💫بخش نوزدهم💫
بعضی وقت ها صبح ها که کسی خانه نبود بعد از ورزش صبحگاهی اش،طناب بلندی بر می داشت و از هفت،هشت نقطه با فاصله های مساوی گره ه می زد.می رفت پشت بام، سرطناب را جایی چفت می کرد و محکم می کشید.بعد سر دیگر طناب را توی حیاط پایین می انداخت.خودش هم پایین می آمد.از توی حیاط طناب را می گرفت،انگشتان پایش را به آن گره ها قفل می کرد و با چالاکی بالا مرفت. بعد.گره ها را باز می کرد.با یک دست طناب را می گرفت و قسمت پایین تر طناب را بین دو
کف پاهایش می گذاشت.به این شکل لیز می خورد و پایین می آمد.بعضی وقتها هم از ستون آهنی که وسط طارمه بود،خودش را
بالا می کشید،به سقف که می رسید،خودش را رها می کرد.سر می خورد و به سرعت خودش را توی ایوان پرت می کرد.این کارهایش خیلی برایم عجیب بود.به خودم می گفتم:چقدر باهوش است.توی همه کارها وارد است.وقتی می دید با تعجب و تحسین وسط حیاط ایستاده و نگاهش می کنم.می گفت: بیا بابا.بیا تو هم تمرین کن.میگفتم:نه من می ترسم.میگفت:من اینجا وایسادم. میگفتم:نه.هر چه اصرار می کردم و می پرسیدم:این چیزها را از کجا یاد گرفتی؟ سکوت می کرد و چیزی نمیگفت.
با این حساب کار قبرکندن توی این شرایط مسلما او را راضی نمیکرد.با چنین روحیه ای توی این بحران چطور می توانست آرام بگیرد
ناامید از دلداری دادنش دستهایش را رها کردم و گفتم:بابا اگه اجازه بدید من برم.کار زیاده.گفت:برو بابا.به امان خدا.
گفتم:بابا اینجا کار زیاده.من باید هر روز بیام. یه وقت هایی هم ممکنه کار طول بکشه،لازم بشه من با بقیه بمونم تا کارها تموم بشه.از نظر شما ایرادی نداره؟
گفت:نه.الان وقت کار کردنه.همه باید کار کنیم،فقط سعی کن خیلی دیر وقت نشه. خیابونا خیلی خلوت نشده باشن.
گفتم:دا این روزها دست تنهاست.لیال هم با من میاد.ممکنه دا شاکی بشه.گفت:یه جوری برید،بیاید که دا هم اذیت نشه.دست تنها نمونه.خیالم راحت شد.دوباره دستش راگرفتم و بوسیدم و خداحافظی کردم.
وقتی برگشتم،دیدم پنبه و کافور تمام شده، زینب خانم گفت:برو از دفتر بگیر،یه آقایی به اسم پرویز پور اونجاست.رفتم بیرون.یکی از سه اتاق به هم چسبیده ایی که کمی آنطرف
تر از غسالخانه قرار داشت،دفتر جنت آباد بود و کارهای اداری قبرستان در آنجا انجام میشد. وقتی در زدم و داخل شدم،مرد قد بلند و لاغر اندامی در حدود سی و چند سال را پشت میز دیدم.پوست روشنی داشت و عینک پهنی زده بود.دفتر بزرگی جلویش باز بود.چند بار او را دیده بودم.با این فرق که توی روشنایی بیرون اتاق شیشه عینکش تیره بود.کمی ایستادم تا سرش خلوت شد.او به همراه مرد دیگری که تقریبا هم سن و سالش بود،مشغول نوشتن مشخصات شهیدی بودند که دو مرد عزادار برایشان می گفتند.از رفت و آمدهای اتاق و حرف هایش فهمیدم اسم مردی که عینک دارد،پرویز پور و آن یکی همکارش سالاروند است.به نظرم آمد،آقای پرویز پور با آن تیپ کاپشن شلوار و ژیله ای که پوشیده باید یک آدم فرهنگی باشد تا مسئول قبرستان.
