💫بخش صد و سی و هفت💫
مصاحبه تلفنی با آقای عبدالله سعادت ساکن قم - مرداد ماه ۱۳۸۴
من به قصد تهران ،اول به اهواز رفتم خانه پدربزرگم توی خیابان نادری اهواز بود. میخواستم اول او را ببینم و بعد راهی تهران شوم.آن روز زاغه مهمات اهواز هدف اصابت قرار گرفت شهر یکپاچه آتش و دود شد هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده.شبکه های رادیو و تلویزیون قطع بود هیچکس ، حتی استانداری و فرمانداری نمیدانست صدا های مهیب انفجاره از کجاست.همه در بهت و حیرت و ترس بودند.من هم توی خیابان مبهوت و سرگردان بودم یک لحظه متوجه شدم مینی بوسی جلویم ترمز کرده راننده اش داد میزد:خرمشهر،خرمشهر،بدون اختیار و تصمیم قبلی و شاید فقط از سر کنجکاوی سوار مینی بوس شدم.تعدادی زن و مرد هم توی مینی بوس بودند،
خانه الهام،مادر حسین فخری مداح معروف . توی خرمشهر بود.ولی من تا به حال آنجا نرفته بودم و نمی دانستم کجا باید پیاده شوم.غرق خیالاتم بودم که یک دفعه خانمی گفت:آقا من میروم مسجد جامع.بلافاصله من هم به راننده گفتم مسجد جامع پیاده میشوم.همین که ماشین در خیابان چهل متری به طرف مسجد پیچید صدای انفجار مهیبی از پشت سر شنیده شد.راننده می خواست مرا پیاده کند،سرعت را کم کرد.یک پا روی رکاب و یک پا به زمین نرسیده،راننده از هول،شتاب گرفته و ماشین را از جا کند حتی صبر نکرد کرایه اش را بگیرد،پایش را روی گاز
گذاشت و به سرعت دور شد.بلافاصله چند نفر از دور فریاد زدن بخوابید،بخواب رو زمین، من هاج و واج بودم و نمی دانستم چه بکنم. میدیدم مردم میدوند و توی خاک و خل شیرجه میروند.صدای انفجار دیگری بلند شد. یک نفر خطاب به من داد زد:بخواب.من شلوار سفید و پیراهن اتوکشیده ای تنم بود و همین طور ایستاده هاج و واج مانده بودم یک آن دستی محکم مرا هل داد و به جلو پرت کرد و روی زمین خوابانید،کیفم هم آن طرف تر پرت شد.انفجار سوم درست همان جایی که لحظه ای قبل ایستاده بودم اتفاق افتاد،ترسیدم اما بهتم برده بود و نمیتوانستم از جایم بلند شوم.بعد فردی که مرا روی زمین پرت کرده بود،جلو آمد و بلندم کرد؛بعدا فهمیدم او محمود فرخی است.بغلم کرد و معذرت خواست و گفت:میدونی کجا اومدی؟ اینطوری برای خودت سیر میکنی! اینجامیدان جنگه.غروب که بشه واویلاست.
با فرخی رفتم توی مسجد،یک روحانی بدون عبا با مردی جوان داشتند حرف میزدند.مرد روحانی را به نام شیخ شریف یا شیخ قنوتی و آن یکی اقای مصباحی صدا میزدند.رفتم داخل شبستان.قدم که گذاشتم دلم لرزید، حالم دگرگون شد،بی اختیار گفتم لا اله الا الله، حس عجیبی به من دست داد.با تمام وجودم احساس کردم توی مسجد آقا رسول الله حضور دارم.عده ایگوشه ای نشسته بودند و قطعات اسلحه ها را از هم جدا و تمیز می کردند.چند تا دختر کناری چادر کشیده و ایستگاه امداد راه انداخته بودند،دو نفراسلحه به نیروها میدادند،یک عده کمک های مردمی را تفکیک میکردند،یخ میشکستند،ظرفها را پر میکردند.یکی نماز میخواند،یکی فریاد میزد سید عراقی ها پیشروی کردند نیرو نداریم و عده ای سرگرم کارهای دیگر بودند.از دیدن این منظره شور و حال انقلابی در من به وجود آمد که به زبان نمی آید.به خودم گفتم یعنی میشه مرا بپذیرند و اینجا بمانم.اما من سربازی نرفته و دوره ندیده بودم.به جز کلتی که در دوران انقلاب دست گرفته بودم با هیچ اسلحه ی دیگری کار نکرده بودم.جایی که به مجروحین رسیدگی میکردند.گفتم:من آمده ام برای کار امداد به مجروحان،آنها سر بلند کردند و لحظه ای به سر و قیافه ام نگاه کردند.در آن میان آقایی گفت:بخشید،ما همین به قلم جنس رو لازم نداریم.خودمون هم تو این یه ذره جا زیادیم.آمدم توی حیاط. دیدم چند نفری،دور جوانی که مرا روی زمین
هل داده بود و برادر فرخی بود گرفته اند. گذاشتم حرفشان را زدند.رفتم جلو و به او گفتم:من از تهران آمده ام و آشنای فلانی ام
و آدرس و اسم خاله ام را گفتم.اگر میشه به من هم کاری بسپارید،گفت:با اسلحه میتونی کار کنی؟گفتم نه،من کارم دارو و داروخانه بوده .گفت با من بیا.راه افتادیم طرف همان امدادگر هایی که جوابم کرده بودند،به یکی از آنها گفت:آقای خلیلی،آقای سعادت میتونه توی کارها به شما کمک کنه.خلیلی گفت اون خودش اومد پیش ما،ولی ما اینجا اینقدر خودمون زیادیم که نمی دونیم چه کار کنیم. دکتر مون هم رفته.او که حرف میزد من به بسته ها و کیسه های دارویی کمک های مردمی که روی هم انباشته شده بودند نگاه میکردم.کم کم شب شد و اذان دادند.با دل شکسته از اینکه مرا نپذیرفته بودند به نماز ایستادم.تاریکی محض بود و من حال عجیبی پیدا کرده بودم. با حس و حالی که در خودم تا آن موقع سراغ نداشتم نمازم را خواندم.بعد از نماز شنیدم آقای خلیلی به کسانی که از او دارو میخواهند گفت:دکتر صبح رفته و تا حالا برنگشته،نمیدانم کجاست،متوجه شدم دنبال کسی هستند که داروها را بشناسد و داروی ضد مسمومیت به آنها بدهد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_هفت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و هفت💫
بلند شدم و رفتم جلو،از آنجایی که من سابقه دوازده سال کار توی داروخانه داشتم و تکنسین داروساز بودم،دست بردم و از بین داروهایی که آنجا بود داروی ضدمسمومیت را در آوردم.خیلی زود چند نفری که مسمومیت شدید داشتند با استفاده از داروها خوب شدند،آقای خلیلی خیلی متعجب شد.از اینجا بود که توانستم وارد محیط کار مسجد بشوم. از آقای خلیلی خواستم چند نفر از کسانی که با تلاش بیشتری کار میکنند به من بسپارد تا با کمک هم بتوانیم داروهای رسیده را که اغلب مارک تجاری کشورهای اروپایی داشت تفکیک کنیم.خانم مهرانگیز دریانورد،بلقیس ملکیان،زهره فرهادی،صباح وطن خواه، پریوش صاحبی،زهره معینی و تعدادی دیگر اعلام آمادگی کردند و کار گروهی ما از همان شب توی تاریکی،زیر نور فانوس شروع شد،با اینکه ناهار نخورده بودم اصلا احساس گرسنگی و خستگی نمیکردم و سخت مشغول کار بودم.فردا هم کار ادامه پیدا کرد.وقتی جوان ها را با چهره های نورانی شان میدیدم که عاشقانه کار میکنند،از خودم بدم می آمد که چرا زودتر نیامدم.دیگر تمام وجودم شده بود عشق به کار.
از روز دوم به بعد با گروه هایی که به خطوط می رفتند به عنوان امدادگر همراهی میکردم. دشمن تا راه آهن پیش آمده بود.آنقدر کار مان زیاد بود که نمی دانستیم کی ظهر و شب میشود.خبرها را از زبان یکدیگر میشنیدیم. یکی از کسانی که خیلی اسمش را به زبان می آوردند و تعریفش را میکردند،خانم حسینی بود.من اوایل چندان ایشان را نمی شناختم. اما می گفتند او گاهی مسجد می آید،سر می زند و می رود جنت آباد.کم کم با مدافعین همراه شد و به خطوط میرفت.شجاعت خانم حسینی همان وقت زبانزد همه بود.من با خانم حسینی توی مطب شیبانی آشنا شدم. توی این مطب دخترها علاوه بر تمیز و تعمیر
کردن اسلحه ها در مداوای مجروح ها کمک میکردند و آنها را به بیمارستان میبردند.روزی که با خانم حسینی رفتیم ستناب و صندوق های مهمات و دارو را با خودمان بردیم،ترکش خمپاره به کمر ایشان اصابت کرد اما حالشان خیلی خیلی عادی بود،ناله ای و تضرعی نکردند.برای من شجاعت و مقاومت این دختر عجیب بی نظیر بود.تا آن موقع دقت نظرها و رفتارها و دلسوزی هایی که از خانم حسینی دیده بودم به مرور توی ذهنم از او یک شخصیت محکم و قاطع و جدی ساخته بود. در کارهایی که به او واگذار کرده بودند،اصلا دست دست نمیکرد.بهترین تصمیم را بدون
دستپاچگی میگرفت و انجام میداد،در تصمیم گیری خیلی قاطع و سریع بود.معمولا خانم ها احساساتی و عاطفی هستند،این طبیعی است که آدم در مقابل دست و پا بریده ها، خونریزی ها و ترکش خوردن و چشم درآمدنها و پاره شدن شکم و یا زخمی که از آن خون فواره میزند دچار ترس و ناراحتی بشود.اما ایشان اینطور نبود.اصلا معطل نمیکرد اگر لازم بود مجروح به بیمارستان برسد سریع ماشین یا آمبولانسی پیدا میکرد و مجروح را به بیمارستان طالقانی میبرد.لحظه ای آرام نمیگرفت و با تمام وجود برای نجات شهر
کوشش میکرد.هروز یک جا بود.توی جنت آباد در کار غسل و تدفین کمک میکرد،در سطح شهر میچرخید کشته ها و مجروح ها
را جمع میکرد یا کارها را هماهنگ میکرد. خیلی از خانم ها وقتی جایی نداشتند با جای دیگری کار نداشتند مسجد جامع می آمدند و
بر می گشتند ولی خانم حسینی خودش را مدیریت میکرد.حجابش کامل بود.خیلی محترم و سنگین برخورد میکرد.به وقتش چنان با ظرافت و دلسوزی کار انجام میداد که معلوم بود روح لطیفی دارد.ولی در رفتارش خصوصا در محیطی که آقایان بودند،اصلا آدم احساس نمیکرد با یک خانم روبروست.در حد ضرورت برخورد میکرد.بودند کسانی حالتشان در ضمن کار آن روح زنانه را نشان میداد ولی ایشان نه.وقتی هم ترکش به خودش اصابت کرد مقاومتش بالا بود،با اینکه ستون فقراتش آسیب دیده بود و ماشین توی دست اندازها و چاله چوله ها می افتاد و در می آمد،اعتراض نمیکرد.برای خودش هم توی بیمارستان نماند،فرار کرد و برگشت و من در بهت و تعجب مانده بودم. انتظارش را داشتیم برگردد.وقتی به اجبار او را از خرمشهر بیرون فرستادند باز احساس میکردیم درگوشه ایی از شهر همچنان در حال کار و فعالیت است.بعدها هم نگرانش بودم و مرتب جویای احوالش میشدم.یکبار که دکتر عکاشه پزشک معالجش را دیدم گفت:خانم حسینی وضعیت خوبی ندارد،به خودش چیزی نگفته ایم ولی به احتمال خیلی زیاد به زودی ویلچر نشین میشود.بعد از این صحبت نگرانی ام چند برابر شده بود.از خدا میخواستم این انسان شریف سرپا بماند،دیدن او برای من مثل رویا بود.از آن زمان به بعد که از او خبر نداشتم.دوست داشتم این دختر پرجنب و جوش را ببینم.بعد از بیست و پنج سال وقتی دانستم سالم است خیلی خوشحال شدم. شنیدم که خاطراتش زیر چاپ است موفق به دیدنش شدم.دیدم خانم حسینی همان خانم حسینی مهر ۱۳۵۹ است با همان روحیات و خصوصیات.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_هفت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم