eitaa logo
کهف الحسن علیه السلام
2.7هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
15.7هزار ویدیو
38 فایل
قرارگاه حسن ابن علی علیهما السلام: گردان های شهید عماد مغنیه حبیب بن مظاهر حضرت ام البنین بنات الحسن ابناء الحسن https://eitaa.com/joinchat/2410217474C499b7769cd
مشاهده در ایتا
دانلود
📓 ✨ : 🔹روزی آدم منفعت طلبی، از بهلول سؤال کرد:ای بُهلول عاقل من مطاع تجارت چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه.! آن مرد رفت و به مقدار سرمایه‌اش آهن و پنبه خرید و انبار کرد. اتفاقاً پس از چند ماهی از فروش آنها سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد و گفت: ای بُهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول گفت پیاز بخر و هندوانه.! پس از مدتی سوداگر به سراغ بهلول رفت گفت: بار اول که از تو مشورت خواستم، گفتی آهن بخر و پنبه، چنان کردم و نفعی بردم. ولی بار دوم چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام پیازها و هندوانه‌ها خراب شد و تمام هستی‌ام به باد رفت.! بهلول در جواب آن مرد گفت: چون روز اول مرا بُهلول عاقل صدا زدی، من نیز به‌حکم عقل تو را راهنمایی کردم. ولی باردوم مرا بهلول دیوانه خواندی، حال به من بگو تو از دیوانه انتظار داری به عقل حکم کند؟ پس آن مرد از رفتار خود خجل گشت.! 🆔 @kahfolhassan
📓 ✨ : 🌳 ده سال سنش بود که یک نهال، تو باغچه خونشون کاشت. هر چه می گذشت نهال، بزرگ و بزرگتر می شد. بعد از دو سال، متوجه نکته ای شد. فروشنده ی نهال، بجای اینکه نهال درخت سیب بهش بده، یک نهال از درخت سرو به او داده بود. 🔹متوجه این اشتباه شد اما پیش خود گفت هفته ی آینده آنرا قطع می کنم. هفته ها پشت سر هم می آمد و مدام قطع کردن درخت رو به تاخیر می انداخت. 🔹الان که چهل سال می گذرد، آن نهال، تبدیل به یک درخت تنومند شده است و آن جوان پر انرژی، تبدیل به یک پیرمرد فرتوت و ناتوان. پیرمرد پیش خودش فکر می کند که کندن یک نهال با نیروی جوانی مطمئنا کار ساده ای بود اما الان کندن یک درخت تنومند... 📌حکایت باغبان و آن نهال، حکایت من و گناهانم است. گناهانی که بخاطرشون توبه نکردم، روز به روز تو وجودم ریشه دار تر می شن و من برای رهایی از آنها، ضعیفتر. 🌹باید قدر جوانی رو بدانم... ✨حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: "اَلتَّوبَةُ حَسَنٌ وَ لکِنْ فِى الشَّبابِ اَحْسَنُ" توبه زیباست ولی توبه جوان زیباتر است. 📚کنزالعمال ج۱۵ ص۸۹۶ 🆔 @kahfolhassan
📓 ✨ : 🔻مرد ماهیگیر مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهی‌گیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود. با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم. آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم. یکی از ماهی‌گیران پاسخ داد: اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم. -:این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم. مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند. طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد. مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیال‌بافی تلف نکن. قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی کند. 🆔 @kahfolhassan
📓 ✨ : 🔹معلمي از دانش آموزان خواست تا عجايب هفتگانه جهان را فهرست وار بنويسند. دانش آموزان شروع به نوشتن كردند. معلم نوشته ها را جمع آوري كرد . با آنكه همه جواب ها يكي نبودند اما بيشتر دانش آموزان به موارد زير اشاره كرده بودند : اهرام مصر ، تاج محل ، كانال پاناما ، كليساي سن پيتر ، ديوار بزرگ چين و ... در ميان نوشته ها كاغذ سفيدي به چشم مي خورد . معلم پرسيد : اين كاغذ سفيد مال چه كسي است؟ يكي از دانش آموزان دست خود را بالا برد . معلم پرسيد : دخترم تو چرا چيزي ننوشتي؟ دخترك جواب داد : عجايب موجود در جهان خيلي زياد هستند و من نمي توانم تصميم بگيرم كدام را بنويسم . معلم گفت : بسيار خوب هر چه در ذهنت است به من بگو ، شايد بتوانم كمكت كنم ! در اين هنگام دخترك مكثي كرد و گفت : بنظر من عجايب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس كردن ، چشيدن ، ديدن ، شنيدن ، احساس كردن ، خنديدن و عشق ورزيدن . پس از شنيدن سخنان دخترك ، كلاس در سكوتي محض فرو رفت . آري عجايب واقعي نعمت هايي هستند كه ما آنها را ساده و معمولي مي انگاريم و به سادگي از كنارشان عبور مي كنيم. 🆔 @kahfolhassan
📓 ✨ : 🔹یکی از یاران امام صادق (علیه السلام) به حضرت عرض کرد: ای پسر رسول خدا! در همسایگی ما کنیزی است بسیار زیبا که از وقتی دیدم، بسیار دل باخته اش گشتم و الان در کار خویش درمانده ام. 💠گویا امام (علیه السلام) به آن جوان فرمود: تقوای الهی را بیشتر رعایت کرده و از خدا بترس و حرمش را رعایت کن و این ذکر را زیاد بخوان، تا خداوند مهربان از راه حلال تو را بی نیاز گرداند: حسبی الله، لا حول و لا قوة الا بالله، أسأل الله من فضله.🙏 🌀جوان میگوید: بعد از این که از محضر امام خارج شدم، تصمیم جدی و قاطع گرفتم که حرمت خداوند را بیشتر نگه داشته، چشم چرانی نکنم و این ذکر را بیشتر بخوانم. 🌀هنوز چند روزی از این تصمیم نگذشته بود که همان همسایه - که کنیز زیبایی داشت - مرا صدا زد و گفت: مدتی میخواهیم به مسافرت برویم؛ اما نمیخواهیم این کنیز جوان را با خود ببریم. از آن جا که شما فرد امینی هستید، میخواهیم این مدت در خانه شما سکنا گزیند. 🌀در این هنگام ضربان قلبم بالا رفت؛ کشمکش های عقل و هوس را به خوبی در درون خود احساس میکردم. از خدایم بود که آن دختر زیبا با ما باشد... ❌ناگهان به یاد کلام امام صادق (علیه السلام) افتادم. به همسایه گفتم: البته از حسن ظن شما ممنونم؛ ولی با ماندن ایشان به همراه ما، موافق نیستم و نمیتوانم امانت شما را قبول کنم.⛔️ 🌀همسایه در حالی که از جوابم سخت تعجب کرده بود، گفت: چرا؟ اگر به دلیل آذوقه و... است، من مقداری پول میدهم که سربار شما نباشد. 🌀گفتم: مسأله اینها نیست، بلکه ایشان دختر جوان و رعنایی اند و با من نامحرم. اگر در یک خانه باشیم، این دیدن و ملاقات، به صلاح ما نیست. 🌀همین که همسایه علت را فهمید، گفت: حال که تو این اندازه حدود الهی را مراعات میکنی، من نه تنها از جواب تو ناراحت نشدم، بلکه به خاطر ارادت بیشتری که نسبت به تو پیدا کردم، این کنیز را به تو بخشیدم. 📚 عدة الداعی- ابن فهد الحلی،ص 292 🆔 @kahfolhassan
📓 ✨ : 🔹با پدرم رفتیم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یک زن و شوهر با 4تا بچشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند...! 🔹ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاده! 🔹مرد که متوجه موضوع شده بود، بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت: متشکرم آقا...! 🔹مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هايش شرمنده نشود، کمک پدر را پذیرفت،بعد از ينکه بچه ها بهمراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن، ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم! 🌹"آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفته بودم" ثروتمند زندگی کنیم، بجای آنکه ثروتمند بمیریم! 📚 از خاطرات چارلی چاپلین 🆔 @kahfolhassan
📓 ✨ : 🔹 پوریاى ولى، مردى بود قوى، قدرتمند و معروف. با تمام پهلوانان معروف زمان کشتى گرفت و پشت همه را به خاک رسانید. زمانى که به اصفهان رسید، با پهلوانان اصفهان هم کشتى گرفت و همه را به خاک انداخت. از پهلوانان شهر درخواست کرد بازوبند پهلوانى مرا مُهر کنید، همه مُهر کردند جز رئیس پهلوانان شهر که با پوریا هنوز کشتى نگرفته بود. گفت من با پوریا کشتى مى گیرم، اگر پشتم را به خاک رسانید بازوبندش را مُهر مى کنم. قرار کشتى را روز جمعه در میدان عالى قاپو گذاشتند تا مردم جاى تماشاى آن کشتى کم نظیر را داشته باشند. پوریای ولی، شب جمعه پیرزنى را دید حلوا خیر مى کند و با لحنى ملتمسانه مى گوید از این حلوا بخورید و دعا کنید خداوند حاجت مرا بدهد. پوریا پرسید مادرم، حاجت تو چیست؟ گفت پسرم در رأس پهلوانان این شهر است، بناست فردا با پوریاى ولى کشتى بگیرد. او نان آور من و زن و فرزند خود است، اقوامى داریم که به آنها هم کمک مى کند. مى ترسم با شکست او، حقوقش قطع شود و معیشت ما دچار سختى و مضیقه گردد. پوریاى ولى همان وقت نیت کرد به جاى آنکه پشت پهلوان معروف اصفهان را به خاک برساند، پشت نفس را به خاک اندازد. بر این نیت بود تا با آن کشتى گیر روبرو شد. وقتى به هم پیچیدند، دید با یک ضربه مى تواند او را به خاک اندازد ولى به صورتى کشتى گرفت که پشتش به خاک رسید تا نان جمعى قطع نشود و علاوه دل آن پیرزن شاد گردد و خود هم نصیبى از رحمت خدا شامل حالش شود. نامش در تاریخ پهلوانى به عنوان انسانى والا، جوانمرد، با فتوت و با گذشت ثبت شد و امروز قبرش در گیلان زیارتگاه اهل دل است. 📚 1. جامع النورین مشهور به انسان، اسماعیل سبزواری، صفحه 234 2. توبه آغوش رحمت، حسین انصاریان، صفحه 131 🆔 @kahfolhassan
📓 ✨ : 🔹کافری از ابراهیم طعام خواست. ابراهیم گفت: اگر ایمان آوری؛ تو را طعام دهم. کافر رفت...! خدای عزوجل وحی فرستاد: ای ابراهیم ما هفتاد سال است که این کافر را روزی میدهیم. اگر تو شبی او را غذا میدادی و از دین او نمی پرسیدی؛ چه می شد؟؟؟ 🔸ابراهیم در پی آن کافر رفت و او را باز آورد و طعام داد. کافر گفت: چه شد که از حرف خود برگشتی و پی من آمدی و برایم سفره گستردی؟ ابراهیم ماجرا را گفت. 🔹کافر گفت: اگر خدای تو چنین کریم و مهربان است دین خود را بر من عرضه کن تا ایمان بیاورم و در زمره هدایت شوندگان قرار گیرم. 📚 رساله قشیریه.ص201 🆔 @kahfolhassan
📓 ✨ : 🌹⇐✨مردی باران می‌بارید و در بیرون از خانه زیر باران نشسته بود. سوال کردند چرا داخل خانه نمی روی؟ گفت داخل خانه سقف خانه چکه می کند. 🌹⇐✨گفتند خب هر چه باشد از باران بیرون از خانه ،بارانش کمتر است برو داخل خانه. مرد گفت درست است بارانش از باران داخل خانه کمتر است ولی باران بیرون تا ساعتی دیگر تمام خواهد شد ولی این خانه من تا صبح چکه کرده و بارانش تمامی ندارد. 🌹⇐✨ آری گاهی یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی است که هرگز پایان ندارد.گاهی ما هم در شک توقف می‌کنیم و مثال شک و یقین مثل بیرون و داخل خانه این مرد است.اگر شک کنیم و در تردید بمانیم همیشه سقف عقل‌مان چکه کرده و اعصاب‌مان را به‌هم خواهد ریخت. ⚠️ شک بدترین توقف‌گاه است. 🆔 @kahfolhassan
📓 ✨ : 🌹 نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت: "سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!" در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند. بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود: "سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند. " و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!" نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد. ✅ در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد. 🆔 @kahfolhassan
📓 ✨ : 🔻 گرگها ‌برای آزادی ! 🔹چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آن را بست. چون گرگ‌های گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشه ای برای آزادی گوسفندان از آغل پیدا کنند. 🔹سرانجام ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه است که در آن "/#آزادی گوسفندان را فریاد بزنند. 🔹گرگ‌ها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند. چون گوسفندان فریاد گرگ‌ها را شنیدند که از آزادی و شان دفاع می‌کنند، برانگیخته شدند و به آنها پیوستند. 🔹آنها شروع به انهدام دیوارها و درهای آغل با شاخهایشان کردند تا اینکه دیوارها شکسته شد و درها باز گردید و همگی شدند. 🔹گوسفندان به صحرا گریختند و گرگ‌ها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب می‌کرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد. 🔹گرگ‌ها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاد و بود و شبی اشتها آور برای گرگ‌های به کمین نشسته. 📌 روز بعد چون چوپان به صحرایی که گوسفندان در آن آزادی خود را بدست آورده بودند رسید، جز لاشه های پاره پاره و استخوان های به خون کشیده شده، چیزی نیافت. 🆔 @kahfolhassan
📓 ✨ : 🌹 روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود! به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود! بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!! بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!! این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!! اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند. به خداوند روی می آوریم!! ⚠️ بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!! 🆔 @kahfolhassan