اتاق که خالی شد،سلام کردم و گفتم:مرا از توی غسالخانه فرستاده اند.خانم رودباری پنبه و کافور خواسته.آقای پرویز پور از پشت میزش بلند شد.به طرف کمد فلزی گوشه اتاق رفت و چیزهایی که خواسته بودم،برایم آورد. از آن ساعت به بعد هر کاری پیش می آمد و هر چیزی لازم داشتند،مرا می فرستادند تا از دفتر امور اداری بگیرم.آقای پرویز پور هم که
پدرم را می شناخت تا فهمید دختر سید هستم،خیلی تحویلم گرفت.
با اینکه مرد جدی و خشکی بود،با احترام کارم را راه می انداخت.بار دوم،سومی که اتاقش رفتم از من خواهش کرد،در ثبت آمار و مشخصات شهدای گمنام زن به او کمک کنم. شهدایی که کس و کاری داشتند،اسامی شان در دفتر نوشته می شد ولی مشخصات شهدای گمنام را باید جلوی در به کسی که بیرون ایستاده بود می گفتند و او مینوشت. آقای پرویز پور از کشوی میزش دفتری بیرون آورد و گفت:مشخصات شهدای گمنام را توی
این بنویسید و بعد به من بدهید تا آمار را در دفتر اصلی وارد کنم.
توی غسالخانه دفتر را جدول بندی کردم و مشخصات چند زن شهید که گوشه دیوار گذاشته بودند تا آنها را آخر سر بشویند، نوشتم.رنگ پوست و مو،حدود سن و سال، عرب یا عجم بودنشان،قد و اندازه هیکل و احیانا مشخصات دیگری که داشتند،نوشتم. به کسی هم که لباس هایشان را می برید گفتم؛ تکه هایی از لباس شان را قیچی بزند و به صفحه مربوط به هر کدام با سنجاق وصل کند.به نظرم این طوری صاحب شهید راحت تر می توانست او را شناسایی کند.اگر احیانا همراه شهید پول،طلا یا هرچیز قیمتی پیدا می شد، توی نایلون میریختیم و رویش می نوشتیم،مربوط به شهید صفحه فلان.کیسه نایلون را توی کمد می گذاشتیم.نماینده دادگستری که می آمد صورتجلسه می کردیم، اشیا را تحویل او میدادیم.بعضی اوقات که از غسالخانه بیرون می آمدم،می دیدم از طرف شهرداری با وانت سنگ لحد و تابلوهای فلزی سیاهی آورده اند.
#قصه_شب
#بخش_نوزدهم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش نوزدهم💫
و گوشه و کنار غسالخانه می ریزند.به محض دفن جنازه ایی،یکی،دو نفر از کارکنان شهرداری اسم و فامیل شهید را باقلم مو و رنگ روی تابلوی فلزی می نوشتند و بالای قبر فرو می بردند.خیلی وقت ها که این آدم ها را پیدا نمی کردم،خودم تابلوها را می
نوشتم.اگر تابلوها تمام شده بود،روی سنگ های سیمانی شکسته که دیگر نمی شد از آن برای سنگ لحد استفاده کرد اسم شهید را
می نوشتم و بالای قبر میگذاشتم،معموال تا غروب سنگ ها تمام می شد و قلم موها هم خراب شده بود.ناچاربه جای قلم مو با کمک تکه چوبی که پیدا می کردم روی مقوا اسامی شهدا را می نوشتم و بالای قبر،زیر خاک می گذاشتم.
هر وقت به حرف های بابا فکر میکردم،انرژی می گرفتم.احساس میکردم شجاع شده ام و آن احساس تلخ کمتر به سراغم می آید.
بعد از اذان ظهر بمب می زدن،میگفتن نترسید،بمب هاشون رو طرفهای پل و فرمانداری انداختن.نزدیک نیست.نترسید. ولی صدای همهمه و ولوله مردم نشان می داد،کسی گوشش بدهکار نیست.هواپیماها رفتند ولی مردم در ترس و اضطراب و نگرانی مانده بودند.کلی گذشت تا خیال همه آرام گرفت که دیگر خبری نیست.طرفهای عصر دیگر طاقت ماندن توی غسالخانه را نداشتم. همه خسته شده بودیم.صدای غساله ها هم در آمده بود.یکی شان دائم غر میزد ومیگفت: باید نیروی جایگزین بفرستند.تا کی ما باید
جنازه های پاره پاره ببینیم.داریم دیوونه میشیم.که گداری هم بین خودشان جر و بحث می کردند.دنبال بهانه ایی میگشتم تا از آنجا بیرون بزنم.نمی خواستم دیگران بفهمند چقدر کم آورده ام.رویم خیلی حساب می کردند.خصوصا اینکه هر کس از راه می رسید، به من و لیال میگفت:شما خیلی خوب طاقت میارید با این سن و سال کم تون اینجا موندین.وقتی شنیدم مردی از پشت در گفت: بیایید اینا رو ببریم به خاک بسپاریم.کسی از صبح سراغشون نیومده.فرصت را غنیمت شمردم.به زینب و مریم خانم که مشغول کفن کردن شهیدی بودند،گفتم:بیایید بریم. اینا رو که میگن؛دفن کنیم.خوب نیس مردها دفن شون کنن مریم خانم چون دائم سیگار میکشید،نایی نداشت چیزی بلند کند.برخلاف او زینب خانم انگار از خدا می خواست از آن محیط دم کرده که بوی کافور و خون آدم را خفه میکرد،فرار کند،سری تکان داد و گفت: الان میام.کارش که تمام شد،رفتیم بیرون
سه،چهار جنازه ایی که از صبح بیرون فرستاده بودیم،کنار غسالخانه بودند.مردی که بالای سرشان بود،برزنت و کفن روی صورتشان را کنار می زد و به کسانی که دنبال گمشده هایشان می گشتند،نشان می داد. این چند تا از یک خانواده بودند،چون همه
را از یک منطقه آورده بودند و قیافه هایشان خیلی شبیه هم بود.چند تا برانکارد آوردند و آنها را بلند کردیم.مردمی هم که آنجا بودند، کمک می کردند.هر چند نفر سر یک برانکارد را گرفتیم و کمی آن طرف تر جلوی مسجد کوچک جنت آباد زمین گذاشتیم.
حاج آقا نوری و روحانی دیگری که او را حاج آقا صداقت صدا می زدند،نماز میت شهدا را می خواندند.چون تعداد شهدا زیاد بود.هر هفت،هشت نفرشان را کنار هم می خواباندند و یکجا بر آنها نماز می خواندند،بعد نماز به طرف قبرها به راه افتادیم.یکی از مردها بلند لا اله الا الله می گفت و بقیه جواب میدادند. به قبرها که رسیدیم،پیکرها را زمین گذاشتند و زینب خانم رفت توی قبر،زنها سر کفن ها را که از بعضی هایشان خون می رفت،گرفتند تا به زینب بدهند.من که دیدم زینب به تنهایی قادر به گرفتن جنازه ها نیست،از طرفی چون شهدا زن بودند و من نمیخواستم مردها آنها را توی قبر بگذارند،پریدم توی قبر،یک لحظه
به تنگی و تاریکی قبر که همیشه وصفش را شنیده بودم فکر کردم.بعد به خودم گفتم: چندان ترسی هم نداره،همه چیزش عادیه.
اعمال آدم مهمه که باید درست باشه.بعد دو تا مرد گره های سر و ته جنازه شکلات پیچ را گرفتند.زنی هم از وسط،جنازه را بلند کرد و سه نفری جنازه را به من و زینب دادند. سنگینی جنازه به کمرم فشار می آورد.نفسم بریده بود.خیلی سریع او را توی گودال گذاشتم.با اینکه به گفته زینب جنازه را روی پهلوی راست خوابانده بودیم،ولی توی گودال جا نمی شد.از گودال بیرون پریدم تا شهید در جایگاهش جا بگیرد.زینب روی او را باز کرد و بعد پیرمردی که تلقین می داد،رفت تا کلمات شهادتین را بگوید.بیچاره پیرمرد از نفس افتاده بود.چون دائم از این قبر در می آمد
و توی آن یکی می رفت.
تا این کار انجام شود،سنگهای لحد را بکش بکش به طرف قبر آوردم.مردها هم کمک کردند.سنگ ها را که خیلی سنگین بودند، دست زینب دادیم و بعد روی قبر را پوشاندیم.با این همه کار، غروب که شد هنوز ده،دوازده شهید زن پشت در باقی مانده بود ولی چون همه خسته بودیم به محض اینکه یکی از غساله ها گفت:کار تعطیل.هر چی شهید مونده باشه برای فردا،همه قبول کردند.اصلا انگار منتظر چنین حرفی بودند. لیال هم که تا آن موقع بی سر و صدا کارکرده بود،با نگاهی به من فهماند از خدایش بوده کار تعطیل شود.
#قصه_شب
#بخش_نوزدهم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
سیزدهقرن،نفسهایِزمین،پرشدهاز
"پسرِفاطمهها"ایپسرِزهراها...
چقَدَرپایِهمینوعدهیِتو،پیرشدند...
جگرِمادرها،مویِسرِباباها...
باز،کرسیِّزمستانیِما،گرمنشد...
بازهمسردگذشتند،شبِیلداها...
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا
✅ ارسالی کاربران ، با تشکر فراوان.
هدایت شده از مرکز نیکوکاری کهریزسنگ
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
#گزارش_خدمت
#گزارش
همشهریان نیکوکار ، نیک اندیش و با فرهنگ
🌸🍃 با سلام و احترام به استحضار شما می رساند : در طی ماه قبل ( آذرماه ۱۴۰۲) مبلغ ۷.۳۰۰.۰۰۰ تومان که بابت خیرات گلزار به کارت خوان سیار مرکز در گلزار شهداء پرداخت کردید و یا بابت درمان به روش کارت به کارت حساب مرکز نیکوکاری واریز کردید ، طی این شش عدد حواله به حساب بیماران صعب العلاج نیازمند کهریزسنگی که نسخه یا صورتحساب بیمارستان ارائه کرده بودند ، واریز گردید.
🌸🍃 رحمت الهی به روان شاد اموات و عزیزان آسمانی تان که به جای اسراف در خرید شیرینی و شکلات و ... به این پویش پیوسته اید و از رنج و درد بیماران همشهری می کاهید و داوطلبانه در راه فرهنگ سازی این کار خیر به خدمتگزاران خود کمک می کنید.
پویش #مهرمهدوی
خیرات و صدقات شب و روز جمعه
🌸🍃 مرکز نیکوکاری اشتغال مسجدالرسول(ص) کهریزسنگ در پیام رسان های برتر داخلی👇👇
۱) در پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/nikokarimar
۲) در پیام رسان بله
https://ble.ir/nikokarimar
۳)پیام رسان روبیکا
https://rubika.ir/nikokarimar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕰 #به_رسم_عاشقی: ۲۲ شب...
✍ قرائت دستهجمعی و همزمان #دعای_فرج برای تعجیل در فرج حضرت صاحبالزمان عجل الله فرجه الشریف و علیهالسلام
✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ...
❤️ #امام_مهدی علیهالسلام فرمودند: در تعجيل #فرج بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست.
💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇵🇸
🚧مشکلات آقایان زمینه ساز 80% طلاق ها در ایران🚧
__
✅آقایون برای درمان ناتوانی های جسمی
حتما لینک پایین را مشاهده نمایید 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/948372071Cb1ffd6b53d
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
✅جهت شروع روند درمانی فرم ویزیت زیر را پر کنید
https://digiform.ir/wd8b60e97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | گوشههایی از سفر رهبر انقلاب به کرمان با لباس مبدل پس از زلزله دی ماه ۱۳۸۲ شهر بم
📢 جمعی از مردم استانهای کرمان و خوزستان صبح شنبه دوم دیماه ۱۴۰۲ با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد.
❤️ این دیدار که در ایام سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی برگزار میشود، مطابق روال دیدارهای عمومی اقشار مختلف مردم استانهای کشور با حضرت آیتالله خامنهای میباشد.
🗓 بازنشر به مناسبت دیدار مردم کرمان با رهبر معظم انقلاب
✅ خبرگزاری پلیس نجف آباد 👇
https://eitaa.com/Najafabadpolice
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاک کنی برای گناهان ..!)😍
🔰فقط ۲ روز تا شروع ثبت نـام
📌#دوره_متفاوت_سبک_زندگی
زمان ثبت نام:سوم دی ماه ساعت ۱۵
کلیک کنید 👇
معرفی کامل دوره جامع سبک زندگی
سر فصل ها و خدمات ۴۰ روزه دوره
شهریه و دو گارانتی طلایی بازگشت وجه
جوایز شرکت کنندگان و نحوه ثبت نام
@daryaee_ir
#اطلاعیه
آیین سنتی پخت سمنو
به مناسبت شهادت ام الادب ام العباس
حضرت ام البنین (سلام الله علیها)
سه شنبه۵ دی ماه
مکان:
درب حسینیه چهارده معصوم(علیهم السلام)
حسینیه چهارده معصوم(علیهم السلام)
موکب سیده ام البنین (سلام الله علیها)
@H14M_k
@Mookeb_sayede_ommolbanin_s
48.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روح تمام عزیزان سفر کرده آسمانی به خصوص کسانی که به نیت آنها در این پویش فیش تقبل شد شاد🤲
🌹🌹🌹
تشکر از خانواده
شهید مصطفی امینی
که در این کار خیر ما را همراهی کردند انشاالله شفاعت شهدا شامل حال همه ما بشود🙏
روحشون شاد جایگاهشان بهشت 🌹🌹
برای شادی روح همه اموات
اجماعا الفاتحه مع الصلوات🖤
1402/10/01
لینک گروه پویش مهر
https://eitaa.com/joinchat/2868183536Cad8620c288
#استخدام
استخدام در صنایع تولیدی
1️⃣ اپراتور دستگاه تولید
شرایط احراز:
🔸️ ساکن محدوده کارخانه
🔸️ سن ؛ زیر ۴۰ سال
مزایا:
🔸️ حقوق اداره کار
🔸️ بیمه تامین اجتماعی از ابتدای همکاری
🔸️ فضای مناسب جهت پیشرفت
🔸️ آموزش کار با دستگاه
♦️ جنسیت: آقا
♦️ نوع همکاری: تمام وقت به صورت شیفت
🏠محدوده کار؛ منتظریه ، شهرک صنعتی ویلاشهر
ارسال پیام به شماره:
📱 09224019278
تلفن تماس:
☎️ 03137727833
سلام و عرض ادب خدمت همه همشهریان عزیز 💐
کانال درمانگاه هلال احمر شهر کهریزسنگ جهت اطلاع رسانی از برنامه ها و خدمات درمانی درمانگاه هلال احمر شهر کهریزسنگ در پیام رسان ایتا تشکیل شده است.
بسیار خرسندیم که همه شما بزرگواران با نقطه نظر و پیشنهادات خود ما را در ارائه خدمات بهتر به بیماران عزیزمان کمک و یاری نمایید.
https://eitaa.com/DarmangahHelalAhmar
ارتباط با مدیر، انتقاد و پیشنهاد👇👇
@AMsalehi