💫بخش بیست و هشتم💫
با خنده گفت:اون موقع رنگ و روت فرق میکنه.میشی قالب یخ.اون موقع دیگه اصلا طرفت هم نمیام.عصبی شدم و گفتم:شماکه ادعا می کنید برای کار کردن اینجا هستید، بیایید بریم،کار،کاره.چه فرقی میکنه؟چرا بهونه میبارید؟می خواید از زیر کار در برید. دخترهای دیگر هم گفتند:نه از عهده ما بر نمی یاد.فشار روحی ام باعث می شد،ملاحظه نکنم.برایم مهم نبود دخترها ناراحت میشوند یا نه،فقط شهدا را می دیدم که آنجا افتاده اند.به همین خاطر،بی مهابا حرف میزدم. برمیگشتم جنت آباد،دوباره طاقتم نمیگرفت. می آمدم مسجد.بلاخره بعد این رفت وآمدها، زورم فقط به دخترها رسید.بعضی از آنها را متقاعد کردم و به جنت آبادکشاندم.فقط مریم امجدی بود که به هیچ عنوان حاضر نشد بیاید.گفت:من نمیتونم اینجا رو رها کنم.او جلوی راه پله ای که به طرف طبقه دوم مسجد میرفت،ایستاده بود.این طور که فهمیدم آنجا انبار مختصری از اسلحه و مهمات بود و مریم از آنجا نگهبانی می کرد و با مجوز،اسلحه میداد.با صباح وطن خواه، زهره فرهادی،افسانه قاضی زاده و اشرف فرهادی دختر عموی زهره راه افتادیم.در بین اینها فقط افسانه بود.که بعد از داد و بیدادهای من داوطلبانه گفته بود:میام کمکت.وقتی ازش پرسیدم:نمی ترسی؟گفت: نه.ما موندیم کار کنیم.پس باید هر کاری که از دستمون برمی یاد،انجام بدیم.از این حرفش خیلی خوشحال شدم.چون یک نفر از دخترها با دل و جان انجام این کار را قبول کرد.وقتی رسیدیم جنت آباد،اشرف فرهادی و زهره با اینکه دوست داشتند کمک کنند،ولی انگار واقعا نمی توانستند و از انجام چنین کاری اکراه داشتند.صباح هم گفت:من می ترسم،من مثل تو سنگدل نیستم.او با بقیه رفتند توی جنت آباد،ببینند چه کاری هست که می توانند انجام بدهند.افسانه قاضی زاده با من داخل غسالخانه آمد ولی حال و وضع آنجا را که دید،کپ کرد.وقتی حال و روزش را دیدم،گفتم:خب اگه میترسی دست نزن انگار تو رو دربایستی مانده بود.گفت:نه آستین هایش را بالا زد و با هم شهیدی را تیمم دادیم.کار این جنازه که تمام شد،گفت:من نمیتونم اینجا بمونم.جای من اینجا نیست.
چیزی نگفتم.نمی توانستم به جبر نگهش دارم.با هم بیرون آمدیم.دیدم زهره فرهادی اتاق غسال ها را جارو زده و صباح هم کمی
وسایل آنجا را مرتب کرده است.نمازشان را همانجا خواندند.زهره با آن صورت قشنگ و مهربانش هی میگفت:خواهر حسینی،تو حق داری این طوری به هم بریزی.واقعا کسی نیست به فریاد اینجا برسه.هر چقدر هم بدو بدو کنی فایده نداره.دیگر عصر شده بود،عصر روز چهارم مهر.با دخترها ایستاده بودیم بیرون غسالخانه.لیال هم دست از کارکشیده، آمده بود بیرون.او را به صباح و زهره،اشرف و افسانه معرفی کردم و گفتم که لیال خواهرم است.آنها هم سلام و علیک کردند و خسته
نباشید گفتند.همین طور که مشغول صحبت بودیم،صدای بابا را شنیدم.مرا صدا می کرد. می خواستم از خوشحالی پر دربیاورم.این دو روز که او را ندیده بودم،دلم خیلی برایش تنگ شده بود.با عکس العمل من،لیال و دخترها متوجه بابا شدند.من و لیال دویدیم
طرفش.بابا اول من و بعد لیال را در بغلش گرفت و فشرد.به سلام دخترها هم جواب داد و بعد ساکت ایستاد.به نظرم خیلی خسته می آمد.غم عجیبی توی چهره اش بود.چند لحظه بعد همین که لیال و دخترها ما را تنها گذاشتند،بدون مقدمه گفت:زهرا می خوام سفارشی بهت بکنم،انگار دلم را چنگ زدند.با نگرانی پرسیدم:چه سفارشی؟سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.توی صورتش دقیق شدم.رنگ و روی پریده اش میگفت که این چند شب را نخوابیده.چشم هایش بی رمق بود.چشم هایی که همیشه پر از مظلومیت و معصومیت بود.یک آن چهره اش در زندان استخبارات جلوی نظرم آمد.همان لحظه ایی که به دا وصیت کرد،مراقب ما باشد و از من و على خواست بچه های خوبی باشیم ودا را اذیت نکنیم.این چهره همان چهره شده بود و همان حالت را داشت احساس کردم برای گفتن حرفش دنبال کلمه می گردد.به دهانش زل زدم،نفسم حبس شده بود.با خودم کلنجار می رفتم که چه می خواهد بگوید.بلاخره سرش را بالا آورد و توی چشم هایم نگاه کرد.طاقت دیدن نگاهش را نداشتم.سرم را انداختم پایین،سکوت را شکست و با لحنی پر از آرامش گفت:زهرا، علی که نیست.محسن هم که خودت میدونی بعد از چند دقیقه سکوت گفت:من دیگه باید بروم.راه افتادیم طرف در جنت آباد.یک لحظه دیدم با دست راستش،دست مرا که شانه به شانه اش می آمدم،گرفت.پنجه هایمان در هم قلاب شد.دلم می خواست نگهش دارم ولی نمیشد.به در جنت آباد نزدیک می شدیم. دستم را که بیشتر فشرد،احساس کردم از همیشه به او نزدیک ترم.با دست راستم بازوی راستش را گرفتم.دستش را از میان انگشتانم بیرون کشید و دور کمرم انداخت. فرصت را غنیمت شمردم و سرم را به سینه اش چسباندم.بوی تنش را استشمام میکردم و به خاطر میسپردم.
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_هشتم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش بیست و هشتم💫
گرمی آغوشش،مهربانی صدایش،محبتی که با فشار دستانش می خواست به من منتقل کند،همه را سعی کردم در خاطرم ثبت کنم و برای یک عمر در دلم نگه دارم.باز هم می خواستم بگویم؛تنهایم نگذار.چرا وقتی که بیشتر از هر وقت دیگر نیازمند وجودت هستم،می خواهی بروی؟چرا با رفتنت چنین مسئولیت سنگینی را بر دوشم میگذاری؟توی وجودم پر از حرف بود،پر از فریاد بود،ولی چیزی از آن به زبانم نیامد.دیگر چیزی به در جنت آباد نمانده بود.قلبم فشرده می شد و غوغایی در دلم برپا بود.کاش می شد ازبغلش بیرون نمی آمدم.یک دفعه لیال که دیده بود بابا در حال رفتن است،خودش را دم دررساند. من از بغل بابا کناره گرفتم و بابا او را درآغوش گرفت.به خودم گفتم:بیچاره لیال،نمی داند چه لحظات گرانقدری را می گذراند.شنیدم بابا به لیال می گوید:حرف خواهرت رو گوش کن. مواظب خودت باش.از هم جدا نشید.همیشه با هم باشید.لیال بهت زده بابا را نگاه میکرد. صورتش کش آمده بود.طاقت نیاورد و به گریه افتاد.بابا دوباره بغلش کرد وگفت: ناراحت نباش.ما خودمان باید پشتیبان هم باشیم.لیال كمی آرام شد.بابا یک بار دیگر مرا در بغل گرفت.بعد دست داد و سریع رفت. اصلا به عقب برنگشت و از در جنت آبادخارج
شد.یقین کردم از دنیا و مافیها کنده شده با لیال ایستادیم و رفتنش را نگاه کردیم.نگاه به پدری که عاشقانه دوستش داشتیم.یکدفعه
لیال پرسید:زهرا چرا بابا این طوری حرف می زد؟منظورش چی بود؟با بغض گفتم:داشت وصیت می کرد.شاید این آخرین دیدارمان بود.دارد می رود که شهید بشود.بغض لیال ترکید و اشک هایش سرازیر شد.بابا رفت ولی تمام وجودم را به تلاطم انداخت.دخترها هم که رفتند،بیشتر دلم گرفت.امیدوار بودم حداقل یکی دوتایشان اینجا بمانند ولی رفتند.با کمرنگ شدن آفتاب،جنت آباد هم کم کم خلوت شد.هفت،هشت نفری بیشتر نبودیم.سر قبری ایستاده بودیم.می خواستیم جنازه پسر ده،دوازده ساله ای را دفن کنیم. توی قبر خاک ریخته بود.یکی از مردها داشت خاکها را از آن بیرون می ریخت.پیرمردی هم که تلقین می داد،از خستگی کنار قبر روی خاک ها نشسته بود و نگاه می کرد.او شبها جنت آباد نمی ماند،می رفت و صبح می آمد. حدود شصت سال سن داشت.کوتاه بود و سفید رو .همیشه کفش و لباس های رویی اش را در می آورد به تابلو فلزی بالای قبری آویزان میکرد و با پیژامه گل و گشاد و عرقگیر سفید و پای برهنه،توی قبرها می رفت.پاچه های شلوارش را هم بالا میزد تا موقع کار اذیتش نکنند.خیلی دلم به حالش میسوخت. عرقچینی که به سر داشت مرا یاد پاپا می انداخت.من که تا قبل از این عادت داشتم در طول روز یکی، دو بار به خانه پاپا بروم،اما حالا چند روز بود که از آنها بی خبر بودم.قبر که آماده شد،پیرمرد رفت داخل.جنازه را فرستادند پایین.تا روی جنازه را باز کند تلقین را بخواند،به زحمت و کشان کشان دو تا سنگ لحد آوردم.پیرمرد که دیگر از وقتی با من آشنا شده بود مرا دخترم صدا میکرد،گفت:دخترم، بابا، اون سنگ لحد رو بده به من یواش، نیندازی.حرفش تمام نشده صدای غرش جنگنده ها همه مان را متوجه آسمان کرد. صدا از سمت جنوب به گوش می رسید.به همان طرف نگاه کردیم،چیزی ندیدم.یک دفعه یک نفر فریاد زد:از این طرف،از این طرف داره میاد.پشت سرتونه
همه به عقب برگشتیم.دو تا میک از سمت پارس آباد به سمت جنت آباد می آمدند.چون سرعتشان فراتر از صوت بود ما صدایشان را بعد از عبور خودشان شنیده بودیم.صدا هر لحظه بیشتر و وحشتناک تر می شد.فشار زیادی به پرده گوشم می آمد.احساس میکردم پرده گوشم متورم شده است و می خواهد از
مجرایش بیرون بزند،صدا توی قلبم لرزش ایجاد میکرد.نمی دانم چرا نمی توانستم نفس هم بکشم.مثل این بود که باد شدیدی توی صورت آدم بخورد و نگذارد،نفس بگیری. میک ها آنقدر با سرعت از بالای سرمان رد شدند که نتوانستم چیزی تشخیص بدهم. حتى نفهمیدم اندازه شان چقدر بود.تنها چیزی که خیلی واضح بود،این بود که میگها در ارتفاع خیلی پایینی پرواز می کردند،از روز
اول هواپیماها می آمدند ولی از دیروز که روز سوم بود،بمباران هوایی شدت گرفت.دیگر فهمیده بودند این طرف هیچ نیرویی برای مقابله با آنها نیست.به همین خاطر،جرأت می کردند و در ارتفاع پایین پرواز می کردند. از زبان نظامی ها که همه جا پراکنده بودند، شنیده بودم؛هواپیماهای آواکس برای شناسایی می آیند و میگهای بیست و یک و بیست و سه روسی،شکاری و جنگنده هستند. میگها بمب های شان را آن سمت پادگان توی بیابان بین پادگان و خانه های کوی شاه عباس ریختند.زمین زیر پایمان لرزید.صدای انفجار شدید و دود و گرد و غبار به هوا رفت. حتی صدای خرد شدن شیشه های کوی شاه عباس هم می آمد.صدای غرش ها مرا یاد خورشید گرفتگی دوران مدرسه ام انداخت.آن روز همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت، طوفان، باد و رگبار شدید همه جا را گرفت.
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_هشتم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
هدایت شده از کانال درمانگاه هلال احمر شهر کهریزسنگ🏥
👇👇🌺راه اندازی واحد درمان و مراقبت های زخم و استومی در درمانگاه هلال احمر با حضور پزشک متخصص و کارشناس تخصصی زخم آقای مصطفی شمسی🌺👇👇
🌴درمان انواع زخمهای جراحی حاد و مزمن، سوختگی
🌴درمان زخم بستر ،دیابتی سرطانی، جراحات تصادف و صدمات عروقی(شریانی،وریدی)،
🌴برطرف کردن جای زخم قدیمی و تتو
🌴تعویض و جایگذاری کیسه های مختلف استومی
🌴مشاوره و آموزش رایگان در حیطه درمان زخم
🌴پانسمان های نوین و پیشرفته
🌴وکیوم تراپی prp لاروتراپی اوزون تراپی پلاسما تراپی (گرم، سرد)، کراتوریموال، کربوکسی تراپی و...
📣تاریخ شروع فعالیت: از صبح روز دوشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۸
🌺درمانگاه هلال احمر به :آدرس کهریزسنگ - خیابان ولیعصر
جهت دریافت نوبت با شماره تلفن های درمانگاه تماس حاصل فرمائید .
42322665 یا 42322655
♡ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ☆ ✅ کانال اطلاع رسانی درمانگاه هلال احمر ✅ ☆ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡
https://eitaa.com/DarmangahHelalAhmar ⛑️
8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
کار درست رو انجام بدم،
حرف مردم رو چکار کنـــــم؟
منبع: جلسه اول مبحث خالص برای تو
@ostad_shojae
🔴بسته اینترنت رایگان دولت، #برای_همه_مردم فعال شد
🔹بسته اینترنت رایگانی که هفته گذشته وزارت ارتباطات در قالب پیامک به شهروندان اطلاع رسانی کرد، از امروز گزینه ثبتنام اینترنت رایگان دولت برای همه شهروندان فعال شده و متقاضیان میتوانند با مراجعه به سامانه my.gov.ir از این خدمات بهرهمند شوند.
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕰 #به_رسم_عاشقی: ۲۲ شب...
✍ قرائت دستهجمعی و همزمان #دعای_فرج برای تعجیل در فرج حضرت صاحبالزمان عجل الله فرجه الشریف و علیهالسلام
✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ...
❤️ #امام_مهدی علیهالسلام فرمودند: در تعجيل #فرج بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست.
💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇵🇸
🔰مشکلات آقایان🔰
❌زمینه ساز 80% طلاق ها در ایران❌️
کلینیک دکتر باباپور
تا بهبودی کامل همراهتون هستیم✅️
آقایون برای درمان بیماریهای زناشویی حتما به کانال زیر مراجعه کنند:⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/457769521Cff3fba4291
_______________________________________
با پر کردن فرم ویزیت زیر میتوانید درعرض
۱۲ ساعت مشکل خود را مطرح نمایید:⬇️
💻 https://digiform.ir/wc232203a
_______________________
به یک نفر کارمندخانم جهت انجام امور اداری آشنا به کامپیوتر با روابط عمومی بالا
نمایندگی ایران خودرو ۲۰۴۸
کهریزسنگ
شماره تلفن ۰۹۱۳۲۰۵۳۹۳۳