eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
13 دنبال‌کننده
15 عکس
3 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۳ سی‌وسه ✍تابستان ۱۳۶۱ بود. بستان، سوسنگرد و چند شهر دیگر تازه آزاد شده بودند. شهرهایی که هنوز نفسشان زیر آتش دشمن بند می‌آمد و برای ورود به آن‌ها باید از فرمانداری برگه‌ی اجازه می‌گرفتی. ما هم، زیر پوشش بخشداری و فرمانداری، مجوز گرفتیم و راهی شدیم. همراه سه نفر از بخشداری بودم؛ یکی‌شان خانمی بود که با دو پسرش آمده بود. اما آنچه پیش رو دیدیم دیگر شهر نبود؛ ویرانه‌ای بود که از هر گوشه‌اش بوی غم و اشک و خون برمی‌خاست. هنوز که هنوز است، وقتی چشم برمی‌بندم، صحنه‌ها زنده می‌شوند؛ گاهی حتی تلخ‌تر از همان روزها. یادم هست در گوشه‌ای زمین را کنده بودند و آتشی افروخته. پنج نفر از بچه‌های سپاه را در آن سوزانده بودند. نمی‌دانم زنده یا مرده؛ تنها مشتی استخوان سیاه باقی مانده بود. می‌گفتند دشمن با اسیران سپاه چنین می‌کرد. از این فاجعه‌ها کم نبود. گاهی با خود می‌اندیشم این شهیدان دست‌کمی از هفتاد و دو یار امام حسین(ع) نداشتند؛ شاید هم مظلوم‌تر و فجیع‌تر. خانواده‌هایی سال‌ها چشم‌انتظار ماندند و خیلی‌هایشان در همان انتظار جان سپردند، بی‌آنکه حتی تکه‌ای از پیکر عزیزشان به دستشان برسد. نزدیک به چهل سال گذشته، اما تصویر آن استخوان‌های سوخته هنوز از ذهنم بیرون نمی‌رود. روزها، گروهی می‌رفتند و گروهی دیگر جایگزین می‌شدند. سرپرست گروه ما رفت و مرا به جای خود گذاشت. خانواده‌ی همان خانم همسایه‌ی خانه‌ی ما بودند؛ مهربانانه دعوت می‌کردند و برایمان غذا می‌آوردند. اندکی بعد خبر رسید حصر آبادان شکسته است. ما شش نفره برگه‌ی ورود گرفتیم، اما در ایست‌های بازرسی راه را بر ما بستند. گفتند: «نمی‌شود.» هرچند آبادان آزاد شده بود، اما هنوز صدای توپ و تفنگ از دور به گوش می‌رسید. ناچار بازگشتیم. به اهواز برگشتیم. کنار دوستانم می‌خندیدم و ظاهری شاد داشتم، اما در دل غوغایی برپا بود. فکر خواهرم در زندان رهایم نمی‌کرد؛ کسی نبود به ملاقاتش برود. نمی‌دانستم اصلاً اجازه‌ی ملاقات می‌دهند یا نه. حتماً این مدت که نرفته بودم، دلگیر شده بود. یادم هست یک بار رفتم اما راهم ندادند، فقط خوراکی خریدم و فرستادم. فکر مادرم، تنها و بی‌کس، دلم را می‌فشرد. نگران پدر و برادرم بودم. پدرم آشپزی‌اش بد نبود، اما باز دلشوره داشتم. مدام با خود می‌گفتم چه بر سر خواهر بزرگم آمده است؟ با همین اندیشه‌ها روزهایم می‌گذشت. گاهی به تلفن‌خانه می‌رفتم و با پدر و برادرم صحبت می‌کردم. همیشه به برادرم سفارش می‌کردم: «یادت نرود سر به مادر بزن...»
4.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو کجایی تا شوم چاکرت تو کجایــ ــــ ــــی https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h خاطرات عمر رفته بر گذر گاهم نشسته.
