eitaa logo
کهف الحسن علیه السلام
2.5هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
11.1هزار ویدیو
31 فایل
قرارگاه حسن ابن علی علیهما السلام: گردان های شهید عماد مغنیه حبیب بن مظاهر حضرت ام البنین بنات الحسن ابناء الحسن https://eitaa.com/joinchat/2410217474C499b7769cd
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🔸 عیسی علیه السلام به حواریون فرمود: «من خواهش و حاجتی دارم، اگر قول می‌دهید آن را برآورید؛ بگویم» ✅حواریین گفتند: «هر چه امر کنی اطاعت می‌کنیم». ❤️عیسی از جا حرکت کرد و پاهای یکایک آنها را شست. 🕯حواریون در خود احساس ناراحتی می‌کردند، ولی چون قول داده بودند که خواهش عیسی را بپذیرند؛ تسلیم شدند و عیسی پای همه را شست. همین‌که کار به انجام رسید، حواریون گفتند: «تو معلم ما هستی، شایسته این بود که ما پای تو را می‌شستیم نه تو پای ما را». 🔹عیسی گفت: «این کار را کردم تا بدانید که عالم و دانشمند؛ از همه سزاوارتر است به اینکه خدمت به مردمان را به عهده گیرد. 🔮این کار را کردم تا تواضع کرده باشم و شما درس فروتنی را فرا گیرید و بعد از من که عهده‌دار تعلیم و ارشاد مردم می‌شوید؛ راه و روش خود را تواضع و خدمت به خلق قرار دهید. 🖼اساسا حکمت در زمینه تواضع رشد می‌کند نه در زمینه تکبّر، همان گونه که گیاه در زمینِ نرم می‌روید نه بر صخره و سنگِ سخت». 📚 استاد مطهری، داستان راستان، ج۱، ص۲۳۴-۲۳۳ 🆔️ @kahfolhassan
: حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود ، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود .حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم پرسید : مرا می شناسی؟ بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل با دوستی به پابوس سلطان کرامت و جود حضرت رضا (ع) رفته بودی؟ دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی. ✅ فقط می خواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. 🆔 @kahfolhassan
: 🌷 : توی کوچه پیرمردی رو که روی زمین سرد خوابیده بود... سن و کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛😞 اون شب رخت و آزارم می داد! و خوابم نمیبرد از فکرپیرمرد...💭 رخت و رو جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد باشم اون شب، سرما توی بدنم نفوذ کرد و شدم ...‼️ روحم شفا پیدا کرد چه مریضی ...☺️ وزیری که نه خونه داشت نه حقوق اما نخبه ای بود که دنیا حاضر بود برای خریدنش هر چه میخواد بده ولی او بالاترین تجارت را با خدا کرد. 🆔 @kahfolhassan
: 🐛 تعدادی حشره کوچولو در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند.آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. 🌛یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود. 🌛وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. 🌛وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. 🌛تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود. 🌛شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است! 🆔 @kahfolhassan
: 🌺 باران به برکت توبه کار در زمان حضرت موسى عليه السلام در بنى اسرائيل به جهت نيامدن باران قحطى شد مردم خدمت حضرت موسى رسيدند و گفتند: براى ما نماز استسقاء (نماز باران) بخوان. 🍃 حضرت موسى عليه السلام برخاست كه با قوم خود براى دعاى باران بروند و بيشتر از هفتاد هزار نفر بودند هرچه دعا كردند باران نيامد 🍃 حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا چرا باران نمى آيد، مگر قدر و منزلت من نزد تو از بین رفته؟ خطاب رسيد: نه، ليكن ميان شما يک نفر است كه چهل سال مرا معصيت مى كند. به او بگو از جمعيت خارج شود تا باران رحمتم را نازل كنم 🍃 موسى عليه السلام عرض كرد: الهى صداى من ضعيف است، چگونه به هفتاد هزار جمعيت برسد؟ خطاب شد: اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم مى رسانم حضرت موسى به صداى بلند صدا زد: اى كسى كه چهل سال است معصيت خدا را مى كنى از ميان ما برخيز و بيرون رو كه خداوند به جهت شومى و بدى تو باران رحمتش را از ما قطع كرده 🍃 آن مرد عاصى برخواست نگاهى به اطراف كرد، ديد كسى بيرون نرفت. فهميد خودش بايد بيرون برود با خود گفت چه كنم اگر برخيزم و از ميان مردم بروم كه مردم مرا مى بينند و مى شناسند و رسوا مى شوم و اگر نروم كه خدا باران نمى دهد همانجا نشست و از روى حقيقت توبه كرد و از كرده خود پشيمان شد. يكدفعه ابرها آمده و به هم متصل شد و چنان بارانى آمد كه تمام سيراب شدند 🍃 موسى عرض كرد: الهى كسى كه از ميان ما بيرون نرفت چگونه شد كه باران آمد؟ ✨خطاب شد: سقيتكم بالذى منعتكم به به شما باران دادم، به سبب آن كسى كه شما را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون برود✨ 🍃 موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا! اين بنده را به من بنما خطاب شد: اى موسى آن وقتى كه مرا معصيت مى كرد رسوايش نكردم، حال كه توبه كرده او را رسوا كنم؟ حاشا، من سخن چينان را دشمن مى دارم، خود سخن چینی كنم؟ 🆔 @kahfolhassan
: 🔹زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم . هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى. حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است. 🆔 @kahfolhassan
: 📖 امروز پسرم درس عجیبی به من داد. با مداد شمعی روی دیوار رو خط خطی و سیاه کرده بود. وقتی متوجه شدم صداش کردم و با تظاهر به ناراحتی گفتم که"عزیزم من اینجا چیزهای ناراحت کننده ای میبینم. به نظرت باید چکار کنم؟" 💥خیلی خونسرد سری تکون داد و گفت:"خب پاکش کن. اگه پاک نمیشه چشماتو ببند!" ✨به همین سادگی! تمام فلسفه آرامش رو در همین جمله کوتاه به من پر ادعا و تحصیلکرده یادآوری کرد و آموخت. 🖌 "پاکش کن،اگه پاک نمیشه چشماتو ببند". ✅و من فکر میکنم به تمام مشکلاتی که با این قاعده ساده میشد باهاش مواجه شد ولی به بدترین شکل باهاشون کلنجار رفتم . و حالا قانون زندگی من این شد ✂️ "پاکش کن، اگه پاک نمیشه چشماتو ببند" . این است رمز آرامش زندگی... 🆔 @kahfolhassan
: 🔹دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار میكردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف میكردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره میكند. بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:‌ درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود. بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. خوبی هیچوقت دردنیا و آخرت ازبین نمیرود... از "خوب" به "بد" رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما برای برگشتن بايد از اقيانوس رد شد... 🆔 @kahfolhassan
: 🔹 در دوران حضرت موسی(ع) حاکم ستمگری بر تخت حکومت نشسته بود. مرد صالح و نیکی نیز در آن دوران حکومت می کرد. شخص مومنی نزد فرد صالح رفت و از او خواست برای او پیش حاکم واسطه شود. مرد صالح قبول کرد و با واسطه گری مشکل مومن حل شد. اتفاقا،هم حاکم و هم مرد صالح در یک روز از دنیا رفتند. مردم جمع شدند و جنازه ی حاکم را با احترام به خاک سپردند. اما جنازه ی مرد صالح روی زمین ماند.بعد از سه روز جنازه ی آن مرد،کرم برداشت. حضرت موسی از موضوع اطلاع یافت و با ناراحتی به خداوند عرض کرد: خداوندا !!چرا جنازه ی ستمگری که دشمن توست باید با احترام دفن شود، اما جنازه ی دوست داران تو اینگونه با خواری روی زمین باقی بماند؟ آیا این درست است؟ به موسی(ع) وحی شد:ای موسی! آن مرد برای برآوردن حاجت یک مومن به آن حاکم ستمگر رو آورد و حاکم نیز حاجت را برآورد.من نیز اجر دنیوی حاکم را دادم و کارش را جبران کردم. اما حشرات را به سمت فرد صالح افکندم،چراکه او نباید از ستمگر درخواست کمک می کرد و نباید پیش ظالمان، کج می کرد. او باید برای این کار، هر چند برای براوردن حاجت یک مومن باشد مجازات شود. خداوند به حضرت موسی(ع) وحی کرد که حتی نمک طعامت را از من بخواه. 🆔 @kahfolhassan
: ✍🏻عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.  ڪودڪی پرسید: چه می نویسی؟عالم لبخندے زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادے است ڪه با آن می نویسم.  می خواهم وقتی بزرگ شدے مثل این مداد بشوے! پسرڪ تعجب ڪرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی ڪن آن ها را به دست آورے. •☜اول: می توانی ڪارهاے بزرگی کنی، اما فراموش نڪن دستی وجود دارد که حرڪت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! •☜دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوڪ آن را تیز می کند. پس بدان رنجی ڪه می برے از تو انسان بهترےمی سازد! •☜سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد براے پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک ڪار خطا، اشتباه نیست! •☜چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! •☜پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! 🆔 @kahfolhassan
: 🔹از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست؟ گفت : درد دندان، و داشتن همسر بد. پیری این مطلب را شنید و گفت: خوب گفتی اما؛ دندان را میتوان کشید و همسر را میتوان طلاق داد. 👇 به نظر من بدترین دردها درد چشم و داشتن فرزند بد است! 👇 نه چشم را میتوان جدا کرد و نه نسبت فرزند را میتوان منکر شد... 👇 سعی کنید همیشه وجودتان باعث افتخار پدر و مادرتان باشد... 🆔 @kahfolhassan
: 🔹روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی بده! بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟ گفت: صد دینار طلا. پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ گفت: نصف پادشاهی‌ام را. بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟ گفت: نیم دیگر سلطنتم را. ✅ بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی. 🆔 @kahfolhassan