eitaa logo
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
7.6هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
241 فایل
بسم‌ࢪب‌الزهــــــــــږا❤️ بمون‌حالا‌کہ‌دعوت‌شدی‌ شاید‌‌شہدایہ‌رزقی‌برات‌کنارگذاشتن🌱:) براے‌حرفاے‌دلټ👇 https://daigo.ir/secret/2956196564 شرط‌کپی‌یہ‌صلوات‌برا‌ظهورمولاشادی‌روح‌شہدا تبادل👇 @all_hail تبلیغ‌قیمت‌پایین👇 @ya_zahra076
مشاهده در ایتا
دانلود
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت نوزدهم (حسینیه)👇 🌷می خواستم بنشينم و همان جا زار
●➼‌┅═❧═┅┅─── ﷽ 💢 قسمت بیستم ( اعجاز اشک)👇 🌷اما تمام حواس من در آن لحظه به اين بود كه وقتی كسی به خاطر تهمت به يك نوجوان، يك چنين خيراتی را از دست می دهد، پس ما كه هر روز و هرشب پشت سر ديگران مشغول قضاوت كردن و حرف زدن هستيم چه عاقبتی خواهيم داشت؟! ما كه به راحتی پشت سر مسئولين و دوستان و آشنايان خودمان هرچه می خواهيم می گوييم ... 🍁باز جوان پشت ميز به عظمت آبروی مؤمن اشاره كرد. ايستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه می کردم. انگار هيچ اراده ای از خودم نداشتم. هيچ کار و عملم قابل دفاع نبود. فقط نگاه می کردم. يکی آمد و دو سال نمازهای من را برد! ديگری آمد و قسمتی از کارهای خير مرا برداشت. بعدی... 🌷بلا تشبيه شبيه يک گوسفند که هيچ اراده ای ندارد و فقط نگاه می کند، من هم فقط نگاه می کردم. چون هيچ گونه دفاعی در مقابل ديگران نميشد کرد. در دنيا، انسان هرچند مقصر باشد، اما در دادگاه از خود دفاع می کند و با گرفتن وکيل و... خود را تاحدودی از اتهامات تبرئه می کند. 🍁اما اينجا... مگر می شود چيزی گفت؟! فقط نگاه می کردم. حتی آنچه در فکر انسان بوده براي همه نمايان است، چه رسد به اعمال انسان. برای همين هيچکس نمی تواند بی دليل از خود دفاع کند. در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را ديدم که مصداق اين ضرب المثل بود: آش نخورده و دهن سوخته. 🌷شخصی در مقابل من غيبت کرده تهمت زده و من هم در گناه او شريک شده بودم. چقدر گناهانی را ديدم که هيچ لذتی برايم نداشت و فقط سرافکندگی برايم ايجاد کرد. خيلی سخت بود خیلی. حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت. اما زمانی که بررسی اعمال من انجام ميشد و نقايص کارهايم را می ديدم، گرمای شديدی از سمت چپ به سوی من می آمد! 🍁حرارتی که نزديک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما اين حرارت تمام بدنم را می سوزاند، طوری که قابل تحمل نبود. همه جای بدنم می سوخت، بجز صورت و سينه و کف دست هايم! برای من جای تعجب بود. چرا اين سه قسمت بدنم نمی سوزد؟! لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلا فاصله فهميدم. 🌷من از نوجوانی در هيئت و جلسات فرهنگی مسجد محل حضور داشتم. پدرم به من توصيه می کرد که وقتی برای آقا امام حسين (ع) و يا حضرت زهرا (س) و اهل بيت (ع) اشک می ريزی، قدر اين اشک را بدان. اشک بر اين بزرگان، قيمتی است و ارزش آن را در قيامت می فهميم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنيده بود که اين اشک را به سينه و صورت خود بکشيد و اين کار را می کرد. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅─── ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت بیستم ( اعجاز اشک)👇 🌷اما تمام حواس من در آن لحظه ب
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ 💢 قسمت بیست و یکم (بیت المال)👇 🌷من نيز وقتی در مجالس اهل بيت (ع) گريه می کردم اشک خود را به صورت و سينه ام می کشيدم. حالا فهميدم که چرا اين سه عضو بدنم نمی سوزد! نکته ديگری که در آن وادی شاهد بودم بحث اشک و توبه بر درگاه الهی بود. من دقت کردم که برخی گناهانی که مرتکب شده بودم در کتاب اعمالم نيست! بعد از اينکه انسان از گناهی توبه می کند و ديگر سمتش نمی رود، گناهانی که قبلا مرتکب شده کاملا از اعمالش حذف می شود. 