ناله عزاداری میکردند و سینه میزدند.
بعد از چند روز، یک خانه کارگری در کوتعبدالله به ما دادند: دو اتاق، یک آشپزخانه، یک حیاط خلوت کوچک و یک حیاط اصلی. هر کداممان با خرج خود آمده بودیم و قرار نبود پولی بگیریم. تصمیم گرفتیم همانجا، در بیمارستان و اطرافش کارهای فرهنگی انجام دهیم. مادر یکی از بچهها از خیرین بود؛ هر از گاهی میآمد و برایمان مواد غذایی میآورد. خدا رحمتش کند، حدود دو سال است که به رحمت خدا رفته.
با پدر و برادرم از طریق نامه و تلفن در ارتباط بودم. همراهانم همه بچههای خوب، با تقوا، ساده و خاکی بودند. از طرف استانداری هم خانمی آمد دیدنمان؛ خانواده و دوستان او هم مرتب برایمان غذا میآوردند یا دعوتمان میکردند.
مردم آن منطقه بیشتر عربزبان بودند و لباس عربی میپوشیدند. سر سفرهشان همیشه خرما بود؛ خرما را در ارده یا ماست میزدند و میخوردند. من همانجا برای اولین بار اردهشیره خوردم. حلوا ارده خورده بودم، ولی اردهشیره نه. همهشان هم خوشهیکل بودند!
خانهای بود که بیشتر به آنجا رفتوآمد داشتیم. وقتی سفره میانداختند، کمتر از ده نفر نبودند. اگر نمیرفتیم، میدانستند خانه هستیم و برایمان غذا میآوردند. وقتی تنها بودم، نمیگذاشتند تنها بمانم؛ میآمدند و با خودشان میبردند. بسیار مهماننواز و مهربان بودند. با بودن آنها هیچ کمبود غذایی نداشتیم.
یکبار شعبه روزنامه کیهان در اهواز مرا دعوت به کار کرد، اما به خاطر خواهر و برادرم نرفتم.
مبتوانستم بدون دغدغه خواهر برادر پدر مادر.. راحت کار را قبول میکردم، نه احتیاج به مسکن داشتم نه...، شهری نو بدون هیچ دغدغه ای، نهایتا به مسولشون گفتم پدرم راضی نیست در اهواز بمونم.
کسی را از همان اهواز معرفی کردم؛ او همانجا با یکی از کارمندان ازدواج کرد. دخترهای آن زمان را مادرها برای زندگی مستقل خوب تربیت میکردند؛ بیشترشان هم زندگیهای خوبی داشتند.
یکبار هم آقای مهندس میثمی از حزب جمهوری در نماز جمعه ما را دعوت کرد به خانهشان. محل زندگیشان در کیانپارس اهواز بود؛ اونا هم چند نفر مهندس بودن مثل ما،ولی اونا برای کارهای مهندسی.. به اهواز آمده بودن
هم جای خوبی داشت و هم خانهاش مناسب بود. با یکی از بچهها رفتیم. برایمان چای آورد. او و شهیدان ۷۲ تن وضعیت مرا میدانستند. به من گفت: «پس هجرت کردی؟» گفتم: «بله». جلوی دوستم دیگر چیزی نگفت.
از خدا میخواهم اگر زنده است، عمر باعزت بدهد و اگر فوت کرده، رزق روزیاش اجر شهید باشد. همان زمان قصد داشتم به تهران بروم. سفارشی داشت که برایش انجام داد.
۳۳
سیوسه
✍تابستان ۱۳۶۱ بود. بستان، سوسنگرد و چند شهر دیگر تازه آزاد شده بودند. شهرهایی که هنوز نفسشان زیر آتش دشمن بند میآمد و برای ورود به آنها باید از فرمانداری برگهی اجازه میگرفتی. ما هم، زیر پوشش بخشداری و فرمانداری، مجوز گرفتیم و راهی شدیم.
همراه سه نفر از بخشداری بودم؛ یکیشان خانمی بود که با دو پسرش آمده بود. اما آنچه پیش رو دیدیم دیگر شهر نبود؛ ویرانهای بود که از هر گوشهاش بوی غم و اشک و خون برمیخاست.
هنوز که هنوز است، وقتی چشم برمیبندم، صحنهها زنده میشوند؛ گاهی حتی تلختر از همان روزها. یادم هست در گوشهای زمین را کنده بودند و آتشی افروخته. پنج نفر از بچههای سپاه را در آن سوزانده بودند. نمیدانم زنده یا مرده؛ تنها مشتی استخوان سیاه باقی مانده بود. میگفتند دشمن با اسیران سپاه چنین میکرد.
از این فاجعهها کم نبود. گاهی با خود میاندیشم این شهیدان دستکمی از هفتاد و دو یار امام حسین(ع) نداشتند؛ شاید هم مظلومتر و فجیعتر. خانوادههایی سالها چشمانتظار ماندند و خیلیهایشان در همان انتظار جان سپردند، بیآنکه حتی تکهای از پیکر عزیزشان به دستشان برسد.
نزدیک به چهل سال گذشته، اما تصویر آن استخوانهای سوخته هنوز از ذهنم بیرون نمیرود. روزها، گروهی میرفتند و گروهی دیگر جایگزین میشدند. سرپرست گروه ما رفت و مرا به جای خود گذاشت. خانوادهی همان خانم همسایهی خانهی ما بودند؛ مهربانانه دعوت میکردند و برایمان غذا میآوردند.
اندکی بعد خبر رسید حصر آبادان شکسته است. ما شش نفره برگهی ورود گرفتیم، اما در ایستهای بازرسی راه را بر ما بستند. گفتند: «نمیشود.» هرچند آبادان آزاد شده بود، اما هنوز صدای توپ و تفنگ از دور به گوش میرسید. ناچار بازگشتیم.
به اهواز برگشتیم. کنار دوستانم میخندیدم و ظاهری شاد داشتم، اما در دل غوغایی برپا بود. فکر خواهرم در زندان رهایم نمیکرد؛ کسی نبود به ملاقاتش برود. نمیدانستم اصلاً اجازهی ملاقات میدهند یا نه. حتماً این مدت که نرفته بودم، دلگیر شده بود. یادم هست یک بار رفتم اما راهم ندادند، فقط خوراکی خریدم و فرستادم.
فکر مادرم، تنها و بیکس، دلم را میفشرد. نگران پدر و برادرم بودم. پدرم آشپزیاش بد نبود، اما باز دلشوره داشتم. مدام با خود میگفتم چه بر سر خواهر بزرگم آمده است؟ با همین اندیشهها روزهایم میگذشت. گاهی به تلفنخانه میرفتم و با پدر و برادرم صحبت میکردم. همیشه به برادرم سفارش میکردم: «یادت نرود سر به مادر بزن...»
4.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو کجایی تا شوم چاکرت
تو کجایــ ــــ ــــی
https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
خاطرات عمر رفته بر گذر گاهم نشسته.
34
قسمت سی چهارم
✍ شش ماهی میشد که در اهواز بودم. در این مدت دوبار به تهران رفتم و باز برگشتم.
یک شب، در خواب دیدم خواهر کوچکم آزاد شده است. با دلشورهای بیدار شدم، شماره گرفتم؛ صدای خودش بود. گوشی را برداشت و من از شوق، اشک در چشمانم جمع شد. روز بعد راهی تهران شدم. پیش او نشستم، دستهایش را گرفتم و با التماس گفتم:
«دیگر به سراغ آن آدمها نرو، زندگیات را تباه نکن.»
با صدایی آرام گفت: «باشه...»
نامش را در دبیرستان شبانه نوشتم و باز به اهواز برگشتم.
چندی بعد، وقتی به یکی از خالهها زنگ زدم، حرفی شنیدم که دلم را لرزاند. گفت زنی، به اسم دوستِ خواهر بزرگم، گاهی به خانه میآید و بچهای هم همراهش است. وقتی خواهرم خانه نیست، او از بچه نگهداری میکند.
خاله گفت: «حواست باشد.»
از اهواز که برگشتم تهران، آدرس آن زن را گرفتم. رفتم به خانهاش، و با مهربانانه و محکم گفتم، دیگه خانه ما نیا
خواهرم باید به فکر درسش باشد.»
برگشتم اهواز، اما در دل مدام ترس از دست دادن دوبارهی خواهر و برادرم را با خود حمل میکردم.عجب بار سنگینی بود.
در اهواز، دوستان تازهای پیدا کرده بودم. یکیشان سهام بود؛ جوانی عرب، اهل خرمشهر، جنگزده. خانوادهاش به قم رفته بودند، اما او با برادرش در اهواز مانده بود. سهام سالها پیش، در روزهای سقوط خرمشهر، پسر بچهای چهار ـ پنج ساله پیدا کرده بود. نامش را موسی گذاشته بود. هر چه گشت، خانوادهاش را نیافت. کودک را مثل فرزند خودش بزرگ کرد، تا سرانجام سالها بعد، خانوادهاش پیدا شدند و او موسی را به آنان سپرد.
سهام بسیاری از رزمندگان خرمشهر و اهواز را میشناخت. خانههایشان خالی بود، زن و بچهها به شهرهای امن رفته بودند و مردان در جبهه میجنگیدند. گاهی که فرصتی دست میداد، به خانه برمیگشتند. یکبار، با سهام به شادگان رفتیم؛ خانهی دوستی. شوهرش از جبهه برگشته بود، خسته و خاکآلود. دوشی گرفت، لباسهایش را شست، خداحافظی کرد و دوباره راهی شد. کلید خانه را به ما سپرد و گفت به چه کسی برگردانیم. ما یک روز آنجا ماندیم و بعد به اهواز برگشتیم.
بیستوشش سال پیش، پیش از آمدنم به آلمان، دوباره به خانهی سهام رفتم. آن روزها با یک روحانی ازدواج کرده بود، دو دختر داشت و مدیر مدرسهای در قم بود. شبی را با هم گذراندیم. از دل دعا کردم بهترین تقدیرها در انتظارش باشد.
یکی دیگر از دوستان عربمان با خانوادهای روحانی وصلت کرد. آن خانواده دو برادر داشتند: یکی متأهل و دیگری مجرد، که در جنگ بیناییاش را از دست داده بود. هر دو خانواده در یک خانه زندگی میکردند، با صبر و امید.
شنیدن خبر آزادی شهرها، برای ما شیرینی عجیبی داشت؛ شیرینی همراه با عطر خونین شهدا، و کسانی که در حال شهید شدن یا قطع دست و دیگر اعضا بدنشان را داشت، شیرینی به همراه زجه وناله پدران و مادرها را به همراه داشت، و شیرینی های دیگر..
بله نه مثل مردم دیگر که فقط از رادیو و تلویزیون میشنیدند. ما حقیقت را بیپرده میدیدیم:
صدای واقعی آژیر آمبولانسها، رفتوآمد بیوقفهی ماشینها، برانکاردهای خونی که حتی فرصت عوض کردن ملحفه نداشتند. راهروها و حیاط بیمارستانها پر بود از ضجهی خانوادهها، نالهی مجروحان، و چشمهای منتظر کسانی که خبری از عزیزشان میخواستند.
نیاز به خون، پایان نداشت. ما گوشهای میایستادیم، بیرمق، بیحال، بیآنکه توان رفتن به خانه داشته باشیم. محشری برپا بود.
اینگونه بود که ما خبر آزادسازی شهرها را میشنیدیم؛ نه از پشت پردهی رادیو و تلویزیون، بلکه در متن رنج و خون. آن روزها، بیمارستانهای جندیشاپور و رازی روی هم ششصد ـ هفتصد تخت بیشتر نداشتند، زود مجروحان انتقال میدادن به شهرهای دیگر
35
قسمت سی پنجم
✍از اهواز که برگشتم، خیلی دلم گرفت. اصلاً فکر نمیکردم دوباره به تهران برگردم. از در و دیوار خانه غم میبارید. از بازگشت راضی نبودم، اما به خاطر خواهر و پدر و برادرم برگشتم.
تمرکزم روی خواهرم بود که خداینکرده دوباره جذب آنها نشود. خیلی دوست داشتم. از او میپرسیدم این مدت کجا زندگی کرده، از خواهر بزرگترمان خبر دارد یا نه، در زندان چه کرده... ولی تا امروز نه او چیزی به من گفته و نه من پرسیدهام.
اسمش را برای ادامه تحصیل در دبیرستان نوشتم تا کمی سرش گرم شود. از طرفی هم میدانستم محال است کسی یک سال در زندان باشد و با آدمها صمیمی نشود. شبها تا زمانی که ازدواج نکرده بود، با هم میخوابیدیم. آن زمان مشکل حجاب و لباس نداشت؛ هم مانتو میپوشید و هم پوشش مناسبی داشت. کلاسهایی که خودم میرفتم، گاهی او را هم میبردم، ولی خوشش نیامد و ماندن در خانه را ترجیح داد. هفتهای یکبار هم به دیدن مادرم میرفتیم.
علاقه زیادی به خیاطی داشت و خودش نامنویسی کرد و به کلاس رفت و راضی بود. همانطور که حدس میزدم، یک دوست صمیمی پیدا کرده بود که مرتب به خانه ما میآمد. میگفتند در مدرسه آشنا شدهاند، اما بعد از چند سال فهمیدم در زندان با هم آشنا شدهاند. دختر خوبی بود و با مادر و برادرش زندگی میکرد و خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. بعد هم در یکی از شعب وزارت بازرگانی مشغول به کار شد.
