eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
348 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش نود و هشت💫 دیگر جانم به لبم رسیده بود که دکتر آمد.مرا که دید،تعجب کرد؛پرسید این چرا اینجاست؟ پرستار گفت:خودش نرفته دکتر عصبانی شد و گفت:چرا نرفتی؟ پرستار گفت:دکتر تا حالا هم هیچ دفعی نداشته.پرسید:چرا سوند نزدید؟پرستار جواب داد:اجازه نمیده.دکتر گفت:یعنی چه مگه به دلخواه مریضه؟هرچی مریض بگه شما باید انجام بدید؟بعد رو به من گفت:چرا تو کار درمان دخالت میکنی؟ از ترس بدتر شدن اوضاع جیک نزدم.دایی گفت:اگه اجازه بدید،میخوایم ببرمش خونه. دکتر گفت اگه میخواین برین خونه باید سر ساعت داروهاش رو بخوره.آمپول هاش زده بشه و توی محیط پاکیزه نگهش دارید.اینجا چون آلودگیش زیاده من هم موافق بردنش هستم،منتهی به هیچ عنوان نباید بلند بشه. کسی هست که به کارهاش برسه؟آقای بهرام زاده گفت:بله یکی از فامیل های پرستار مون قراره بیاد رسیدگی کنه.تا آقای بهرام زاده داروهایم را بگیرد،دا و لیال سر رسیدند. همان موقع آمبولانس هم هماهنگ کردند و مرا داخلش گذاشتند.آقای بهرام زاده کنار راننده،دا لیال و دایی عقب پیش من نشستند.دا ماشین راه نیوفتاده شروع کرد به گریه کردن:مادرت بمیره،چقدر بدنت ورم کرده.گفتم: آخه چرا گریه می کنی؟گفت:دلم برای علی تنگ شده الان معلوم نیست کجاست؟اون هم مثل تو لجباز و یه دنده است،توی بیمارستان که بستری بود،نمی ذاشت کاری براش بکنم این همه درد داشت ولی مثل تو به روی خودش نمی آورد.هر وقت پیشش میرفتم،میگفت:چرا اومدی نیا اینجا، می آیی گریه میکنی،تو هم میگی چرا اومدی؟ چرا گریه میکنی؟تو هم مثل اون شدی؟حرف منو گوش نمیدی.کاش بابات بود،کاش مجروح شده بود،حداقل چند روز میدیدمش، سیر میشدیم،بعد شهید میشد.حرفهایش آتش به جانم انداخت.توی دلم گفتم:بنده خدا نمیدونی على الان کجاست،اگه بدونی از بیمارستانش یاد نمیکنی،دلم میخواست می توانستم سر دا را توی بغل بگیرم و نوازشش کنم.خوب بلد بودم با چه زبانی دا را آرام کنم چون از کودکی مرا مورد مشورت خودش قرار داده بود،میتوانستم با تسلط فکری که نسبت به او دارم فکرش را عوض کنم حالا که اینطور گریه میکرد،از اینکه شهادت علی را ازش پنهان کردم،راضی بودم. وقتی به خانه آقای بهرام زاده رسیدیم،گفتم من نمیخوام با برانکارد برم تو،زیر دست هام رو بگیرید.تا آن لحظه خیلی تحمل کرده بودم.تمام بدنم درد میکرد.گردن و دستانم مثل چوب خشک شده بود.توی آن بیمارستان شلوغ از ترس اعزام جیک هم نمی توانستم بزنم.چند خانواده از اقوام آقای بهرام زاده که از خرمشهر و آبادان آواره شده و به خانه آنها آمده بودند به استقبال ما آمدند.پسری به اسم سعید که از بچه های سپاه خرمشهر بود و برای سر زدن به خانواده اش آمده بود،در بین جمعیت میهمان حضور داشت،جلو آمد و سلام و علیک کرد.گفت علی را میشناسد، قلبم فرو ریخت.ترس تمام وجودم را گرفت. اگر او حرفی میزد،چه خاکی به سر میکردم،دا هم که طبق معمول به عشق على،عاشق سپاهی ها بود،شروع به قربان صدقه رفتن جوان کرد،خوشبختانه او حرفي از شهادت علی نزد داخل خانه شدیم.زنی افسرده گوشه پذیرایی کز کرده بود،به محض دیدن ما بلند شد و گفت:خدا لعنت کنه صدام رو،هممون رو بدبخت کرد.جوونا رو نیست و نابود کرد. آقای بهرام زاده آهسته گفت:پسر این خانم مفقود شده هیچ خبری نتونستیم ازش به دست بیاوریم،به خاطر همین وضع روحی این خانم به هم ریخته از وضعیت زن ناراحت شدم.شلوغی خانه و حضور آن همه میهمان برایم سخت بود مریم خانم،زن آقای بهرام زاده ما را به اتاقی برد مرا دمر به روی تشکی خواباندند.خانمهادنبال ما آمدند و احوالپرسی کردند.آقای بهرام زاده از میهمانان عذرخواهی کرد و گفت:خواهر حسینی را تنها بگذاریم باید استراحت کنند،بندگان خدا از اتاق بیرون رفتند.دا هم میخواست برگردد پیش بچه ها. گفتم:دا یه کمی بمون.با حالتی که انگار می خواست دوباره گریه کند،سر تکان داد و نشست و پرسیدم کجایید؟گفت:توی کمپ جنگ زده ها.گفتم:من سربندر و ماهشهر اومدم دنبال تون.ولی چون هیچ کجا رو بلد نبودم،سرگردون شدم و پیداتون نکردم.گفت: من خیلی چشم انتظار تون بودم.به عمو غلامی پیغام داده بودم،بهتون بگه ما توی کمپ هستیم.عمو چون کارگر شهرداری بود، بعد بردن زن و بچه اش،به خرمشهر برگشته بود.ولی من او را ندیدم.این را به دا گفتم.دا گفت:من دیگه باید برم سراغ بچه ها الان بی صاحب موندن اونجا.گفتم:چرا میگی بی صاحب موندن؟خدا صاحب ماست.از حال و روز بچه ها پرسیدم.از دستشان شاکی بود. میگفت:زینب خیلی بهانه بابا را میگیرد.لجباز شده،اذیت میکند.ادا که رفت با لیال توی اتاق تنها شدیم،چند وقتی بود که توی یک خانه و کنار خانواده نبودم،حالا احساس خوبی داشتم،به پهلو خوابیدم تا خستگی ام در بیاید.لیال اصرار میکرد دمر بخوابم.گفتم: خسته شدم.ولم کن.حالم خوبه بعد شروع کردیم به حرف زدن از خرمشهر.هیچ خبری از آنجا نداشتم وضعیت جنگ برای مان گنگ بود.
💫ادامه بخش نود و هشت💫 مهم ترین چیزی که آزارمان میداد،این بود که عراقیها الان تا کجای خرمشهر جلو آمده اند. چه بلایی سر عبدالله معاوی آمده،خوب شده یا نه.با آن وضعی که داشت،امیدی به زنده ماندنش نبود.ولی دلمان نمی آمد بگوییم شهید شده.روحم برای خرمشهر پر میکشید. احساس میکردم سالهاست بابا و علی را ندیده ام.دلم می خواست خوابشان را ببینم و آرام بگیرم. خانم پرستاری که فامیل آقای بهرام زاده بود، آمد.زن خوش برخوردی بود.کلی با من و لیال خوش و بش کرد.آمپولهایم را تزریق کرد و رفت.اذان که دادند،خانم آقای بهرام زاده آفتابه و لگن آورد.وضو گرفتم و نماز خواندم. سفره شام را هم برای من و لیال در اتاق پهن کردند.شام شوربا و سوپ بود.بعد میوه تعارفمان کردند.نزدیک یک ماه میشد که به این نوع غذا و میوه لب نزده بودیم.به میوه ها که نگاه کردم،یاد بچه های مطب شیبانی افتادم،از یاد آوری اینکه آنها الان در حال چه کاری هستند و چند وقت است که چیز درست و حسابی نخورده اند،ناراحت شدم.یاد منصور،حسن و زینب هم افتادم.حتما تا الان خیلی در سختی بوده اند،با این فکر و خیال ها دلم نیامد میوه بخورم.زن آقای بهرام زاده می آمد و میرفت و پذیرایی میکرد،من که غمزده و ناراحت بودم ترجیح دادم بخوابم. نمیدانم چه مدت خانه آقای بهرام زاده ماندیم.فکر میکنم پنج،شش روزی شد.آقای بهرام زاده شماره تلفن خانه را به بیمارستان داده بود تا به محض آمدن هلیکوپتر ما را خبر کنند،خودش هم مرتب زنگ میزد.مریم خانم زنش با تواضع کارهایم را انجام میداد. با وجود آن همه میهمان در خانه اش حتی به لیال هم اجازه نمیداد کمکش کند.میگفت:تو فقط کنار خواهرت باش از او مراقبت کن.سر ساعت،خوردن داروهایم را گوشزد میکرد.غذا میبرد و می آورد.دست پختش خیلی خوشمزه بود.بوی غذا تا آماده شود،اشتهایم را تحریک میکرد ولی وقتی جلویم میگذاشتند،اشکم در می آمد و چند لقمه با بغض فرو میبردم.یک بار هم کف اتاق نایلون پهن کرد.لگن آورد و با کمک لیال سر و دست هایم را شست و بعد با پارچه نمدار بدنم را تمیز کردند.خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم.خانواده آقای بهرام زاده مثل خودش خیلی منضبط و مرتب بودند.آنها واقعا برای ما سنگ تمام گذاشتند. اعتقاد آنها به سادات از یک طرف شهادت بابا و ماندن ما در خرمشهر از طرف دیگر باعث میشد خیلی احترام بگذارند.طوری که من و لیال حسابی شرمنده میشدیم.خانم پرستار هم مرتب می آمد،وقتی شیفت داشت به لیال یاد داده بود چطور تزریق را انجام بدهد. با راهنمایی های او لیال پاهایم را ماساژ می داد.با این حال میترسید قطع نخاع بشوم.با این مراقبتها ورزش ها به تدریج دفع بدنم بهتر شد.کم کم ورم ها میخوابید و معلوم می شد چقدر لاغر و ضعیف شده ام.طوری که وقتی دا به ما سر زد و خواهرم زینب را آورد،بچه از دیدن من ترسید و اصلا به طرفم نیامد.پشت دا قایم شده بود.من که بی تابش بودم،هی صدایش میزدم و می گفتم بیا زینب جان بیا.منم زهرا. نگاهم میکرد و دوباره قایم میشد.لیال بغلش کرد تا ترسش بریزد و احساس غریبی نکند کمی طول کشید تا راضی شد.علی رغم این حالت هایش وقتی کنارم آمد خودش را بهم چسباند،سرش را روی سینه ام میگذاشت. روی صورتم دست میکشید.من هم موهایش را نوازش میکردم و صورتش را می بوسیدم. کم کم به حرف آمد.حالا دیگر نمی توانستیم مانعش بشویم،همه اش میگفت:دلم برات تنگ شده بود.کجا بودی؟چرا ما رو فرستادی خودت موندی؟چرا نذاشتی ما پیشت بمونیم؟ کی میریم خونه مون؟دیگه خسته شدم پس بابا کی مییاد؟هرچه میگفتم،چیز دیگری می پرسید زینب هم لاغر شده بود. معلوم بود خیلی ناراحت بوده،حالت پژمرده ای داشت. موهایش ژولیده و دستانش خشک شده بودند،زینبی که همیشه مثل گل شاداب و با طراوت به نظر میرسید و با لباس های رنگی که بابا برایش می خرید مثل یک عروسک بود،حالا به چه شکلی در آمده بود.پیراهن بلند چیت با پیژامه راه راه تنش بود،به خاطر سردی هوا بلوز کاموایی زردی روی پیراهن به تن داشت.یک روسری توری سه گوش هم سرش بسته بود.از این نوع لباس پوشیدنش خیلی ناراحت شدم.از همه بدتر موهایش بودند که مثل گونی زبر و خشن شده بودند. در حالی که چشم هایم پر از اشک شده بود و دستان زینب را میبوسیدم،به دا گفتم:این چرا این جوریه؟چرا اینقدر چرک شده؟ دستهاش رو نگاه کن چقدر زبر و سخت شدن.گفت:چه کار کنم،آب نیست با یه بدبختی تونستم یه بار حمومش بدم.تو هم دلت خوشه.من دیگه حوصله خودم رو هم ندارم.از حرفم پشیمان شدم.از ظاهرش معلوم بود دل و دماغ هیچ کاری را ندارد و افسرده است.البته شیله اش را هنوز به نشان عزادار بودن روی پیشانی آورده و از پشت گره زده بود.به نظرم تنها،امید به دیدار على او را زنده نگه داشته بود وگرنه از غصه بابا دق میکرد.هرچند آن قدر زنم غروری بود که نشان نمیداد چقدر شوهرش را دوست دارد.
27.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷عکس تعدادی از شهدا که توسط هوش مصنوعی به شکل زنده درآمده اند. لبخند شهادت روزی تان باد... ‌‌✍️کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇 ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍😂...لهجه که نیس‌ شن بمس یعنی چی؟‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 🎙 هدایت عملیات فتح‌المبین در لشکر 8 نجف اشرف و اعلام خبر تصرف تمامی سایت و رادار و فرار دشمن به طرف چناره و ادامه پیشروی در محور عملیاتی توسط رزمندگان ایرانی و اعلام وضعیت نیروهای لشکر 8 نجف اشرف 📻گفتگوی بیسمی سردار -باکری و سردار رحیم صفوی 🗓 تاریخ سند : 1361/01/08
🎋جزئیات وام ازدواج در سال ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترکیدم از خنده خیلی خوب بودن 🤣 ‌لحظاتتون پر از خنده عیدتون مبارک 😍
همیشه میکنم با این سخن عشق حسن آقا، حسن مولا، حسن عشق 📌دوشنبه ۶ فروردین ساعت ۱۶:۳۰ جشن ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام در بیت العباس برگزار میشه و ان شاءالله افطار مهمان سفره کریم اهل بیت هستیم. 🔸شماره کارت جهت مشارکت در برپایی این جشن، مخصوصا بخش افطاری: 5892101077294201 خداداد صالحی ╭┅───────┅╮    @beit_abbas ╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای شرکت در فقط ۵ روز دیگه فرصت داری! جوایز نفرات اول تا سوم؛ گوشی Redmi Note 13 pro ساعت هوشمند Redmi Watch 3 هدفون بلوتوثی Galaxy Buds FE و کلی جایزه‌ی نقدی 🤩🎁💰 متن‌نگار | خلاقیت∞ | @matnnegar
♦️ هشدار نارنجی هواشناسی به این استان‌ها سازمان هواشناسی کشور با صدور هشدار سطح نارنجی از تشدید فعالیت سامانه بارشی خبر داد و اعلام کرد: 🔹براساس نقشه های هواشناسی، تشدید فعالیت سامانه بارشی از روز یکشنبه پنجم فروردین تا دوشنبه ششم فروردین ماه خواهد بود که نوع مخاطره، بارندگی شدید، رعدوبرق، وزش بادشدید موقت، در نقاط مستعد تگرگ، در نقاط کوهستانی و سردسیر کولاک برف خواهد بود. 🔹بر این اساس این سامانه در روز یکشنبه پنجم فروردین بر روی مناطق جنوب آذربایجان غربی، کردستان، کرمانشاه، ایلام، غرب و جنوب لرستان، شمال و نیمه شرقی خوزستان، چهارمحال و بختیاری، کهگیلویه و بویراحمد، نیمه شمالی بوشهر، شمال و غرب فارس اثرگذار خواهد بود و روز دوشنبه ششم فروردین ماه نیمه جنوبی همدان، مرکزی، قم، البرز، تهران، غرب و جنوب اصفهان، لرستان، جنوب ایلام، خوزستان، چهارمحال و بختیاری، کهگیلویه و بویراحمد، بوشهر، فارس را تحت تاثیر خواهد گذاشت./ ایسنا
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️فتوای جدید مولوی ‏مجیب‌الرحمن انصاری از طرفداران طالبان : تبریک نوروز عبادت ۵۰ سال را نابود می‌کند و لباس نو پوشیدن و کار‌های مشابه به مناسبت در حدّ کفر است!