#خاطرات_شهید
«شهید حسین دولتی»
همسر شهید میگوید:
سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند، صدای اذان بلند شد؛ حسین برخواست، وضو گرفت و به نماز ایستاد..
دوستم کنارم ایستاد و گفت: این مرد برای تو شوهر نمیشود!
متعجب و نگران پرسیدم: چرا؟
گفت: کسی که اینقدر به نماز و مسائل عبادیاش مقید باشد، جایش توی این دنیا نیست..✨
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهدایاستانیزد🔸
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطرات_شهید
شبیه شهید تندگویان دل مادرمون رو به دست بیاریم و شهیدانه زندگی کنیم.. :)
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهدایاستانیزد🔸
#خاطرات_شهید
«شهید محمد معماریان»
یکبار برای نماز صبح خواب ماند.
نور آفتاب از لای پنجره اتاق، خورده بود توی صورتش، و چشمهایش را باز کرده بود..
با صدای گریهاش خودم را رساندم توی اتاق!
نشسته بود میان رختخوابش و با گریه، پشت سر هم میگفت: چرا بیدارم نکردید؟😭
نمازم قضا شد، خوب شد؟
حالا مگر جرئت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز
نماز برای تو واجب نیست..
فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم.
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهدایاستانیزد🔸
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطرات_شهید
شاید همین کار شهادت رو روزیش کرده... :)🌱
شهیدانه زندگی کنیم...
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهدایاستانیزد🔸
#خاطرات_شهید
«شهید ابراهیم همت🌱»
همسر شهید همت تعریف میکنن:
ابراهیم با حالِ بد و سَر دردی که داشت، حاضر نبود نماز اول وقت رو رها کنه!
یادم میاد آنقدر حالش بد بود که وقتی نمازشو شروع کرد، کنارش ایستادم تا اگه وسط نماز خواست زمین بخوره، بتونم بگیرمش..
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهدایاستانیزد🔸
#خاطرات_شهید
«شهید ابراهیم همت🌱»
همسر شهید همت تعریف میکنن:
ابراهیم با حالِ بد و سَر دردی که داشت، حاضر نبود نماز اول وقت رو رها کنه!
یادم میاد آنقدر حالش بد بود که وقتی نمازشو شروع کرد، کنارش ایستادم تا اگه وسط نماز خواست زمین بخوره، بتونم بگیرمش..
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهدایشهرستانیزد🔸
#خاطرات_شهید
میدونستید دانشمند شهید محسن فخری زاده، اصلا کربلا نرفته بودن؟!
ایشون خیلی دوست داشتن کربلا برن ولی بخاطر محدودیتهای امنیتی نمیتونستن از کشور خارج بشن؛ برای همین کربلا و مکه نرفتن..!
یه بار با اصرارِ زیاد، میخواد که ببرنش نزدیکترین جا از مرز، و ایشون رو میبرن شلمچه و از اونجا زیارتش رو انجام میده.. :)
یه بار هم یکی از اعضای تیم حفاظت، به حاج قاسم میگه که ایشونو به کربلا ببره، ولی حاجی میگه خِیر؛ چون اگر اتفاقی برای فخریزاده بیفته، کسی نمیتونه جاشو بگیره..
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهدایشهرستانیزد🔸
#خاطرات_شهید
شهـیدحآجحسینخرازی
وسط عملیات ... !
زیرآتیش ... !
فرقیبراشنداشت ؛
اذانکھمیشد،میگفت :
منمیرمموقعیتِالله!
-نمازاولوقتسفارشیارانآسمانۍ:)
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهداشهرستانیزد🔸
#خاطرات_شهید
📝همسرشون تعریف میکردن که ..
زمستان سال 64در تهران زندگی میکردیم. اسماعیل برای گرفتن برنج کوپنی می بایست مسیری را طی کند که جز ماشین های دارای مجوز نمی توانستد از آن محدوده عبور کنند.
او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلو متری برایش زجر آور بود .
از او خواستم با #خودروی_سپاه برود که نپذیرفت.
گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!
گفت اگر خواستی همین طور پیاده میروم وگرنه نمی روم.
او کیسه 25کیلویی برنج را روی دوشش نهاد ویک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد، اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند.!
اسماعیل دقایقی🌱
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهداشهرستانیزد🔸
#خاطرات_شهید
وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من نمی توانم محبت هاي تو را جبران كنم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.
ادامه دارد...
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهداشهرستانیزد🔸
#خاطرات_شهید
📌 | ماجرای عکس | لحظاتی قبل از شهادت اسرافیل موقع خوردن غذا
🔷️ یکی از بچـه ها اسمش اسـرافیل بـود؛
کم سن و سال و خوش خنده. به راننده ماشین حمل غذا گفت: «داداش! خواستی بـری عقب، محـبت کن جنــازه ما را هم با خـودت ببـر!.»
◇ لقـمه توی دهانمـان بود؛ خنـده مان گـرفت.
تویوتا، غذای بچـه ها رو پخش کرد و دور زد.
◇ داشت برمی گشت که یکدفعه یک خمپـاره خورد بغل اسرافیل؛ ظرف غذایم را پرت کردم و شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم. وسط گردوخاک دویدم طرف اسرافیل؛
◇ ترکـش به شـاهرگش خورده و درجـا تمـام کـرده بود.
◇ چند تا از بچـه های دور و برش، غرق خون
و زخمـی و پخـش و پلا بودند. پیکـر اسـرافیل
و زخمیهـا را بـا همــان تویوتـا فرستادیم عقـب.
برگشتم همانجــا؛ زمین از خــون خیس بـود.
📚 کوچه نقاش ها / راحله صبـوری
خـاطـرات #سید_ابوالفضل_کاظمی
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🔸کمیتهخادمینشهداشهرستانیزد🔸