پدرم با اینکه پیرتر شده بود، اما هنوز غر میزد. من هم از جوّی که در خانه ایجاد میکرد خوشم نمیآمد و جوابش را میدادم تا خواهر و برادرم ناراحت نشوند. گاهی به او میگفتم: «مقصر وضعیت خواهرم خودت بودی.او هم میگفت تقصیر خانواده مادری، مخصوصاً داییام بوده... بعد از مدتی تصمیم گرفتم دیگر جوابش را ندهم و با او قهر کردم. همین قهر باعث شد کمتر غر بزند. بعد تصمیم گرفت طبقه بالای خانه را بسازد. صبحها تا ساعت ۱۵ سر کار میرفت و بعد از استراحت و ناهار، خودش کارهای خانه را پیگیری میکرد. بلاخره خانه تمام شد. ما به طبقه دوم رفتیم. خانه یک در از کوچه داشت و یک در از خیابان. طبقه پایین را هم اجاره داد.
برادرم بعد از گرفتن دیپلم، چون دانشگاهها تعطیل بودند، در خانه ماند. اگر دانشگاه باز بود احتمالاً در تهران قبول میشد. خیلی اهل درس خواندن بود. بعد در وزارت بازرگانی مشغول به کار شد. حقوقش خوب بود، اما خیلی ولخرج. طوری که همه میگفتند: «تا تو توالت هم با آژانس میره!» پولهایش را نه جایی قایم میکرد و نه حساب بانکی داشت. یکبار پولهایش را بردم بانک تا برایش حساب باز کنم، گفتند باید خودش بیاید. شب آمد سراغ پولهایش، گفتم چه کردهام، اما گفت نمیخواهد حساب باز کند.
من به فکر زن گرفتنش بودم، اما ناگهان به سرش زد برود خارج از ایران. این فکر اصلاً به ذهنم خطور نکرده بود. وقتی فهمیدم، خیلی ناراحت شدم. فکر از دست دادنش آزارم میداد. هنوز منتظر خواهر بزرگم بودم و باور نمیکردم دیگر برنگردد. بیشتر از ۴۰ سال گذشته، اما هنوز گاهی فکر میکنم شاید مثل خواهر کوچکم برگردد یا از همسایههای قدیمی سراغ ما را بگیرد.
برادرم تصمیمش را گرفته بود. هرچه زمان رفتنش نزدیکتر میشد، من دلنگرانتر میشدم. یک روز پاسپورتش را نشانم داد، روزی دیگر بلیطش را، بعد هم دلارهایی که تبدیل کرده بود. بلاخره چمدانش را بست و رفت. دیگر امیدی به نرفتنش نداشتم. همین که رفت، انگار چندین سال است رفته. خیلی زود دلتنگش شدم. با اینکه ۲۴ ساله بود، باز تمرکزم روی ازدواجش بود. او راهی ترکیه شد تا از آنجا به اروپا برود. احساس مسئولیت زیادی نسبت به هر دو خواهر و برادرم داشتم، مخصوصاً از وقتی خواهر بزرگم برنگشت. نگران بودم جذب سازمانها نشوند.
به او گفتم رسیدی زنگ بزن، ولی خیلی دیر، شاید یک هفته بعد، تماس گرفت وشماره داد تا ما زنگ بزنیم.دقیق یادم نیست، اما بعد از چند ماه برگشت. وقتی دیدمش، انگار دنیا را به من دادند.توترکیه پاسپورت پولاشو... دزدیدن، تصمیم به برگشتن گرفته بود،
شبهای چهارشنبه با دوستان محلهای نزدیک دبیرستان، اسمشان یادم نیست، به جمکران میرفتیم و صبح برمیگشتیم. با همه صمیمی شده بودم. پانزده سال پیش که دوباره رفتم جمکران، اصلاً قابل مقایسه با آن موقع نبود؛ آن زمان خیلی خاکی بود، سرداب داشت. زمستان و تابستان دعای توسل را درهمان سرداب میخواندند. آنجا با آدمهای زیادی آشنا شدم و رابطهام باخانوادههایشان صمیمی شد. بعضی وقتها برای پسرهایشان از طریق دوستانم پیشنهاد ازدواج میدادند، ولی من میگفتم قصد ازدواج ندارم. درعوض، دخترانی که خواستگارداشتند را تشویق میکردم.
پدرم هم دوستانم را میشناخت. بعضی وقتها به خانهمان میآمدند، یا من شب خانهشان میماندم. کلاسهای آقای رافعی را میرفتم و کلاس دیگری هم نزد روحانیای به نام قائممقامی که هفتهای یک روز در منزلشان برگزار میشد؛ کلاسهایی درباره اخلاق و عرفان