💫بخش صد و سی و هشت💫
مصاحبه تلفنی با آقای احمدرضا پرویز پور ساکن اصفهان - مرداد ماه ۱۳۸۶
روزی که خرمشهر را از زمین و هوا زیر آتش خمپاره و گلوله های توپخانه گرفتند،من سریع خودم را به محل کارم در آتش نشانی
رساندم.همزمان همکاران دیگرم که شیفت نداشتند هم آمدند.آمبولانس ها و ماشین های آتش نشانی را برداشتیم و به نقاطی که
مورد اصابت قرار میگرفت رفتیم.جنازه ها و مجروح ها را به بیمارستان رساندیم و مردم را از زیر آوارها بیرون کشیدیم،کارمان تا شب طول کشید و بعد برگشتیم آتش نشانی. اینجا مرکز همکاران شهرداری شده بود.همه جمع شده بودند.ساعت هشت،هشت و نیم بود که از بیمارستان زنگ زدند و گفتند:جنازه های زیادی توی بیمارستان جمع آوری شده و بیمارستان هم ظرفیت ندارد،چاره ای جز انتقال جنازه ها به قبرستان یا همان جنت آباد و تدفین شان نبود،نمیشد منتظر شناسایی آنها شد.با ماشین هایی که در اختیار داشتیم به بیمارستان رفتیم و جنازه ها را به قبرستان انتقال دادیم.تمام اطراف غسالخانه پر از جنازه شد و خون زیادی در آنجا جاری بود.نگران بودیم بوی خون حیوانات را به قبرستان بکشاند.برای دفن آنها باید عجله میکردیم ولی این حجم کار در توان کارگرها نبود.راننده لودر را خبر کردیم تا او با بیل مکانیکی زمین را بکند،تا کارگرها در مدت زمان کمتری قبر را گود و آماده کنند.از بیم
حملات هوایی هواپیماهای دشمن درشرایطی که نباید چراغی روشن میکردیم کار شروع شد.اگر کسی سیگاری هم روشن میکرد همه اعتراض میکردند.به همین خاطر،یک تکه یونولیت نشانه ای برای راننده لودر بود تا بداند چه محدوده ای باید کار کند،خاطرم
هست از فردای صبح آن روز با خانم حسینی آشنا شدم.چون تعداد جنازه ها زیاد بود برای غسل و کفن و دفن شهدا،خصوصا زن و بچه هایی که کشته شده بودند مشکل داشتیم.
خانم حسینی و خواهر کوچکترشان لیال،از زمانی که آمدند دست به کار شدند،شرایط سختی بود.ماندن توی قبرستان و دیدن صحنه هایی که روح و روان آدم را به هم می ریخت کار هر کس نبود.این در حالی بود که به جرأت میتوانم بگویم سه روز اول از خورد
و خوراک خبری نبود و ضعف جسمی و فشار روحی با هم توام شده بود.من فقط آب میخوردم و سیگار میکشیدم.مساله دیگر ما این بود که من و همکارانم نگران خانواده ها مان بودیم.خیلی ها نمی دانستند خانواده ها شان کجا رفته اند و چه به سرشان آمده،عده ای می خواستند زن و بچه هاشان را که در صورت ماندن توی شهر قطعا تلف میشدند از شهر به جای امنی ببرند.خیلی گذشت میخواست که آدم در این شرایط از خانواده اش بگذرد و بماند.خانم حسینی از جمله این آدم ها بود که ترجیح داد بماند و صبح و شب به کار طاقت فرسای غسل و تدفین شهدا بپردازد.یکی دیگر از کسانی که خیلی زحمت کشید شهید زینب رودباری بود.تا آنجا که یادم می آید اهل کرمان و در استخدام شهرداری خرمشهر بود.زهرا و لیال حسینی در کنار زینب خانم کار میکردند.من روز هجدهم مهرماه از شهر رفتم تا خانواده ام را به خرم آباد برسانم.وقتی چند روز بعد برگشتم شنیدم زینب خانم به شهادت رسیده ولی کسی اطلاع دقیقی از محل دفنش نداشت. کار پر زحمتی که این زن در آن شرایط به دوش کشید غیر قابل بیان است.همدلی او نیز با این دو تا خواهر (لیال و زهرا) خیلی مادرانه بود.از کارگرهای غسال اسم آقای رازی هم در خاطرم مانده است.دو غساله زن دیگر هم بودند.یکیشان خیلی پیر بود و زود خسته میشد.آن یکی هم دائم سیگار میکشید،این ها هم خیلی کار کردند و زحمت کشیدند. وقتی کشته ها را می آوردند،همین ها جسد هاشان را از ماشین پایین می آوردند.ما ابتدا برای شناسایی دنبال کارت شناسایی یا مدرک و مشخصه ی آنها بودیم.اگر لوازم یا کارت شناسایی همراه شهید بود یا انگشترو ساعتی به دست داشتند در می آوردیم و داخل نایلون میگذاشتیم،چند روز که گذشت یک نفر برای عکس گرفتن آمد.اسمش یادم نیست ولی اسم عکاسی اش مجاهد بود.وقتی بهش گفتم خیلی از شهدایی که به اینجا آورده می شوند شناسایی نمیشوند و اگر عکس از آنها گرفته شود خیلی کمک میکند،رفت و دوربینش را آورد.دوربینش از نوعی بود که عکس هایش همان موقع ظاهر میشد.منتهی چون فیلم های زیادی نداشت چند روز بیشتر نتوانست کار کند.بعد عکاس دیگری به نام آقای مجتهد که عکاسی اش در خیابان لب شط بود،آمد.اسم عکاسی اش سپید سایه یا سایه سپید بود.او که جوان تر از عکاس قبلی بود در حدود سه حلقه از شهدا عکس گرفت. البته جسد بعضی از کشته ها آنقدر داغان بود که عکس گرفتن از آنها برای شناسایی شان فایده ای نداشت و با دیدنشان حال و روز آدم دگرگون میشد.من در آن روزها دیگر هیچ چیز احساس نمیکردم.انگار خودم را گم کرده بودم.این حالت مختص به من نبود. همه دچار مشکلات روحی شده بودند.با فاجعه عظیمی شده مواجه بودیم.بعضی کشته ها به شکلهای مختلفی زغال شده یا سوخته بودند وپیکرشان متلاشی شده بود.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و هشت💫
در هفته اول جنگ بیشتر از سیصد شهید در جنت آباد دفن شدند.بعد از آن،انفجارهای پی درپی و بمباران های هوایی اجازه نمیداد کار دفن شهدا به آسانی صورت بگیرد.آن موقع برای آب رسانی به جنت آباد با ماشین های تانکردار آتش نشانی از قسمت های رودخانه آب ساکشن میکردند و می آوردند و مواد شوینده و پارچه کفن هم از شهر تهیه میشد، اما حملات اجازه ادامه کار نداد.ما توان مقابله چندانی نداشتیم و سربازها توی خطوط درگیری با کمترین تسلیحات و امکانات می جنگیدند.فکر میکنم روز چهارم و یا پنجم بود که بنی صدر به خرمشهر آمد.یکی از جاهایی که بازدید کرد پادگان بود.از آنجا جلوی تنها موشک ناو نیرو دریایی که درست روبروی در جنت آباد کار گذاشته بودند ماشینش ایستاد. اما پایین نیامد.همه دورش را گرفته بودند. چند تا ماشین هم اسکورتش میکردند.من وقتی متوجه شدم،از جنت آباد بیرون آمدم. جلو رفتم و خودم از بنی صدر شنیدم گفت : توپخانه فلان جا و فلان جا در راه است، نیرو های ما به زودی به اینجا میرسند.اما بعد از آن هرچه انتظار کشیدیم اتفاقی نیوفتاد و همه وعده هایش دروغ از آب درآمد.نیروهای ما با مظلومیت می جنگیدند.در جنگ کارمندی می کردند،به این معنا که روزها می جنگیدند و شب ها از فرط خستگی و نبود مهمات ناتوان از ادامه بودند.تعدادشان هم در مقابل آن همه نیروی دشمن کم بود.وقتی می گفتند از سمت فلکه راه آهن فشار زیاد شده می دویدند آنجا.وقتی میگفتند عراقی ها توی گمرک هستند میرفتند آنجا.به همین خاطر بود که عراقی ها فكر میکردند ما همه جا نیرو داریم.در حالی که با تعداد محدودی که بدو بدو جابه جا میشدند صورت میگرفت.
روز پنجم مهر که پدر خانم حسینی به شهادت رسید من در جنت آباد بودم.روحیه او را روزهای قبل دیده بودم.خوب خاطرم هست که چقدر قوی بود.کار کردن در خانه و جنت آباد نتوانسته بود در او تأثیر منفی بگذارد.من اصلا احساس ضعف و گریه ای در او ندیدم. در وجودم او را تحسین میکردم.سر دفن پدرش همچنان مقاوم ایستاد و با وجود تأثر و تألم عمیقی که خودش و خانواده اش داشتند پیکر پدرش را به خاک سپرد و همه در حیرت ماندیم.با اینکه دختری شانزده،هفده ساله بود ولی خیلی قوی عمل کرد.به این معنا که سختی و رنج فوق العاده ای را روی شانه هایش حمل کرد،شانه هایش زیر بار این مصیبت خم شده بودند و خانم حسینی این ها را هم سرپرستی میکرد.بعد از آن هم دست از کار برنداشت.انگار هیچ چیز نمی توانست او را از کار کردن باز بدارد.خیلی ها
به او میگفتند که برود.هیچ کس دیگرانتظاری برای ادامه دادن او نداشت ولی فكر شهدا او را در شهر نگه داشت.یک روز صبح و بعد از ظهر،دوبار وانت حدود بیست جنازه شهید آورد.دیگر توانی برایم نمانده بود.چندبار خواستم بروم اما نشد.احساس میکردم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم.حتی خانم حسینی به من گفت:مثل اینکه حالتون خوب نیست رنگ و روتون بدجور پریده.گفتم چیزی نیست،رفتم و از توی دفتر به آتش نشانی زنگ زدم و گفتم ماشین بفرستید دنبالم.چون حال خوشی نداشتم راه افتادم تا از جنت آباد خارج شوم که وانت سوم سررسید.باز پرجنازه بود.نایستادم و از در جنت آباد زدم بیرون.می خواستم توی خیابان منتظر بمانم،چون احساس ضعف میکردم،گوشه ای سر راه نشستم.چند دقیقه بعد آمبولانس آتشنشانی آمد.دیدم نه میتوانم از جایم بلند شوم و نه قادرم حرفی بزنم.چشم هایم هم خوب نمی دید.احساس میکردم تمام بدنم از کار افتاده و فلج شده ام،آمبولانس دوباره آمد و ازجلوی من رد شد و من باز هم نتوانستم اشاره ای بکنم تا مرا با خود ببرد.نیم ساعت تا سه ربع به همین وضعیت بودم تا اینکه توانستم دستی تکان بدهم و موتورسواری را متوجه خودم کنم.با کمک او از آن نقطه دور شدم و کم کم از آن حالت در آمدم.
اگر اشتباه نکنم روز دهم بود که تفنگ ژ سه گرفتم و به خطوط درگیری رفتم.تانک های عراقی از سمت شلمچه وارد فلکه کشتارگاه یا همان فلکه مقاومت امروزی شده بودند و قصد داشتند به طرف فلکه راه آهن پیشروی کنند.تعدادشان خیلی زیاد بود.در امتداد دیوار به طرف جلو می آمدند.من و بچه های دیگر در کمینشان بودیم.منتهی چون اسلحه سنگین نداشتیم کاری از ما در مقابل آن تعداد تانک برنمی آمد مترصد بودیم به نحوی نزدیکشان بشویم یا اگر تانکی جدا افتاد با آرپی جی شکارش کنیم.توی این تعقیب و گریز بود که من در کنار سیدعلی حسینی قرار گرفتم.سر یک کوچه در محدوده خانه های فرهنگیان در حال شلیک بودیم.موقع پر کردن خشاب اسلحه ها، اسلحة من و سید علی با هم عوض شد.من و سیدعلی و حسن آذرنیا با یک نفر دیگر از آن گروه پانزده نفره
همانجا باقی ماندیم.بقیه در جاهای دیگر با دشمن درگیر شدند.بعضی هم زخمی گوشه و کنار افتاده بودند.یک لحظه تانکی که داخل خیابان شده بود به ما نزدیک شد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و هشت💫
از آنجا که شناخت کافی روی ادوات و تجهیزات نداشتیم و دوره زرهی را گذرانده بودیم از همه مهم تر تصور اینکه تانک های عراقی این قدر و تا آینجا پیش آمده باشند باور کردنی نبود،سیدعلی به من گفت:احتمال داره این تانک مال خودمون باشد.گفتم:ولی ما از کشتارگاه این رو دنبال کردیم،از پشت ا
خیابانها دور زده و سر و کله اش اینجا پیدا شده.سیدعلی گفت:به همین راحتی؟فکر می کنم،این تانک مال خودمونه.همان طور که ما حرف می زدیم تانک جلوتر آمد و سربازی که پشت تیر بار نشسته بود ما را دید.فاصله ما با تانک حدود دویست متری میشد،ما چهار نفر بودیم که به طرف سر خیابان مولوی دویدیم. اما به ما شلیکی نشد.تعجب کردیم چرا ما را هدف نمیگیرد.به خاطر همین،توی شک و شبهه افتادیم که تانک خودیست.دوباره برگشتیم و از پشت کوچه ها از صد متری تانک بیرون آمدیم.چنان به تانک نزدیک شده بودیم که سید علی به خدمه تیربار تانک گفت:چطوری؟دریک لحظه خدمه دوشکا را به طرف ما برگرداند و با لهجه عربی عراقی گفت: ها،ایرانی؟ و ما را به رگبار بست. ما دویدیم و پشت دكه تعمیرگاهی که روبروی ما بود پناه گرفتیم.باران تیر دوشکا بر ما میبارید و صدای وحشتناک اصابت گلوله ها به دیواره دکه و
دوروبرمان گوشمان را کر کرد.ما پشت دکه مچاله شده بودیم و گه گاه از بین درز دیواره فلزی به تانک نگاه کردیم،یکی،دو تا از بچه ها گفتند چون خود تانک فاصله چندانی با ما ندارد نمیتواند شلیک کند.به خاطر همین، فقط با تیربار دوشكا ما را میزند.تقریبا نیم ساعت،آنجا بی حرکت ماندیم.تا اینکه به لطف خدا طوفان گرد و خاکی بلند شد طوری که چشم چشم را نمی دید.فرصت را غنیمت شمردیم و بلند شدیم و از مهلکه جان سالم به در بردیم.فردای این اتفاق با کمال تعجب پیکر سید علی را توی جنت آباد دیدم.اصلا باورم نمیشد،از همه عجیب تر این بود که آنجا فهمیدم این پسر (سیدعلی) برادر خانم حسینی است بیشتر متاثر شدم.شجاعت و مقاومت خانم حسینی سر شهادت علی هم مثال زدنی بود و بعد از آن هم من دیگر جنت آباد نرفتم و این ها را ندیدم در جریان عملیات آزادی خرمشهر من مجروح شدم و در تهران بودم.به محض اینکه به شهر برگشتم به جنت آباد رفتم.اما متأسفانه تمام اتاقهای اداری و ساختمان غسالخانه از بین رفته و تخریب شده بود.خیلی دلم میخواست دفاتر مربوط به شناسایی شهدا را پیدا میکردم تا از روی آن قبرهای به هم ریخته شهدا شناسایی میشد تا خانواده های زیادی میتوانستند مزار شهدای شان را پیدا کنند.
سال ۱۳۶۴_۱۳۶۵بود.حاج صالح کاظمی مسئول بنیاد شهید خرمشهر یک خانواده را سراغ من فرستاده بود،آن ها دنبال قبر فرزند شهیدشان میگشتند.میگفتند:به ما گفته اند شما جنت آباد بودید و شهدا را دفن میکردید، از گمنام ها عکس می گرفتند و...با شنیدن این حرف خیلی حالم بد شد،چون هیچ نشانی نمی توانستم بدهم.در برابر آن همه شهید چیزی به خاطرم نمانده بود.نمیدانستم به آنها که با امید و آرزو سراغ قبر بچه شان را از من میگرفتند چه بگویم،خیلی برایم سنگین بود.با شرمندگی عذرخواهی کردم.آنها که رفتند سراغ حاج صالح کاظمی رفتم و گفتم:حاجی من چطور میتوانم به یاد بیاورم، چه کسانی را در آن وضعیت و شرایط دفن کرده اند.مگر تو قصد جان مرا کرده ای،می خواهی روح و روانم را به هم بریزی،من اصلا توان ندارم بیایند عکسی را نشانم بدهند و بگویند قیافه این آدم یادت می آید یا نه.من فقط از بین آن همه کشته یک نفر را در ذهن دارم،شهید عتیقی که همبازی دوران کودکی ام بود و در یک محله زندگی میکردیم.وقتی
جنازه اش را در جنت آباد دیدم به حسینیه اصفهانی ها زنگ زدم و به بچه های آنجا گفتم:به خانواده عتیقی خبر شهادت پسرشان را بدهید.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_هشت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم