🌹پاسگاهی در روستای شط علی قرار داشت که نیروهایش به صورت مستقل عمل می کردند. لازم بود که با سپاه هویزه همکاری کنند و زیر نظر آن کار کنند.
قرار شد همراه حسین برویم با آنها صحبت کنیم. وقتی مطلب را با آنها در میان گذاشتیم ناراحت شده و می خواستند ما را از آن محوطه بیرون کنند.
🌹حسین به آنها گفت: نمی خواهید ما را دعوت کنید داخل؟ آنها با اکراه پذیرفتند. حسین رفت داخل و من بیرون منتظر ماندم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیدم همه آمدند بیرون. حسین لبخند بر لب داشت و آنها شرمنده و سر به زیر. موقع خداحافظی همه با حسین دست به گردن شده و گفتند: خیالتان از طرف ما راحت باشد. ما تا آخرین نفس در اینجا مقاومت خواهیم کرد و هر وقت لازم شد خدمت شما می آییم.
🌹خیلی عجیب بود. در عرض همان چند دقیقه زیر و رو شده بودند. علت را از حسین جویا شدم، گفت: این ها بچه های خوبی هستند. فقط باید با آنها خوب برخورد میشد که من هم این کار را کردم. ما با دستور نمی توانیم کاری از پیش ببریم. ما هم دل میخواهیم؛ کسانی که بدانند اگر بناست مقاومت کنند، برای چه باید بکنند و اگر بناست بمیرند، برای چه باید بمیرند.
"شهید سیدمحمدحسین علم الهدی"
✍کتاب سه روایت از یک مرد
#با_شهدا_گم_نمی_شوی