34 قسمت سی چهارم ✍ شش ماهی می‌شد که در اهواز بودم. در این مدت دوبار به تهران رفتم و باز برگشتم. یک شب، در خواب دیدم خواهر کوچکم آزاد شده است. با دل‌شوره‌ای بیدار شدم، شماره گرفتم؛ صدای خودش بود. گوشی را برداشت و من از شوق، اشک در چشمانم جمع شد. روز بعد راهی تهران شدم. پیش او نشستم، دست‌هایش را گرفتم و با التماس گفتم: «دیگر به سراغ آن آدم‌ها نرو، زندگی‌ات را تباه نکن.» با صدایی آرام گفت: «باشه...» نامش را در دبیرستان شبانه نوشتم و باز به اهواز برگشتم. چندی بعد، وقتی به یکی از خاله‌ها زنگ زدم، حرفی شنیدم که دلم را لرزاند. گفت زنی، به اسم دوستِ خواهر بزرگم، گاهی به خانه می‌آید و بچه‌ای هم همراهش است. وقتی خواهرم خانه نیست، او از بچه نگهداری می‌کند. خاله گفت: «حواست باشد.» از اهواز که برگشتم تهران، آدرس آن زن را گرفتم. رفتم به خانه‌اش، و با مهربانانه و محکم گفتم، دیگه خانه ما نیا خواهرم باید به فکر درسش باشد.» برگشتم اهواز، اما در دل مدام ترس از دست دادن دوباره‌ی خواهر و برادرم را با خود حمل می‌کردم.عجب بار سنگینی بود. در اهواز، دوستان تازه‌ای پیدا کرده بودم. یکی‌شان سهام بود؛ جوانی عرب، اهل خرمشهر، جنگ‌زده. خانواده‌اش به قم رفته بودند، اما او با برادرش در اهواز مانده بود. سهام سال‌ها پیش، در روزهای سقوط خرمشهر، پسر بچه‌ای چهار ـ پنج ساله پیدا کرده بود. نامش را موسی گذاشته بود. هر چه گشت، خانواده‌اش را نیافت. کودک را مثل فرزند خودش بزرگ کرد، تا سرانجام سال‌ها بعد، خانواده‌اش پیدا شدند و او موسی را به آنان سپرد. سهام بسیاری از رزمندگان خرمشهر و اهواز را می‌شناخت. خانه‌هایشان خالی بود، زن و بچه‌ها به شهرهای امن رفته بودند و مردان در جبهه می‌جنگیدند. گاهی که فرصتی دست می‌داد، به خانه برمی‌گشتند. یک‌بار، با سهام به شادگان رفتیم؛ خانه‌ی دوستی. شوهرش از جبهه برگشته بود، خسته و خاک‌آلود. دوشی گرفت، لباس‌هایش را شست، خداحافظی کرد و دوباره راهی شد. کلید خانه را به ما سپرد و گفت به چه کسی برگردانیم. ما یک روز آنجا ماندیم و بعد به اهواز برگشتیم. بیست‌وشش سال پیش، پیش از آمدنم به آلمان، دوباره به خانه‌ی سهام رفتم. آن روزها با یک روحانی ازدواج کرده بود، دو دختر داشت و مدیر مدرسه‌ای در قم بود. شبی را با هم گذراندیم. از دل دعا کردم بهترین تقدیرها در انتظارش باشد. یکی دیگر از دوستان عرب‌مان با خانواده‌ای روحانی وصلت کرد. آن خانواده دو برادر داشتند: یکی متأهل و دیگری مجرد، که در جنگ بینایی‌اش را از دست داده بود. هر دو خانواده در یک خانه زندگی می‌کردند، با صبر و امید. شنیدن خبر آزادی شهرها، برای ما شیرینی عجیبی داشت؛ شیرینی همراه با عطر خونین شهدا، و کسانی که در حال شهید شدن یا قطع دست و دیگر اعضا بدنشان را داشت، شیرینی به همراه زجه وناله پدران و مادرها را به همراه داشت، و شیرینی های دیگر.. بله نه مثل مردم دیگر که فقط از رادیو و تلویزیون می‌شنیدند. ما حقیقت را بی‌پرده می‌دیدیم: صدای واقعی آژیر آمبولانس‌ها، رفت‌وآمد بی‌وقفه‌ی ماشین‌ها، برانکاردهای خونی که حتی فرصت عوض کردن ملحفه نداشتند. راهروها و حیاط بیمارستان‌ها پر بود از ضجه‌ی خانواده‌ها، ناله‌ی مجروحان، و چشم‌های منتظر کسانی که خبری از عزیزشان می‌خواستند. نیاز به خون، پایان نداشت. ما گوشه‌ای می‌ایستادیم، بی‌رمق، بی‌حال، بی‌آنکه توان رفتن به خانه داشته باشیم. محشری برپا بود. این‌گونه بود که ما خبر آزادسازی شهرها را می‌شنیدیم؛ نه از پشت پرده‌ی رادیو و تلویزیون، بلکه در متن رنج و خون. آن روزها، بیمارستان‌های جندی‌شاپور و رازی روی هم ششصد ـ هفتصد تخت بیشتر نداشتند، زود مجروحان انتقال میدادن به شهرهای دیگر
35 قسمت سی پنجم ✍از اهواز که برگشتم، خیلی دلم گرفت. اصلاً فکر نمی‌کردم دوباره به تهران برگردم. از در و دیوار خانه غم می‌بارید. از بازگشت راضی نبودم، اما به خاطر خواهر و پدر و برادرم برگشتم. تمرکزم روی خواهرم بود که خدای‌نکرده دوباره جذب آن‌ها نشود. خیلی دوست داشتم. از او می‌پرسیدم این مدت کجا زندگی کرده، از خواهر بزرگ‌ترمان خبر دارد یا نه، در زندان چه کرده... ولی تا امروز نه او چیزی به من گفته و نه من پرسیده‌ام. اسمش را برای ادامه تحصیل در دبیرستان نوشتم تا کمی سرش گرم شود. از طرفی هم می‌دانستم محال است کسی یک سال در زندان باشد و با آدم‌ها  صمیمی نشود. شب‌ها تا زمانی که ازدواج نکرده بود، با هم می‌خوابیدیم. آن زمان مشکل حجاب و لباس نداشت؛ هم مانتو می‌پوشید و هم پوشش مناسبی داشت. کلاس‌هایی که خودم می‌رفتم، گاهی او را هم می‌بردم، ولی خوشش نیامد و ماندن در خانه را ترجیح داد. هفته‌ای یک‌بار هم به دیدن مادرم می‌رفتیم. علاقه زیادی به خیاطی داشت و خودش نام‌نویسی کرد و به کلاس رفت و راضی بود. همان‌طور که حدس می‌زدم، یک دوست صمیمی پیدا کرده بود که مرتب به خانه ما می‌آمد. می‌گفتند در مدرسه آشنا شده‌اند، اما بعد از چند سال فهمیدم در زندان با هم آشنا شده‌اند. دختر خوبی بود و با مادر و برادرش زندگی می‌کرد و خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. بعد هم در یکی از شعب وزارت بازرگانی مشغول به کار شد. پدرم با اینکه پیرتر شده بود، اما هنوز غر می‌زد. من هم از جوّی که در خانه ایجاد می‌کرد خوشم نمی‌آمد و جوابش را می‌دادم تا خواهر و برادرم ناراحت نشوند. گاهی به او می‌گفتم: «مقصر وضعیت خواهرم خودت بودی.او هم می‌گفت تقصیر خانواده مادری، مخصوصاً دایی‌ام بوده... بعد از مدتی تصمیم گرفتم دیگر جوابش را ندهم و با او قهر کردم. همین قهر باعث شد کمتر غر بزند. بعد تصمیم گرفت طبقه بالای خانه را بسازد. صبح‌ها تا ساعت ۱۵ سر کار می‌رفت و بعد از استراحت و ناهار، خودش کارهای خانه را پیگیری می‌کرد. بلاخره خانه تمام شد. ما به طبقه دوم رفتیم. خانه یک در از کوچه داشت و یک در از خیابان. طبقه پایین را هم اجاره داد. برادرم بعد از گرفتن دیپلم، چون دانشگاه‌ها تعطیل بودند، در خانه ماند. اگر دانشگاه باز بود احتمالاً در تهران قبول می‌شد. خیلی اهل درس خواندن بود. بعد در وزارت بازرگانی مشغول به کار شد. حقوقش خوب بود، اما خیلی ولخرج. طوری که همه می‌گفتند: «تا تو توالت هم با آژانس می‌ره!» پول‌هایش را نه جایی قایم می‌کرد و نه حساب بانکی داشت. یک‌بار پول‌هایش را بردم بانک تا برایش حساب باز کنم، گفتند باید خودش بیاید. شب آمد سراغ پول‌هایش، گفتم چه کرده‌ام، اما گفت نمی‌خواهد حساب باز کند. من به فکر زن گرفتنش بودم، اما ناگهان به سرش زد برود خارج از ایران. این فکر اصلاً به ذهنم خطور نکرده بود. وقتی فهمیدم، خیلی ناراحت شدم. فکر از دست دادنش آزارم می‌داد. هنوز منتظر خواهر بزرگم بودم و باور نمی‌کردم دیگر برنگردد. بیشتر از ۴۰ سال گذشته، اما هنوز گاهی فکر می‌کنم شاید مثل خواهر کوچکم برگردد یا از همسایه‌های قدیمی سراغ ما را بگیرد. برادرم تصمیمش را گرفته بود. هرچه زمان رفتنش نزدیک‌تر می‌شد، من دل‌نگران‌تر می‌شدم. یک روز پاسپورتش را نشانم داد، روزی دیگر بلیطش را، بعد هم دلارهایی که تبدیل کرده بود. بلاخره چمدانش را بست و رفت. دیگر امیدی به نرفتنش نداشتم. همین که رفت، انگار چندین سال است رفته. خیلی زود دلتنگش شدم. با اینکه ۲۴ ساله بود، باز تمرکزم روی ازدواجش بود. او راهی ترکیه شد تا از آنجا به اروپا برود. احساس مسئولیت زیادی نسبت به هر دو خواهر و برادرم داشتم، مخصوصاً از وقتی خواهر بزرگم برنگشت. نگران بودم جذب سازمان‌ها نشوند. به او گفتم رسیدی زنگ بزن، ولی خیلی دیر، شاید یک هفته بعد، تماس گرفت وشماره داد تا ما زنگ بزنیم.دقیق یادم نیست، اما بعد از چند ماه برگشت. وقتی دیدمش، انگار دنیا را به من دادند.توترکیه پاسپورت پولاشو... دزدیدن، تصمیم به برگشتن گرفته بود، شب‌های چهارشنبه با دوستان محله‌ای نزدیک دبیرستان، اسم‌شان یادم نیست، به جمکران می‌رفتیم و صبح برمی‌گشتیم. با همه صمیمی شده بودم. پانزده سال پیش که دوباره رفتم جمکران، اصلاً قابل مقایسه با آن موقع نبود؛ آن زمان خیلی خاکی بود، سرداب داشت. زمستان و تابستان دعای توسل را درهمان سرداب می‌خواندند. آن‌جا با آدم‌های زیادی آشنا شدم و رابطه‌ام باخانواده‌هایشان صمیمی شد. بعضی وقت‌ها برای پسرهایشان از طریق دوستانم پیشنهاد ازدواج می‌دادند، ولی من می‌گفتم قصد ازدواج ندارم. درعوض، دخترانی که خواستگارداشتند را تشویق می‌کردم. پدرم هم دوستانم را می‌شناخت. بعضی وقت‌ها به خانه‌مان می‌آمدند، یا من شب خانه‌شان می‌ماندم. کلاس‌های آقای رافعی را می‌رفتم و کلاس دیگری هم نزد روحانی‌ای به نام قائم‌مقامی که هفته‌ای یک روز در منزلشان برگزار می‌شد؛ کلاس‌هایی درباره اخلاق و عرفان
36 قسمت سی ششم ✍ همیشه در دل آرزو داشتم روزی استقلال مالی پیدا کنم. روزی یکی از دوستانم که پیش‌تر در دبستان رفاه تدریس می‌کرد و حالا آنجا را ترک کرده بود، مرا معرفی کرد. قرار شد تا وقتی معلم جدید برسد، در همان مدرسهٔ غیردولتی که زیر نظر آموزش و پرورش اداره می‌شد، دینی تدریس کنم. معلم دینی کلاس پنجم شدم و هم‌زمان مسئولیت تربیتی این پایه را هم بر عهده گرفتم. شاگردانم بیشتر فرزندان مسئولان شناخته‌شده، نمایندگان مجلس، خانواده‌های مذهبی و البته مرفه بودند. در دل می‌گفتم: یا خدا! اگر فقط می‌دانستند وضعیت خواهرهای من چگونه است... یک سال آنجا ماندم؛ معلم و مربی بچه‌های پنجم بودم. سال بعد آموزش و پرورش نیرو فرستاد و من از مدرسه بیرون آمدم. مدیر مدرسه خانمی مسن بود که فرزندی نداشت و تمام زندگی‌اش را وقف همان مدرسه کرده بود. اخلاق سختگیرانه‌اش باعث می‌شد بسیاری از معلمان پس از چند ماه نتوانند دوام بیاورند و مدرسه را ترک کنند. همین هم همیشه کمبود معلم، مخصوصاً معلم دینی، به‌دنبال داشت. یادم هست چند ماه مانده به پایان سال، معلم دینی کلاس چهارم هم رفت و مسئولیت آن کلاس هم به من سپرده شد. تابستان که شد، برنامهٔ اردوها آغاز گردید. ما هم باید همراه می‌شدیم. در اردوها علاوه بر معلمان، کسانی هم بودند که پیش‌تر در همان مدرسه درس خوانده یا کار کرده بودند. امکانات اردوها واقعاً خوب بود؛ مثلاً یکی از اردوها مربوط به ارتش بود: خوابگاه‌هایی تمیز، سالن غذاخوری مرتب، همه‌چیز در بهترین شکل ممکن. ...اما یکی از اردوها برایم حال‌وهوای دیگری داشت. اردویی بود با دخترانی که هرکدام قصه‌ای در دل داشتند؛ دخترانی پرشور و پرانرژی، با چشم‌هایی که برق کنجکاوی و شیطنت در آن می‌درخشید. امید در چهره‌های کوچک و درخشان، و حس کردن بار سنگینی که بر دوش داری. اردو در محوطه‌ای بزرگ و کنار ساحل بود، خنده‌های دخترها در فضای باز می‌پیچید خوابگاه‌ها مرتب و تمیز بودند، سالن غذاخوری پر از هیاهوی جمعی و بوی غذاهای ساده‌ی خوشمزه. همه‌چیز عالی به نظر می‌رسید، اما چیزی که در دل من حک شد، نه امکانات اردو، بلکه ارتباطی بود که میان من و آن بچه‌ها شکل گرفت. در لحظه‌هایی که با هم قدم می‌زدیم یا دور هم جمع می‌شدیم، نگاه‌هایشان پر از سؤال بود؛ بعضی‌هایشان از آینده می‌گفتن که میخوان چکاره بشن، بعضی درباره‌ی زندگی من کنجکاو بودند. من اما در دل، غصه‌های خودم را پنهان می‌کردم. یاد خواهرانم می‌افتادم و شرایطی که داشتیم. هیچ‌کدام از آن دخترها خبر نداشتند پشت لبخندهای من چه دنیای پر از سختی و چه آرزوهای دست‌نیافتنی‌ای پنهان است. آن اردو برای من درسی شد؛ که گاهی خداوند، در دل روزمرگی‌ها، لحظه‌هایی می‌گذارد تا به انسان یادآوری کند که حتی در سختی هم می‌توان مأمن و تکیه گاه کسی بود. در یکی از اردو ها که میرفتیم، دختر شهید رجایی و همسر قاتل شهید رجایی با هم خیلی جور بودن، شوهرش زندان بود، خیلی هم خوب قران میخواند، یکی از سوره هایی که کنار ساحل برامون خواند،ما همراهیش کردیم سوره الرحمن بود. میگفتن شوهرش را اشتباهی گرفتن... واقعیتش چی شد، و چی بود را من متوجه نشدم.  ولی میدونم قاتل اصلی شهید رجایی زنده و خارج از ایران زندگی میکنه،تو اینترنت هم اعتراض به حکومت کرده بودن که چرا استردادش نمیکنن،
37 قسمت سی هفتم ✍در روزهایی که هنوز عطر عرفان در وجودم جوانه می‌زد،به منزل آقای سید قائم‌مقامی می‌رفتم؛جایی که حدود پانزده نفر، زن و مرد،گرد هم می‌آمدند تا از دریای معرفت او جرعه‌ای بنوشند.گاه‌ و بیگاه شنیده بودم که او را به تلویزیون دعوت می‌کنند، و این برایم نشانه‌ای از اعتبار سخن و جایگاهش بود. در میان شاگردانش،جوانی بود به نام آقای کریمی، که در کسوت طلبگی درس می‌خواند و در همان ایام لباس روحانیت بر تن کرد. روزی آقای قائم‌مقامی نامه‌ای از او به من داد. پیش از تحویل نامه، با نگاهی پرمعنا گفت: محتوای این نامه را قبلاً با آقای کریمی در میان گذاشتی.قلبم به تپش افتاد؛ گمانه‌ای از مضمون نامه در ذهنم شکل گرفت.خواستم نامه را نگیرم،اما ترسیدم بی‌ادبی کرده باشم. نامه دعوتی بود به کلاسی در منزل خواهر آقای کریمی،با وعده گفت‌وگویی صمیمی.دو دل بودم،اما سرانجام دل به دریا زدم و رفتم. کلاس که به پایان رسید،تنها من ماندم و او. کاش هرگز نرفته بودم.سخنش از خواستگاری بود،پیشنهادی که چون صاعقه‌ای بر جانم نشست.من که گمان می‌کردم باید رؤیای ازدواج را از ذهنم پاک کنم،در برابر صداقت ظاهری‌اش تسلیم شدم و پس از چند دیدار و گفت‌وگو،پاسخ مثبت دادم. چشمانم انگار کور شده بود؛گویی فراموش کرده بودم که پدرم،با نفرتش از روحانیون،هرگز چنین پیوندی را نمی‌پذیرفت. یک بار همراه آقای قائم‌مقامی به خانه‌مان آمدند برای خواستگاری.شوهر دختر دایی پدرم نیز حضور داشت؛او که با روحانیون مشکلی نداشت همراهمان شد.دلم به آقای کریمی گره خورده بود.سه ماه آشنایی، دیدارها و حرف‌ها، مرا به او وابسته کرده بود. اما ناگهان نامه‌ای از او رسید،با خط خودش، که نوشته بود:نمی‌توانم با تو ازدواج کنم. باورم نمی‌شد.چرا حضوری نگفت؟چرا این‌گونه دلم را به خود گره زد و بعد رهایم کرد؟باز ضربه‌ای سنگین‌،صدای شکستن قلبم را حس میکردم،پدرم با سرزنش‌هایش،و زخمم زبانها که مخالفتش را اعلام میکرد دردم را را عمیق‌ میکرد، که یکباره گفتم چون شما مخالف بودید جواب رد دادم،اما نیازی به سرزنش او نبود؛ آقای کریمی بدتر از آن به روزم آورده بود. سال‌ها، پس از هر نماز،برایش از خدا خواری و ذلت خواستم.اما بعدها خواندم که باید از گناه دیگران گذشت تا خدا از گناهان ما بگذرد.بااین‌حال،درد آن زخم خیلی در دلم عمیق شد،هرگاه کسی در موردش سوال مپرسید، به دروغ میگفتم به‌خاطر مخالفت پدرم پاسخ رد دادم. روزگارم در آن روزها با کلاس‌های آقای رافعی، هیئت‌های شب‌های چهارشنبه در جمکران، و نماز مغرب و عشا در مسجدی نیمه‌ساخته کنار رودخانه‌ای نزدیک خانه‌مان می‌گذشت. در مسجد،با اهالی محل سلام و علیکی داشتم که گاهی از سلام فراتر می‌رفت. شب‌های جمعه،حلوا می‌پختم و در بشقاب‌های کوچک برای همسایه‌ها می‌بردم. این‌گونه با دو دختر هم‌سن‌وسالم از خانواده‌ای مذهبی آشنا شدم.با یکی از آن‌ها به حسینیه بنی‌فاطمیه در سرچشمه می‌رفتیم،جایی که استاد بینا تفسیر قرآن می‌گفت.استاد بینا زمانی با پدرم همکار بود و پسرش،پزشکی متخصص مغز و اعصاب،در نزدیکی خانه‌مان مطب داشت. اکنون که این سطرها را می‌نویسم،پدر دوستم که با هم حسینیه بنی فاطمیه میرفتیم در کما به سر می‌برد.خدا همه بیماران را شفا دهد، او را نیز.پدرم گاه می‌پرسید کجا می‌روم،و من پاسخ می‌دادم. کلاس های آقای بینا یا... دیگر کاری به کارم نداشت.دوستانم به خانه‌مان می‌آمدند و من به خانه‌شان می‌رفتم. دختردایی‌ پدرم که ما به او عمه می‌گفتیم؛ زنی مذهبی از پیش از انقلاب،با چادر سیاه و صورتی پوشیده.پس از ازدواج به تهران آمده بود و هفت فرزند داشت.چند دخترش هم‌سن ما بودند.گاه با ماشین به دیدنمان می‌آمدند یا ما را به ملاقات مادرم می‌بردند. خانه‌شان در قیطریه بود و همسرش با بچه‌های بسیج و کمیته ارتباط داشت.روزی به او خبر دادند که خانه تیمی سازمان مجاهدین کشف شده و خواهرم از ساختمانی پریده و زخمی در بیمارستان بستری است. پدرم را به بیمارستان بردند، اما خواهرم رویش را از او برگرداند.سال‌ها بعد این ماجرا را شنیدم.اگر همان زمان می‌دانستم،شاید دنبال خبری از او می‌گشتم تا این‌قدر در انتظار نمانم.تنها چیزی که از خواهرم می‌دانستم، اسم رمز او بود:مریم. چند وقت پیش تو اینترنت اسم خواهرم را نوشتم،یک مطلب ازش دیدم تو یک کارت عکسی گذاشته بودن ولی عکس خودش نبود،ولی اسم فامیلش و شغلش درست نوشته بودن نا امید شدم از زنده بودنش. 😢 در آن روزها،هفته‌ای یک‌بار به دیدن مادرم می‌رفتم.حالش را می‌پرسید و برای اینکه بهانه‌ای نگیرد،می‌گفتم کارش در شهرستان است. اما هر دیدار،دلم را خون می‌کرد؛از اینکه نمی‌توانستم کاری برایش کنم.به خانه که برمی‌گشتم، به برادر و خواهرم می‌گفتم به او سر بزنند.خواهرم گاهی همراهم می‌آمد، اما برادرم انگار نه انگار. ✍ویرایش آقای طاهریان