🍁 آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم. حتی اگر کسی حق الناس بدهکار است اما از طلبکار خود بی اطلاع است، با دادن رد مظالم برطرف می شود. اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد بايد در دنيا برگرداند. حتی اگر يک بچه از ما طلبکار باشد و در دنيا حلال نکرده باشد، بايد در آن وادی صبر کنيم تا بيايد و حلال کند. 🌷از ابتدای جوانی و از زمانی كه خودم را شناختم، به حق الناس و بيت المال بسيار اهميت می دادم. پدرم خيلی به من توصيه ميكرد كه مراقب بيت المال باش. مبادا خودت را گرفتار كنی. از طرفی من پای منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب اين مطالب را می شنيدم. 🍁لذا وقتی در سپاه مشغول به كار شدم، سعي می كردم در ساعاتی كه در محل كار حضور دارم، به كار شخصی مشغول نشوم. اگر در طی روز كار شخصی داشتم و يا تماس تلفنی شخصی داشتم، به همان ميزان و كمی بيشتر، اضافه كاری بدون حقوق انجام می دادم كه مشكلی ايجاد نشود. 🌷با خودم می گفتم: حقوق كمتر ببرم و حلال باشد خيلی بهتر است. از طرفی در محل كار نيز تلاش می كردم كه كارهای مراجعين را به دقت و با رضايت انجام دهم. اين موارد را در نامه عملم می ديدم. جوان پشت ميز به من گفت: خدا را شكر كن كه بيت المال بر گردن نداری وگرنه بايد رضايت تمام مردم ايران را كسب می كردی! 🍁اتفاقاً در همان جا كسانی را می ديدم كه شديداً گرفتار هستند. گرفتار رضايت تمام مردم، گرفتار بيت المال. اين را هم بار ديگر اشاره کنم که بُعد زمان و مكان در آنجا وجود نداشت. يعنی به راحتی می توانستم كسانی را كه قبل از من فوت كرده اند ببينم، يا كسانی را كه بعد از من قرار بود بيايند! يا اگر كسی را می ديدم، لازم به صحبت نبود، به راحتی می فهميدم كه چه مشكلی دارد. 🌷يكباره و در يك لحظه ميشد تمام اين موارد را فهميد. من چقدر افرادی را ديدم كه با اختلاس و دزدی از بيت المال به آن طرف آمده بودند و حالا بايد از تمام مردم اين كشور، حتی آنها كه بعدها به دنيا می آيند، حلالیت می طلبيدند! اما در يكی از صفحات اين كتاب قطور، يک مطلبی برای من نوشته بود كه خيلی وحشت كردم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت بیست و یکم (بیت المال)👇 🌷من نيز وقتی در مجالس اه
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ 💢 قسمت بیست و دوم👇 🌷يادم افتاد كه يكی از سربازان، در زمان پايان خدمت، چند جلد كتاب خاطرات شهدا به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اينها اينجا بماند تا سربازهايی كه بعداً می آيند، در ساعات بيكاری استفاده كنند. كتاب های خوبی بود. 🍁يك سال روی طاقچه بود و سربازهايی كه شيفت شب بودند، يا ساعات بيكاری داشتند استفاده می كردند. بعد از مدتی، من از آن واحد به مكان ديگری منتقل شدم. همراه با وسايل شخصی كه می بردم، كتاب ها را هم بردم. 🌷يك ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس كردم كه اين كتاب ها استفاده نمی شود. شرايط مكان جديد با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل، كمتر اوقات بيكاری داشتند. لذا كتاب ها را به همان مكان قبلی منتقل كردم و گفتم: اينجا بماند بهتر استفاده می شود. 🍁جوان پشت ميز اشاره ای به اين ماجرای كتاب ها كرد و گفت: اين كتاب ها جزو بيت المال و برای آن مكان بود، شما بدون اجازه، آنها را به مكان ديگری بردی، اگر آن ها را نگه می داشتی و به مكان اول نمی آوردی، بايد از تمام پرسنل و سربازانی كه در آينده هم به واحد شما می آمدند، حلاليت می طلبيدی! 🌷واقعاً ترسيدم. با خودم گفتم: من تازه نيت خير داشتم. من از كتاب ها استفاده شخصی نكردم. به منزل نبرده بودم، بلكه به واحد ديگری بردم كه بيشتر استفاده شود، خدا به داد كسانی برسد كه بيت المال را ملك شخصی خود كرده اند!!! 🍁در همان زمان، يكی از دوستان همكارم را ديدم. ايشان از بچه های با اخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود. او مبلغی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خريداری كند. اما اين مبلغ را به جای قرار دادن در كمد اداره، در جيب خودش گذاشت! او روز بعد، در اثر سانحه رانندگی درگذشت. 🌷حالا وقتی مرا در آن وادی ديد، به سراغم آمد و گفت: «خانواده فكر كردند كه اين پول برای من است و آن را هزينه كرده اند. تو رو خدا برو و به آن ها بگو اين پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اينجا گرفتارم. تو رو خدا برای من كاری بكن.» تازه فهميدم كه چرا برخی بزرگان اينقدر در مورد بيت المال حساس هستند. راست می گويند كه مرگ خبر نمی كند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت بیست و دوم👇 🌷يادم افتاد كه يكی از سربا
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ قسمت بیست و سوم(صدقه)👇 🌷در ميان روزهايی كه بررسی اعمال آن ها انجام شد، يكی از روزها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه می شديم. يعنی ماهيت اتفاقات و علت برخی وقايع را می فهميديم. چيزي كه امروزه به اسم شانس بيان می شود، اصلا آنجا مورد تأييد نبود، بلكه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت ها رخ می داد. 🍁روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتيم. كلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نمی دانيد كه چقدر بچ های هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند و داخل چادرها خوابيده بودند، من و يكی از رفقا می رفتيم و با اذيت كردن، آنها را از خواب بيدار می كرديم! برای همين يك چادر كوچك، به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه جدا كردند. 🌷شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم چادر خودمان كه بخوابيم. البته بگذريم از اينكه هر چه ثواب و اعمال خير داشتم، به خاطر اين كارها از دست دادم! وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يك نفر سر جای من خوابيده! 🍁من يك بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم يك رخت خواب قشنگ درست كرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه كسی جای من خوابيده، فكر كردم يكي از بچه ها می خواهد من را اذيت كند، لذا همين طور كه پوتين پايم بود، جلو آمدم و يك لگد به شخص خواب زدم! يكباره ديدم حاج آقا ... كه امام جماعت اردوگاه بود از جا پريد و قلبش را گرفته و داد ميزد: كی بود؟ چی شد؟ 🌷وحشت كردم. سريع از چادر آمدم بيرون. بعدها فهميدم كه حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اينكه مرا اذيت كنند، به حاج آقا گفتند كه اين جای حاضر و آماده برای شماست! اما لگد خيلی بدی زده بودم. بنده خدا يك دستش به قلبش بود و يك دستش به پشتش! حاج آقا آمد از چادر بيرون و با عصبانيت گفت: الهی پات بشكنه، مگه من چيكار كردم كه اينجوری لگد زدی؟ 🍁جلو رفتم و گفتم: حاج آقا غلط كردم ببخشيد. من با كسی دیگه شما را اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود كه پوتين پايم كردم و ممكن است ضربه شديد شود. خلاصه اون شب خيلي معذرت خواهی كردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برويد بخوابيد، من تو ماشين می خوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو برمی دارم. 🌷چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همين كه بالش رو برداشتم، ديدم يك عقرب به بزرگی كف دست زير بالش من قرار دارد! حاج آقا هم داخل شد و هر طوری بود عقرب رو كشتيم. حاجی نگاهی به من كرد و گفت: جان مرا نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم. من هم رفتم داخل ماشين خوابيدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتيم. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت قسمت بیست و سوم(صدقه)👇 🌷در ميان روزهايی كه بررسی اع
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ 💢 قسمت بیست و چهارم (گره گشایی)👇 🌷روز بعد، من در حين تمرين در باشگاه ورزش های رزمی، پايم شكست. اما نكته جالب توجه اين بود كه ماجرای آن روز در نامه عمل من، كامل و با شرح جزئيات نوشته شده بود. جوان پشت ميز به من گفت: آن عقرب مأمور بود كه تو را بكشد، اما صدقه ای كه آن روز دادی، مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فيلم مربوط به آن صدقه را ديدم. 🍁يام افتاد عصر همان روز، خانم من زنگ زد و گفت: فلانی كه همسايه ماست، خيلی مشكل مالی دارد. هيچی برای خوردن ندارند. اجازه دارم از پول هایی كه كنار گذاشتی مبلغی به آن ها بدهم؟ گفتم: آخه اين پول ها برای خريد موتور است. اما عيب نداره. هر چقدر می خواهی به آن ها بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. 🌷اما آن روحانی كه لگد خورد؛ ايشان در آن روز كاری كرده بود كه بايد اين ضربه را می خورد. ولی به نفرين ايشان، پای تو هم شكست. بعد به اهميت صدقه دادن و خيرخواهی برای مردم اشاره كرد. البته اين نکته را بايد ذکر کنم: «به من گفته شد که صدقات، صله رحم، نماز جماعت و زيارت اهل بيت (ع) و حضور در جلسات دينی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزو مدت عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می گردد.» 🍁بيشتر مردم از کنار موضوع مهم «حل مشکلات مردم» به سادگی عبور می کنند. اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل گرفتاری بندگان خدا بردارد، اثر آن را در اين جهان و در آن سوی هستی به طور کامل خواهد ديد. در بررسی اعمال خود، مواردی را ديدم که برايم بسيار عجيب بود. 🌷مثال شخصی از من آدرس می خواست. من او را کامل راهنمايی کردم. او هم دعا کرد و رفت. من نتيجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم! يا اينکه وقتی کاری برای رضای خدا و حل مشکل مردم انجام می دادم، اثر آن در زندگی روز مره ام مشاهده ميشد. 🍁اينکه ما در طی روز، حوادثی را از سر می گذرانيم و می گوييم خوب شد اينطور نشد يا می گوييم: خدا را شکر که از اين بدتر نشد، به خاطر دعای خير افرادی است که مشکلی از آنها برطرف کرديم. من هر روز برای رسيدن به محل کار، مسيری را در اتوبان طی ميکنم. هميشه اگر ببينم کسی منتظر است، حتماً او را سوار ميکنم. 🌷يک روز هوا بارانی بود. پيرزنی با يک ساک پر از وسايل زير باران مانده بود. با اينکه خطرناک بود اما ايستادم و او را سوار کردم. ساک وسايل او گلی شده و صندلی را کثيف کرد، اما چيزی نگفتم. پيرزن تا به مقصد برسد مرتب برای اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد. بعد هم خواست کرايه بدهد که نگرفتم و گفتم: هرچه می خواهی پول بدهی برای اموات ما صلوات بفرست. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت بیست و چهارم (گره گشایی)👇 🌷روز بعد، من در حين تم
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ 💢 قسمت بیست و پنجم👇 🌷من در آن سوی هستی، بستگان و اموات خودم را ديدم. آن ها از من به خاطر دعاهای آن پيرزن و صلوات هايی که برايشان فرستاد، حسابی تشکر کردند. اين را هم بگويم که صلوات، واقعاً ذکر و دعای معجزه گری است. آنقدر خيرات و برکات در اين دعا نهفته است که تا از اين جهان خارج نشويم قادر به درکش نيستيم. 🍁 پيامبر اکرم (ص) فرمودند: «گره گشايی از کار مؤمن از هفتاد بار حج خانه خداوند بالاتر است.» ثمرات اين گره گشايی آن جا بسيار ملموس بود. بيشتر اين ثمرات در زندگی دنيايی اتفاق می افتد. يعنی وقتی انسان در اين دنيا، خودش را به خاطر ديگران به سختی بياندازد، اثرش را بيشتر در همين دنيا مشاهده خواهد کرد. 🌷يادم می آيد که در دوران دبيرستان، بيشتر شب ها در مسجد و بسيج بودم. جلسات قرآن و هيئت که تمام ميشد، در واحد بسيج بودم و حتی برخی شب ها تا صبح می ماندم و صبح به مدرسه می رفتم. يک نوجوان دبيرستانی در بسيج ثبت نام کرده بود. او چهره ای زيبا داشت و بسيار پسر ساده ای بود. 🍁 يک شب، پس از اتمام فعاليت بسيج، ساعتم را نگاه کردم. يک ساعت به اذان صبح بود. بقيه دوستان به منزل رفتند. من هم به اتاق دارالقران بسيج رفتم و مشغول نماز شب شدم. همان نوجوان يکباره وارد اتاق شد و سريع در کنارم نشست! وقتی نمازم تمام شد با تعجب گفتم: چيزی شده؟ با رنگ پريده گفت: هيچی، شما الان چه نمازی می خواندی؟ 🌷گفتم: نمازشب. قبل اذان صبح مستحب است که اين نماز را بخوانيم. خيلی ثواب دارد. گفت: به من هم ياد می دهی؟ به او ياد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما می دانستم او از چيزی ترسيده و نگران است. بعد از نماز صبح با هم از مسجد بيرون آمديم. گفتم: اگر مشکلی هست بگو، من مثل برادرت هستم. 🍁 گفت: رو به روی مسجد يک جوان هرزه منتظر من بود. او با تهديد می خواست من را به خانه اش ببرد. حتی تا نيمه شب منتظرم مانده بود. من فرار کردم و پيش شما آمدم. روز بعد يک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهديد کردم. آن جوان هرزه ديگر سمت بچه های مسجد نيامد. اين نوجوان هم با ما رفيق و مسجدی شد. 🌷البته خيلی برای هدايت او وقت گذاشتم. خدا را شکر الان هم از جوانان مؤمن محل ماست. مدتی بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش ماه يا بيشتر درگير مسائل گزينش شدند. اما کل زمان پيگيری استخدام بنده يک هفته بيشتر طول نکشيد! التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت بیست و پنجم👇 🌷من در آن سوی هستی، بست
●➼‌┅═❧═┅┅─── ﷽ 💢 قسمت بیست و ششم👇 🌷تمام رفقای من فکر می کردند که من پارتی داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشيدی، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذيت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته اين پاداش دنيايی اش بود. پاداش آخرتی اش در نامه عمل شما محفوظ است. 🍁 حتی به من گفتند: اينکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری، نتيجه کارهای خيری است که برای هدايت ديگران انجام دادی. من شنيدم که مأمور بررسی اعمال گفت: کوچکترين کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشيده باشيد، آنقدر در پيشگاه خدا ارزش پيدا می کند که انسان، حسرت کارهای نکرده را می خورد. 🌷يك روز همسرم به من گفت: دختری را در مدرسه ديده ام كه از لحاظ جسمی خيلی ضعيف است. چندين بار از حال رفته و ... من پيگيری كردم، او يك دختر يتيم و بی سرپرست است. بيا امروز به منزلشان برويم. آدرسشان را بلدم. باهم راه افتاديم. 🍁 در حاشيه شهر، وارد يك منزل كوچك شديم كه يك اتاق بيشتر نداشت، هيچگونه امكانات رفاهی در آنجا ديده نميشد. يك يخچال و يك اجاق گاز در كنار اتاق بود. مادر و دو دختر در آن خانه زندگی می كردند. پدر اين دخترها در سانحه رانندگی مرحوم شده بود. به بهانه ی خوردن آب، سر يخچال رفتم. هيچ چيزی در اين يخچال نبود! 🌷سرم داغ شده بود. خدايا چه كنم؟! خودم شرايط مالی خوبی نداشتم. چطور بايد به آن ها كمك می كردم؟ فكری به ذهنم رسيد. به سراغ خاله ام رفتم. او همسر شهيد و انسان مؤمن و دست به خيری بوده و هست. او را به منزل آن ها آوردم. شرايط منزلشان را ديد. 🍁خودم نيز كمی كمك كردم و همان شب برای آن دو دختر، كاپشن و لباس مناسب خريديم. خاله ام آخر شب با كلی وسايل برگشت و يخچال آن ها را پر از مواد غذايی كرد. در ماه های بعد، تا توانست زندگی آنها را تأمين نمود. وقتی در آن سوی هستی مشغول بررسی اعمال بودم، مشاهده كردم كه شوهر خاله ام به سمت من آمد. 🌷 او از رفقايم بود كه شهيد شد و در كنار ديگر شهدا در بهشت برزخی، عند ربهم يرزقون بود. به من كه رسيد، در آغوشم گرفت و صورتم را بوسيد. خيلي از من تشكر كرد. وقتي علت را سؤال كردم گفت: توفيق رسيدگی به آن خانواده يتيم را شما به همسر من دادی، نميدانی چه خيرات و بركاتی نصيب شما و همسر من شد. خدا می داند كه با گره گشايی از كار مردم، چه مشكلات دنيايی و آخرتی از شما حل می شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅─── ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت بیست و ششم👇 🌷تمام رفقای من فکر می کردند ک
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ 💢 قسمت بیست و هفتم (با نامحرم)👇 🌷خيلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنيده بودم. اينكه وقتی يك مرد و زن نامحرم در يك مكان خلوت قرار می گيرند، نفر سوم آن ها شيطان است. يا وقتی جوان به سوی خدا حركت می كند، شيطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می آيد و... يا در جايی ديگر بيان شده كه در اوقات بيكاری، شيطان به سراغ فكر انسان می رود و... 🍁 خيلی از رفقای مذهبی را ديده ام كه به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار وسوسه های شيطان شده و در زندگی دچار مشكلات شدند. اين موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. زنانی كه با نامحرم در تماس هستند نيز به همين دردسرها دچار می شوند. اينجا بود كه كلام حضرت زهرا (س) را درك کردم كه می فرمودند: «بهترين (حالت) برای زنان اين است (که بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبينند و نامحرمان نيز آنان را نبينند.» 🌷شكر خدا از دوره جوانی اوقات بيكاری نداشتم كه بخواهم به موضوعات اينگونه فكركنم و در همان ابتدای جوانی شرايط ازدواج برای من فراهم شد. اما در كتاب اعمال من، يك موضوع بود كه خدا را شكر به خير گذشت. در سال های اولی که موبايل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پيامك می فرستادم. بيشتر پيام های من شوخی و لطيفه و... بود. 🍁 آن زمان تلگرام و شبكه های اجتماعی نبود. لذا از پيامك بيشتر استفاده ميشد. رفقای ما هم در جواب برای ما جك می فرستادند. در اين ميان يك نفر با شماره های ناآشنا برای من لطيفه های عاشقانه می فرستاد. من هم در جواب برای او جك می فرستادم. نمی دانستم اين شخص كيست. يكی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. اما بيشتر مطالب ارسالی او لطيفه های عاشقانه بود. 🌷برای همين يكبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اينكه گوشی را برداشت و بدون اينكه حرفی بزنم متوجه شدم يك خانم جوان است! بلافاصله گوشی را قطع كردم. از آن لحظه به بعد ديگر هيچ پيامی برايش نفرستادم و پيام هايش را جواب ندادم. يادم هست با جوان پشت ميز خيلی صحبت كردم. بارها در مورد اعمال و رفتار انسان ها برای من مثال ميزد. 🍁 همينطور كه برخی اعمال روزانه مرا نشان می داد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خيلی در رشد معنوی انسان ها مشكل ساز است. مگر نخوانده ای كه خداوند در آيه 30 سوره نور می فرمايد: «به مؤمنان بگو: چشم های خود را از نگاه به نامحرم فرو گيرند.» بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمی کردی، گناه سنگينی در نامه ی اعمالت ثبت ميشد و تاوان بزرگی در دنيا می دادی 🌷جوان پشت ميز، وقتی عشق و علاقه من را به شهادت ديد جمله ای بيان كرد كه خيلی برايم عجيب بود. او گفت: «اگر علاقمند باشيد و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی كه شما داشته باشيد، شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد.» خوب آن ايام را به خاطر دارم. اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شما بايد پيگير برنامه های تداركاتی اين اردو باشی. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت بیست و هفتم (با نامحرم)👇 🌷خيلی مطلب در موضوع ارتبا
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ 💢 قسمت بیست و هشتم👇 🌷اما مربيان خواهر، كار اردو را پيگيری می كنند، فقط برنامه تغذيه و توزيع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نكن. من سه وعده در روز با ماشين حامل غذا به محل اردو می رفتم و غذا را می كشيدم و روی ميز می چيدم و با هيچكس حرفی نمی زدم. 🍁شب اول، يكی از دخترانی كه در اردو بود، ديرتر از بقيه آمد و وقتی احساس كرد كه اطرافش خلوت است، خيلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی كرد. من سرم پايين بود و فقط جواب سالم را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد. 🌷و قبل از اينكه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب ديگری گفت و خنديد و حرف هايی زد که... من هيچ عكس العملی نشان ندادم. خلاصه هربار كه به اين اردوگاه می آمدم، با برخورد شيطانی اين دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفيق داد که واکنشی نشان ندادم. 🍁در بررسی اعمال، وقتی به اردو رسيديم، جوان پشت ميز به من گفت: اگر در مكر و حيله آن زن گرفتار می شدی، به جز آبرو، كار و حتی خانواده ات را از دست می دادی! برخی گناهان، اثر نامطلوب اينگونه در زندگی روزمره دارد... 🌷يكی از دوستان همكارم، فرزند شهيد بود. خيلی با هم رفيق بوديم و شوخي می كرديم. يكبار دوست ديگر ما، به شوخی به من گفت: تو بايد بروی با مادر فلانی ازدواج كنی تا با هم فاميل شويد. 🍁اگه ازدواج كنيد فلانی هم پسرت می شود! از آن روز به بعد، سر شوخی ما باز شد. اين رفيق را پسرم صدا می كردم و... هر زمان به منزل دوستم می رفتيم و مادر اين بنده خدا را می ديديم، ناخود آگاه می خنديديم. 🌷در آن وادی وانفسا، پدر همين رفيق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهيدی كه ما در مورد همسرش شوخی می كرديم. ايشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتيد در مورد يك زن نامحرم و يك انسان اينطور شوخی كنيد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت 💢 قسمت بیست و هشتم👇 🌷اما مربيان خواهر، كار اردو
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ قسمت بیست و نهم (باغ بهشت)👇 🌷از ديگر اتفاقاتی كه در آن بيابان مشاهده كردم، اين بود كه برخی بستگان و آشنايان كه قبلا از دنيا رفته بودند را ديدار كردم. يكی از آن ها عموی خدا بيامرز من بود. او در بيمارستان هم كنار من بود. او را ديدم كه در يك باغ بزرگ قرار دارد. 🍁 سؤال كردم: عمو اين باغ زيبا را در نتيجه كار خاصی به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنين كودكی يتيم شديم. پدر ما يك باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما كار كند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد. 🌷اما او با چند نفر ديگر كاری كردند كه باغ از دست ما خارج شد. آن ها باغ را بين خودشان تقسيم كردند و فروختند و... البته هيچكدام آن ها عاقبت به خير نشدند. در اينجا نيز تمام آن ها گرفتارند. چون با اموال چند يتيم اين كار را كردند. 🍁حالا اين باغ را به جای باغی كه در دنيا از دست دادم به من داده اند تا با ياری خدا در قيامت به باغ اصلی برويم. بعد اشاره به در ديگر باغ كرد و گفت: اين باغ دو در دارد كه يكی از آن ها برای پدر شماست كه به زودی باز می شود. 🌷در نزديكی باغ عمويم، يك باغ بزرگ بود كه سر سبزی آن مثال زدنی بود. اين باغ متعلق به يكی از بستگان ما بود. او به خاطر يك وقف بزرگ، صاحب اين باغ شده بود. همينطور كه به باغ او خيره بودم، يكباره تمام باغ سوخت و تبديل به خاكستر شد! 🍁 اين فاميل ما، بنده خدا باحسرت به اطرافش نگاه می كرد. من از اين ماجرا شگفت زده شدم. باتعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟! او هم گفت: پسرم، همه اين ها از بلایی است كه پسرم بر سر من می آورد. او نمی گذارد ثواب خيرات اين زمين وقف شده به من برسد. 🌷اين بنده خدا با حسرت اين جملات را تكرار می كرد. بعد پرسيدم: حالا چه می شود؟ چه كار بايد بكنيد؟ گفت: مدتی طول می كشد تا دوباره با ثواب خيرات، باغ من آباد شود، به شرطی كه پسرم نابودش نكند. من در جريان ماجرای او و زمين وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همين بحث را ادامه ندادم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت قسمت بیست و نهم (باغ بهشت)👇 🌷از ديگر اتفاقاتی كه در آن ب
●➼‌┅═❧═┅┅─── ﷽ قسمت سی ام👇 🌷آن جا می توانستيم به هركجا كه می خواهيم سر بزنيم، يعنی همين كه اراده می کرديم، بدون لحظه ای درنگ، به مقصد می رسيديم! پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهيد شده بود. يك لحظه دوست داشتم جايگاهش را ببينم. بلافاصله وارد باغ بسيار زيبايی شدم. 🍁 مشكلی كه در بيان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در اين دنياست. يعنی نمی دانيم زيبايی های آنجا را چگونه توصيف كنيم؟! كسی كه تا كنون شمال ايران و دريا و سرسبزی جنگل ها را نديده و هيچ تصوير و فيلمی از آنجا مشاهده نكرده، هرچه برايش بگوييم، نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ايجاد كند. 🌷حكايت ما با بقيه مردم همينگونه است. اما بايد طوری بگويم كه بتواند به ذهن نزديك باشد. من وارد باغ بزرگی شدم كه انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هايی عبور می كردم كه بسيار نرم و زيبا بودند. بوی عطر گل های مختلف مشام انسان را نوازش می داد. درختان آنجا، همه نوع ميوه ای را در خود داشتند. ميوه هايی زيبا و درخشان. 🍁 من بر روی چمن ها دراز كشيدم. گويی يك تخت نرم و راحت و شبيه پر قو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می رسید. اصلا نمی شود آنجا را توصيف كرد. به بالای سرم نگاه كردم. درختان ميوه و يك درخت نخل پر از خرما را ديدم. 🌷با خودم گفتم: خرمای اينجا چه مزه ای دارد؟ يكباره ديدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند كردم و يكی از خرماها را چيدم و داخل دهان گذاشتم. نمی توانم شيرينی آن خرما را با چيزی در اين دنيا مثال بزنم. در اينجا اگر چيزی خيلی شيرين باشد، باعث دلزدگی می شود. 🍁 اما آن خرما نمی دانيد چقدر خوش مزه بود. از جا بلند شدم. ديدم چمن ها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنيا كنار رودخانه ها، زمين گل آلود است و بايد مراقب باشيم تا پای ما كثيف نشود. اما همين كه به كنار رودخانه رسيدم، ديدم اطراف رودخانه مانند بلور زيباست! 🌷به آب نگاه كردم، آنقدر زلال بود كه تا انتهای رود مشخص بود. دوست داشتم داخل آب بپرم. اما با خودم گفتم: بهتر است سريع تر به سمت قصر پسر عمه ام بروم. ناگفته نماند آن طرف رود، يك قصر زيبای سفيد و بزرگ نمايان بود. نمی دانم چطور توصيف كنم. با تمام قصرهای دنيا متفاوت بود. التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada
کـَــهْفُــــ ‌الشُــهَـدا🇮🇷
●➼‌┅═❧═┅┅─── ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت قسمت سی ام👇 🌷آن جا می توانستيم به هركجا كه می خ
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ ﷽ 💢 قسمت سی و یکم (جانبازی در رکاب مولا)👇 🌷چيزی شبيه قصرهای يخی كه در كارتون های بچگی می ديديم، تمام ديوارهای قصر نورانی بود. می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور كنم! 🍁 از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زيبای پسر عمه ام شدم. وقتی با او صحبت می كردم، ميگفت: ما در اينجا در همسايگی اهل بيت (ع) هستيم. ما می توانيم به ملاقات امامان برويم و اين يكی از نعمت های بزرگ بهشت برزخی است. حتی می توانيم به ملاقات دوستان شهيد و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برويم. 🌷سال 1388 توفيق شد كه در ماه رجب و ماه شعبان، زائر مكه و مدينه باشم، ما مُحرم شديم و وارد مسجد الحرام شديم. بعد از اتمام اعمال، به محل قرار آمدم. روحانی كاروان به من گفت: سه تا از خواهران الان آمدند، شما زحمت بكشيد و اين سه نفر را برای طواف ببريد. 🍁 خسته بودم، اما قبول كردم. سه تا از خانم های جوان كاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آن ها افتاد، سرم را پايين انداختم. يك حوله اضافه داشتم. يك سر حوله را دست خودم گرفتم و سر ديگرش را در اختيار آن ها قرار دادم. 🌷گفتم: من در طی طواف نبايد برگردم. حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر اين حوله را بگيريد و دنبال من بياييد. يكی دو ساعت بعد با خستگی فراوان به محل قرار كاروان برگشتم. در كل اين مدت، اصلا به آن ها نگاه نكردم و حرفی نزدم. 🍁 وظيفه ای برای انجام طواف آن ها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا اين كار را انجام دادم. در روزهايی كه در مكه مستقر بوديم، خيلی ها مرتب به بازار می رفتند و... اما من به جای اينگونه كارها، چندين بار برای طواف اقدام كردم. 🌷ابتدا به نيت رهبر معظم انقلاب و سپس به نيابت شهدا، مشغول شدم و از فرصت ها برای كسب معنويات استفاده كردم. در آن لحظاتی كه اعمال من محاسبه ميشد، جوان پشت ميز به اين موارد اشاره كرد و گفت: به خاطر طواف خالصانه ای كه همراه آن خانم ها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد! ‌‌ التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🍃🍃🍃 @kafoshohada