کانال کهریزسنگ
💫بخش بیست و یک💫 با مهر و جا نماز رجب نماز خواندم.هنوز سر درد داشتم.ولی الهه را بغل کردم و با مریم ب
💫بخش بیست و دو💫
وارد زیر زمین که شدم ،الهه را به مریم دادم و خودم سراغ یخچال رفتم.حرف هایی که شنیده بودم هنوز توی سرم تکرار میشدن. بارها خودم را لعنت کردم که چرا جوابش را ندادم.شاید اگر جوابش را میدادم الان آرامتر بودم. کنار اتاق نشستم و شروع به خورد کردن گوشت ها کردم.تپش قلب داشتم. تلوزیون روشن بود و صحنه هایی از خداحافظی رزمنده ها با خانواده هایشان را نشان میداد.باز یاد رجب افتادم .مثل اینکه هرچه تلاش میکردم به او فکر نکنم،بیشتر یادش می افتادم.نگاهم به تلوزیون بود و لحظه خداحافظی با رجب را توی ذهنم مرور میکردم.چقدر دلم برای لبخندش تنگ شده بود.اشک توی چشمانم حلقه زده بود ،همین باعث شد چاقو را روی انگشت اشاره ام بزنم. دیگر طاقت نیاوردم و با صدای بلند گریه کردم مریم به طرفم دوید و کنارم نشست و گفت: مامان چی شده؟ صدای مادر در راهرو پیچید که صدایم زد و بعد مضطرب وارد اتاق شد و رو به رویم نشست و گفت:چی شده طوبی؟صدای گریت تو حیاط پیچیده. مریم به مادرم گفت: ننه جان،مامانم دستشو بریده،دردش گرفته داره گریه میکنه. مادر دستم را گرفت و با تعجب گفت:بچه شدی طوبی؟ یه ذره بریده خجالت نمیکشی؟ گفتم:نه مامان بچه نشدم. اختیار زندگیم از دستم رفته.بچه هام خودسر شدن.پسرام رفتن مسجد و هنوز برنگشتن. مریم یواشکی میره روضه دو تا خونه اون ور تر. مادر دستش را سر شانه ام گذاشت و آهسته گفت:بچه هات که جای بدی نمیرن. بابات گفت بیان مسجد،هم چهارتا آدم ببینن دلشون باز بشه هم تو راحت باشی. دستانم را دو طرف سرم گرفتم و فشار دادم .هق هق گریه ام که بلند شد،مادر دستش را دورگردنم حلقه کرد و سرم را توی بغلش کشاند.خیلی از توکل به خدا برایم حرف میزد.به حرفهایی که در خانه زری خانم شنیدم فکر میکردم.
تازه سر سفره نشسته بودم که صدای زنگ ، توی اتاق پیچید.مریم و جواد به طرف پنجره دویدند و هر کدام یک طرف پرده را کنار زدند. چادر را روی سر انداختم و گفتم:صبحونه تون رو بخورید،چرا بلند شدین؟خودم میرم در و باز میکنم. در اتاق را باز کردم ،هوای سردی از زیر زمین توی اتاق پیچید.جواد نگاهش به پنجره بود و گفت: مامان در باز شد،شما نرو دمپایی هایم را پوشیدم و گفتم:در که خودش باز نمیشه ،شما بشین. گفت: ننه جان در و باز کرد. دوباره کنار سفره نشستم مریم یک پایش را جمع کرده بود و به دیوار زیر پنجره میکوبید و گفت: مامان بازم داره برف میاد. استکان چای را برداشتم و گفتم: خب زمستونه دیگه،بیا بشین میخوام سفره رو جمع کنم.ظهر شد. لقمه هایم را بزرگ برمیداشتم تا زودتر صبحانه ام تمام شود. صدای قیز قیز در زیر زمین بلند شد و بعد صدای مادر که میگفت:طوبی مهمون داری. دوباره چادر سر کردم و لقمه را به زور قورت دادم.به مریم و جواد نگاه کردم و گفتم:پس چرا نگفتین مهمون داریم؟ در را که باز کردم سکینه خواهر رجب توی زیر زمین ایستاده بودوصورتش از سرما قرمز شده بود و دانه های ریز برف روی چادرش دیده میشد. مثل همیشه با هم روبوسی و احوال پرسی گرمی کردیم و مادر و سکینه هر دو وارد اتاق شدند از اینکه حدود ساعت نه صبح ،هنوز سفره صبحانه ام وسط اتاق پهن بود خجالت کشیدم .بچه ها با دیدن عمه شان از پشت پنجره کنار آمدند.سکینه که چشمش به سفره افتاد، گفت:خدا مرگم بده،بد موقع اومدم، داشتین صبحونه میخوردین؟گفتم:خدا نکنه، دیگه میخواستم سفره را جمع کنم. مشغول جمع کردن استکان ها شدم که سکینه پرسید: از داداشم چه خبر؟قبل از اینکه حرفی بزنم،مادر جوابش را داد و گفت:کربلایی رجب گفته میخواد برگرده خونه.دکترا موافقت نمی کردن. میگن هنوز باید عمل بشه.حالا اجازه دادن چند روزی بیاد مشهد.بابای طوبی رفته دنبالش که بیاردش،ولی راستش به کسی نگفتیم که خونه شلوغ نشه تا راحت بتونه استراحت کنه. مریم و جواد دوباره کنار سفره نشستند و تکه ای نان برداشتند.از اینکارشان حرصم گرفته بود.گفتم:حالا که میخوام جمع کنم یادتون افتاده بازم میخواین؟ سکینه دستش را روی سر مریم کشید و گفت:ولش کن زن داداش ما که غریبه نیستیم.بذار بچه ها راحت باشن.با عصبانیت به مریم نگاه کردم ولی چیزی نگفتم.سراغ سماور رفتم و مشغول چای ریختن شدم که صدای مادر را شنیدم که میگفت:هنوز که خوب نشده، صورتش مثل قبل باند پیچیه.غذا هم نمیتونه بخوره.سینی چایی را مقابلشان گذاشتم و گفتم: ایشالا خوب میشه،هنوز چندتا عمل دیگه داره.سکینه دستش را دور استکان چایی گرفت و گفت:الهی به حق پنج تن همه مریضا شفا پیدا کنن. ولی کار خوبی کردین میارینش خونه.اگه بتونین هر دو سه ماهی یکبار این کار رو بکنین،بهتر از بیمارستانه.هم بیشتر بهش میرسین هم اون دلتنگ زن و بچش نمیشه. مادر برای جواد لقمه گرفت و توی دهانش گذاشت .
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_دو
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش بیست و دو💫
فصل هفتم
چگونه انگیزه را پرورش دهیم
انگیزه چیزی بیش از دلیل برای انجام کار هاست .هنگامی که از کلمه انگیزه در مکالمه استفاده میکنیم،اغلب به معنی احساس اشتیاق یا میل به کار میرود و مانند سایر کلمات معانی متفاوتی دارد .برخی چیزها این احساس را تقویت و بعضی دیگر آن را سرکوب میکنند.انجام چه کارهایی اغلب برای شما انرژی و انگیزه به همراه دارد؟
علم راهکارهایی مفید برای اکثر مردم ارایه میدهد؛اما جزییاتی که با تامل موشکافانه در زندگی تان درباره خود می یابید،ارزش چشم گیری در حل مسائل خواهد داشت.وقتی از چیزی آگاهی ندارید،قادر به تغییر آن نیستید بنابراین رتق و فتق مسایل مدنظرتان اهمیت بسزایی دارد و در بیشتر مواقع ،بهترین فرصت را برای ایجاد انگیزه به وجود می آورد. در اینجا به مواردی اشاره شده است که سبب برانگیختگی انگیزه میشوند:
بدن خود را حرکت دهید
انگیزه از نقطه خاصی در مغز صادر نمیشود. انگیزه بخش ثابتی از شخصیت شما نیست. همچنین ابزار ضروری برای اقدام به کار به شمار نمیرود.انگیزه اغلب نتیجه حرکت و اقدام به کاری است.
اگر انگیزه ای برای ورزش نداشته باشید چه؟شاید کلید گنجاندن ورزش به بخش ثابتی از زندگی روزمره،یافتن حرکت های تمرینی است که حتی با وجود انگیزه ی کم بتوانید آن ها را انجام دهید.
تحقیقات نشان میدهند که ورزش کردن حتی در مقیاس کم،بهتر از اصلا ورزش نکردن است و هر تحرکی افزون بر آن ،به تقویت قوه اراده ی شما کمک میکند.از تمریناتی شروع کنید که راحت باشند و شما را شاد کنن. چیزی که به شما این احساس را بدهد که زمانتان را صرف فعالیتی ارزشمند کرده اید ،نه کاری خسته کننده مثل کارهای دیگری که باید انجامشان دهید.
علاوه بر این،از دوستان ،موسیقی خوب و هر چیزی که به شما انگیزه ی فردایی نو میدهد کمک بگیرید؛هر چیزی که هر روز مشتاقانه و بی دلواپسی منتظر انجامش باشید.یکی از منافع افزودن ورزش به برنامه روزانه ،حتی متعادل و محدود،بروز احساس انگیزه است . وقتی حس و حال ورزش کردن ندارید باید برخلاف میلتان عمل کنید و ببینید که همین اقدام ساده چه تاثیر بی نظیری در ((حس و حالش را ندارم ))های بقیه ی روزتان خواهد داشت .انجام این کار قدم موثری در مسیر موفقیت شماست.
در مسیر اهدافتان بمانید
طی جلسات درمان ،اغلب برای مراجعانم هدف تعین میکنم و به آن ها کمک میکنم تا راه های دستیابی به آن را پیدا کنند.اما مساله ی اصلی زمانی است که فرد از مسیر خارج میشود.این نقطه ای است که در آن کسانی که از حمایت بهره مند نیستند ممکن است در معرض خطر تسلیم شدن قرار بگیرند.اما باید از این وقفه برای تقویت آینده بهره برد.اگر علل ناکامی را بهتر درک کنیم و بپذیریم که بازگشت به مسیر فقط بخشی از فرایند است .میتوانیم احتمال وقوع آن را پیش بینی و چالش های مربوط به آن را کنترل کنیم.
برخی مراجعانم مدعی اند که پس از هر جلسه،انگیزه ی بسیار زیادی دارند و من فکر میکنم یکی از دلایل آن ،تخصیص زمان معینی برای ارتباط مجدد با اهدافشان است .اگر تازگی آنچه رویش کار میکنیم در ذهنمان از بین برود،به سرعت تداوم در حرکت و پویایی خود را از دست میدهیم.
چه روی بهبود خلق و خویتان کار کنید ،چه روی هر جنبه ی دیگر از سلامتی تان ،ارتباط مداوم با اهدافتان اهمیت ویژه ای دارد ؛زیرا آنها نیازمند پرورش مداومند.طبق برنامه ای روزانه به اهدافتان رجوع کنید.میتوانید این کار را از طریق نوشتن برنامه روزانه تان انجام دهید.لازم نیست وقت خیلی زیادی صرف این کار کنید.دقایقی در ابتدای روز فهرستی از یک یا دو کاری را که در آن روز برای رسیدن به هدفتان انجام خواهید داد تهیه کنید.سپس در پایان روز ،چند خطی در مورد بازخورد تجربیاتتان بنویسید .این کار در نهایت چند دقیقه زمان میبرد و ادامه دادن آن آسان است و بی شک سبب ایجاد تعهد در شما در قبال خودتان میشود و شما را روی هدفتان متمرکز نگه میدارد.
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_دو
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش بیست و دو💫
مشقات
در حكايات تاريخی بارها خوانده ام كه زندگی در شهر نجف برای طلبه های علوم دينی همواره با تحمل مشقات و سختيها همراه است.
برخی ها معتقد بودند كه اگر كسی ميخواهد همنشينی با مولای متقيان اميرالمؤمنين (ع) داشته باشد بايد اين سختيها را تحمل كند.
هادی نيز از اين قاعده مستثنا نبود. وقتی به نجف رفت، حدود يک سال و نيم آنجا ماند.
تابستان 1392 و ماه رمضان بود كه به ايران بازگشت. مدتی پيش ما بود و از حال و هوای نجف ميگفت.
همان ايام يک شب توی مسجد او را ديدم. مشغول صحبت شديم. هادی ماجرای اقامتش را برای ما اينگونه تعريف کرد:
من وقتی وارد نجف شدم نه آنچنان پولی داشتم و نه كسی را ميشناختم ،كمی زندگی برای من سخت بود.
دوست من فقط توانست برنامه حضور من را در نجف هماهنگ كند.
روز اول پای درس برخی اساتيد رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم بيرون.
كمی در خيابانهای نجف دور زدم. كسی آشنا نبود. برگشتم و حوالی حرم، جايی كه برای مردم فرش پهن شده بود، خوابيدم!روز بعد كمی نان خريدم و غذای آن روز من همين نان شد. پای درس اساتيد رفتم و توانستم چند استاد خوب پيدا كنم.
مشكل ديگر من اين بود كه هنوز به خوبی تسلط به زبان عربی نداشتم. بايد بيشتر تلاش ميكردم تا اين مشكلات را برطرف كنم.
چند روز كار من اين بود كه نان يا بيسكويت ميخوردم و در كلاسهای درس حاضر ميشدم.
شبها را نيز محوطه اطراف حرم ميخوابيدم. حتی يك بار در يكی از كوچه های نجف روی زمين خوابيدم!
سختی ها و مشقات خيلی به من فشار می آورد. اما زندگی در كنار مولا بسيار لذتبخش بود.
كم كم پول من برای خريد نان هم تمام شد! حتی يك روز كمی نان خشك پيدا كردم و داخل ليوان آب زدم و خوردم.
زندگی بيشتر به من فشار آورد. نميدانستم چه كنم. تا اينكه يك بار وارد حرم مولای متقيان شدم و گفتم:آقا جان من برای تكميل دين خودم به محضر شما آمدم، اميدوارم لياقت زندگی در كنار شما را داشته باشم.
ان شاءالله آنطور كه خودتان ميدانيد مشكل من نيز برطرف شود.
مدتی نگذشت كه با لطف خدا يكی از مسولان سپاه بدر را، كه از متوليان يک مؤسسه اسلامی در نجف بود، ديدم.
ايشان وقتي فهميد من از بسيجيان تهران بودم خيلی به من لطف كرد. بعد هم يك منزل مسكونی بزرگ و قديمی در اختيار من قرار داد.
شرايط يكباره برای من آسان شد. بعد هم به عنوان طلبه در حوزه نجف پذيرفته شدم.
همه اينها چيزی نبود جز لطف خود آقا اميرالمؤمنين (ع).هرچند خانه ای كه در اختيار من بود، قديمی و بزرگ بود، من هم در آنجا تنها بودم.
خيلی ها جرئت نميكردند در اين خانه تاريك و قديمی زندگی كنند، اما برای من كه جايی نداشتم و شبهای بسياری در كوچه و خيابان خوابيده بودم محل خوبی بود...
هادی حدود دو ماه پيش ما در تهران بود. يادم هست روزهای آخر خيلی دلش برای نجف تنگ شده بود.
انگار او را از بهشت بيرون كرده اند. كارهايش را انجام داد و بعد از سفر مشهد، آماده ی بازگشت به نجف شد.
بعد از آن به قدری به شهر نجف وابسته شد كه ميگفت: وقتی به زيارت كربلا ميروم، نميتوانم زياد بمانم و سريع بر ميگردم نجف.
#قصه_شب
#بخش_بیست_و_دو
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم