💫بخش صد و سی و دو💫
با خودم میگفتم:ای کاش حبیب اینجا بود. اما وقتی فکر میکردم مساله جنگ مهم تر
است و حضور حبیب در آنجا مؤثرتر است، سختی ها را تحمل میکردم.از آن طرف با اینکه توی اتاق خودم بودم ولی همیشه حواسم به دا بود.تا وقتی در طبقات پایین بودیم با کار کردن توی آشپزخانه ای که مشترک بود و در برخورد با زنهای همسایه سرش گرم میشد.فرصت چندانی نداشت در افکارش فرو برود.اما از زمانی که به طبقه هفتم آمدیم،این فرصت برایش پیش آمده بود.پوستر عکس شهدای خرمشهر را به دیوار زده بود.راه میرفت به کردی،به عربی مویه می کرد و اشک میریخت.من هی تحملمی کردم، گوش هایم را میگرفتم صدایش را نشنوم ولی در عین حال خودم هم به گریه می افتادم. دست آخر که میدیدم گریه و زاری دا تمام شدنی نیست و انگار منتظر است یکی برود دلداریش بدهد،میرفتم توی اتاقشان میدیدم بچه ها یک گوشه کز کرده اند،جگرم آتش می گرفت،دا را بغل میکردم سرش را توی شانه ام می گذاشتم و می بوسیدم.آنقدر حرف می زدم تا آرام شود.این در حالی بود که خودم از درون میسوختم.بعد از دا نوبت بچه ها بود. آنها را به پارک میبردم.خوراکی برایشان می خریدم.توی خیابان ها می گرداندم و بعد به خانه می آمدیم.این وسط هیچ کس نبود که مرا درک کند.بعضی ها هم دلسوزی بیخود میکردند،دانسته و نادانسته زخم زبان می زدند.یا رفتارهای ترحم آمیز داشتند.از همه این چیزها بیزار بودم.سال ۱۳۶۴ حبیب را از طرف سپاه برای گذراندن دوره های تخصصی تسلیحات به تهران فرستادند،دوره آموزشی دو ساله بود.ولی حبیب قبل از آنکه سال اول تمام شود،به منطقه برگشت،در تمام مدت حضورش در تهران کلافه بود،همین که
عملیات را میشد غوغا بپا میکرد.اعصابش به هم میریخت.راه میرفت و توی سرش میزد و میگفت:خاک بر سرت حبیب،تو اینجایی و بچه ها توی عملیات اند.الان بچه ها چه کار
میکنند.ای کاش من هم آنجا بودم.میگفتم: خب پاشو برو برای چی موندی خود خوری میکنی؟میگفت:نمیتونم این دوره لازمه باید آن را بگذرانم.دست آخر از دوره دو ساله،یک سالش را هم نگذراند.وسط دوره گذاشت و رفت.این عادت همیشگی حبیب بود که وقتی به مرخصی می آمد تمام وجودش برای برگشتن به جبهه پرپر میزد.گاهی حال و روز من و بچه ها و سختی های زندگی را که میدید،میگفت:اگر تو راضی نیستی نمیروم. ولی میدانستم که اگر فرضا من هم بگویم نرو،صدها بهانه و دلیل برای رفتنش میتراشد.روی همین حساب همیشه وانمود میکردم که از رفتنش ناراحت نیستم که هیچ خوشحال هم میشوم و حبیب هم میپرسید: اگر من شهید شوم تو چه کار میکنی؟من زنان زیادی از دوستانم را دیده بودم که شوهرانشان به شهادت رسیده بودند.
وجود دایی حسینی و دایی نادعلی در آن سال های سخت نعمت بزرگی برای ما بود، دایی حسینی مثل یک مدیر خوب به همه مسائل توجه داشت.همیشه میپرسید چیزی نیاز نداشته باشیم و یا بی خرجی نمائیم. بعضی جاها برخوردهایی با من میشد که درست نبود.با خودم میگفتم اگر مردی همراهم بود این برخوردها نمیشد.هروقت احساس میکردم چقدر بد است خانه مرد نداشته باشد با دیدن دایی ها دلم قرص می شد و تسلایی برایم بود.حقوق حبیب زمانی که ازدواج کردیم،هزار و هشتصد یا دو هزار
تومان بود.کم کم حقوق او تا سال ۱۳۶۲ به حدود سه یا چهار هزار تومان رسید.من یک بار اول زندگی از حبیب پرسیده بودم؛میتوانم از این پول به آدم مستحق یا زلزله زده ها و... کمک کنم یا نه؟او در جوابم گفت:خانه و زندگی در اختیار توست.میخواهی آتش بزن، میخواهی ببخش،با اینکه وضع مالی چندان
خوبی نداشتیم و حبیب دست مرا در استفاده از پول باز گذاشته بود،ولی من صرفه جویی میکردم.حسابی در بانک ملت خیابان فردوسی باز کرده بودم و مختصری پس انداز میکردم تا اگر نیازی به پول پیدا کردیم،حبیب به کسی رو نیندازد.برادرانم حسن و سعید اصرار داشتند مثل منصور و محسن به جبهه بروند،منتهی سن شان کم بود و آنها را نمی
پذیرفتند،بلاخره حسن و سعید سال ۱۳۶۵ موفق شدند به جبهه بروند،حسین یک دوره شش ماهه به جبهه اعزام شد برای ثبت نام هر دفعه مرا میبردند و به جای مادرشان به
پذیرش سپاه معرفی میکردند تا برگه رضایت را امضا کنم.ولی چون سابقه من سر شهادت علی پیش دا خراب بود،به دا میگفتم؛سعید میخواهد جبهه برود یا حسین میخواهد برای جبهه ثبت نام کند،نگران بودم.اگر بار دیگر اتفاقی برای بچه ها می افتاد،این بار دا مرا نمیبخشید.سعی میکردم توجیهش کنم.او
هم می پذیرفت و مخالفتی نمیکرد.فقط می گفت:سالم برگردند،
حسن دو تا از امتحانات ثلث اول سال اول دبیرستانش را گذرانده بود که زمان اعزامش فرا رسید.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_دو
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و سی و دو💫
حسن رفت و تا شش ماه مداوم در جبهه ها بود.من و حسن مرتب مکاتبه میکردیم.من همیشه از نامه نوشتن بدم می آمد.همیشه نامه های حبیب را بی پاسخ میگذاشتم و تلفنی جواب میدادم.برعکس حبیب به نوشتن علاقه مند بود.وقتی میدید من جواب نامه اش را نمیدهم،راضی شده بود نامه ندهد.ولی باز گاهگداری نامه مینوشت.چون شرایط حسن فرق میکرد خودم را ملزم می کردم جواب نامه هایش را بفرستم.حبیب چند بار به دیدن حسن رفته بود،حسن را به خط مقدم نفرستادند.او را در یک دژبانی به کار گرفتند.او هم از این مساله ناراحت بود. هر چند همان منطقه هم جای حساسی به حساب می آمد و امنیت زیادی نداشت. هواپیماها مرتب برای بمباران می آمدند،یکبار حسن در نامه ای نوشته بود یکی از بچه ها هواپیمای عراقی را که زد،ما سقوطش را دیدیم،در نامه های حسن شور و شعف موج میزد.حسن هنوز از منطقه برنگشته بود که التماس های سعید شروع شد.سعید پسر عجیبی بود.خیلی آرام و درس خوان بود. رفتار و کردارش باعث میشد مورد توجه همه قرار بگیرد.سعید و حسن در یک مدرسه درس میخواندند.توی مدرسه از شیطنت های حسن شکایت میکردند و از سعید تعریف میکردند. خلق و خوی سعید مرا به یاد علی می انداخت.خصوصا چهره اش هم به على شبیه بود و ابروانش به هم پیوسته بود.خلاصه هر کاری این دو نفر داشتند،من باید همراهشان میرفتم.هر چه میگفتم: من نمی آیم مدرسه شما،آنجا همه مرد هستند.آنقدر میگفتند که مجبور میشدم بروم.سعید جزو گروه سرود و تئاتر بسیج دانش آموزی بود.مسئول گروه آقای سیدجواد بازیگر سینما و تلویزیون بود
میخواست گروهی را به جبهه ببرد،بچه های گروه بین سیزده تا پانزده سال سن داشتند. من با رضایت دا به کانون که در میدان حر واقع بود،رفتم.آقای هاشمی را دیدم و برگه های مربوط به اعزام سعید را امضا کردم،
سعید میخواست برای رزم برود،اما مسئولین گروه به خانواده ها تعهد داده بودند بچه ها را فقط برای اجرای سرود و تئاتر میبرند،سعید و گروه شان به دوکوهه در بستان،سوسنگرد، فاو، رفته و برای رزمندگان مستقر در این مناطق برنامه اجرا کرده بودند.شهریور سال ۱۳۶۶ ،منطقه عملیاتی در غرب کشور بود. یک شب خواب شهید چمران را دیدم خیلی با او صحبت کردم.از آنجا که نگران حال منصور بودم،سراغش را از شهید چمران گرفتم.گفت: او را می آورند.چیزهای دیگری هم پرسیدم که با خنده جواب داد.بعد از دیدن خواب دیگر در حال و هوای خودم نبودم،از هر چیزی که مربوط به دنیا بود،بیزار شده بودم.صحنه های خواب از جلوی چشمانم کنار نمیرفت و دکتر چمران با آن حالت عرفانی و حرف هایی که زد،ذهنم را به خود مشغول کرده بود. چیزی از خوابم به دا نمی توانستم بگویم. فقط به فوزیه وطنخواه گفتم که چنین خوابی دیدم.
قبل از این در بهمن سال ۱۳۶۴ منصور از ناحیه پای چپ مجروح شده بود،هشت ماه در خانه بستری شد.توی پاپش میله کار گذاشته بودند،اما به محض اینکه گچ پایش را باز کردند و توانست راه برود،به منطقه برگشته بود.دو،سه روز از خوابی که دیده بودم،گذشت.یک روز حالم بد بود.از قوزیه خواستم با من به بیمارستان امیراعلم که در مسیر خیابان کوشک بود،بیاید.توی راه فوزیه شروع کرد به صحبت، حس کردم میخواهد چیزی به من بگوید و سعی میکند اول مرا به شکلی آماده کند.به او گفتم:حرف اصلی ات را بزن،بگو چی شده؟من منتظرم.گفت:شخصی را از طرف ستاد تخلیه شهدا و مجروحین در
ساختمان دیده که سراغ مرا میگرفته.اوگفت، خوابم تعبیر شده است.با این حرف بغضم ترکید و با گریه گفتم:خدایا مادرم دیگر طاقت داغ ندارد.فوزیه گفت:به خدا منصور شهید نشده،ولی ظاهرا جراحت خیلی شدیده.گفتم: تورو به خدا راستش را بگو چی شده،من مشکلی ندارم فقط برای مادرم نگرانم.گفت: نه به خدا برای دلداریت نمیگویم.خودش گفته بروید در خانه مان،فقط به خواهرم زهرا بگویید من مجروح شده ام.مأمور ستاد دو بار هم آمد در خانه شما.تو نبودی اما به مادرت
چیزی نگفت.من هم اتفاقی توی راهرو ساختمان او را دیدم.با اینکه حالم بد بود از بیمارستان رفتن منصرف شدم.با فوزیه به
ستاد تخلیه شهدا و مجروحین به وزارت بهداشت،درمان و آموزش پزشکی فعلی و در تقاطع خیابان جمهوری - حافظ رفتیم.توی ستاد اسم منصور را دادم و آنجا روی لیست گفتند که منصور از ناحیه پا مجروح شده و یک راست از منطقه به بیمارستانی در مشهد منتقل شده است.آدرس و شماره تلفن بیمارستان را که دادند،رفتم زنگ زدم.گفتند
منصور آنجاست و تا آن موقع چند عمل جراحی رویش صورت گرفته و چند عمل دیگر هم دارد.وقتی مطمئن شدم منصور در مشهد بستری است،بلیت قطار گرفتم و به خانه برگشتم.مانده بودم چطور این خبر را به دا بگویم.میدانستم بی تابی میکند.اینجور وقتها خیلی از دستش عصبی میشدم.آخر گفتم: دا میخواهم یه چیزی بگویم ولی شیون راه نیندازی.گفت:چیه؟به خدا هیچی نمیگم.تا گفتم منصور،خودش را زد.گفتم:اصلا نمی گویم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_سی_و_دو
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم