eitaa logo
کرانه عشق امام حسین(ع)
3.1هزار دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
24.9هزار ویدیو
160 فایل
سلام عشق شهید است 🌹🌱 وارباب عشق حسین(ع)❤️☘ و وادی عشاق کربلا...🌴 جایی که ارباب عشق سربه یادی دهد تا اسرارعشاق را بازگو کندکه برای عشاق راهی جز کربلا گذاشتن نیست ☘ لینک کانال: @ka_amamhosein
مشاهده در ایتا
دانلود
هر شهید یک گنج خادم حرم شاهچراغ (ع) در حمله تروریستی یکی از خادمان حرم، بعد از شهادت همسرم می‌گفت: «آقای عباسی دائم به مزار شهدای حضرت شاهچراغ می‌رفتند. در هنگام تحویل شیفت، با حسرت به آنها می‌گفت: «خوش به سعادت شما. شما عاقبت بخیر شدید.» خادم به او گفته بود: «ما هم عاقبت بخیر هستیم که اینجا خدمت می‌کنیم.» او هم جواب داده بود: «نه! اگر ما شهید بشویم عاقبت‌بخیر هستیم. عاقبت بخیری یعنی شهادت.» همسرم در هیئت محبین حضرت فاطمه(س) خدمت می‌کرد. در ماه محرم، در خیمه‌ی امام حسین علیه‌السلام، با شیر و چای گرم، از عزادارن پذیرایی می‌کرد. گاهی فیلم فعالیت‌های خیمه روی پرده پخش می‌شد. همه جلو دوربین می‌آمدند به‌جز همسرم! یک روز به او گفتم: «خب شما هم بیا جلوی دوربین.» گفت: «لازم نیست کسی من را ببیند! کسی که باید ببیند می‌بیند.»
✨یکی از شهدای غواص عملیات کربلای ۴، شهید جاویدالاثر محسن جاویدی است. او اهل روستای خیرآباد شهرستان فسا بود. مادرش در آن اوایل که خبر شهادت فرزند رشیدش را شنید، بسیار بی‌قراری می‌کرد و بهانه محسنش را می‌گرفت تا اینکه به او گفتند پسرت را ماهی‌ها خورده‌اند و دیگر قرار نیست برگردد! از آن موقع دیگر مادر، لب به ماهی نزد ..
🌷هر شهید یک گنج 🌷 🕊️به مناسبت سالروز شهادت🕊️ ( متن وصیت نامه شهید خداداد محمدی) بسم رب الشهدا و الصديقين سلام بر حسين (ع) و يارانش و سلام بر شهداي کربلاي حسين من از ملت قهرمان ايران بخصوص امت حزب الله و شهيدپرور مي خواهم که به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل کمک کنند . سلام بر پدران و مادران داغ ديده و سلام بر خون سرخ حسين و خونهاي پاکي که در راه اسلام ريخته شده است . پدرم و مادر و مهربانم از شما مي خواهم که در عزاي من شيون و زاري نکنيد و هميشه براي سلامتي امام و رزمندگان اسلام دعا کنيد و در فکر سنگرنشينان جبهه ها باشيد و لحظه اي از ياد جنگ و رزمندگان غافل نشويد . من از ملت شهيدپرور جويم مي خواهم که به احترام خونهاي پاکي که در راه اسلام به زمين ريخته مي شود وحدت خود را همچنان حفظ نموده و مسائل مهم نظام جمهوري اسلامي را فداي کينه و کدورتهاي شخصي ننمايند . مجدداً يادآور مي شوم که بيش از اين در فکر اسلام و رزمندگان باشيد و بدانيد که پيروان خط حسين (ع) در جبهه ها حسين گونه مي جنگند و حسين وار به شهادت مي رسند و پيروز مي شوند والسلام . خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار خداداد محمدي
هر شهید یک گنج ✨شهید رضا پور خسروانی ✨ 🌷در بازار رضا دنبال کفن بود کفن را که خرید. باز کرد گفت اقا این که کوچیکه! فروشنده نگاهی به قامت رشید رضا کرد و گفت:ان شالله پیر می شی, چروکیده می شی, کوچیک می شی اندازت میشه! رضا خندید و گفت اقا من کفن برای جوونیم می خوام! روز بعد کفن را برد حرم. وقتی برگشت شوخی و جدی گفت کفنم متبرک شد به دست اقام امام رضا(ع) وصیت کرد مرا با این کفن بپوشید تا نشانی از غلامی من باشد نسبت به ثامن الحجج...
هر شهید یک گنج قسمتی از مناجات شهید راهب حقیقی بر اساس یادداشتهای ایشان : خدایا تو شاهد باش من مرگی را انتخاب کرده ام که سردار آن حسین ابن علی علیه السلام می باشد . اگر لیاقت شهادت دارم من آماده شهادتم و اگر شهادتم به اسلام کمک نمی کند طول عمر به من عطا فرما تا در راه اسلام و جمهوری اسلامی خدمت کنم . خداوندا به سوز داغداران - به اخلاص و جهاد پاسداران - به صدیقان و پاکان سحر خیز - به اشک دیده شب زنده داران - خداوندا به صبر دردمندان - به ایثار و جهاد رادمردان - درون جبهه ها رزمندگان را - خداوندا خودت پیروز گردان اگر از آسمانها خون ببارد - اگر خون از دم شمشیر ببارد - اگر ریگان هزاران ناو آرد - اگر صدام هزاران لشکر آرد - قسم به نهضت سرخ حسینی - جدا هرگز نگردم از خمینی . جانثار امام -راهب حقیقی فرزند میرزا
هر شهید یک گنج مادر گفت: «برو مدرسه ببین محمدعلی چیکار کرده؟» رفتم. مدیر با جدیت گفت: «برادر شما به خاطر شکایت معلم‌ها باید اخراج شود!» با تعجب پرسیدم: «چرا؟ او که هم منضبط است و هم درس‌خوان!» مدیر پاسخ داد: «کلاس دینی را به هم می‌زند!» محمدعلی را صدا زدند. سر به زیر و محجوب ایستاد. اصرار کردم بگوید چه شده. آرام سرش را بالا آورد و با شجاعتی که از سن و سالش بزرگ‌تر بود گفت: «معلم دینی به جای اینکه از دین بگوید، از دستگاه سلطنت تعریف می‌کند... من هم جوابش را دادم.» به وساطت، اخراج نشد؛ اما دلش از آن مدرسه کنده شد و به مدرسه حکیم رفت. از همان نوجوانی، پانزده ـ شانزده ساله، شب‌ها را در مسجد و کوچه‌های مبارزه گذراند. کمتر به خانه می‌آمد، بیشتر در میدان بود؛ در مسیر حقیقت. ✨ و عاقبت، محمدعلی دعایی با همان روح آزاده و ایمان راسخش، نامش را در دفتر سرخ شهیدان نوشت.
هر شهید یک گنج شهید عوض کامکار ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ من شهادت را مثل يک حبه قند که در دهان، خوش و شيرين است تلقي می نمايم. ✅ اگر روزي شهيد شدم، به پدر و مادر و همسر خود می گويم که من آزاد مردانه و در راه ناموس خود و کشورم شهيد شده‌ام و از شهادت من ناراحت نباشيد. ✅ هميشه به ياد خدا و قيامت باشيد، زيرا هيچ چيز مهمتر از قيامت نيست و حق هميشه پايدار است. ✅ خدا را شکر مي‌کنم که به من جرأت داد که به جبهه بروم تا با دشمنان اسلام بجنگم و بهتر است که جان خود را در راه دين و اسلام و مملکت خود فدا كند. ✅ من با قرآن و دين خود پيمان بسته‌ام اگر هزاران بار سرم را از تنم جدا کنند و تمام رگ‌هاي بدنم را از هم جدا کنند، دست از دين و انقلاب اسلامي و امام بزرگ خود برنمي‌دارم. ✅ با همکاران خود چنان رفتار کنيد که برخورد اسلامي را به آنها بياموزيد و از روي دلسوزي با آنان رفتار کنيد و آنها را به تقوا و نماز سفارش نمایيد 🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدای عزیزی که امروز سالگرد شهادتشان می‌باشد و این شهید عزیز فاتحه باصلوات 🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
هر شهید یک گنج بچه ها علاقه خاصے به علے داشتند و او به «علی شفاعت» معروف بود. چون دوستانش به یقین میدانستند او شهید خواهد شد. ❤️ علی امام جماعت بود. پس از نماز با چشمانے پر از اشک رو به بچه ها گفت: بچه ها از فردا من امام جماعت شما نیستم. 😔 بچه ها گفتند: چرا؟ گفت: صبر کنید میفهمید. دعای کمیل را علے و مجتبی خواندند.📿 روز بعد به سوے میدان مین در اطراف سنگر رفتند. ساعت ۷ الے ۸ بود کھ صدای مهیبے بلند شد💥💥. علی و مجتبی را غرق در خون دیدیم. از چهره اش نور مےبارید.💔
هر شهید یک گنج شهید "ستار رستگار ده بیدی" 20 مهر ماه 1339 در شهرستان سپیدان استان فارس دیده به جهان گشود. او فرزند چهارم خانواده بود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی در شیراز گذراند. پدر کشاورز بود و ستار پس از مدرسه به سوی پدر می رفت و در این امر او را یاری می کرد. پس از آغاز جنگ تحمیلی سال 1360 عازم جبهه جنگ شد. او پس از رشادت های فراوان و سال ها حضور در جبهه جنگ سرانجام 27 مرداد ماه 1365 در منطقه فاو با اصابت ترکش به چشم به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای شیراز به خاک سپرده شد.
نقاشی هنرمندانه و ارزشمند تمثال مبارک کاری از هنرمند و روایتگر سرکار خانم مسرور در سالروز شهادت ۱۳۶۰/۰۶/۰۹
◾️ساعت‌ها گذشت و گذشت تا آن روز نحس رسید، نحس که می‌گویم برای حال و روز خودم می‌گویم وگرنه برای تو که روز سعادت و خوشبختی بود.. ◾️سه‌شنبه نهم شهریور‌ماه سال ۱۳۶۰ را می‌گویم... ◾️عزیزم خلیل، از بعد از نماز صبح دلم آشوب بودم. خودخوری می‌کردم تا عصر شود و تو زنگ بزنی و مثل این چند روز دل آرامم شوی، اما زمان نمی گذشت، هر ثانیه‌اش یک ساعت شده بود و هر ساعتش یک سال... بالاخره عصر شد، اما خبری از تو نشد که نشد. به تلفن چسبیده بودم،‌ تا از طرف من ثانیه انتظار برای تو نباشد، اما صدای آه و ناله در دیوار در انتظار من بلند شد،‌ اما صدایی از این تلفن در نیامد... ◾️چه کسی می‌تواند بفهمد و درک کند حال و روز آن ساعت من را، انتظار بود و انتظار... دلم مثل سیرو سرکه می‌جوشید و فقط باید صبر می‌کردم،‌ یعنی کار دیگری نمی‌شد بکنم. می‌گفتم گفتی زنگ می‌زنم، حتماً زنگ می‌زنی... ◾️خورشید که غروب می‌کرد، دیگر طاقت نیاوردم. گوشی را برداشتم و به هر شماره‌ای که از اهواز داشتم زنگ ‌زدم، به‌خصوص دفتر نخست‌وزیری که تو معمولاً آنجا بودی، اما هیچ‌کس خبر درستی نمی‌داد، نمی‌گفتند تو کجایی فقط می‌گفتند نیست! ◾️شب شد، اما باز خبری از تو نشد. آن شب که طولانی‌ترین شب عمرم بود،‌ خواب به چشمم نیامد تا صبح شود، صبح شد و باز هم زنگ نزدی... ◾️خلیل... خلیل... چه‌طور دلت آمد... با خودم می‌گفتم حتماً مثل زمانی که غیب شدی و سر از مکه در آوردی، حالا هم یک روز، دو روز غیب شدی و باز در شیراز پیدایت می‌کنم. اما چهارشنبه هم شد و نیامدی. به هــر کسی می‌شناختم در شیراز و تهران و اهواز زنگ می‌زدم، حالا همه، غریب و آشنا از بی‌تابی من فهمیده بودند که خلیل من گم شده است... خلیل من، عزیز من غیب شده است. ◾️دوست و آشنا می‌آمدند که من را آرام کنند، اما آرام شدنی نبودم. وقت اخبار شد. اخبار تانکی را نشان می‌داد که از روز قبل یعنی سه‌شنبه در حال سوختن است، می‌گفتند این تانک پر از مهمات بوده است و از دیروز ظهر در حال سوختن است و خاموش نمی‌شود.!! تانک عراقی بود و دود سیاهی از آن تا آسمان کشیده شده بود. اخبار بغداد هم همان را نشان می‌داد.!! ◾️در آن حال پریشان خودم، بی‌اختیار می‌گفتم خدا کند کسی در آن نبوده باشد. بیچاره زن و فرزند کسانی که در این تانک هستند. بچه‌ها هم که نگران تو بودند می‌گفتند، به درک، تانک عراقی هست بگذار بسوزد! ◾️عزیزم، خلیلم، چه می‌دانستم با چشمان خودم دارم سوختن و خاکسترشدن و غیب شدن و به آسمان رفتن عزیز خودم را نظاره می‌کنم... چه می‌دانستم روزی آن نیم پیکر سوخته تانک را طواف می‌کنم و خاکستر آن را به تبرک از تو به سر و چشمم می‌کشم... ◾️خلیلم، عزیزم، باورت می‌شود، سه‌شنبه و چهارشنبه آن‌قدر اشک ریختم و صدایت زدم که پنجشنبه دیگر اشک چشمم و آب گلویم خشک شده بود. می‌گفتم خلیل گفت پنجشنبه می‌آیم. امروز حتماً می‌آید... ◾️اما خلیل نیامدی، نه آن پنجشنبه، نه تمام پنجشنبه‌های این همه سال که گذشت... ◾️برشی از کتاب بسیار جذاب
به مناسبت سالروز شهادت «شهید حاج خلیل طلایی» معرفی کتاب "عاشقانه های طلایی "🌱 ✨حاج خلیل نهم بهمن ۱۳۱۱ ، در شهرســتان شيراز چشــم به جهان گشود. پدرش جواد و مادرش نصرت نام داشــت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. باطري و دينامســاز بود. ســال ۱۳۴۱ ازدواج کرد و صاحب سه پسر شــد. از سوی گروه جنگهای نامنظم شهید چمران در جبهه حضور يافت. نهم شهريور ۱۳۶۰ ،در کرخه کور به شــهادت رسید. 📖گزیده:روایتی از شهید حاج خلیل طلایی                                                                               نویسنده:مجیدایزدی                                                📚نوبت چاپ: اول، 1403