💫بخش صد و سی و شش💫
پاپا و بی بی و دایی نادعلی و خانواده اش بعد ازموشک باران خرم آباد،همگی به دره شهر رفته بودند و آنجا زندگی میکردند.دایی سلیم و خاله سلیمه هم به دنبال آنان به آنجارفتند. دره شهر تا وقتی جنگزده ها به آنجا رفته بودند حالت روستا داشت و مردمانش محروم بودند.کم کم حالت شهر پیدا کرد و مسجد و بیمارستان بزرگی در آن ساخته شد اوایل توی خانه های نیمه ساخته که برای فرهنگیان در دست ساخت بود،جنگزده ها را اسکان دادند. بعضی از این خانه ها حتی سقف نداشت، فقط دیوارهای آجری اش را بالا برده بودند و زمینش خاک بود.خانواده هایی از دهلران، مهران،ایالم،خرمشهر و آبادان همه آنجا پناه
آورده بودند.من تا آن موقع که پاپا و دایی ها به آنجا رفتن،اسم دره شهر را نشنیده بودم. بعد از مهاجرت مردم جنگزده به این شهر آنجا هم بمباران شد.بعد از بمباران شعار مردم منطقه این بود،دره شهر گم شده تو نقشه پیدا شده.
یک ماهی که پاپا تهران بود به همه خوش گذشت.دایی حسینی فرزند خلفی برای پاپا بود مثل مادر که بچه اش را تر و خشک می
کنه به پاپا رسیدگی میکرد.پاپا هم دائم میگفت:خدایا شکرت که عزتم در خانواده از بین نرفت،اما تا آخرین روزهای عمرش دست از کرم و جوانمردی برنداشت.پسرها سعی داشتند همیشه او را نونوار کنند،کت و پالتو و کفش می خریدند.ولی او لباسی های قبلی خودش را میپوشید و بهترین لباسش را به ارمغان میداد.دایی حسینی میگفت:پدر جان ما برای تو خرید میکنیم این ها را میبخشی؟ بگو ما برای آنها میخریم.پاپا میگفت نه آن ها آبرو دارند.نمیخواهم غرورشان پیش شما شکسته شود.وقتی بچه بودم توی بصره این کارها را از او دیده بودم.یک شب سردزمستان وقتی پشت خانه،لباس های تنش را بخشیده بود،بی بی ناراحت شد و به تندی به او گفت : این طوری که مریض میشوی.
دو ماه بعد از آخرین دیدار،مرداد ماه ۱۳۷۹ به رحمت خدا رفت و طبق وصیتش در قبرستان امامزاده ابراهیم امین آباد دهلران در دل تپه ای سرسبزبه خاک سپرده شد،پاپا بعد آزادی خرمشهر دیگر به خرمشهر نرفته بود،احساس من این بود که پاپا برای رفتن به خرمشهر، شهری که علی و بابا در آن شهید شدن و
رفتن بر سر قبر دو عزیزش سخت میاید نمی خواست مساله را باور کند.میگفت:نمیتوانم و این شعر را به زبان لری زمزمه می کرد
آسمان را سراسر ابر تیره و سیاه فرا گرفته، کی دیده پدر و پسر با هم بمیرند.
منظور از آسمان و ابر تیره غمی است که بر دل صاحب عزا سنگینی میکند.
......
سال هفتاد و دو بلاخره حبیب آمد.آن سال در خطوط مرزی حتی در حضور نیروهای ناظر بر صلح سازمان ملل متحد از ما اسیر میگرفتند یا نیروهای ما را به شهادت می رساندند.
زمانی قبول کرد به تهران بیاید که اوضاع از نظر امنیتی تا حدود زیادی تثبیت شده بود تمام سالهایی که او کنار من و بچه هایمان
نبود بر ما خیلی سخت گذشت مسایل زیادی پیش می آمد که وجودش لازم بوده ولی من به تنهایی آن را بر دوش کشیدم هیچوقت به او چیزی نمیگم تا در اراده اش خللی وارد نشود و فکر ما،او را از بودن در جبهه منصرف نکند با اینکه خیلی احساس تنهایی میکردم ولی همیشه فکر میکردم جبهه مهمتر است
اگر هم پیش ما می آید این از لطف خداست. درباره منصور و حسن و سعید هم همین فکر را داشتم.خودم را آماده کرده بودم از آنها چشم بپوشم،تجربه ام از شهادت بابا و علی باعث شده بود به هیچ کس حتی حبیب هم دل نبندم و به راحتی با مساله شهادت برخورد کنم.حیبب هم باتمام محبتی که به ما داشت همیشه طوری رفتار میکرد که احساس میکردم نمیخواهد به من و عبدالله و بعدها به هدی دلبستگی داشته باشد.یک بار خواب حسین عبدی را دیده بود.او و خیلی از بچه هایی که شهید شده بودند که در باغ سرسبز یک عمارت بزرگ جمع بودند،حسین گفته بود: ما خیلی وقت است که منتظر توایم. حسین گفته بود اگر میخواهی من برگه ات را ببرم تا امضا کنند.حبیب هم گفته بود که خودم باید برگه ام را برای امضا ببرم.این خواب را که برایم تعریف کرد با ناراحتی گفت تقصیر شماها است.شما باعث میشوید من نتوانم بروم.به خاطر همینه خیلی وقت ها به شیرین کاری های دوست داشتنی و كودكانه عبدالله توجه نمیکرد.یا وقتی که میخواستم عبدالله را نگه دارد تا من کاری انجام دهم، میگفت:کارت را بعد انجام بده.نمی خواست پابند عبدالله و هدی باشد برای خودم هم سؤال شده بود او چطور می تواند هم خانواده اش را این قدر دوست داشته باشد و محبت کند و هم دوری کند و از خودش بی علاقگی نشان دهد.چون میدیدم گاهی سنگدل است و گاهی به خاطر دیدن فقیری در سرما آنقدر اشک میریخت که برایم باور کردنی نبود با خودم میگفتم:خدایا این حبیب همان حبیب است!
با تمام این حرف ها،در تمام این سال ها، خصوصا ان زمانی که سال ۱۳۴۳ از آبادان بیرون رفتم تا سالی که حبیب به خانه برگشت...
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_شش
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و شش💫
فشار های جسمی و روحی زیادی که شرایط خانوادگی و اجتماعی به من وارد کرده بود، خودخوری هایی که کردم خیلی روی اعصابم تاثیر گذاشته بود به نحوی که هنوز همواره اثراتش با من است،حبیب چند وقت بعد از
آمدنش بعضی از مسائل ساختمان را که دید به من گفت:چرا به من چیزی نمیگویی؟ تو چه صبری داری که تحمل کردی.من هم گفتم:من آن زمان وظیفه ام تحمل بود .
چند وقت بعد از آمدن حبیب با چهار فرزند، یک پسر و سه دخترمان هدی،فاطمه و مینا
از ساختمان کوشک بیرون آمدیم و در خانه ای که در حوالی میدان فردوسی تهیه کرده بود،ساکن شدیم.با گذشت سال ها داغ شهادت بابا و علی هنوز برای ما تازه است و دا به بهانه های مختلف،به خرمشهر میرود.تا زمانی که من آنجا بودم به بهانه دیدن عبدالله یا کمک به من می آمد.بعد رفتن من به تهران هم،دلیل دیگری برای رفتن می آورد. مثلا میگفت برای عزاداری محرم و صفر خرمشهر باشم ،دلم برای لیال و بچه هایش
تنگ شده،فلانی مرده بروم در مراسم شرکت کنم و... میدانم تمام اینها برای این است که سراغ سید علی و بابا برود.اگرچه دکتر مسافرت و جابجایی را برای او محدود کرده است.
دا در کودکی مادرش را از دست داده بود و به این خاطر همه خصوصا بابا توجه زیادی به او میکردند،ولی بابا به تحمل سختیها عادت داشت و میگفت بچه باید سختی ها را تحمل کند تا بتواند در اجتماع گلیمش را از آب بیرون بکشد.کارها و مسئولیت هایی که بابا به عهده ما گذاشته باعث شد ما بچه ها در مقابل مسائل و مشکلاتمان درمانده نشویم
به خاطر همین،وقتی از سربندر به تهران آمدیم با اینکه از یک محیط کوچک به محیط بزرگ آمده بودیم خواهر و برادرهایم با این اتفاق راحت برخورد کردند.اما ضربه هایی که به دا وارد شد،ضربه های روحی،سختیهای کمپ که وضعیت آب و غذا و بهداشت نداشت،خرج و مخارج زندگی و بزرگ کردن بچه ها،همه و همه او را اذیت کرده است.دا به سختی راه میرود.دستها و پاهایش میلرزد. این یادگار زندگی ماست یادگار درختی که هنوز سایه اش،خنکای وجودش و سرسبزی وجودش را از ما دریغ نکرده است.خواهر و برادرهایم همه سر و سامان گرفته و به زندگی های خود مشغولند.بی بی در آخرین روزهای پایانی سال ۱۳۸۵ به رحمت خدا رفت.سال
۱۳۸۴ موقعیتی پیش آمد و رفتم بصره. فرصت زیادی نداشتم با این حال چشمم توی کوچه و خیابان های شهر به دنبال خانه مان میگشت،دلم میخواست خانه خودمان و خانه پاپا و بی بی را پیدا کنم تا خاطرات کودکی ام را در ذهنم زنده کنم.دلم میخواست باز بچه میشدیم،یادمه بی بی توی حیاط خانه پاپا جا می انداخت و مابچه ها،من،علی و بقیه سر خوابیدن کنار بی بی و قصه هایش دعوا می کردیم آنوقت بی بی باز برایم میخواند
ای ماه زیبا ای ماه زیبا پدر بزرگ مرا ندیده ای
در حالی که تفنگی بردوش دارد و به بیشه شیران میرود.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_شش
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم