💫بخش صد و سی و دو💫
با خودم میگفتم:ای کاش حبیب اینجا بود. اما وقتی فکر میکردم مساله جنگ مهم تر
است و حضور حبیب در آنجا مؤثرتر است، سختی ها را تحمل میکردم.از آن طرف با اینکه توی اتاق خودم بودم ولی همیشه حواسم به دا بود.تا وقتی در طبقات پایین بودیم با کار کردن توی آشپزخانه ای که مشترک بود و در برخورد با زنهای همسایه سرش گرم میشد.فرصت چندانی نداشت در افکارش فرو برود.اما از زمانی که به طبقه هفتم آمدیم،این فرصت برایش پیش آمده بود.پوستر عکس شهدای خرمشهر را به دیوار زده بود.راه میرفت به کردی،به عربی مویه می کرد و اشک میریخت.من هی تحملمی کردم، گوش هایم را میگرفتم صدایش را نشنوم ولی در عین حال خودم هم به گریه می افتادم. دست آخر که میدیدم گریه و زاری دا تمام شدنی نیست و انگار منتظر است یکی برود دلداریش بدهد،میرفتم توی اتاقشان میدیدم بچه ها یک گوشه کز کرده اند،جگرم آتش می گرفت،دا را بغل میکردم سرش را توی شانه ام می گذاشتم و می بوسیدم.آنقدر حرف می زدم تا آرام شود.این در حالی بود که خودم از درون میسوختم.بعد از دا نوبت بچه ها بود. آنها را به پارک میبردم.خوراکی برایشان می خریدم.توی خیابان ها می گرداندم و بعد به خانه می آمدیم.این وسط هیچ کس نبود که مرا درک کند.بعضی ها هم دلسوزی بیخود میکردند،دانسته و نادانسته زخم زبان می زدند.یا رفتارهای ترحم آمیز داشتند.از همه این چیزها بیزار بودم.سال ۱۳۶۴ حبیب را از طرف سپاه برای گذراندن دوره های تخصصی تسلیحات به تهران فرستادند،دوره آموزشی دو ساله بود.ولی حبیب قبل از آنکه سال اول تمام شود،به منطقه برگشت،در تمام مدت حضورش در تهران کلافه بود،همین که
عملیات را میشد غوغا بپا میکرد.اعصابش به هم میریخت.راه میرفت و توی سرش میزد و میگفت:خاک بر سرت حبیب،تو اینجایی و بچه ها توی عملیات اند.الان بچه ها چه کار
میکنند.ای کاش من هم آنجا بودم.میگفتم: خب پاشو برو برای چی موندی خود خوری میکنی؟میگفت:نمیتونم این دوره لازمه باید آن را بگذرانم.دست آخر از دوره دو ساله،یک سالش را هم نگذراند.وسط دوره گذاشت و رفت.این عادت همیشگی حبیب بود که وقتی به مرخصی می آمد تمام وجودش برای برگشتن به جبهه پرپر میزد.گاهی حال و روز من و بچه ها و سختی های زندگی را که میدید،میگفت:اگر تو راضی نیستی نمیروم. ولی میدانستم که اگر فرضا من هم بگویم نرو،صدها بهانه و دلیل برای رفتنش میتراشد.روی همین حساب همیشه وانمود میکردم که از رفتنش ناراحت نیستم که هیچ خوشحال هم میشوم و حبیب هم میپرسید: اگر من شهید شوم تو چه کار میکنی؟من زنان زیادی از دوستانم را دیده بودم که شوهرانشان به شهادت رسیده بودند.
وجود دایی حسینی و دایی نادعلی در آن سال های سخت نعمت بزرگی برای ما بود، دایی حسینی مثل یک مدیر خوب به همه مسائل توجه داشت.همیشه میپرسید چیزی نیاز نداشته باشیم و یا بی خرجی نمائیم. بعضی جاها برخوردهایی با من میشد که درست نبود.با خودم میگفتم اگر مردی همراهم بود این برخوردها نمیشد.هروقت احساس میکردم چقدر بد است خانه مرد نداشته باشد با دیدن دایی ها دلم قرص می شد و تسلایی برایم بود.حقوق حبیب زمانی که ازدواج کردیم،هزار و هشتصد یا دو هزار
تومان بود.کم کم حقوق او تا سال ۱۳۶۲ به حدود سه یا چهار هزار تومان رسید.من یک بار اول زندگی از حبیب پرسیده بودم؛میتوانم از این پول به آدم مستحق یا زلزله زده ها و... کمک کنم یا نه؟او در جوابم گفت:خانه و زندگی در اختیار توست.میخواهی آتش بزن، میخواهی ببخش،با اینکه وضع مالی چندان
خوبی نداشتیم و حبیب دست مرا در استفاده از پول باز گذاشته بود،ولی من صرفه جویی میکردم.حسابی در بانک ملت خیابان فردوسی باز کرده بودم و مختصری پس انداز میکردم تا اگر نیازی به پول پیدا کردیم،حبیب به کسی رو نیندازد.برادرانم حسن و سعید اصرار داشتند مثل منصور و محسن به جبهه بروند،منتهی سن شان کم بود و آنها را نمی
پذیرفتند،بلاخره حسن و سعید سال ۱۳۶۵ موفق شدند به جبهه بروند،حسین یک دوره شش ماهه به جبهه اعزام شد برای ثبت نام هر دفعه مرا میبردند و به جای مادرشان به
پذیرش سپاه معرفی میکردند تا برگه رضایت را امضا کنم.ولی چون سابقه من سر شهادت علی پیش دا خراب بود،به دا میگفتم؛سعید میخواهد جبهه برود یا حسین میخواهد برای جبهه ثبت نام کند،نگران بودم.اگر بار دیگر اتفاقی برای بچه ها می افتاد،این بار دا مرا نمیبخشید.سعی میکردم توجیهش کنم.او
هم می پذیرفت و مخالفتی نمیکرد.فقط می گفت:سالم برگردند،
حسن دو تا از امتحانات ثلث اول سال اول دبیرستانش را گذرانده بود که زمان اعزامش فرا رسید.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_دو
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و دو💫
حسن رفت و تا شش ماه مداوم در جبهه ها بود.من و حسن مرتب مکاتبه میکردیم.من همیشه از نامه نوشتن بدم می آمد.همیشه نامه های حبیب را بی پاسخ میگذاشتم و تلفنی جواب میدادم.برعکس حبیب به نوشتن علاقه مند بود.وقتی میدید من جواب نامه اش را نمیدهم،راضی شده بود نامه ندهد.ولی باز گاهگداری نامه مینوشت.چون شرایط حسن فرق میکرد خودم را ملزم می کردم جواب نامه هایش را بفرستم.حبیب چند بار به دیدن حسن رفته بود،حسن را به خط مقدم نفرستادند.او را در یک دژبانی به کار گرفتند.او هم از این مساله ناراحت بود. هر چند همان منطقه هم جای حساسی به حساب می آمد و امنیت زیادی نداشت. هواپیماها مرتب برای بمباران می آمدند،یکبار حسن در نامه ای نوشته بود یکی از بچه ها هواپیمای عراقی را که زد،ما سقوطش را دیدیم،در نامه های حسن شور و شعف موج میزد.حسن هنوز از منطقه برنگشته بود که التماس های سعید شروع شد.سعید پسر عجیبی بود.خیلی آرام و درس خوان بود. رفتار و کردارش باعث میشد مورد توجه همه قرار بگیرد.سعید و حسن در یک مدرسه درس میخواندند.توی مدرسه از شیطنت های حسن شکایت میکردند و از سعید تعریف میکردند. خلق و خوی سعید مرا به یاد علی می انداخت.خصوصا چهره اش هم به على شبیه بود و ابروانش به هم پیوسته بود.خلاصه هر کاری این دو نفر داشتند،من باید همراهشان میرفتم.هر چه میگفتم: من نمی آیم مدرسه شما،آنجا همه مرد هستند.آنقدر میگفتند که مجبور میشدم بروم.سعید جزو گروه سرود و تئاتر بسیج دانش آموزی بود.مسئول گروه آقای سیدجواد بازیگر سینما و تلویزیون بود
میخواست گروهی را به جبهه ببرد،بچه های گروه بین سیزده تا پانزده سال سن داشتند. من با رضایت دا به کانون که در میدان حر واقع بود،رفتم.آقای هاشمی را دیدم و برگه های مربوط به اعزام سعید را امضا کردم،
سعید میخواست برای رزم برود،اما مسئولین گروه به خانواده ها تعهد داده بودند بچه ها را فقط برای اجرای سرود و تئاتر میبرند،سعید و گروه شان به دوکوهه در بستان،سوسنگرد، فاو، رفته و برای رزمندگان مستقر در این مناطق برنامه اجرا کرده بودند.شهریور سال ۱۳۶۶ ،منطقه عملیاتی در غرب کشور بود. یک شب خواب شهید چمران را دیدم خیلی با او صحبت کردم.از آنجا که نگران حال منصور بودم،سراغش را از شهید چمران گرفتم.گفت: او را می آورند.چیزهای دیگری هم پرسیدم که با خنده جواب داد.بعد از دیدن خواب دیگر در حال و هوای خودم نبودم،از هر چیزی که مربوط به دنیا بود،بیزار شده بودم.صحنه های خواب از جلوی چشمانم کنار نمیرفت و دکتر چمران با آن حالت عرفانی و حرف هایی که زد،ذهنم را به خود مشغول کرده بود. چیزی از خوابم به دا نمی توانستم بگویم. فقط به فوزیه وطنخواه گفتم که چنین خوابی دیدم.
قبل از این در بهمن سال ۱۳۶۴ منصور از ناحیه پای چپ مجروح شده بود،هشت ماه در خانه بستری شد.توی پاپش میله کار گذاشته بودند،اما به محض اینکه گچ پایش را باز کردند و توانست راه برود،به منطقه برگشته بود.دو،سه روز از خوابی که دیده بودم،گذشت.یک روز حالم بد بود.از قوزیه خواستم با من به بیمارستان امیراعلم که در مسیر خیابان کوشک بود،بیاید.توی راه فوزیه شروع کرد به صحبت، حس کردم میخواهد چیزی به من بگوید و سعی میکند اول مرا به شکلی آماده کند.به او گفتم:حرف اصلی ات را بزن،بگو چی شده؟من منتظرم.گفت:شخصی را از طرف ستاد تخلیه شهدا و مجروحین در
ساختمان دیده که سراغ مرا میگرفته.اوگفت، خوابم تعبیر شده است.با این حرف بغضم ترکید و با گریه گفتم:خدایا مادرم دیگر طاقت داغ ندارد.فوزیه گفت:به خدا منصور شهید نشده،ولی ظاهرا جراحت خیلی شدیده.گفتم: تورو به خدا راستش را بگو چی شده،من مشکلی ندارم فقط برای مادرم نگرانم.گفت: نه به خدا برای دلداریت نمیگویم.خودش گفته بروید در خانه مان،فقط به خواهرم زهرا بگویید من مجروح شده ام.مأمور ستاد دو بار هم آمد در خانه شما.تو نبودی اما به مادرت
چیزی نگفت.من هم اتفاقی توی راهرو ساختمان او را دیدم.با اینکه حالم بد بود از بیمارستان رفتن منصرف شدم.با فوزیه به
ستاد تخلیه شهدا و مجروحین به وزارت بهداشت،درمان و آموزش پزشکی فعلی و در تقاطع خیابان جمهوری - حافظ رفتیم.توی ستاد اسم منصور را دادم و آنجا روی لیست گفتند که منصور از ناحیه پا مجروح شده و یک راست از منطقه به بیمارستانی در مشهد منتقل شده است.آدرس و شماره تلفن بیمارستان را که دادند،رفتم زنگ زدم.گفتند
منصور آنجاست و تا آن موقع چند عمل جراحی رویش صورت گرفته و چند عمل دیگر هم دارد.وقتی مطمئن شدم منصور در مشهد بستری است،بلیت قطار گرفتم و به خانه برگشتم.مانده بودم چطور این خبر را به دا بگویم.میدانستم بی تابی میکند.اینجور وقتها خیلی از دستش عصبی میشدم.آخر گفتم: دا میخواهم یه چیزی بگویم ولی شیون راه نیندازی.گفت:چیه؟به خدا هیچی نمیگم.تا گفتم منصور،خودش را زد.گفتم:اصلا نمی گویم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_دو
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و سی و سه💫
بلند شدم که از اتاق بیرون بروم،گفت:بگو به خدا هیچی نمیگم و آرام آرام گریه کرد.گفتم: منصور پایش تیر خورده بردنش مشهد، عملش هم کرده اند.میخوام برم عیادت.با قول و قراری که با دا گذاشتم بیتابی نکند با عبدالله و هدی راهی مشهد شدیم.به مشهد
که رسیدیم از اطلاعات راه آهن آدرس بیمارستان را پرسیدیم و یکراست به آنجا رفتیم،بیمارستان بیرون شهر و اسمش کامیاب بود.جلوی در بیمارستان که رسیدیم، دیدیم خیلی شلوغ است و هیچکس را به داخل راه نمیدهند.رفتم جلو.با نگهبان صحبت کردم و گفتم که بار اولم است مشهد می آیم.هیچ کسی همراهمان نیست.منم و مادرم و این بچه آمدیم که از اوضاع برادرم خبری بگیریم.نگهبان نگاهی به دا و بچه ها انداخت و گفت باشه،ولی دوتاییتون با هم نه.یکی،یکی بروید،چون از وضعیت منصور اطلاع درستی نداشتم،نگذاشتم دا اول برود. بچه ها را پشت در گذاشتم و رفتم توی بخش،با اینکه در تمام طول راه به دا میگفتم اونجا رفتیم گریه نکنی منصور حساسه اعصابش خرد میشه،بقیه مجروحین هم روحیه شون خراب میشه،ولی خودم وقتی رفتم توی اتاق و منصور را روی تخت دیدم، نتوانستم خودم را کنترل کنم.اشک هایم سرازیر شد،باز خیلی خودداری کردم.رفتم منصور را بغل کردم.منصور خیلی از بین رفته و لاغر شده بود.با اینکه می دانستم دا بیرون منتظر است دلم نمی آمد منصور را ترک کنم. کنارش نشستم.گفت:باکی اومدی؟گفتم:با دا, هدی و عبدالله را هم آورده ام.ناراحت شد و گفت:چرا این همه راه،دوتایی آمدید؟گفتم: طاقمون نمیگرفت نیابیم.در همین بین یکی
از پرستارها که وارد اتاق شد منصور از او خواهش کرد دا و بچه ها را بیاورد.پرستار رفت و با آنها برگشت.گریه های دا نرسیده به اتاق شروع شد.هر کار کردم نتوانستم ساکتش کنم،گریه های او باعث میشد بغضم سرباز کند.دا میخواست ساکت شود اما نمی توانست از گریه کردن که خودداری میکرد دست هایش میلرزید.لبهایش می لرزید و بی صدا اشک هایش عین سیلاب فرو میریخت. ما کنار منصور ماندیم تا اذان ظهر.بعد محترمانه از ما خواستند بیمارستان را ترک کنیم.رفتیم حرم،زیارت کردیم و نماز جماعت خواندیم.بعد از بازار غذا خریدیم.همانجا خوردیم و دوباره رفتیم بیمارستان بعد از ملاقات دوباره ی منصور تازه به فکر اتاق و جای ماندنمان افتادم شهریور ماه بود ومشهد پر از زائر و مسافر،هرچه مسافرخانه و هتل اطراف حرم حضرت بود گشتم.همه جا پربود. خورشید کم کم داشت غروب میکرد و سردی هوا بیشتر میشد صدای قرآن قبل از اذان از بلندگوها به گوش میرسید.دلم گرفته بود.جا هم که پیدا نکرده بودیم.رو کردم به حرم و از خود امام رضا خواستم ما را از این غربت و
درماندگی نجات بدهد.دوباره راه افتادیم. طرف های فلکه آب توی کوچه پس کوچه های قدیمی مهمانسرایی تابلو زده بود:بیت المقدس.رفتیم تو.پرسیدم:اتاق خالی دارید؟
آمدم برگردم،دیدم دا و بچه ها که پشت سرم می آمدند،سررسیدند.همان مهماندار که این ها را دید گفت:با شمایند؟گفتم:بله.گفت: برای چی اومدید برای زیارت با کار دیگری داشتید؟گفتم برادرم مجروح شده اینجا بستریه به خاطر اون اومدیم.حرفم که تمام شد مهماندار گفت:من شرمنده ام از اونجایی که دستور داریم به خانم های تنها جا ندهیم، من گفتم اتاق خالی نداریم،ولی حالا که می
گویید برای ملاقات مجروحتون اومدید بروید کمیته حرم،معرفی نامه بیاورید من در خدمتم.دوباره برگشتم حرم.به کمیته مستقر در حرم جریان را گفتم.برادری که آنجا بود گفت:چرا از اول به خودمان مراجعه نکردید، بنیاد شهید برای خانواده های شهید، مهمانسرا دارد.گفتم:نمی دانستم،نامه را گرفتم و با آن نامه توی اتاق کوچکی در مهمانسرای بیت المقدس جا گرفتیم.اتاق بیشتر از یک و نیم در دو متر مساحت نداشت.قالیچه رنگ و رو رفته قدیمی و نخ نمایی کفش پهن بود.من فقط دو تا ملحفه و دو،سه دست لباس برای بچه ها برداشته بودم.یکی از ملحفه ها را کف آنجا پهن کردم. عبای دا را به جای پرده به پنجره چوبی و قدیمی اتاق زدم.انگوری را که سر راه خریده بودم شستم،شام نان و انگور خوردیم.کارگر مهمانسرا برای ما پتو و متکا آورد.ولی من چندشم میشد از آنها استفاده کنم. آنها را پس فرستادم و همین طوری خوابیدیم.هدى و عبدالله آنقدر ورجه ورجه کرده بودند که از خستگی زود خوابشان برد.من و دا به خاطر تنگی جا مجبور شدیم پاهایمان را جمع کنیم و بخوابیم.آن سه روز در حرم و بیمارستان گذشت.آن موقع عبدالله پنج سال و هدى سه و نیم سال داشت،از صبح که بیرون میزدیم تا شب که برگردیم،آنقدر دست به هرجا زده و شیطنت میکردند که قیافه شان عوض میشد. ما نمازمان را در حرم می خواندیم و غذا در
رستوران میخوردیم،وقت ملاقات هم میرفتیم بیمارستان.منصور را روی ویلچر می نشاندیم و او را به حیاط می آوردیم.هم اتاقی های منصور که وضعیت شان بهتر بود و خودشان با عصا راه می رفتند،می آمدندبچه ها را سرگرم میکردند.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_سه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و سه💫
ما هم با منصور حرف میزدیم.از منصور پرسیدم:چطور مجروح شدی؟گفت:یک شب ترک موتور دوستم نشسته بودم و با سرعت از روی پلی رد میشدیم.ترکش و خمپاره بود که به سرمان میریخت.یکدفعه گلوله توپی کنارمان خورد و منفجر شد.تعادلمان را از دست دادیم و پرت شدیم.من که اسلحه را مسلح کرده بودم تا جونمون را برای حمله های احتمالی حفظ کنم،دستم درگیر و دار افتادن روی ماشه رفت و سه تا گلوله اسلحه به پایم اصابت کرد هم ترکش توپ هم گلوله ها به اضافه پرت شدن از موتور باعث شده بود پای منصور از ساق به پایین از سه جا خرد و متلاشی شود.فک و دنده هایش شکسته و پای راستش توی گچ بود،چون نمی توانستیم زیاد مشهد بمانیم از مسئولان بیمارستان خواستیم تا ترتیب انتقال او را به تهران بدهند،اول میگفتند:نمیشود.بعد گفتند:با تهران هماهنگ کنید.بعد از سه روز به تهران برگشتیم.شوهر دوستم فوزیه وطنخواه در بیمارستان امام خمینی در کار تخلیه مجروحین بود.وقتی فهمید ما می خواهیم منصور به تهران منتقل شود با ما هماهنگ
کرد،یک روز از ستاد زنگ زدند و از ما پرسیدند که میخواهید مجروحتان در کدام بیمارستان بستری شود؟گفتم:فرقی نمیکند ما چون نمی توانیم مرتب برویم مشهد ملاقاتش می خواهیم منتقل شود وگرنه خونش که از دیگران رنگین تر نیست.دوباره از ستاد زنگ زدند و گفتند:برادرتان قرار است به بیمارستان مهراد در خیابان مهراد منتقل شود.فلان تاریخ بیایید فرودگاه،ستاد تخلیه مجروحین مستقر در محوطه فرودگاه هستند،در تاریخ مقرر رفتیم فرودگاه هواپیما زودتر از موعد رسیده بود و مجروحان تخلیه میشدند.ساعت دوازده نیمه شب بود.ما با ماشین یکی از همسایه های ساختمان کوشک که خانواده شهید بودند رفتیم بیمارستان مهراد.جلوی در مانع ورودمان شدند.گفتم:فقط یک لحظه برادرم را ببینم زود برمیگردم.منصور بیدار بود.دوستش آقای لشگری پیشش بود.خیالم که راحت شد برگشتم.بعد از مدتی منصور از بیمارستان مرخص شد و مثل دفعه قبل یک مدتی طولانی در خانه بستری بود.او از اینکه مدت زیادی یکجا بنشیند و منتظر بهبودی اش باشد ناراحت بود.از درد پا مینالید و سر و صدا میکرد،پزشک ها از مچ پا تا زانو و از زانو تا لگن را پلاتین وصل کرده و تمام پا را تا كمر گچ گرفته بودند.پیچ و مهره های میله پلاتین از گچ بیرون بود.توی بدنش هم پر از ترکش بود.خیلی وقت ها منصور ترکش هایی که تو سطح پوست بودند بیرون می آورد.خصوصا ناحیه صورت و اطراف چشم را آنقدر دستکاری میکرد تا محل ترکش متورم میشد.بعد ترکش را بیرون میکشید.من میگفتم:منصور نکن یک وقت مویرگی،عصبی پاره میشود کار دستت میدهد،اعصاب چشمت صدمه می خورد.میگفت:همه این ها زیرپوستی اند نگران نباش.
اینطور که منصور تعریف میکرد در بیمارستان صحرایی میخواستند پایش را قطع کنند ولی منصور اجازه نداده بود.بعد از انتقال به مشهد دکتر ماهری که اسمش را به خاطر ندارم و منصور خیلی از او تعریف میکرد نه ساعت در اتاق عمل روی پای منصور کار کرده بود تا استخوان خرد شده پای منصور را ترمیم کند و مانع قطع کردنش بشود.بعد از عمل دکتر به منصور گفته بود؛پایت قطع نمیشود ولی انتظار نداشته باش که پای قبلی ات باشد. چون بعضی قسمت ها به حدی خرد شده بود که دیگر قابل ترمیم نبود.زمانی که منصور از مشهد به تهران منتقل شد،هوا گرم بود. پایش به خارش می افتاد نمیتوانست کاری کند.کلافه میشد.میکوبید روی گچ پایش، ضعیفی و بی بنیگی و دفعات متعدد بیهوشی های عمل جراحی،روی منصور تأثیر گذاشته بود.زود عصبی میشد نمی دانستم چه کار کنم.روی گچ را می خاراندم،فایده ای نداشت. بعد راه حلی پیدا کردم چوبی برداشتم.توی گچ میبردم و پایش را می خاراندم.این کار تا حدی خارش پا را برطرف میکرد.توی ساختمان کوشک حمام نداشتیم،خودمان در طول این سال ها به حمامی در خیابان استاد نجات الهی می رفتیم.از زمانی که رفتیم طبقه هفتم،اتاقک کتابخانه را به حمام تبدیل کرده بودیم.منصور را هم به آنجا میبردم.پایش را با نایلون بزرگی می پوشاندم و بدنش را با لیف آغشته به آب و صابون میشستم و دوباره با پارچه نمدار تمیز میکردم.روی سر و دست هایش که آب میریختم،مراقب بودم که آب به گچ ها نفوذ نکند و خراب نشود.اگر آب به زخم ها میرسید عفونت میکرد.به همین خاطر،منصور در حمام کردن خیلی اذیت می شد.هر وقت منصور را حمام میدادم یاد علی می افتادم.مخصوصا وقتی سرش را میشستم چون یکی،دو بار سر علی را شسته بودم. همسایه ای داشتیم که بچه هایش داد و هوار راه می انداختند به دور و دیوار می کوبیدند،پنج تا پسر بچه در یک اتاق معلوم است که چه وضع افتضاحی به بار می آورند از اتاق آنها میکروب سرازیر بود،همسایه ها با اینکه از دستشان عاصی بودند ولی باز دلشان به حال آنها میسوخت و کوتاه می آمدند.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_سه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و سی و چهار💫
خانواده دیگری که پدرشان به خاطر قاچاق مواد مخدر به حبس طولانی محکوم شده بود بعد از گذشت چهل ساله عفو خورد و آزاد شد.با این حال پسرش دوباره به دنبال کار خلاف رفت.پسرهایش حتی سرقت های مسلحانه انجام میدادند،یکبار در حین سرقت مرتکب قتل شدند که تعدادی از اعضای باند دستگیر و چند نفری فرار کردند.جوانهای معتاد در ساختمان هم دست به دزدی میزدند و به هیچ چیز رحم نمیکردند.حتی میله های آلومینیومی که به لبه پله های ساختمان نصب شده بود تا لبه پله ها ساییده نشود کندند،بردند،فروختند.وجود این نوع آدم ها برای همه خصوصا خانم ها و دختران ایجاد مزاحمت میکرد.این وضعیت طاقتم را می برید و اعصابم خرد میشد.از گرایش برادرانم و زینب به این آدم ها نگران بودم،هر چند که بچه ها،بچه های خوب و سر به راهی بودند ولی همیشه جای نگرانی وجود داشت.رفت و آمدهای من به بنیاد شهید و شکایت از خانواده های مشکل دار فایده ای نداشت. مسئولین میگفتند آنها هم خانواده شهیدند و حق دارند آنجا زندگی کنند.من میگفتم:وقتی شما به کسی که قاچاقچی و خلافکار است در جایی که خانواده شهدا زندگی میکنند اسکان میدهید این خانواده های داغدار با دیدن این مسائل بیشتر دق میکنند.حداقل این ها را جای دیگر جمع کنید.چرا باعث میشوید به خاطر چند نفر بقیه هم به انحراف کشیده شوند.
سال ۱۳۶۱ زینب در مدرسه شاندیز در خیابان رامسر درس میخواند.معلمین مدرسه بخاطر اینکه زینب سیده و فرزند شهید بود،یک بار
دانش آموزان کلاس پنجم را به خانه مان آوردند و خواهش کردند از شهادت بابا و علی برایشان صحبت کنم.وقتي حرفهایم را شنیدند گفتند که دوست دارند خرمشهر را ببیند.من هم از مدیر و دو تا از معلمین مدرسه دعوت کردم به آبادان آمدند و چند روزی مهمان ما بودند با هماهنگی حبیب آنها را برای بازدید از مناطق جنگی خرمشهر بردیم زینب در کارهای مدرسه و برنامه های فرهنگی مدرسه فعال بود و قاری قران مدرسه به حساب می آمد،معلم هایش خیلی او را دوست داشتند.معلم تعلیمات اجتمامی خانم موسی قاسم و چند نفر از معلمان دیگر به منزل ما رفت و آمد داشتن یک بار که خانم ربی به منزلمان امده بود من از وضعیت بد اخلاقی و فرهنگی ساختمان صحبت کردم و گفتم نگران بچه ها هستم.چند وقت بعد مسئول بنیاد شهید آقای کروبی از مدرسه شاهد که زینب آنجا بود،بازدید میکند خانم موسی قاسم به ایشان اعتراض می کنند که
خانواده شهدا را جایی اسکان میدهید که در معرض خطرات مواد مخدر و مسائل اخلاقی باشند.شأن خانواده شهدا چنین جاهایی
نیست.آقای کروبی می گویند که قضیه چیست و مربوط به کیست؟خانم موسی قاسم زینب را صدا میزند و معرفی میکند. آقای کروبی میگویند که اسم و ادرس خانواداش را بنویسید و به من بدهید.خانم موسی قاسم وضعیت ساختمان ما را به زینب دیکته میکند.او می نویسد و به آقای کروبی میدهند دو سال بعد از نوشتن این نامه سال ۱۳۴۴ یک واحد آپارتمانی در و وافان که جزء خانه های مصادره ای بود به مادرم معرفی کردند.
وقتی طبقه چهارم ساختمان خالی شد همه
اهالی طبقات بالاتر برای طبقه چهارم كله می شکستند تا اتاقشان عوض شود و به آنجا بروند مسول ساختمان برای اینکه از ایجاد
مسله جلوگیری کند گفته بود هر کسی در اولویت باشد اتاق را به او می دهیم،من چون دا و بچه ها می خواستند از پیشم بروندنگران بودم چطور در سالن درندشت طبقه هفتم تنها بمانم،طبقه هفتم همیشه دور از هیاهو ها و دعواهای طبقه های پایین بود
خصوصا اتاق من که در انتهای سالن قرار داشت در سکوت عجیبی فرو میرفت هر اتفاقی می افتاد ما متوجه نمیشدیم و سرمان به کار خودمان بود در خرمشهر چون خانواده ها عیالوار بودند بچه ها از صبح می آمدند در کوچه و خیابان بازی میکردند ظهر که گرسنه میشدند می امدند خانه غذا میخوردند دوباره تا شب در کوچه ها میگشتند تا خسته شوند و به خانه هایشان برگردند.بابا چون به تربیت مان اهمیت زیادی میداد اصلا دوست نداشت بچه هایش در کوچه و خیابان رها باشد یادم می آید هر وقت کاری می کردیم که از طرفی درست نبود صدایمان میزد بی آنکه حرفی بزند نگاهمان میکرد سنگینی این نگاه برایمان کافی بود در عرض آن چند دقیقه سرمان پایین بود و جرات نمی کردیم نگاهش کنیم.
به خاطر چنین چیزی ما اصلا با طبقات پایین در ارتباط نبودیم و دنیای دیگری برای خودمان داشتیم.طبقه هفت انگار مجزای از طبقات دیگر بود،یک وقت هایی که پایین میرفتم، میشنیدم که اتفاقی افتاده یا همسایه ها با هم درگیر شده اند و ما از همه این ها بی خبر ماند ایم،چون اطراف ساختمان کوشک هیچ ساختمان بلند دیگری نبود از طبقه بالا کاملا به محیط اطراف احاطه داشتند.
ما در طبقه هفتم فقط آسمان را می دیدیم. من همیشه احساس میکردم ما در این اقیانوس وسیع طبقه هفت انگار روی کشتی نشسته ایم.کشتی که به هیچ خشکی راه ندارد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و چهار💫
مواقعی که ساختمان بمباران میشد و ساختمان به شدت میلرزید و شیشه های اطرافمان به صدا در می آمد این احساس رها شدن در خلاء بیشتر قوت میگرفت.کار کردن و بالا و پایین رفتن از پله ها برای رسیدن به طبقه هفتم به کمرم فشار می آورد دکتر حرکت کردن و راه رفتن خصوصا دولا و راست شدن را برای من خطر میدانست گفته بود، ممکن است ترکشی که در ستون فقراتم جای گرفته به نخاعم آسیب برساند و فلجم کند. حتی توصیه کرده بود نمازم و نشسته بخوانم و حتی الامکان استراحت کنم.با اینکه دلم نمیخواست دائم کارهایم را به این و آن بپسرم و از اینکه سربار دیگران باشم معذب بودم،گاهی دایی حسینی و دا بعضی خرید هایم را انجام میدادند.با رفتن دا از کوشک از این به بعد خودم باید به تنهایی کارهایم را انجام میدادم.با این دلایل رفتم پیش آقای سیاهپوش مسئول ساختمان که مرد زحمتکش و منطقی بود.از مجروحیتم حرفی نزدم و گفتم دیسک کمر دارم و دکتر رفت و آمد کردن از پله ها را برایم ممنوع کرده و در ضمن دا هم که برود من با دو تا بچه کوچک بدون حضور پدر بچه ها نمیتوانم در سالن طبقه هفت بمانم.آقای سیاهپوش گفت:من با اینکه خودم ورزشکارم چند طبقه را میایم نفسم بند میاید.شما با این وضعیت حق دارید به این شکل پذیرفت که من و عبدالله و هدی به طبقه چهارم نقل مکان کنیم.این کار باعث اعتراض خیلی از ساکنان ساختمان شد دا و بچه ها سال ۱۳۶۷ از ساختمان کوشک رفتند حالا دیگر زینب و سعید سیزده و پانزده سال داشتند و از آب و گل در آمده بودند،با
رفتن آنها به خانه ای که دیگر متعلق به خود شان بود خیالم تاحدی آسوده شد و احساس آرامش کردم.خودم مانده بودم با سه تا بچه. فاطمه فرزند سوم هم به دنیا آمده بود و سه ماه داشت.عبدالله و هدی با بچه های ساختمان در راهروها بازی میکردند،چون خودم دیده بودم،معتادان ساختمان در پله های اضطراری مواد مخدر استفاده میکنند میترسیدم یک وقت بچه ها ببینند این صحنه ها را.مجبور بودم خودم سرگرمشان کنم،قصه تعریف میکردم کتاب میخواندم و سرشان را گرم میکردم میدانستم که برای عبدالله و هدی بازی با همسالان خودشان حال وهوای
دیگری برایشان دارد که من خوب تواستم آنها را درک کنم و گاهی با نظارت و اجازه میدادم با بچه های ساختمان بازی کنند،گاهی میرفتیم پارک یا به خانه سابقمان سر میزدیم بعضی وقت ها در این رفت و آمدها حس می کردم مهره های ستون فقراتم به هم میخورد حتی گاهی اصطکاک مهرها باعث میشد جیع کوتاهی بکشم و نتوانم قدم بردارم در آن زمان که نمی توانستم پایم را عقب برده و به
جلو بیاورم مجبور میشیدیم در خیابان همان جا بشینم،تاگرفتگی پا و کمرم برطرف شود و دلم نمیخواست کسی بداند که چرا یک دفعه از حرکت می ایستم و مینشینم.در طبقه چهارم چهار خانواده زندگی میکردند.اولی خانمی اهل تهران و تنها بود،به دلیل شرایط
خاصش به او در اینجا اسکان داده بودند. دومی خانواده ای بودند که پدر شهید به رحمت خدا رفته مادر شهید که زنی افغانی بود ازدواج مجدد کرده و عقد آن دو را امام خوانده بود.ناپدری فرزند شهید مرد بسیار محترمی بود.سعی میکرد کمتر در ساختمان رفت و آمد کند،رسیدگی زیادی به پسرشان که یادگار شهید بود میکرد و بهترین وسایل و
لباسها را برایش میخرید.خانواده بعدی مادر شهیدی آذری زبان که معترض بود چرا جای
سکونت مرا به پسرش نداده اند.او میگفت: این خانم،یعنی من،فرزند و خواهر شهید است و من هم برادرم شهید شده است شما با این کار پارتی را بازی کرده اید.من با او صحبت کردم که پسر شما مرد کاملی است جای دوری نرفته،تهران کار میکند.در کنار خانواده اش است،ولی پدر بچه های من ماه به ماه نمیتواند خبری از ما بگیرد.از این حرفها گذشته،با شناختی که من از عروس ایشان داشتم به هیچ وجه زندگی در چنین جایی را قبول نداشت.ولی پیرزن سرحرف خودش بود.در چهارمین اتاق خانواده ای زندگی میکردند که پدرشان معمولا در ماموریت بود و همیشه میرفت سر کار شب می آمد.مادر شهید آذری زبان تنها زندگی می کرد و زن تمیز و پاکیزه ای بود.من از این خصوصیاتش خوشم می آمد ولی متأسفانه همسایه ها را خیلی اذیت میکرد.آشپزخانه هر طبقه برای استفاده مشترک همه خانواده ها در نظر گرفته شده بود.ولی همین که کسی داخل آشپزخانه میرفت تا ظرفی بشوید یا کاری کند سر و کله خانم پیدا میشد.می آمد اعتراض میکرد که چرا این همه مدت در
آشپزخانه ای؟ یا خودش چون تنها بود و کاری به آن صورت نداشت،دائم بچه ها را دعوا میکرد که چرا در راهرو بازی میکنند.درصورتی که بچه ها در ساعتی که برایشان معین شده بود بازی میکردند،ما هم دائم تذكر میدادیم که بچه ها رعایت حال افراد مسن و بیمار را بکنند.ولی پسربچه ها گوششان بدهکار نبود
فوتبال بازی میکردند، سر و صدا تولید می کردند و به دنبالش بد و بیراه گفتن زن را میشنیدم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و سی و پنج💫
مواردي پیش امده بود که من حس میکردم زن خوش قلبی است و واقعا دوست ندارد رفتارهای خشک از خود بروز دهد.به خودم
میگفتم حتما دلیلی برای کارهایش دارد.یک روز پای درد دلش نشستم و از گذشته هایش سؤال کردم.برایم گفت:وقتی نه سال بیشتر نداشتم مرا به عقد مردی در آوردند که تفاوت سنی زیادی با او داشتم.زندگی با زن اول مرد که من هووی او به حساب می آمدم خیلی سخت بود از طرف دیگر به خاطر سن کم همیشه در حال و هوای بازی بودم و این مساله مادر شوهرم را که مرا برای کار کردن میخواست عصبانی میکرد و باعث میشد مدام از دستش کتک بخورم وقتی حرف هایش را شنیدم با خودم فکر کردم او این قدر زجر کشیده که آزار دیگران برایش مسأله ای جا افتاده است.بعد از آن سعی کردم تحمل کنم. خانم افغانی روحیات عجیبیی داشت،وقتی با کسی دوست میشد تمام زندگی را برای او فدا میکرد و ریزترین مسائلش را میگفت تا آنجا که آدم را به جنون بکشد.برعکس وقتی روابطش با کسی به هم میخورد با تمام قدرت با او می جنگید و زمین و زمان را به هم میدوخت.این خانم از اینکه او را افغانی صدا بزنند،به شدت بیزار بود.میگفت:من یک ایرانی ام،من مادر یک شهید ایرانیم.من به او میگفتم:خانم چه اشکالی دارد؟مگر شما تعریف نمیکنید که افغان ها رشید و جنگجو هستند پس چرا از این حرف بدت میاید؟اما شنیدن این حرف برای او فایده ای نداشت. یک بار صبح زود خانم همسایه که همسرش به مأموریت رفته بود به سراغم آمد و گفت احتیاج به پول دارد،عذرخواهی کردم و گفتم: آخر ماه است و هنوز حبیب،برایمان چیزی را نفرستاده،دستم خالی است خداحافظی کرد و رفت.توی راهرو و همسر خانم افغانی را می
بیند و با کلی شرمندگی از او پول قرض می گیرد.همین کار باعث جنجال بزرگی شد،از آنجا که خانم افغانی چند سالی از شوهرش بزرگتر بود نسبت به او حساسیت بسیاری نشان میداد.سر همین قضیه او ناراحت شد. همه همسایه ها خصوصا اونب که پول قرض کرده بود تا سه ماه از دست حرف های ناروای او در امان نبودیم.داد و فریادهای این زن بر سر شوهرش تا نیمه های شب به من می رسید.در شرایطی که من فرزند چهارم را باردار بودم و دعواهای آن ها مثل مته در مغزم فرو میرفت و بی خوابی به سرم میزد تلاش برای بی تفاوت بودن فایده ای نداشت نوار قرآن روشن میکردم صلوات می فرستادم ولی صدای آنها تمامی نداشت.وقتی میرفت آشپزخانه،چون وسواس داشت مدت زیادی
را آنجا مشغول بود،کسی جرأت نمیکرد داخل برود میگفت:هر وقت من هستم کسی حق ندارد بیاید.از آنجا که من رعایت حالش را می کردم و رفتارش با من نسبت به بقیه بهتربود، میرفتم آشپزخانه،میدیدم شیر آب را بیخود باز گذاشته مشغول کار دیگری است.نظافت هر طبقه اعم از راهروها، پله ها و دستشویی ها را به نوبت ساکنین هر طبقه باید انجام میدادند.پیرزن مستضعف تهرانی بیشتر اوقات خانه نبود،زمانی هم که توی اتاق بود مهمان برایش می آمد.با اینکه از آشپزخانه و سرویس های بهداشتی استفاده میکرد،ولی هیچ وقت در کار نظافت همکاری نمیکرد. برایش اهمیتی نداشت که مادران شهید آشپزخانه و راهروها و دستشویی ها را تمیز کنند و او و مهمان هایی استفاده کنند. نظافت راهرو ها از این جهت که مرد نامحرم در راه پله ها و طبقات تردد میکردند برای من دشوار بود،از اینکه بخواهم چادرم را دورکمرم ببندم و کار کنم معذب بودم.چون آفتاب به آنجا نمی تابید و همه اهالی هم رعایت پاکی و نجاست را نمی کردند.قطعا راه پله ها و راهرو ها پاک نبودند.خانم آذری زبان و خانم
افغانی چون زنان مسنی بودند برایشان چادر به کمر بستن اهمیتی نداشت.پیرزن تهرانی هم که با قلدری کار نمیکرد.تنها راه چاره ام این بود که آخر شب یا صبح زود کار کنم.اما تا ظهر آن روز برسد همه جا کثیف میشد.بعد میگفتن:نوبت شماست چرا تمیز نکردید؟
انتهای سالن اتاقکی قرار داشت که به وسیله دیوار چوبی از سالن جدا میشد.چون اتاق ما در انتهای سالن بود،مسئول ساختمان اجازه داده بود که از آن اتاقک به عنوان آشپزخانه استفاده کنم،برای اینکه بتوانم به آشپزخانه راحت رفت و آمد کنم و هر دقیقه که می خواهم آنجا بروم و به راحتی برگردم چادر سر نکنم،با آقای سیاهپوش صحبت کردم.با اجازه او دیوار چوبی را جلوتر آوردیم
به طوری که بصورت یک هال،مستطیل شكل شده و در ورودی اتاق ما توی آن هال باز می شد.ارتفاع دیواره چوبی را هم کمی بالاتر بردیم تا موقع کار در آنجا محفوظ باشم.این کار موجب اعتراض مادر شهیدی که دلش می خواست به جای من در آنجا زندگی کند شد. اینبار حرف مادر شهید این بود که بالا بردن
دیوار آشپزخانه باعث تاریکی راهرو میشود و چون او ناراحتی قلبی دارد،قلبش میگیرد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و پنج💫
در صورتی که از تنها پنجره های راهروها که آن هم در ابتدا و انتهای هر طبقه بود نورکمی به داخل می تابید.چون طبقات اول تا پنجم در محاصره ساختمان های اطراف بود،فضای داخل خیلی تاریک میشد،به خاطر همین،در طول شبا لامپ های مهتابی راهروها روشن بود،وقتی برق میرفت همه جا ظلمات میشد و چشم چشم را نمیدید.به خاطر رعایت حال مادر شهید ارتفاع دیوار چوبی را به حالت قبل در آوردیم.با تمام فراز و نشیب ها،حوادث گوناگون و حرف های بسیار،بلاخره تیر ماه سال ۱۳۶۷ جنگ تمام شد.
ولی حبیب به خاطر نوع مسئولیتش درمنطقه ماند،بچه ها بزرگتر و مشكلات هم بزرگترشده بود.آنها به سن مدرسه رسیده بودند،عملا تمام مسئولیت زندگی به گردن من بود.آن سالها نفت را با کوپن توزیع میکردند.اگر با کوپن نمی خریدیم،نفت پیدا نمیکردیم یا قیمتش گران بود و صرف نمیکرد،همان موقع که ماشین حمل نفت به در ساختمان می آمد همه اهالی برای نفت گرفتن صف میکشیدند تا کوپنشان باطل نشود،بالا بردن ظرفهای نفت مصیبت بود.هرچه اتاق بالاتر بود مرارت زندگی سختتر میشد.به خاطر همین،همه میخواستند تا آنجا که امکان دارد در اتاق های طبقات پایین ساکن شوند در آن چند سال که در ساختمان کوشک زندگی میکردیم پاپا که از خرم آباد رفته بود و در شهر زندگی کرد چندین بار به دیدنمان آمد.مثل همیشه لباسش همان دشداشه با شال مشکی بود که به سر میبست و عبایی بر دوش و عمامه ای بر سر داشت.او فقط موقع کار عبایش را در می اورد.گاهی هم عمامه اش را ولی عرقچین همیشه روی سرش بود.او اعتقاد داشت که باید ابهت سادات را حفظ کند همیشه تاکید میکرد ما هم به سادات احترام میکردیم.اولین باری که او آمد خانه مان آمد عبدالله سه سال داشت.زود رسیده و به اتاق او رفته بودند.عبدالله که معمولا صبح زود از خواب بیدار میشد و سراغ دا میرفت آن وقتی که بابا را دیده بود،در اتاقمان را باز کرد و با لحن کودکانه اش گفت:مامان،امام خمینی اومده خونمون.پاپا هر وقت می آمد چند روزی خانه ما بود چند روزی خونه دایی حسینی.روزی که قرار بود برود خانه دایی حسینی دامادش آنجا بود، او تا به حال نه او را دیده و نه اسمش را شنیده بود ولی آنروز بچه های دایی با خوشحالی گفته بودند پاپا میخواهد بیاید.برای داماد دایی مشتبه شده بود که پاپا مرد روشنفکر و اروپایی است و الان با کت شلوار و کروات و کیف سامسونت می آید.می ماند تا پاپا را ببیند.بعد از بچه ها میپرسد قرار است از کجا بیاید؟میگویند:از دره شهر.داماد دایی تعجب میکند که چرا دره شهر،او آنجا چه کار می کند. دوباره می پرسد دره شهر کجاست؟می گویند:استان ایلام.
دیگر چیزی نمیگوید تا وقتی که پاپا می خواسته وارد خانه شود،می گویند:پاپا آمد پاپا آمد می رود جلو و می گوید کو؟وقتی نشانش میدهند میگوید إ اینه ؟ اینکه روحانی است من چیز دیگری فکر کردم بعد برایش توضیح می دهند که لفظ پاپا یعنی پدربزرگ نه پاپای اروپایی.
پایا یک کیف از جنس جاجیم داشت که آن را از عراق آورده بود،توی کیفش قیچی که با آن ریشش را کوتاه میکرد،عرقگیر،مسواک، آینه و رادیویی را میگذاشت.وقتی نمازش را میخواند بعد رادیو گوشی میکرد و اخبار جبهه ها را پیگیری میکرد.تقریبا دو ماه قبل از وفاتش به خانه ام آمد. چون اولین باری بود که پاپا به اصطلاح به خانه ی من که من مثلا در آن زندگی میکردم می آمد.سعی کردم به بهترین وجه از او پذیرایی کنم فاصله اتاق تا دستشویی زیر بغلش را میگرفتم.پاپا چون همیشه با وضو بود،افتابه و لگن پلاستیکی برایش خریدم تا لازم نباشد از اتاق بیرون برود و وضو بگیرد پاپا اغلب اوقات نگاهش که به من می افتاد می گفت:شیرزن یا میگفت خیلی شیری بعد در حق من دعا میکرد. شنیده بودم یک وقت هایی که حبیب را می بیند سفارش مرا به او میکند و میگوید:قدر این شیرزن را بدان.بعد از چند روز پاپا از خانه ام رفت.من بچه ها را برداشتم و چند
روزی که در تهران بود را در خانه دا گذراندیم. بچه هایم پاپا را خیلی دوست داشتن،پاپا دفعه آخر که تهران آمد حال خوشی نداشت، دایی حسینی او را به پزشک نشان داد.قلب، ریه ها و کلا بدنش سالم بود ولی کهولت سن باعث بدحالی شده بود.من هرشب کارهایش را انجام میدادم و برای شست و شوی دست ها و وضویش آب می آوردم.پاپا تشکر می کرد و میگفت:انشاالله من روزی بتوانم خوبی هایت را جبران کنم.من می گفتم اما کارهای من جوابگوی یک قدم از کارهایی که شما
برای ما کردید نیست.آن روزها همه احساس خاصی داشتیم فکر میکردیم دیگر پاپا را
نمیبینیم و این روزها دیگر تکرار شدنی نیست.پاپا اصرار داشت برگردد دره شهر.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و سی و شش💫
پاپا و بی بی و دایی نادعلی و خانواده اش بعد ازموشک باران خرم آباد،همگی به دره شهر رفته بودند و آنجا زندگی میکردند.دایی سلیم و خاله سلیمه هم به دنبال آنان به آنجارفتند. دره شهر تا وقتی جنگزده ها به آنجا رفته بودند حالت روستا داشت و مردمانش محروم بودند.کم کم حالت شهر پیدا کرد و مسجد و بیمارستان بزرگی در آن ساخته شد اوایل توی خانه های نیمه ساخته که برای فرهنگیان در دست ساخت بود،جنگزده ها را اسکان دادند. بعضی از این خانه ها حتی سقف نداشت، فقط دیوارهای آجری اش را بالا برده بودند و زمینش خاک بود.خانواده هایی از دهلران، مهران،ایالم،خرمشهر و آبادان همه آنجا پناه
آورده بودند.من تا آن موقع که پاپا و دایی ها به آنجا رفتن،اسم دره شهر را نشنیده بودم. بعد از مهاجرت مردم جنگزده به این شهر آنجا هم بمباران شد.بعد از بمباران شعار مردم منطقه این بود،دره شهر گم شده تو نقشه پیدا شده.
یک ماهی که پاپا تهران بود به همه خوش گذشت.دایی حسینی فرزند خلفی برای پاپا بود مثل مادر که بچه اش را تر و خشک می
کنه به پاپا رسیدگی میکرد.پاپا هم دائم میگفت:خدایا شکرت که عزتم در خانواده از بین نرفت،اما تا آخرین روزهای عمرش دست از کرم و جوانمردی برنداشت.پسرها سعی داشتند همیشه او را نونوار کنند،کت و پالتو و کفش می خریدند.ولی او لباسی های قبلی خودش را میپوشید و بهترین لباسش را به ارمغان میداد.دایی حسینی میگفت:پدر جان ما برای تو خرید میکنیم این ها را میبخشی؟ بگو ما برای آنها میخریم.پاپا میگفت نه آن ها آبرو دارند.نمیخواهم غرورشان پیش شما شکسته شود.وقتی بچه بودم توی بصره این کارها را از او دیده بودم.یک شب سردزمستان وقتی پشت خانه،لباس های تنش را بخشیده بود،بی بی ناراحت شد و به تندی به او گفت : این طوری که مریض میشوی.
دو ماه بعد از آخرین دیدار،مرداد ماه ۱۳۷۹ به رحمت خدا رفت و طبق وصیتش در قبرستان امامزاده ابراهیم امین آباد دهلران در دل تپه ای سرسبزبه خاک سپرده شد،پاپا بعد آزادی خرمشهر دیگر به خرمشهر نرفته بود،احساس من این بود که پاپا برای رفتن به خرمشهر، شهری که علی و بابا در آن شهید شدن و
رفتن بر سر قبر دو عزیزش سخت میاید نمی خواست مساله را باور کند.میگفت:نمیتوانم و این شعر را به زبان لری زمزمه می کرد
آسمان را سراسر ابر تیره و سیاه فرا گرفته، کی دیده پدر و پسر با هم بمیرند.
منظور از آسمان و ابر تیره غمی است که بر دل صاحب عزا سنگینی میکند.
......
سال هفتاد و دو بلاخره حبیب آمد.آن سال در خطوط مرزی حتی در حضور نیروهای ناظر بر صلح سازمان ملل متحد از ما اسیر میگرفتند یا نیروهای ما را به شهادت می رساندند.
زمانی قبول کرد به تهران بیاید که اوضاع از نظر امنیتی تا حدود زیادی تثبیت شده بود تمام سالهایی که او کنار من و بچه هایمان
نبود بر ما خیلی سخت گذشت مسایل زیادی پیش می آمد که وجودش لازم بوده ولی من به تنهایی آن را بر دوش کشیدم هیچوقت به او چیزی نمیگم تا در اراده اش خللی وارد نشود و فکر ما،او را از بودن در جبهه منصرف نکند با اینکه خیلی احساس تنهایی میکردم ولی همیشه فکر میکردم جبهه مهمتر است
اگر هم پیش ما می آید این از لطف خداست. درباره منصور و حسن و سعید هم همین فکر را داشتم.خودم را آماده کرده بودم از آنها چشم بپوشم،تجربه ام از شهادت بابا و علی باعث شده بود به هیچ کس حتی حبیب هم دل نبندم و به راحتی با مساله شهادت برخورد کنم.حیبب هم باتمام محبتی که به ما داشت همیشه طوری رفتار میکرد که احساس میکردم نمیخواهد به من و عبدالله و بعدها به هدی دلبستگی داشته باشد.یک بار خواب حسین عبدی را دیده بود.او و خیلی از بچه هایی که شهید شده بودند که در باغ سرسبز یک عمارت بزرگ جمع بودند،حسین گفته بود: ما خیلی وقت است که منتظر توایم. حسین گفته بود اگر میخواهی من برگه ات را ببرم تا امضا کنند.حبیب هم گفته بود که خودم باید برگه ام را برای امضا ببرم.این خواب را که برایم تعریف کرد با ناراحتی گفت تقصیر شماها است.شما باعث میشوید من نتوانم بروم.به خاطر همینه خیلی وقت ها به شیرین کاری های دوست داشتنی و كودكانه عبدالله توجه نمیکرد.یا وقتی که میخواستم عبدالله را نگه دارد تا من کاری انجام دهم، میگفت:کارت را بعد انجام بده.نمی خواست پابند عبدالله و هدی باشد برای خودم هم سؤال شده بود او چطور می تواند هم خانواده اش را این قدر دوست داشته باشد و محبت کند و هم دوری کند و از خودش بی علاقگی نشان دهد.چون میدیدم گاهی سنگدل است و گاهی به خاطر دیدن فقیری در سرما آنقدر اشک میریخت که برایم باور کردنی نبود با خودم میگفتم:خدایا این حبیب همان حبیب است!
با تمام این حرف ها،در تمام این سال ها، خصوصا ان زمانی که سال ۱۳۴۳ از آبادان بیرون رفتم تا سالی که حبیب به خانه برگشت...
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_شش
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و شش💫
فشار های جسمی و روحی زیادی که شرایط خانوادگی و اجتماعی به من وارد کرده بود، خودخوری هایی که کردم خیلی روی اعصابم تاثیر گذاشته بود به نحوی که هنوز همواره اثراتش با من است،حبیب چند وقت بعد از
آمدنش بعضی از مسائل ساختمان را که دید به من گفت:چرا به من چیزی نمیگویی؟ تو چه صبری داری که تحمل کردی.من هم گفتم:من آن زمان وظیفه ام تحمل بود .
چند وقت بعد از آمدن حبیب با چهار فرزند، یک پسر و سه دخترمان هدی،فاطمه و مینا
از ساختمان کوشک بیرون آمدیم و در خانه ای که در حوالی میدان فردوسی تهیه کرده بود،ساکن شدیم.با گذشت سال ها داغ شهادت بابا و علی هنوز برای ما تازه است و دا به بهانه های مختلف،به خرمشهر میرود.تا زمانی که من آنجا بودم به بهانه دیدن عبدالله یا کمک به من می آمد.بعد رفتن من به تهران هم،دلیل دیگری برای رفتن می آورد. مثلا میگفت برای عزاداری محرم و صفر خرمشهر باشم ،دلم برای لیال و بچه هایش
تنگ شده،فلانی مرده بروم در مراسم شرکت کنم و... میدانم تمام اینها برای این است که سراغ سید علی و بابا برود.اگرچه دکتر مسافرت و جابجایی را برای او محدود کرده است.
دا در کودکی مادرش را از دست داده بود و به این خاطر همه خصوصا بابا توجه زیادی به او میکردند،ولی بابا به تحمل سختیها عادت داشت و میگفت بچه باید سختی ها را تحمل کند تا بتواند در اجتماع گلیمش را از آب بیرون بکشد.کارها و مسئولیت هایی که بابا به عهده ما گذاشته باعث شد ما بچه ها در مقابل مسائل و مشکلاتمان درمانده نشویم
به خاطر همین،وقتی از سربندر به تهران آمدیم با اینکه از یک محیط کوچک به محیط بزرگ آمده بودیم خواهر و برادرهایم با این اتفاق راحت برخورد کردند.اما ضربه هایی که به دا وارد شد،ضربه های روحی،سختیهای کمپ که وضعیت آب و غذا و بهداشت نداشت،خرج و مخارج زندگی و بزرگ کردن بچه ها،همه و همه او را اذیت کرده است.دا به سختی راه میرود.دستها و پاهایش میلرزد. این یادگار زندگی ماست یادگار درختی که هنوز سایه اش،خنکای وجودش و سرسبزی وجودش را از ما دریغ نکرده است.خواهر و برادرهایم همه سر و سامان گرفته و به زندگی های خود مشغولند.بی بی در آخرین روزهای پایانی سال ۱۳۸۵ به رحمت خدا رفت.سال
۱۳۸۴ موقعیتی پیش آمد و رفتم بصره. فرصت زیادی نداشتم با این حال چشمم توی کوچه و خیابان های شهر به دنبال خانه مان میگشت،دلم میخواست خانه خودمان و خانه پاپا و بی بی را پیدا کنم تا خاطرات کودکی ام را در ذهنم زنده کنم.دلم میخواست باز بچه میشدیم،یادمه بی بی توی حیاط خانه پاپا جا می انداخت و مابچه ها،من،علی و بقیه سر خوابیدن کنار بی بی و قصه هایش دعوا می کردیم آنوقت بی بی باز برایم میخواند
ای ماه زیبا ای ماه زیبا پدر بزرگ مرا ندیده ای
در حالی که تفنگی بردوش دارد و به بیشه شیران میرود.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_شش
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و سی و هفت💫
مصاحبه تلفنی با آقای عبدالله سعادت ساکن قم - مرداد ماه ۱۳۸۴
من به قصد تهران ،اول به اهواز رفتم خانه پدربزرگم توی خیابان نادری اهواز بود. میخواستم اول او را ببینم و بعد راهی تهران شوم.آن روز زاغه مهمات اهواز هدف اصابت قرار گرفت شهر یکپاچه آتش و دود شد هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده.شبکه های رادیو و تلویزیون قطع بود هیچکس ، حتی استانداری و فرمانداری نمیدانست صدا های مهیب انفجاره از کجاست.همه در بهت و حیرت و ترس بودند.من هم توی خیابان مبهوت و سرگردان بودم یک لحظه متوجه شدم مینی بوسی جلویم ترمز کرده راننده اش داد میزد:خرمشهر،خرمشهر،بدون اختیار و تصمیم قبلی و شاید فقط از سر کنجکاوی سوار مینی بوس شدم.تعدادی زن و مرد هم توی مینی بوس بودند،
خانه الهام،مادر حسین فخری مداح معروف . توی خرمشهر بود.ولی من تا به حال آنجا نرفته بودم و نمی دانستم کجا باید پیاده شوم.غرق خیالاتم بودم که یک دفعه خانمی گفت:آقا من میروم مسجد جامع.بلافاصله من هم به راننده گفتم مسجد جامع پیاده میشوم.همین که ماشین در خیابان چهل متری به طرف مسجد پیچید صدای انفجار مهیبی از پشت سر شنیده شد.راننده می خواست مرا پیاده کند،سرعت را کم کرد.یک پا روی رکاب و یک پا به زمین نرسیده،راننده از هول،شتاب گرفته و ماشین را از جا کند حتی صبر نکرد کرایه اش را بگیرد،پایش را روی گاز
گذاشت و به سرعت دور شد.بلافاصله چند نفر از دور فریاد زدن بخوابید،بخواب رو زمین، من هاج و واج بودم و نمی دانستم چه بکنم. میدیدم مردم میدوند و توی خاک و خل شیرجه میروند.صدای انفجار دیگری بلند شد. یک نفر خطاب به من داد زد:بخواب.من شلوار سفید و پیراهن اتوکشیده ای تنم بود و همین طور ایستاده هاج و واج مانده بودم یک آن دستی محکم مرا هل داد و به جلو پرت کرد و روی زمین خوابانید،کیفم هم آن طرف تر پرت شد.انفجار سوم درست همان جایی که لحظه ای قبل ایستاده بودم اتفاق افتاد،ترسیدم اما بهتم برده بود و نمیتوانستم از جایم بلند شوم.بعد فردی که مرا روی زمین پرت کرده بود،جلو آمد و بلندم کرد؛بعدا فهمیدم او محمود فرخی است.بغلم کرد و معذرت خواست و گفت:میدونی کجا اومدی؟ اینطوری برای خودت سیر میکنی! اینجامیدان جنگه.غروب که بشه واویلاست.
با فرخی رفتم توی مسجد،یک روحانی بدون عبا با مردی جوان داشتند حرف میزدند.مرد روحانی را به نام شیخ شریف یا شیخ قنوتی و آن یکی اقای مصباحی صدا میزدند.رفتم داخل شبستان.قدم که گذاشتم دلم لرزید، حالم دگرگون شد،بی اختیار گفتم لا اله الا الله، حس عجیبی به من دست داد.با تمام وجودم احساس کردم توی مسجد آقا رسول الله حضور دارم.عده ایگوشه ای نشسته بودند و قطعات اسلحه ها را از هم جدا و تمیز می کردند.چند تا دختر کناری چادر کشیده و ایستگاه امداد راه انداخته بودند،دو نفراسلحه به نیروها میدادند،یک عده کمک های مردمی را تفکیک میکردند،یخ میشکستند،ظرفها را پر میکردند.یکی نماز میخواند،یکی فریاد میزد سید عراقی ها پیشروی کردند نیرو نداریم و عده ای سرگرم کارهای دیگر بودند.از دیدن این منظره شور و حال انقلابی در من به وجود آمد که به زبان نمی آید.به خودم گفتم یعنی میشه مرا بپذیرند و اینجا بمانم.اما من سربازی نرفته و دوره ندیده بودم.به جز کلتی که در دوران انقلاب دست گرفته بودم با هیچ اسلحه ی دیگری کار نکرده بودم.جایی که به مجروحین رسیدگی میکردند.گفتم:من آمده ام برای کار امداد به مجروحان،آنها سر بلند کردند و لحظه ای به سر و قیافه ام نگاه کردند.در آن میان آقایی گفت:بخشید،ما همین به قلم جنس رو لازم نداریم.خودمون هم تو این یه ذره جا زیادیم.آمدم توی حیاط. دیدم چند نفری،دور جوانی که مرا روی زمین
هل داده بود و برادر فرخی بود گرفته اند. گذاشتم حرفشان را زدند.رفتم جلو و به او گفتم:من از تهران آمده ام و آشنای فلانی ام
و آدرس و اسم خاله ام را گفتم.اگر میشه به من هم کاری بسپارید،گفت:با اسلحه میتونی کار کنی؟گفتم نه،من کارم دارو و داروخانه بوده .گفت با من بیا.راه افتادیم طرف همان امدادگر هایی که جوابم کرده بودند،به یکی از آنها گفت:آقای خلیلی،آقای سعادت میتونه توی کارها به شما کمک کنه.خلیلی گفت اون خودش اومد پیش ما،ولی ما اینجا اینقدر خودمون زیادیم که نمی دونیم چه کار کنیم. دکتر مون هم رفته.او که حرف میزد من به بسته ها و کیسه های دارویی کمک های مردمی که روی هم انباشته شده بودند نگاه میکردم.کم کم شب شد و اذان دادند.با دل شکسته از اینکه مرا نپذیرفته بودند به نماز ایستادم.تاریکی محض بود و من حال عجیبی پیدا کرده بودم. با حس و حالی که در خودم تا آن موقع سراغ نداشتم نمازم را خواندم.بعد از نماز شنیدم آقای خلیلی به کسانی که از او دارو میخواهند گفت:دکتر صبح رفته و تا حالا برنگشته،نمیدانم کجاست،متوجه شدم دنبال کسی هستند که داروها را بشناسد و داروی ضد مسمومیت به آنها بدهد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_هفت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و هفت💫
بلند شدم و رفتم جلو،از آنجایی که من سابقه دوازده سال کار توی داروخانه داشتم و تکنسین داروساز بودم،دست بردم و از بین داروهایی که آنجا بود داروی ضدمسمومیت را در آوردم.خیلی زود چند نفری که مسمومیت شدید داشتند با استفاده از داروها خوب شدند،آقای خلیلی خیلی متعجب شد.از اینجا بود که توانستم وارد محیط کار مسجد بشوم. از آقای خلیلی خواستم چند نفر از کسانی که با تلاش بیشتری کار میکنند به من بسپارد تا با کمک هم بتوانیم داروهای رسیده را که اغلب مارک تجاری کشورهای اروپایی داشت تفکیک کنیم.خانم مهرانگیز دریانورد،بلقیس ملکیان،زهره فرهادی،صباح وطن خواه، پریوش صاحبی،زهره معینی و تعدادی دیگر اعلام آمادگی کردند و کار گروهی ما از همان شب توی تاریکی،زیر نور فانوس شروع شد،با اینکه ناهار نخورده بودم اصلا احساس گرسنگی و خستگی نمیکردم و سخت مشغول کار بودم.فردا هم کار ادامه پیدا کرد.وقتی جوان ها را با چهره های نورانی شان میدیدم که عاشقانه کار میکنند،از خودم بدم می آمد که چرا زودتر نیامدم.دیگر تمام وجودم شده بود عشق به کار.
از روز دوم به بعد با گروه هایی که به خطوط می رفتند به عنوان امدادگر همراهی میکردم. دشمن تا راه آهن پیش آمده بود.آنقدر کار مان زیاد بود که نمی دانستیم کی ظهر و شب میشود.خبرها را از زبان یکدیگر میشنیدیم. یکی از کسانی که خیلی اسمش را به زبان می آوردند و تعریفش را میکردند،خانم حسینی بود.من اوایل چندان ایشان را نمی شناختم. اما می گفتند او گاهی مسجد می آید،سر می زند و می رود جنت آباد.کم کم با مدافعین همراه شد و به خطوط میرفت.شجاعت خانم حسینی همان وقت زبانزد همه بود.من با خانم حسینی توی مطب شیبانی آشنا شدم. توی این مطب دخترها علاوه بر تمیز و تعمیر
کردن اسلحه ها در مداوای مجروح ها کمک میکردند و آنها را به بیمارستان میبردند.روزی که با خانم حسینی رفتیم ستناب و صندوق های مهمات و دارو را با خودمان بردیم،ترکش خمپاره به کمر ایشان اصابت کرد اما حالشان خیلی خیلی عادی بود،ناله ای و تضرعی نکردند.برای من شجاعت و مقاومت این دختر عجیب بی نظیر بود.تا آن موقع دقت نظرها و رفتارها و دلسوزی هایی که از خانم حسینی دیده بودم به مرور توی ذهنم از او یک شخصیت محکم و قاطع و جدی ساخته بود. در کارهایی که به او واگذار کرده بودند،اصلا دست دست نمیکرد.بهترین تصمیم را بدون
دستپاچگی میگرفت و انجام میداد،در تصمیم گیری خیلی قاطع و سریع بود.معمولا خانم ها احساساتی و عاطفی هستند،این طبیعی است که آدم در مقابل دست و پا بریده ها، خونریزی ها و ترکش خوردن و چشم درآمدنها و پاره شدن شکم و یا زخمی که از آن خون فواره میزند دچار ترس و ناراحتی بشود.اما ایشان اینطور نبود.اصلا معطل نمیکرد اگر لازم بود مجروح به بیمارستان برسد سریع ماشین یا آمبولانسی پیدا میکرد و مجروح را به بیمارستان طالقانی میبرد.لحظه ای آرام نمیگرفت و با تمام وجود برای نجات شهر
کوشش میکرد.هروز یک جا بود.توی جنت آباد در کار غسل و تدفین کمک میکرد،در سطح شهر میچرخید کشته ها و مجروح ها
را جمع میکرد یا کارها را هماهنگ میکرد. خیلی از خانم ها وقتی جایی نداشتند با جای دیگری کار نداشتند مسجد جامع می آمدند و
بر می گشتند ولی خانم حسینی خودش را مدیریت میکرد.حجابش کامل بود.خیلی محترم و سنگین برخورد میکرد.به وقتش چنان با ظرافت و دلسوزی کار انجام میداد که معلوم بود روح لطیفی دارد.ولی در رفتارش خصوصا در محیطی که آقایان بودند،اصلا آدم احساس نمیکرد با یک خانم روبروست.در حد ضرورت برخورد میکرد.بودند کسانی حالتشان در ضمن کار آن روح زنانه را نشان میداد ولی ایشان نه.وقتی هم ترکش به خودش اصابت کرد مقاومتش بالا بود،با اینکه ستون فقراتش آسیب دیده بود و ماشین توی دست اندازها و چاله چوله ها می افتاد و در می آمد،اعتراض نمیکرد.برای خودش هم توی بیمارستان نماند،فرار کرد و برگشت و من در بهت و تعجب مانده بودم. انتظارش را داشتیم برگردد.وقتی به اجبار او را از خرمشهر بیرون فرستادند باز احساس میکردیم درگوشه ایی از شهر همچنان در حال کار و فعالیت است.بعدها هم نگرانش بودم و مرتب جویای احوالش میشدم.یکبار که دکتر عکاشه پزشک معالجش را دیدم گفت:خانم حسینی وضعیت خوبی ندارد،به خودش چیزی نگفته ایم ولی به احتمال خیلی زیاد به زودی ویلچر نشین میشود.بعد از این صحبت نگرانی ام چند برابر شده بود.از خدا میخواستم این انسان شریف سرپا بماند،دیدن او برای من مثل رویا بود.از آن زمان به بعد که از او خبر نداشتم.دوست داشتم این دختر پرجنب و جوش را ببینم.بعد از بیست و پنج سال وقتی دانستم سالم است خیلی خوشحال شدم. شنیدم که خاطراتش زیر چاپ است موفق به دیدنش شدم.دیدم خانم حسینی همان خانم حسینی مهر ۱۳۵۹ است با همان روحیات و خصوصیات.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_هفت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و سی و هشت💫
مصاحبه تلفنی با آقای احمدرضا پرویز پور ساکن اصفهان - مرداد ماه ۱۳۸۶
روزی که خرمشهر را از زمین و هوا زیر آتش خمپاره و گلوله های توپخانه گرفتند،من سریع خودم را به محل کارم در آتش نشانی
رساندم.همزمان همکاران دیگرم که شیفت نداشتند هم آمدند.آمبولانس ها و ماشین های آتش نشانی را برداشتیم و به نقاطی که
مورد اصابت قرار میگرفت رفتیم.جنازه ها و مجروح ها را به بیمارستان رساندیم و مردم را از زیر آوارها بیرون کشیدیم،کارمان تا شب طول کشید و بعد برگشتیم آتش نشانی. اینجا مرکز همکاران شهرداری شده بود.همه جمع شده بودند.ساعت هشت،هشت و نیم بود که از بیمارستان زنگ زدند و گفتند:جنازه های زیادی توی بیمارستان جمع آوری شده و بیمارستان هم ظرفیت ندارد،چاره ای جز انتقال جنازه ها به قبرستان یا همان جنت آباد و تدفین شان نبود،نمیشد منتظر شناسایی آنها شد.با ماشین هایی که در اختیار داشتیم به بیمارستان رفتیم و جنازه ها را به قبرستان انتقال دادیم.تمام اطراف غسالخانه پر از جنازه شد و خون زیادی در آنجا جاری بود.نگران بودیم بوی خون حیوانات را به قبرستان بکشاند.برای دفن آنها باید عجله میکردیم ولی این حجم کار در توان کارگرها نبود.راننده لودر را خبر کردیم تا او با بیل مکانیکی زمین را بکند،تا کارگرها در مدت زمان کمتری قبر را گود و آماده کنند.از بیم
حملات هوایی هواپیماهای دشمن درشرایطی که نباید چراغی روشن میکردیم کار شروع شد.اگر کسی سیگاری هم روشن میکرد همه اعتراض میکردند.به همین خاطر،یک تکه یونولیت نشانه ای برای راننده لودر بود تا بداند چه محدوده ای باید کار کند،خاطرم
هست از فردای صبح آن روز با خانم حسینی آشنا شدم.چون تعداد جنازه ها زیاد بود برای غسل و کفن و دفن شهدا،خصوصا زن و بچه هایی که کشته شده بودند مشکل داشتیم.
خانم حسینی و خواهر کوچکترشان لیال،از زمانی که آمدند دست به کار شدند،شرایط سختی بود.ماندن توی قبرستان و دیدن صحنه هایی که روح و روان آدم را به هم می ریخت کار هر کس نبود.این در حالی بود که به جرأت میتوانم بگویم سه روز اول از خورد
و خوراک خبری نبود و ضعف جسمی و فشار روحی با هم توام شده بود.من فقط آب میخوردم و سیگار میکشیدم.مساله دیگر ما این بود که من و همکارانم نگران خانواده ها مان بودیم.خیلی ها نمی دانستند خانواده ها شان کجا رفته اند و چه به سرشان آمده،عده ای می خواستند زن و بچه هاشان را که در صورت ماندن توی شهر قطعا تلف میشدند از شهر به جای امنی ببرند.خیلی گذشت میخواست که آدم در این شرایط از خانواده اش بگذرد و بماند.خانم حسینی از جمله این آدم ها بود که ترجیح داد بماند و صبح و شب به کار طاقت فرسای غسل و تدفین شهدا بپردازد.یکی دیگر از کسانی که خیلی زحمت کشید شهید زینب رودباری بود.تا آنجا که یادم می آید اهل کرمان و در استخدام شهرداری خرمشهر بود.زهرا و لیال حسینی در کنار زینب خانم کار میکردند.من روز هجدهم مهرماه از شهر رفتم تا خانواده ام را به خرم آباد برسانم.وقتی چند روز بعد برگشتم شنیدم زینب خانم به شهادت رسیده ولی کسی اطلاع دقیقی از محل دفنش نداشت. کار پر زحمتی که این زن در آن شرایط به دوش کشید غیر قابل بیان است.همدلی او نیز با این دو تا خواهر (لیال و زهرا) خیلی مادرانه بود.از کارگرهای غسال اسم آقای رازی هم در خاطرم مانده است.دو غساله زن دیگر هم بودند.یکیشان خیلی پیر بود و زود خسته میشد.آن یکی هم دائم سیگار میکشید،این ها هم خیلی کار کردند و زحمت کشیدند. وقتی کشته ها را می آوردند،همین ها جسد هاشان را از ماشین پایین می آوردند.ما ابتدا برای شناسایی دنبال کارت شناسایی یا مدرک و مشخصه ی آنها بودیم.اگر لوازم یا کارت شناسایی همراه شهید بود یا انگشترو ساعتی به دست داشتند در می آوردیم و داخل نایلون میگذاشتیم،چند روز که گذشت یک نفر برای عکس گرفتن آمد.اسمش یادم نیست ولی اسم عکاسی اش مجاهد بود.وقتی بهش گفتم خیلی از شهدایی که به اینجا آورده می شوند شناسایی نمیشوند و اگر عکس از آنها گرفته شود خیلی کمک میکند،رفت و دوربینش را آورد.دوربینش از نوعی بود که عکس هایش همان موقع ظاهر میشد.منتهی چون فیلم های زیادی نداشت چند روز بیشتر نتوانست کار کند.بعد عکاس دیگری به نام آقای مجتهد که عکاسی اش در خیابان لب شط بود،آمد.اسم عکاسی اش سپید سایه یا سایه سپید بود.او که جوان تر از عکاس قبلی بود در حدود سه حلقه از شهدا عکس گرفت. البته جسد بعضی از کشته ها آنقدر داغان بود که عکس گرفتن از آنها برای شناسایی شان فایده ای نداشت و با دیدنشان حال و روز آدم دگرگون میشد.من در آن روزها دیگر هیچ چیز احساس نمیکردم.انگار خودم را گم کرده بودم.این حالت مختص به من نبود. همه دچار مشکلات روحی شده بودند.با فاجعه عظیمی شده مواجه بودیم.بعضی کشته ها به شکلهای مختلفی زغال شده یا سوخته بودند وپیکرشان متلاشی شده بود.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و هشت💫
در هفته اول جنگ بیشتر از سیصد شهید در جنت آباد دفن شدند.بعد از آن،انفجارهای پی درپی و بمباران های هوایی اجازه نمیداد کار دفن شهدا به آسانی صورت بگیرد.آن موقع برای آب رسانی به جنت آباد با ماشین های تانکردار آتش نشانی از قسمت های رودخانه آب ساکشن میکردند و می آوردند و مواد شوینده و پارچه کفن هم از شهر تهیه میشد، اما حملات اجازه ادامه کار نداد.ما توان مقابله چندانی نداشتیم و سربازها توی خطوط درگیری با کمترین تسلیحات و امکانات می جنگیدند.فکر میکنم روز چهارم و یا پنجم بود که بنی صدر به خرمشهر آمد.یکی از جاهایی که بازدید کرد پادگان بود.از آنجا جلوی تنها موشک ناو نیرو دریایی که درست روبروی در جنت آباد کار گذاشته بودند ماشینش ایستاد. اما پایین نیامد.همه دورش را گرفته بودند. چند تا ماشین هم اسکورتش میکردند.من وقتی متوجه شدم،از جنت آباد بیرون آمدم. جلو رفتم و خودم از بنی صدر شنیدم گفت : توپخانه فلان جا و فلان جا در راه است، نیرو های ما به زودی به اینجا میرسند.اما بعد از آن هرچه انتظار کشیدیم اتفاقی نیوفتاد و همه وعده هایش دروغ از آب درآمد.نیروهای ما با مظلومیت می جنگیدند.در جنگ کارمندی می کردند،به این معنا که روزها می جنگیدند و شب ها از فرط خستگی و نبود مهمات ناتوان از ادامه بودند.تعدادشان هم در مقابل آن همه نیروی دشمن کم بود.وقتی می گفتند از سمت فلکه راه آهن فشار زیاد شده می دویدند آنجا.وقتی میگفتند عراقی ها توی گمرک هستند میرفتند آنجا.به همین خاطر بود که عراقی ها فكر میکردند ما همه جا نیرو داریم.در حالی که با تعداد محدودی که بدو بدو جابه جا میشدند صورت میگرفت.
روز پنجم مهر که پدر خانم حسینی به شهادت رسید من در جنت آباد بودم.روحیه او را روزهای قبل دیده بودم.خوب خاطرم هست که چقدر قوی بود.کار کردن در خانه و جنت آباد نتوانسته بود در او تأثیر منفی بگذارد.من اصلا احساس ضعف و گریه ای در او ندیدم. در وجودم او را تحسین میکردم.سر دفن پدرش همچنان مقاوم ایستاد و با وجود تأثر و تألم عمیقی که خودش و خانواده اش داشتند پیکر پدرش را به خاک سپرد و همه در حیرت ماندیم.با اینکه دختری شانزده،هفده ساله بود ولی خیلی قوی عمل کرد.به این معنا که سختی و رنج فوق العاده ای را روی شانه هایش حمل کرد،شانه هایش زیر بار این مصیبت خم شده بودند و خانم حسینی این ها را هم سرپرستی میکرد.بعد از آن هم دست از کار برنداشت.انگار هیچ چیز نمی توانست او را از کار کردن باز بدارد.خیلی ها
به او میگفتند که برود.هیچ کس دیگرانتظاری برای ادامه دادن او نداشت ولی فكر شهدا او را در شهر نگه داشت.یک روز صبح و بعد از ظهر،دوبار وانت حدود بیست جنازه شهید آورد.دیگر توانی برایم نمانده بود.چندبار خواستم بروم اما نشد.احساس میکردم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم.حتی خانم حسینی به من گفت:مثل اینکه حالتون خوب نیست رنگ و روتون بدجور پریده.گفتم چیزی نیست،رفتم و از توی دفتر به آتش نشانی زنگ زدم و گفتم ماشین بفرستید دنبالم.چون حال خوشی نداشتم راه افتادم تا از جنت آباد خارج شوم که وانت سوم سررسید.باز پرجنازه بود.نایستادم و از در جنت آباد زدم بیرون.می خواستم توی خیابان منتظر بمانم،چون احساس ضعف میکردم،گوشه ای سر راه نشستم.چند دقیقه بعد آمبولانس آتشنشانی آمد.دیدم نه میتوانم از جایم بلند شوم و نه قادرم حرفی بزنم.چشم هایم هم خوب نمی دید.احساس میکردم تمام بدنم از کار افتاده و فلج شده ام،آمبولانس دوباره آمد و ازجلوی من رد شد و من باز هم نتوانستم اشاره ای بکنم تا مرا با خود ببرد.نیم ساعت تا سه ربع به همین وضعیت بودم تا اینکه توانستم دستی تکان بدهم و موتورسواری را متوجه خودم کنم.با کمک او از آن نقطه دور شدم و کم کم از آن حالت در آمدم.
اگر اشتباه نکنم روز دهم بود که تفنگ ژ سه گرفتم و به خطوط درگیری رفتم.تانک های عراقی از سمت شلمچه وارد فلکه کشتارگاه یا همان فلکه مقاومت امروزی شده بودند و قصد داشتند به طرف فلکه راه آهن پیشروی کنند.تعدادشان خیلی زیاد بود.در امتداد دیوار به طرف جلو می آمدند.من و بچه های دیگر در کمینشان بودیم.منتهی چون اسلحه سنگین نداشتیم کاری از ما در مقابل آن تعداد تانک برنمی آمد مترصد بودیم به نحوی نزدیکشان بشویم یا اگر تانکی جدا افتاد با آرپی جی شکارش کنیم.توی این تعقیب و گریز بود که من در کنار سیدعلی حسینی قرار گرفتم.سر یک کوچه در محدوده خانه های فرهنگیان در حال شلیک بودیم.موقع پر کردن خشاب اسلحه ها، اسلحة من و سید علی با هم عوض شد.من و سیدعلی و حسن آذرنیا با یک نفر دیگر از آن گروه پانزده نفره
همانجا باقی ماندیم.بقیه در جاهای دیگر با دشمن درگیر شدند.بعضی هم زخمی گوشه و کنار افتاده بودند.یک لحظه تانکی که داخل خیابان شده بود به ما نزدیک شد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و هشت💫
از آنجا که شناخت کافی روی ادوات و تجهیزات نداشتیم و دوره زرهی را گذرانده بودیم از همه مهم تر تصور اینکه تانک های عراقی این قدر و تا آینجا پیش آمده باشند باور کردنی نبود،سیدعلی به من گفت:احتمال داره این تانک مال خودمون باشد.گفتم:ولی ما از کشتارگاه این رو دنبال کردیم،از پشت ا
خیابانها دور زده و سر و کله اش اینجا پیدا شده.سیدعلی گفت:به همین راحتی؟فکر می کنم،این تانک مال خودمونه.همان طور که ما حرف می زدیم تانک جلوتر آمد و سربازی که پشت تیر بار نشسته بود ما را دید.فاصله ما با تانک حدود دویست متری میشد،ما چهار نفر بودیم که به طرف سر خیابان مولوی دویدیم. اما به ما شلیکی نشد.تعجب کردیم چرا ما را هدف نمیگیرد.به خاطر همین،توی شک و شبهه افتادیم که تانک خودیست.دوباره برگشتیم و از پشت کوچه ها از صد متری تانک بیرون آمدیم.چنان به تانک نزدیک شده بودیم که سید علی به خدمه تیربار تانک گفت:چطوری؟دریک لحظه خدمه دوشکا را به طرف ما برگرداند و با لهجه عربی عراقی گفت: ها،ایرانی؟ و ما را به رگبار بست. ما دویدیم و پشت دكه تعمیرگاهی که روبروی ما بود پناه گرفتیم.باران تیر دوشکا بر ما میبارید و صدای وحشتناک اصابت گلوله ها به دیواره دکه و
دوروبرمان گوشمان را کر کرد.ما پشت دکه مچاله شده بودیم و گه گاه از بین درز دیواره فلزی به تانک نگاه کردیم،یکی،دو تا از بچه ها گفتند چون خود تانک فاصله چندانی با ما ندارد نمیتواند شلیک کند.به خاطر همین، فقط با تیربار دوشكا ما را میزند.تقریبا نیم ساعت،آنجا بی حرکت ماندیم.تا اینکه به لطف خدا طوفان گرد و خاکی بلند شد طوری که چشم چشم را نمی دید.فرصت را غنیمت شمردیم و بلند شدیم و از مهلکه جان سالم به در بردیم.فردای این اتفاق با کمال تعجب پیکر سید علی را توی جنت آباد دیدم.اصلا باورم نمیشد،از همه عجیب تر این بود که آنجا فهمیدم این پسر (سیدعلی) برادر خانم حسینی است بیشتر متاثر شدم.شجاعت و مقاومت خانم حسینی سر شهادت علی هم مثال زدنی بود و بعد از آن هم من دیگر جنت آباد نرفتم و این ها را ندیدم در جریان عملیات آزادی خرمشهر من مجروح شدم و در تهران بودم.به محض اینکه به شهر برگشتم به جنت آباد رفتم.اما متأسفانه تمام اتاقهای اداری و ساختمان غسالخانه از بین رفته و تخریب شده بود.خیلی دلم میخواست دفاتر مربوط به شناسایی شهدا را پیدا میکردم تا از روی آن قبرهای به هم ریخته شهدا شناسایی میشد تا خانواده های زیادی میتوانستند مزار شهدای شان را پیدا کنند.
سال ۱۳۶۴_۱۳۶۵بود.حاج صالح کاظمی مسئول بنیاد شهید خرمشهر یک خانواده را سراغ من فرستاده بود،آن ها دنبال قبر فرزند شهیدشان میگشتند.میگفتند:به ما گفته اند شما جنت آباد بودید و شهدا را دفن میکردید، از گمنام ها عکس می گرفتند و...با شنیدن این حرف خیلی حالم بد شد،چون هیچ نشانی نمی توانستم بدهم.در برابر آن همه شهید چیزی به خاطرم نمانده بود.نمیدانستم به آنها که با امید و آرزو سراغ قبر بچه شان را از من میگرفتند چه بگویم،خیلی برایم سنگین بود.با شرمندگی عذرخواهی کردم.آنها که رفتند سراغ حاج صالح کاظمی رفتم و گفتم:حاجی من چطور میتوانم به یاد بیاورم، چه کسانی را در آن وضعیت و شرایط دفن کرده اند.مگر تو قصد جان مرا کرده ای،می خواهی روح و روانم را به هم بریزی،من اصلا توان ندارم بیایند عکسی را نشانم بدهند و بگویند قیافه این آدم یادت می آید یا نه.من فقط از بین آن همه کشته یک نفر را در ذهن دارم،شهید عتیقی که همبازی دوران کودکی ام بود و در یک محله زندگی میکردیم.وقتی
جنازه اش را در جنت آباد دیدم به حسینیه اصفهانی ها زنگ زدم و به بچه های آنجا گفتم:به خانواده عتیقی خبر شهادت پسرشان را بدهید.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و سی و نه💫
گفت وگوی حضوری با خانم ایران خضراوی - تابستان ۱۳۸۲
خانواده حسینی را من از قبل از انقلاب می شناختم خانه شان چند کوچه پایین تر ازخانه ما بود.آنها خانواده محرومی بودند،پدرشان مرد بسیار محترم و زحمتکشی بود.من تقریبا علی و زهرا را خوب می شناختم.در جریان مسائل انقلاب و حوادث بعدی آنها را زیاد دیده بودم.جنگ که شروع شد کار زهرا و لیال حسینی در جنت آباد خرمشهر دفن شهدابود. گاهی که کار زیاد میشد به مسجد جامع زنگ میزدند و از ما میخواستند برای کمک به جنت آباد برویم.گاه میرفتم میدیدم هیچ کس جز لیال توی قبرستان نیست.میگفتم:لیال تو چطور با این همه مرده اینجا میمانی؟میگفت: خانم خضراوی چه کار کنم من هم بروم دیگر چه کسی میخواهد اینجا بماند.من میترسم سگها حمله کنند.چندین دفعه من و دخترم که آن موقع کلاس چهارم ابتدایی بود در شناسایی و کفن و دفن شهدا کمک کردیم. یکبار که قرار بود شهدا را برای دفن به جای دیگری ببرند،همراه لیال رفتم.حدود بیست تا پیکر شهید پشت وانت بود،من و دخترم و لیال پشت ماشین نشستیم.چون بدنهای شهدا کامل نبود و تکه تکه شده بود آنها را در پارچه پیچیده و بعد داخل تایلون گذاشته بودند.دخترم که ترسیده بود به من گفت: مامان من میترسم مرا بغل کن.گفتم:نه عزیزم ترس ندارد.در حالی که خودم می ترسیدم و وحشت داشتم.
این خانواده با اینکه اصالتا خرمشهری نبودند ولی با تمام وجودشان از آن دفاع کردند. همان روزهای اول پدرشان به شهادت رسید. بعد هم برادرشان سید علی پرپر شد.روز دفن سیدعلی توی جنت آباد من حال دگرگونی داشتم،به شدت گریه میکردم و جیغ می کشیدم اما خانم زهرا حسینی آرام گریه می کرد و به ما هم آرامش میداد.زهرا موقع دفن داخل قبر رفت و برادرش را داخل قبر گذاشت بعد رویش خاک ریخت.دیدن این صحنه ها
مرا منقلب کرده بود.گریه میکردم و با خودم میگفتم:خدا چطور به این دختر این همه جرات و شهامت داده که بتواند چنین کاری
بکند.به خاطر چنین روحه ای که زهرا داشت از آن به بعد صدایش میکردم زینب زمان.لیال و زهرا بعد از شهادت برادرشان هم به کارشان ادامه دادند منتهی زهرا هم توی بیمارستان هم در سطح شهر و هم جنت آباد فعالیت میکرد.در حالی که سر و وضع خونی داشت و یادآوری خاطرات پدر و برادرش برایش خیلی
سخت و دردناک بود.بعدها هم سنگینی سر پرستی خانه و خانواده روی دوش زهرا افتاد. من میدیدم زهرا چطور مشکلات را تحمل میکند و سعی دارد خواهر و برادرانش به جایی برسند.بعد هم که مشکلات زندگی در ساختمان کوشک را با آن همه سختی تحمل کرد و گذراند.
به نقل از کتاب خانه ام همین جاست.
خاطرات خانم افسانه قاضی زاده
یک بار حدود ساعت یازده صبح همین طور که مشغول کار توی مسجد جامع بودم شنیدم دختری برای بچه ها درباره وضعیت جنت آباد با لهجه شیرین خوزستانی صحبت میکند.کنجکاو شدم حرف هایش را بشنوم.
نزدیک رفتم.چهره اش خوب یادم هست. دختری در حدود شانزده،هفده سال سن، باریک و قلمی بود و پوست گندمگون داشت. روسری اش قهوه ای بود سر و وضعش خیلی خاکی و درب و داغان بودحتی وقتی به کفش هایش نگاه کردم دیدم آنقدر خاک گرفته است که معلوم نیست چه رنگی است.از بچه ها پرسیدم اسم این دختره چیه؟گفتند: زهرا حسینی،از روز اول توی قبرستان کار کرده. شهدا را شسته و دفن کرده.خیلی عصبی و هیجان زده میگفت:شما چرا همه تان اینجا جمع شده اید،توی جنت آباد کلی کار ریخته شهدا روی زمین مانده اند.کسی نیست آنها را غسل و کفن کند.چند نفرتان دنبال من بیایید برویم آنجا.هر کدام از بچه ها جواب دادند:ما از مرده میترسیم،ما غسل و کفن کردن بلد نیستیم.او آیه و حدیث خواند و از ثواب این کار برایمان گفت و سعی کرد ما را به کار در
غسالخانه جنت آباد تشویق کند.آنقدر گفت و گفت که بلاخره چند نفرمان راضی شدیم همراهش برویم.توی مسیر سوار کمپرسی شدیم که به آن طرف ها میرفت.آن قدر لاغر و ظریف بودیم که سه،چهار نفری روی صندلی کنار راننده جا گرفتیم و رفتیم.پایمان که به جنت آباد رسید از تعجب دهانم بازماند. در عرض چند روز آنقدر تخریب شده و وضعش به هم خورده بود که فکر کردم شاید ما به قبرستان دیگری آمده ایم.از زهراحسینی پرسیدم این همون جنت آباده؟گفت: آره! گفتم:آخه پس چرا اینجوری شده؟گفت:آب نیست،شب و روز دارند میگویند. به خاطر همینه که کارها هی عقب می افتد،نیرو هم نمیاد دیگه.هرچه جلوتر می رفتیم دلم بیشتر میگرفت،قبرستان تقریبا پر شده بود.آن انتها هم قبر کنده و آماده کرده بودند تا شهدا را به خاک بسپارند.پشت در غسالخانه که رسیدیم
هیچکدام از بچه ها جرأت نکردند داخل بیایند،زهرا حسینی اصرار میکرد برویم داخل. من دنبالش رفتم.توی اتاق کوچک غسالخانه
دو تا جسد دیدم.یکی از آنها پیرزن و یکی دیگر دختربچه بود.پیرزن را که غرق خون بود روی سنگ غسالخانه خوابانده بود.نزدیک تر رفتم صورتش از شدت خون دیده نمیشد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_نه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و نه💫
با اینکه نمیترسیدم ولی وقتی گفت لباس هایش را بکن،یک حالی شدم،چندشم شد. بدنم یخ کرد و مورمور شد.بیشتر حجب و حیا مانع میشد.گفتم:چطوری؟گفت:چطوری نداره!هر جوری که بشه لباسش را بکنی.چون لباس ها را آتیش میزنیم دیگه نمیخواد استفاده بشه.من که دنبال بهانه ای برای فرار بودم گفتم:آخر من غسل و کفن کردن بلد نیستم.گفت:خودم یادت میدم.تو دلم گفتم این ها که غسل دادن نمیخوان،اینا شهیدند چرا اینقدر سخت میگیرد.همانطور که مشغول آماده کردن جسد دختربچه برای شستن بود گفت:تا وقتی آب هست و کفن داریم باید غسل و کفن شان بکنیم.همان موقع جسد دیگری را جلوی در گذاشتند. بدنش تکه تکه شده جمجمه اش از پشت مورد اصابت قرار گرفته جز بینی و دهان چیز
دیگری در صورت باقی نمانده بود.سر برانکاردی که مردها جلوی در گذاشته بودند با زهرا گرفتیم و داخل آوردیم.او را روی سکوی دیگری خواباندیم،زهرا گفت:این را با این وضعیت نمیشود شست. آب که بریزیم خون راه می افتد.بعد برایم توضیح داد چطور باید تیمم بدل از غسل داد.در مورد این جسدچون بحث لباس در آوردن نبود راحتتر بودم. رفتم بالای سکو دستهایم را به نیابت از شهید روی سنگ زدم و به نیمه صورت باقیمانده شهید کشیدم.خوشبختانه خون های سر و صورتش خشک شده بودند.انگار چند روزی میشد که به شهادت رسیده بود.بعد دست راست و چپش را مسح کردم.وقتی می خواستیم او را بلند کنیم و دوباره روی برانکارد بگذاریم من یک دستم را زیر سر زن بردم غافل از اینکه چیزی به عنوان کاسه سر برایش نمانده. دستم تو حقره سرش فرو رفت،یک لحظه احساس کردم برق فشار قوی بهم وصل کرده اند،یک حالی شدم.چشم هایم دیگر جایی را نمیدید.نفسم توی سینه حبس شده بود. جسد را که جابه جا کردیم احساس میکردم دیگر قلبم یاری نمیکند.به زهرا حسینی گفتم: دیگر نمیتونم،من رو معاف کن،اگر کاری غیر از این هست من در خدمتم وگرنه بذار برم. ناراحت شد و گفت:اینجا یا باید کشته ها را غسل بدهی یا قبر بکنی.تو میتونی قبر بکنی؟ گفتم:آره من میرم قبر میکنم،گفت:تو هم برو.از شما این کارها بر نمیاد.از غسالخانه بیرون آمدم.به خودم گفتم این دیگه کیه بابا، چطور میتونه دست به این کارها بزنه!دخترها را که دیدم بهشان گفتم:بچه ها این دختره خیلی شجاع و نترسه،نمیدونید چکار میکنه. پرسیدند مگر اونجا چه خبر بود؟ برایشان توضیح دادم.حال آنها هم بد شد.رفتیم سر قبرها،کلی بیل و کلنگ آنجا ریخته بود.چند تا مرد هم مشغول کار بودند.بیل و کلنگ برداشتیم و هن هن کنان شروع به کندن قبر کردیم.از همان اولش دسته های زمخت بیل و کلنگ کف دست هایم را به درد آوردند.هنوز کندن یک قبر کاملا به پایان نرسیده بود که یکی از مردها به دادم رسید و از من خواست ادامه کار را به او بسپارم.آن روز تا غروب همین طور توی قبرستان ماندیم و کارهای پراکنده ای که به نظرمان میرسید انجام دادیم.از فردایش دوباره مشغول همان کار های مسجد شدیم.تا قبل از اینکه قبرستان برویم فکر میکردیم کارهای مسجد خیلی زیاد و سنگین است و آدم فرصت سرخاراندن پیدا نمیکند ولی دیگر بعد از این جریان احساس میکردیم کارهای اینجا در برابر سختی های جنت آباد هیچ است.
نقل از کتاب:پوتین های مریم. خاطرات خانم مریم امجدی
عصر روز دوم یا سوم جنگ بود که دختر سبزه رو و قد بلندی به مسجد آمد و شروع کرد به داد و بیداد کردن:شما برادرا چرا سری
به قبرستان جنت آباد نمیزنید؟چرا به ما کمک نمیکنید؟چرا ما را با آن همه جسد تنها می گذارید؟ اگر خودتان نمی آیید لااقل اسلحه ای به ما بدهید،چند نفر از برادران را همراه او فرستادند و به آنها گفتند شب ها را در آنجا نگهبانی بدهند.همه سگها را بکشند.قبل از رفتن با آن دختر صحبت کردم.اسمش زهرا حسینی بود از همان روز اول جنگ به زنهای مرده شور قبرستان کمک میکرد.خیلی کلافه
بود.سر و وضع مرتبی نداشت.لباس هایش خونی بود،چون با خاک و اجساد زیادی سر و کار داشت،بوی تعفن میداد.سر و صورتش، دستهایش خاکی بود.به حالش غبطه خوردم. شجاعتی غیرقابل وصف داشت.آن چند روز را با اجساد سر کرده و در قبرستان مانده بود.
گفت وگوی خواهر حورسی عضو سپاه خرمشهر مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ :
حسینی در هفته اول جنگ پدر شهیدش را با دست خود دفن کرد و روز پانزدهم مهر هم بدن قطعه قطعه شده برادرش،علی را که در
مدرسه رسایی به شهادت رسید.خدا به زهرا حسینی و خواهرش چنان تحملی داده بود که کارشان در گلزار شهدا دفن شهدا و نگهبانی جنازه ها شده بود.
پایان.
(قدردان مسولین امنیت کشور،مخصوصا سربازان گمنام امام زمان(عج) باشیم.
خداوند حافظشون باشه انشاالله🌸)
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_نه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و یک💫 با مهر و جا نماز رجب نماز خواندم.هنوز سر درد داشتم.ولی الهه را بغل کردم و با مریم ب
💫بخش بیست و دو💫
وارد زیر زمین که شدم ،الهه را به مریم دادم و خودم سراغ یخچال رفتم.حرف هایی که شنیده بودم هنوز توی سرم تکرار میشدن. بارها خودم را لعنت کردم که چرا جوابش را ندادم.شاید اگر جوابش را میدادم الان آرامتر بودم. کنار اتاق نشستم و شروع به خورد کردن گوشت ها کردم.تپش قلب داشتم. تلوزیون روشن بود و صحنه هایی از خداحافظی رزمنده ها با خانواده هایشان را نشان میداد.باز یاد رجب افتادم .مثل اینکه هرچه تلاش میکردم به او فکر نکنم،بیشتر یادش می افتادم.نگاهم به تلوزیون بود و لحظه خداحافظی با رجب را توی ذهنم مرور میکردم.چقدر دلم برای لبخندش تنگ شده بود.اشک توی چشمانم حلقه زده بود ،همین باعث شد چاقو را روی انگشت اشاره ام بزنم. دیگر طاقت نیاوردم و با صدای بلند گریه کردم مریم به طرفم دوید و کنارم نشست و گفت: مامان چی شده؟ صدای مادر در راهرو پیچید که صدایم زد و بعد مضطرب وارد اتاق شد و رو به رویم نشست و گفت:چی شده طوبی؟صدای گریت تو حیاط پیچیده. مریم به مادرم گفت: ننه جان،مامانم دستشو بریده،دردش گرفته داره گریه میکنه. مادر دستم را گرفت و با تعجب گفت:بچه شدی طوبی؟ یه ذره بریده خجالت نمیکشی؟ گفتم:نه مامان بچه نشدم. اختیار زندگیم از دستم رفته.بچه هام خودسر شدن.پسرام رفتن مسجد و هنوز برنگشتن. مریم یواشکی میره روضه دو تا خونه اون ور تر. مادر دستش را سر شانه ام گذاشت و آهسته گفت:بچه هات که جای بدی نمیرن. بابات گفت بیان مسجد،هم چهارتا آدم ببینن دلشون باز بشه هم تو راحت باشی. دستانم را دو طرف سرم گرفتم و فشار دادم .هق هق گریه ام که بلند شد،مادر دستش را دورگردنم حلقه کرد و سرم را توی بغلش کشاند.خیلی از توکل به خدا برایم حرف میزد.به حرفهایی که در خانه زری خانم شنیدم فکر میکردم.
تازه سر سفره نشسته بودم که صدای زنگ ، توی اتاق پیچید.مریم و جواد به طرف پنجره دویدند و هر کدام یک طرف پرده را کنار زدند. چادر را روی سر انداختم و گفتم:صبحونه تون رو بخورید،چرا بلند شدین؟خودم میرم در و باز میکنم. در اتاق را باز کردم ،هوای سردی از زیر زمین توی اتاق پیچید.جواد نگاهش به پنجره بود و گفت: مامان در باز شد،شما نرو دمپایی هایم را پوشیدم و گفتم:در که خودش باز نمیشه ،شما بشین. گفت: ننه جان در و باز کرد. دوباره کنار سفره نشستم مریم یک پایش را جمع کرده بود و به دیوار زیر پنجره میکوبید و گفت: مامان بازم داره برف میاد. استکان چای را برداشتم و گفتم: خب زمستونه دیگه،بیا بشین میخوام سفره رو جمع کنم.ظهر شد. لقمه هایم را بزرگ برمیداشتم تا زودتر صبحانه ام تمام شود. صدای قیز قیز در زیر زمین بلند شد و بعد صدای مادر که میگفت:طوبی مهمون داری. دوباره چادر سر کردم و لقمه را به زور قورت دادم.به مریم و جواد نگاه کردم و گفتم:پس چرا نگفتین مهمون داریم؟ در را که باز کردم سکینه خواهر رجب توی زیر زمین ایستاده بودوصورتش از سرما قرمز شده بود و دانه های ریز برف روی چادرش دیده میشد. مثل همیشه با هم روبوسی و احوال پرسی گرمی کردیم و مادر و سکینه هر دو وارد اتاق شدند از اینکه حدود ساعت نه صبح ،هنوز سفره صبحانه ام وسط اتاق پهن بود خجالت کشیدم .بچه ها با دیدن عمه شان از پشت پنجره کنار آمدند.سکینه که چشمش به سفره افتاد، گفت:خدا مرگم بده،بد موقع اومدم، داشتین صبحونه میخوردین؟گفتم:خدا نکنه، دیگه میخواستم سفره را جمع کنم. مشغول جمع کردن استکان ها شدم که سکینه پرسید: از داداشم چه خبر؟قبل از اینکه حرفی بزنم،مادر جوابش را داد و گفت:کربلایی رجب گفته میخواد برگرده خونه.دکترا موافقت نمی کردن. میگن هنوز باید عمل بشه.حالا اجازه دادن چند روزی بیاد مشهد.بابای طوبی رفته دنبالش که بیاردش،ولی راستش به کسی نگفتیم که خونه شلوغ نشه تا راحت بتونه استراحت کنه. مریم و جواد دوباره کنار سفره نشستند و تکه ای نان برداشتند.از اینکارشان حرصم گرفته بود.گفتم:حالا که میخوام جمع کنم یادتون افتاده بازم میخواین؟ سکینه دستش را روی سر مریم کشید و گفت:ولش کن زن داداش ما که غریبه نیستیم.بذار بچه ها راحت باشن.با عصبانیت به مریم نگاه کردم ولی چیزی نگفتم.سراغ سماور رفتم و مشغول چای ریختن شدم که صدای مادر را شنیدم که میگفت:هنوز که خوب نشده، صورتش مثل قبل باند پیچیه.غذا هم نمیتونه بخوره.سینی چایی را مقابلشان گذاشتم و گفتم: ایشالا خوب میشه،هنوز چندتا عمل دیگه داره.سکینه دستش را دور استکان چایی گرفت و گفت:الهی به حق پنج تن همه مریضا شفا پیدا کنن. ولی کار خوبی کردین میارینش خونه.اگه بتونین هر دو سه ماهی یکبار این کار رو بکنین،بهتر از بیمارستانه.هم بیشتر بهش میرسین هم اون دلتنگ زن و بچش نمیشه. مادر برای جواد لقمه گرفت و توی دهانش گذاشت .
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_دو
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم