هدایت شده از مؤسسه شهید عباس دانشگر
✍ ضمن عقد نکاح زوجه شرط کرد که زوج تا پنج سال آینده با هزینه خود نسبت به خرید تعداد یکصد و ده جلد کتاب آخرین نماز در حلب اقدام نماید و جهت ترویج فرهنگ نماز بین جوانان و نوجوانان توزیع کند که زوج این شرط را قبول کرد و شرط دیگری ندارد.
📄 سند ازدواج به رنگ شهدا 💞
#خاطره
#راه_شهدا_ادامه_دارد
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
✍ ضمن عقد نکاح زوجه شرط کرد که زوج تا پنج سال آینده با هزینه خود نسبت به خرید تعداد یکصد و ده جلد کتاب آخرین نماز در حلب اقدام نماید و جهت ترویج فرهنگ نماز بین جوانان و نوجوانان توزیع کند که زوج این شرط را قبول کرد و شرط دیگری ندارد.
📄 سند ازدواج به رنگ شهدا 💞
#خاطره
#راه_شهدا_ادامه_دارد
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۲۶
💠 آقای خدادوست از استان تهران:
...
✍
اربعین ۱۴۰۲، جادۀ نجف تا کربلا چون فرشی از بهشت زیر پای زائران پهن بود. پس از زیارت عتباتعالیات، همراه خانواده، دلمان پرکشید برای زیارت حرم مطهر سید محمد بن الهادی علیهالسلام. مزار سید محمد، فرزند امام هادی علیهالسلام، در شهر بَلد و در مسیر سامرا به کاظمین قرار داشت. زیارتمان که تمام شد، با آرامشی که تنها پس از زیارت یک امامزاده میتوان در دل جُست، پا به حیاط حرم گذاشتم.
ناگهان نگاهم روی لباس جوانی ثابت ماند؛ عکسی از لبخند بیتکرار شهید عباس دانشگر بر سینهاش خودنمایی میکرد. همان برق نگاه و لبخند آشنایی که سالها پیش در دانشگاه امام حسین علیهالسلام دیده بودم... با خود گفتم: حتماً این جوان اهل سمنان است.
به سویش رفتم. پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم:
- برادر، شما اهل سمنانید؟
لحظهای مکث کرد و گفت:
- نه من اهل بجنورد هستم.
کنجکاویام بیشتر شد. نگاهی دوباره به تصویر شهید انداختم و پرسیدم:
- این شهید را از قبل میشناختی؟
- نه…
- پس چطور عکسش روی لباس شماست؟
آهی کشید و آرام گفت:
- پدرم گرفتار مشکل سختی شده بود. به توصیه یکی از آشنایان، به ائمه اطهار علیهمالسلام توسل کردیم و شهید دانشگر را واسطه قرار دادیم. از همان روز به او دل بستیم. هنوز چند روزی نگذشته بود که مشکل پدرم کامل برطرف شد...
صدایش آرام بود، اما در لابهلای این نرمی صدا، شعلهای از عشق به شهید احساس میشد. ادامه داد:
- ازآنپس، همۀ خانواده عاشقش شدیم. امسال اربعین تصمیم گرفتم بخشی از مسیر پیادهروی را به نیت این شهید، قَدم بردارم، تا دوباره محبتهایش را ببینم.
لبخند زدم و گفتم:
- من همکار و همرزم شهید بودم.
انگار خشکش زده باشد؛ ناگهان مرا در آغوش کشید و بارها صورت و پیشانیام را بوسید.
- جدی میگویی؟ واقعاً با عباس دانشگر همرزم بودی؟
- بله درست شنیدی.
با شوقِ تمام گفت:
- تو رو به خدا از روحیاتش برایم بگو.
چنددقیقهای با او حرف زدم؛ از خندههای دلنشین عباس، از چشمانی که افق را پشت سر میگذاشت و انگار ملکوت را میدید، و از جاذبهای که بیاختیار دل را به یاد خدا میسپرد.
از مرور خاطراتش، بغض گلویم را فشرد و دیدگانم پر از اشک شد. گفتم:
- میدانی عباس که بود؟ جوانی که تنها دو ماه از عقد محرمیتش گذشته بود، اما از این دنیا دل کند... جوانی که هدفش زمینهسازی ظهور امامزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف بود.
نگاهش به زمین افتاد. چشمانش پر از اشک شد و قطرهها آرام بر گونههایش لغزیدند. پیداست که دلش نمیخواست گفتوگوی ما تمام شود، اما خانوادهام منتظر بودند. دستی بر شانهاش گذاشتم و از او خداحافظی کردم؛ اما در دل مطمئن بودم این دیدار حکمتی داشته است. هم مرا پس از سالها به یاد آن روزهای شیرینِ همنشینی با عباس انداخت و هم عشق شهید را در دل جوان بجنوردی پررنگتر کرد.
انگار عباس، بیصدا و با همان لبخند آسمانی، در میان زائران اربعین قدم میزد؛ لابهلای همهمۀ نوحهها، بوی چای داغ موکبها و پرچمهای افراشته به نام سیدالشهدا علیهالسلام، تا دست دلدادگی را بار دیگر به آستان امام حسین علیهالسلام برساند.
عباس جان، زیارتت قبول؛ سلام مرا به علیاکبرِ امام حسین علیهالسلام برسان. خوشبهسعادتت که شهدِ شیرینِ در محضر اباعبدالله(ع) بودن را چشیدهای.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