📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدونه
ادامه حرفهایی که توی دلم مانده را با احمد میزنم. نشستهایم جایی از منطقه؛ صدای تیر و خمپاره، موسیقی پسزمینه حرفهایمان شده است. برایش از محبت میگویم:«محبت زندگی را لذتبخشتر میکند. اگر معلمی، به جای پرخاشگری، به بچههای کلاسش مِهر بدهد، بچهها به او علاقهمند میشوند و بهتر درس میخوانند. اگر مردی به همسرش و زنی به همسرش، محبت کند و به زبان بیاورد که «دوستت دارم» زندگیشان شیرینتر میشود. اگر پدرها و مادرها با بچههایشان با مهربانی رفتار کنند، از هر دوستی برای بچههایشان دوستتر میشوند. محبت، دوستیهای بین ما را محکمتر میکند. اسلام دین محبت است اما حیف که ماها...»
....
۱۰۹
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدونه ادامه حرفهایی که توی دلم مانده را با احمد
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوده
در مقر، سگی هست که با هم ارتباط برقرار کردهایم! کسی چه میداند، شاید این سگ، روزی روزگاری نگاهبان گلهای بوده و حالا جنگ، او را تک و تنها و بیگله گذاشته. از وقتی آمدهایم اینجا به او غذا میدهم. هرچند منظره خوبی نیست که یک حیوان، در برابر گرفتن غذا، مُنقاد تو باشد و دم تکان بدهد، اما خب، در محبت به حیوانها هم لذت هست. بچههای فوج، اسمش را جسی گذاشتهاند!
امروز صبح که بیدار شدیم، پوتینهایم سر جایشان نبودند! احمد میگفت چون با جسی زیاد شوخی میکنی، او هم با تو شوخی کرده و پوتینت را برده! حیاط را که زیر و رو کردم، پوتینم را کنار لانه جسی پیدا کردم! حدس احمد درست از آب درآمد. جسی، شوخیشوخی پوتین را جویده بود و زیپش را هم پاره کرده بود.
مجبور شدم با بند، کفش را ببندم به پایم که بشود پوشیدش! بچهها دست گرفته بودند و شوخی میکردند که این هم نتیجه غذا دادن به سگ!
اما خب؛ جسی سگ است و سگی میکند و من آدمم و آدمی! او کار خودش را میکند و من کار خودم را. عصر با احمد رفتیم که برای پوتینم زیپ بخریم. من پشت فرمان نشستم و احمد، سلاح به دست جاده را میپایید و آیتالکرسی میخواند. هرچه گشتیم، تعمیرکارِ کفش پیدا نکردیم. ناکام ماندم! ناگزیرم از این که از یک پوتین دیگر استفاده کنم.
....
۱۱۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوده در مقر، سگی هست که با هم ارتباط برقرار
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدویازده
مترجممان یکی از نیروهای رزمنده عراقی بود و ده دوازده سالی را هم در ایران گذرانده بود. عصر که با هم حرف میزدیم، دیدم دل پری از نیروهای تکفیری و داعشی دارد. میگفت تکفیریها به اجساد شهدای ما بیاحترامی میکنند و ما هم باید با نیروهای داعشی که اسیر یا کشته میشوند مثل خودشان رفتار کنیم.
وسوسه شدم که با او گفتگو کنم. حرفهایش را شنیدم. من این خشم را درک میکردم و میفهمیدم که وقتی آدمیزاد ببیند که با پیکر رفیقش چه کردهاند، آرام و قرار از کفش میرود اما باز یادم آمد که بگویم، داعش، داعش است و داعشی میکند و من آدمم و آدمی! ما که پیروان علی(علیهالسلام) هستیم نمیتوانیم و نباید مثل تکفیریها رفتار کنیم. خیلی از اینها را که توی خط مقدم میبینیم، دشمنان اصلی ما نیستند؛ فریبشان دادهاند و عقل را از وجودشان و انسانیت را از قلبشان ربودهاند.
طاقت نمیآورد. میپرد وسط حرفهایم. صورتش گر میگیرد وقتی از پیکرِ رفیقش میگوید که داعشیها مثلهاش کرده بودند. دستم را آرام روی مشتِ گرهکردهاش میگذارم و میگویم میدانم، سخت است... درد دارد... اما اگر اجساد کشتهشدههای آنها به دست ما افتاد، ما با آنها انسانی رفتار میکنیم؛ اگر اسلحه را زمین گذاشتند و توبه کردند، آغوش ما برای داعشیهای توبهکرده هم باز است.
اندکاندک میکوشیدم تا بر آتشِ خشمش که گویی به بیراهه میرفت، آبی بریزم. حرفها را که میشنید، به فکر فرومیرفت. چراغی در دلش روشن شد. همدل شدیم. انسان همچنان موضوع اصلی نبرد ماست؛ ما برای نجات انسان میجنگیم...
حرفهایمان که تمام میشود، میروم توی خلوتم؛ مفاتیح را برمیدارم و گشتی میزنم بین دعاها... این عبارت تکرارشونده در دعاها، دلم را گرم میکند:«فافعل بی ما انت اهله...» خدایا! من انسانم، با من چنان رفتار کن که سزاوار آنی... پازل گفتگویم با آن رزمنده عراقی تکمیل میشود... ما هم باید با دیگران، چنان رفتار کنیم که سزاوار آنیم؛ نه الزاما آنگونه که سزاوارش هستند...
....
۱۱۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدویازده مترجممان یکی از نیروهای رزمنده عراقی
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدودوازده
امروز رحیم و امیر به روستای «قراصی» منتقل شدند. من و احمد همچنان در مقر تل عزان ماندیم. ششهفتماه قبل نیروهای ارتش سوریه و مجاهدان توانسته بودند دشمن را از قراصی، خانطومان و مزارع اطراف آن عقب برانند و کنترل قراصی را به دست بگیرند. شرایط امروز قراصی اما پایدار نیست. این روستا، یکی از خطوط مقدم درگیری با دشمن بوده و تحویل تیپ سیدالشهداء(علیهالسلام) داده شده بود. این نگرانی وجود دارد که تروریستها قراصی را از دست نیروهای خودی بگیرند.
من و احمد همچنان اجرای میدان تیر و کار آموزش تیراندازی به نیروها را بر عهده داریم. امروز فرصتی شد و با فاطمه صحبت کردم. میگفت قرار است پدرش برای مدتی نسبتا طولانی به عراق سفر کند و در تهران تنها میمانند. عمو خواسته بود که بعد از مأموریتم، بیمعطلی برگردم پیش فاطمه و زنعمو. خودم هم احساس میکنم که حضورم در کنارشان لازم است...
....
۱۱۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدودوازده امروز رحیم و امیر به روستای «قراصی» م
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوسیزده
دشواری کار در منطقه را که میدیدم به این فکر میکردم که اگر صفر تا صد کار دست خودمان باشد، هماهنگیها بیشتر میشود و میتوانیم بهتر عمل کنیم. یک روز که دور هم نشسته بودیم، همین را گفتم. گفتم که باید ساماندهی و آمادهسازی نیروها بر عهده خودمان باشد؛ چون وقتی این مسئولیت را قبول کنیم، نیروها را بهتر میشناسیم و در حین کار، هم تجربه کسب میکنیم و هم میتوانیم نو به نو این تجربهها را در کار استفاده کنیم.
اگر این کار را میکردیم ابتکار عمل بیشتری داشتیم و نیروهای کمتری از ما به شهادت میرسیدند. این حرفها بیتأثیر نبود. من به فاصله کوتاهی به عنوان فرمانده گروهان معرفی شدم. سنگینی این مسئولیت را روی شانههایم احساس میکردم. تلاشم برای شناخت بیشتر منطقه، مضاعف شد. میخواستم وجب به وجب منطقه را بشناسم. از هرکس که اندک اطلاعاتی داشت، استفاده میکردم و سوال میپرسیدم. فکر کنم کلافهشان کرده بودم!
سلاح جدیدی اگر مییافتم، بازش میکردم و اجزاء آن را دقیق میدیدم و کار کردن با آن را یاد میگرفتم.
....
۱۱۳
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیزده دشواری کار در منطقه را که میدیدم ب
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهارده
هفتهشت روزی از خردادماه گذشته است. امروز با احمد سری به منطقه نیرب زدیم. نیمساعتی با مقر فاصله دارد. راستی! نیرب، شهرِ مهاجرنشین است و فلسطینیها در آن پرشمارند. افغانستانیها، پاکستانیها و عراقیها را هم میتوانی در نیرب ببینی. شهر، قبلا حالت اردوگاهی داشته و هنوز هم نمیشود پیشوند شهر را برایش به کار برد. خیابانها، حال و هوایِ ایرانِ دهه شصت را در تصوراتمان زنده میکنند اما زندگی، اینجا جریان دارد. مردم نیرب، به ما ایرانیها بسیار علاقه دارند و احتراممان میکنند.
بچهها برای خرید گهگاه به نیرب میآیند. اینجا روغن زیتونهای خوبی دارد! در غذاهای محلی اینجا، روغن زیتون کاربرد زیادی دارد؛ حتی یک نوع لبنیات خوشمزه دارند که در آن روغن زیتون میریزند!
من به سرم زده که برویم و برای بچهها شیرینی بخریم! شیرینی، وسط جنگ میچسبد! گاهی همین کارهای به ظاهر کوچک، حال آدم را جا میآورد!...
....
۱۱۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهارده هفتهشت روزی از خردادماه گذشته است.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوپانزده
بعضی از مغازهها در نیرب بازند. بالاخره یک شیرینیفروشی پیدا میکنیم و کمی شیرینی میخریم و به سمت تل عزان راه میافتیم. اما با خودم میگویم حالا که تا اینجا آمدهایم، بگذار چیز دیگری هم بگیریم؛ کلاه! مغازهای پیدا کردیم که کلاه میفروخت. دو تا خریدم. احمد متعجب میپرسید چرا شیرینی و کلاه؟ گفتم شیرینی بچهها را خوشحال میکند و کلاه هم خب شاید لازمشان بشود!
تنخواه داشتیم اما دوست نداشتم با پول بیتالمال چیزی بخرم. باید مراقب باشیم که پول بیتالمال، اسراف نشود. در شرایط عادی شاید اسراف نکردن، سادهتر باشد اما هنر این است که در شرایط سخت، در میانهی جنگ، مراقب بیتالمال باشی. نمیشود که در حرف، پیرو علی(علیهالسلام) باشیم اما مثل علی(علیهالسلام) دلواپس بیتالمال نباشیم...
وسط این حرفها، احمد هم هوس خرید سوغات میکند: روغن زیتون. پول همراهش نبود. به اندازه صد و اندی هزار تومان از پول سوری قرضش دادم. میگفت وقتی برگشتیم ایران، به همین اندازه پس میدهم. به شوخی گفتم، باید به قیمت روزِ ارز حساب کنی! روغنِ زیتون هم به سبد خریدمان اضافه شد.
خریدمان دارد به پایان میرسد که یک کودک سوری، به سویمان میآید و ابراز نیاز میکند. میشناسمش. دفعه قبل که به نیرب آمده بودیم، دیده بودمش و از غذای کنسرویمان به او داده بودم. فروشندهی میانسالِ یکی از مغازهها، انگار ناراحت شده باشد از این که کودک، حرمت میهمان را نگه نداشته است. متعرض شد که چرا مزاحمشان میشوی؟
آنقدر تندی کرد که آن کودک، با گریه فرار کرد! میروم به دنبال دوستِ کوچکِ سوریام. دستی به سرش میکشم و با او گرم میگیرم. هرطور شده میخندانمش که اثر اشکها از چهره مغمومش پاک شود. برایش یک تُن ماهی میخرم و کمی هم پول میگذارم توی جیب کوچکش.
با هم عکس میاندازیم که برای فاطمه بفرستم. سروسامانی به اینترنتم میدهم و به تل عزان برمیگردیم. بچهها با دیدن شیرینیها خوشحال میشوند. هرازچندگاهی هم آجیلهای توراهیِ مادر را میریختم توی ظرفی و میآوردم برای بچهها که با هم بخوریم. بچهها دست میگرفتند که همهاش را بیاور دیگر! میگفتم حالا حالاها اینجا هستیم، زیاد بخوریم، زود تمام میشود!
....
۱۱۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوشانزده
عصر، عکسها را برای فاطمه میفرستم:«دوست جدیدمُ ببین!» کودکان سوری، مظلومترین قشر از مردم سوریهاند. فرصتی شد که به فاطمه زنگ بزنم. هربار میخواهم با ایران تماس بگیرم، شوخطبعی بچهها گل میکند.
پانتومیم بازی میکنند و ادایم را درمیآورند که مثلا الان دارم پشت تلفن به نامزدم، چه میگویم! خلاصه این تماسها دستمایه شوخیمان میشود و میخندیم. امروز هم که زنگ زدم، از حال هم پرسیدیم و من برایش از بچههای سوری گفتم و از رنجی که میبرند.
زبان این بچهها را نمیفهمم اما زبان مشترک ما محبت است. هرجا که کودک سوری میدیدم، میرفتم که به او محبتی بکنم؛ دلداریاش بدهم... آنها نمیدانند این آتش از کجا بر سرشان میبارد. نمیدانند چه کردهاند که شایسته این رنجاند... پیش از آمدنم، آنها را در قاب تصویر دیده بودم و حالا این امکان را داشتم که در آغوششان بگیرم؛ بگویم که تنها نیستند، بگویم که ما وعده آمدن داده بودیم و آمدیم...
....
۱۱۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوشانزده عصر، عکسها را برای فاطمه میفرستم:«د
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدو_هفده
از هر سو که با یاد معشوق میروی، باز میرسی به کوچه دلتنگی. فاطمه که از دلتنگی میگوید، پیام میدهم:«فاطمه! میدونم که دلتنگی، منم دلتنگتم. اما اینا رو ببین...» فیلمهایی که این سو و آن سو گرفتهام برایش میفرستم؛ منطقه ضاعیه را نشانش میدهم که مسلحین، با خاک یکسانش کردهاند و مردمانش را یا کشتهاند یا آواره کردهاند.
خرابههایی را نشانش میدهم که روزی در این نزدیکی، انسان در آن میزیسته است اما امروز به هرچیزی شباهت دارد جز محل سکونت آدمیزاد. تصویر خانههای به ویرانی کشیدهشده، که صاحبانشان، هریک قصهای داشتند و آرزویی و حالا یا زیر خاکاند یا در خاکی غیر از موطنشان... تصویر جای خالی آدمها؛ دشتهایی که به جای دستهای نوازشگر زارعان، مهمات شخمشان زده... نشانش میدهم که نیروها توی دشت با اسلحهای معمولی، به سیبل شلیک میکنند و میآموزند تا بتوانند از انسانها دفاع کنند. بچههایی را نشانش میدهم که برایمان دست تکان میدهند وقتی از کنارشان میگذریم؛ امید دارند به بودنمان، دلگرماند...
فاطمهجان! جنگ بدترین چیز است؛ بدتر از دلتنگی... باید رشد کنیم...
باز پناه میبرم به قرآن:« عَسي أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً» چه بسا که خدا ما را از راههای نزدیکتر، به رشد هدایت کند...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدو_هجده
روزهایمان همچنان به آموزش میگذرد. در آموزش به نیروها کم نمیگذارم. هرچقدر که لازم باشد برای تک به تکشان وقت میگذارم؛ یادشان میدهم که چطور تیراندازی کنند و از کاربرد سلاحها برایشان میگویم اما نمیتوانم شبها را به آرامش بگذرانم و به وظیفه مقررم قناعت کنم. چند شبی است که پا پی بچههای تخریب شدهام که مرا با خودشان ببرند. کارمان از ساعت 12 شب شروع میشود، تا ساعت 5 صبح. تا صبح، مینهای دشمن را خنثی میکنیم و جایی که لازم باشد، مین جدید کار میگذاریم. «علی» از نیروهای تخریبچی است که گاهی برای مینگذاری تا فاصله نزدیکی از دشمن میرود و من هم همراهش. گهگاه میشود که تکفیریها به سویمان شلیک کنند. رحیم که فهمید با علی همراه میشوم، از او خواسته بود که مرا با خودش نبرد. میدانستند که نمیتوانند مانعم بشوند. نیروهای تخریب کمشمارند و من میخواهم کمک کوچکی به آنها کرده باشم؛ حتی شده در این اندازه که سیمچین به دستشان بدهم...
....
۱۱۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدو_هجده روزهایمان همچنان به آموزش میگذرد. در آ
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدونوزده
علاوه بر تکفیریها، انگار پشهها هم به این منطقه هجوم آوردهاند! شبها از مخفیگاهشان بیرون میآیند و میپیچند به گرد رزمندهها. تا به خودم میآیم میبینم که چند جای دست و صورتم را نواختهاند. حساسیتِ بهاری هم از همان روزهای اولی که آمدهایم، به جانم افتاده. عوارضش عطسههای مکرر است. رحیم که هنوز به قراصی نرفته بود، یکشب از صدای بلند عطسههایم کفری شد. شوخیجدی گفت برو توی اتاق بخواب! تا بلند شدم که بروم، گفت نرو شوخی کردم! تلفن زدن را بهانه کردم و رفتم که راحت بخوابند و از صدای عطسههایم در امان بمانند!
توی اتاقی که رحیم و بقیه بچهها میخوابیدند، از نوعی حشرهکش دودزا استفاده میشد که پشهها را ناکار میکرد اما در اتاق، پشهها جولان میدادند و در غیاب حشرهکش، قلدری میکردند! صبح که بیدار شدیم، دیدم تمام بدنم پر است از جای نوازش پشهها. رحیم پاهایم را که دید، تعجب کرد. نشستیم به شوخی و شروع کرد به شمردن جای نیش پشهها! از مچ پا تا انگشتانم، 75 جای نیش! انگار عذاب وجدان گرفته بود! بعد از آن هم هرچه اصرار کرد که بروم و پیش آنها بخوابم، قبول نکردم. اندازه یک صدای عطسه هم نمیخواهم برای کسی دردسر باشم اما خب حساسیت است دیگر، چه میتوانم بکنم؟...
۱۱۹
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدونوزده علاوه بر تکفیریها، انگار پشهها هم به
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوبیست
یک روز در میان باید سرم را بشویم که خارش نگیرد. آبگرمکنمان در مقر گازوئیلی است. ظرفی داریم که هم با آن برای موتور برق، بنزین میآوریم و هم برای آبگرمکن، گازوئیل. با ظرف بنزینآلود، گازوئیل ریختن در آبگرمکن چه بسا خطرناک باشد! به خاطر همین روشن کردن آبگرمکن خودش یک فرایند ویژه است که با احتیاط انجام میشود.
یک روز که با رحیم رفتیم آبگرمکن را روشن کنیم، رحیم در یکمتری آبگرمکن ایستاد؛ دستش را دراز کرد و فندک روشنش را با احتیاط به آبگرمکن نزدیک کرد. تا آمد آتش آبگرمکن را بگیراند، باز یکی از آن عطسههای بلندِ حساسیت آمد به سراغم! رنگ از چهره رحیم رفت! فکر کرده بود آبگرمکن منفجر شده! آن روز هرکس ما را میدید یاد واقعهی آبگرمکن میافتاد و میخندیدیم.
اما رنج این حساسیتها و آن پشهها، نمیتواند ذوقم را برای بودن در کنار بچههای تخریب کور کند. نه از پشهها گلایهای دارم نه از آب و هوا! روزها هوا گرم میشود و شبها سرد. نسیمِ سردِ شبهای حومه حلب، نوک انگشتانم را سِر میکند و میپیچد توی گوشهایم. آواز دستهجمعی جیرجیرکها، سکوت شب را میشکند. برگهای درختانِ تُنُکِ توی دشت، با باد میرقصند. برای درختها هم روزها گرم است و شبها سرد. اینجا در یک روز میشود سرد و گرم روزگار را چشید... میخواهم بزرگتر شوم...
۱۲۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada