هدایت شده از " کانـالــ سفیران حجاب "
😇🎁 مسابقه بزرگ حجاب فاطمی
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَ بَنَاتِكَ وَ نِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلابِيبِهِنَّ...
شرکت کننده شماره:۲۶۳۲۰
دختر گلم: یلدا قاسمی از کهریز سنگ اصفهان
✓ جایزه نفر اول برنده از بازدید بیشتر: مبلغ ۱.۵۰۰.۰۰۰ میلیون تومان
✓ جایزه نفر دوم و سوم: به هر نفری ۵۰۰/۰۰۰ هزار تومان
✓ جایزه ۳٠ نفر بعدی: هر کدام یک تابلو فرش چهره اهدا خواهد شد.
✓ مهلت ارسال تا عید سعید فطراست
آیدی ثبت نام مسابقه:
@hijab_110
کانال شرکت در مسابقه 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2853830665C232c32048c
" سفیــــــران حجـــــاب
17.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 نماهنگ «تلك قضية» / امیر عید
«مهم نیست دنیا چه می گوید،
آزاده بمیر و در ذلّت زندگی نکن.»
و الهام بخش نسلی دیگر باش.
وَمَكَرُوا وَمَكَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ...
🇵🇸
┄┄┅┅•➰🍃💚🍃➰•┅┅┄┄
💓 دلنوشته
🥰 @written_heart
#مسابقه_عکس_از_حضور_در_راهپیمایی
نجمه غفاری کلاس سوم یک دبستان اسدی
شماره : 0⃣3⃣0⃣0⃣
#مسابقه_عکس_از_حضور_در_راهپیمایی
فاطمه یزدانی کلاس چهارم یک دبستان اسدی
شماره : 1⃣3⃣0⃣0⃣
#رسمی/ به شایعات توجه نکنید.
♦️تاکنون هیچ خبری مبنی بر تعطیلی مدارس استان اصفهان برای فردا شنبه ۱۸ فروردین ماه، از منابع رسمی اطلاع رسانی نشده است
🔹در بعضی کانال ها فضای مجازی اخباری مبنی بر تعطیلی مدارس اصفهان برای فردا شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳ به علت عزای عمومی و مراسم تشیع پیکر پاک شهیدان منتشر شده که آموزش و پرورش آنرا تائید نکرده است.
🔹روابط عمومی آموزش و پرورش اصفهان در خصوص اینکه آیا مدارس اصفهان روز شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳ به علت عزای عمومی تعطیل است یا خیر گفت: تا این لحظه اطلاعیه ای از طرف استانداری اصفهان منتشر نشده است، به محض ابلاغ دستورالعمل جدید بلافاصله اطلاع رسانی خواهد شد.
🔹شایان ذکر است کلاسهای ساعت ۸ تا ۱۲ صبح دانشگاه اصفهان فردا شنبه (۱۸ فروردین ماه ۱۴۰۳) تعطیل خواهد بود.
💫بخش صد و ده💫
من دو تا کارت شناسایی علی که خونی بود و از توی جیب پیراهنش در آورده بودم روی میز گذاشتم.پاسداری که سؤال میکرد کارت ها را برداشت و پرسید:این ها را از کجا آوردی گفتم:مال برادرمه.گفت:برادرت چه کاره است ؟گفتم:مگه روی کارتش رو نمیبینی؟یکی دیگه گفت:هرچه ازت میپرسند همون رو جواب بده.گفتم:دارم جواب میدهم دیگه. دوباره پرسید:برادرت چه کاره است؟گفتم: برادرم سپاهی بود،گفت:بود؟مگه الان نیست؟صدایم لرزید و جواب دادم:الان شهید شده.از اینکه علی نبود و من را اینطور خارمی کردند،از اینکه اگر او الان زنده بود اجازه این
برخوردها با من را نمیداد،احساس تنهایی و مظلومیت کردم.خیلی خودداری کردم اشک هایم نریزد.یکی از پاسدارها کارت ها را به فرمانده نشان داد.به نظرم آمد دارد اختلاف تاریخ تولدی که روی کارت ها است را گوشزد میکند،حس کردم میخواهد ثابت کند من دروغ میگویم.در حین نگاه به کارت ها هم گفت:من مدارهای خرمشهر رو میشناسم ولی هیچوقت این رو ندیدم ناراحتی ام بیشتر شد گفتم:چون تو ندیدی دلیل نمیشه اون سپاهی نباشه.اختلاف تاریخ تولد روی کارت ها هم به این دلیله که سنش رو کم گرفته بودند.بعدا خودش شناسنامه اش را درست کرد و توی کارت جدیدش تاریخ درست را نوشتند.علی مون نوزده سالش بود این را که گفتم،دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.فرمانده که مردی حدود سی سال بود،به حرف آمد و گفت:حالا شما چرا ناراحت شدی؟چرا گریه میکنی؟گفتم:آخه این آقا سعی داره بگه من دروغ میگم.اعصابم خیلی به هم ریخته بود،دیگر نمی توانستم شکیبا باشم.گفتم:دو روزه که پدر ما در آوردند،یک مشت ضدانقلابی دارند ما رو آزار میدهند، تهدید میکنند ما رو محاکمه نظامی میکنند، دادگاه صحرایی تشکیل میدهند،اعدام مان میکنند.کسی نیست از خود فروخته ها بپرسد شما چرا به امام توهین میکنید و نسبت های ناروا میدهید؟ما ضدانقلاب و خائنیم یا اینها که به انقلاب بد و بیراه میگویند و از یک خائن طرفداری میکنند؟فرمانده گفت:شما برای چی هرجا رفتی گفتی بنی صدر خائنه؟
گفتم:اگر خیانت او نبود،مردم الان آواره شهرها و بیابونها نبودند.گفت:شما از کجا میدونید اون خیانت کرده؟گفتم:پدرم گفته اون خودش از نزدیک شاهد این خیانتها بوده اون گفت این آدم باعث شده دشمن این قدر پررو بشه که توی خاک ما پیشروی میكنه. پرسید:پدرتون مگه چی کاره است؟گفتم:پدر من یک کارگر شهرداری بود ولی وقتی جنگ شد نتونست توی خونه بنشینه و ببینه که دشمن خاک ما رو اشغال میگه.پرسید:پدرت الان کجاست؟با گریه گفتم:اون هم شهید شده.یک دفعه رنگ و روی فرمانده برگشت. چشم هایش پر از اشک شد و سرش را پایین انداخت.چند دقیقه ای سکوت شد.فقط صدای هق هق گریه های من در آن اتاق به گوش میرسید،نمی توانستم بر خودم فائق بیایم.فرمانده سربلند کرد و شروع به دلداری ام کرده گفت:من به خاطر داشتن چنین پدر و برادری،به خاطر شهادتشان به شما تبریک میگویم و فقدان شان را هم تسلیت میگویم. شما چرا از اول نگفتید خانواده شهید هستید؟گفتم:یک باره بیایم بگویم خانواده شهید هستم که چه بشود؟شما مارو به عنوان متهم اینجا آورده اید.گفت:نه خواهرمن اشتباه نکنید ما شما رو به عنوان متهم نیاورده ایم.چون شمارو فرستادند ما وظیفه داشتیم از شما پرس و جو کنیم تا حقیقت رو بدونیم.بعد گفت:به بقیه خواهرها هم بگویید بیایند داخل اتاق.وقتی بچه ها آمدند سرم را بالا آوردم و نگاهشان کردم،دیدم همه شان حسابی گریه کرده اند.فهمیدم صدای گفت وگوی ما را شنیده اند و بی طاقت شده اند. بچه ها که نشستند دیگر خیلی باملایمت از آنها سؤال پرسیدند.وقتی فهمیدند برادر صباح سپاهی بوده و اسیر شده،پدرش هم مجروح است و لیال هم خواهر من است،باز هم بر خوردشان بهتر شد حرف کارها و فعالیت
خرمشهر پیش آمد.فرمانده یکدفعه گفت: نکنه شما همان خواهری هستید که یک تعداد شهید آوردید ماهشهر؟گفتم:بله خودم هستم.گفت:پس چرا از اول حرفی نزدید؟ اگر میگفتید اینقدر دچار سوء تفاهم نمی شدیم. شما هم این قدر اذیت و گرفتار نمی شدید. ما هم میدانیم بنی صدر خائن است.سکوت ما به خاطر شرایط حساس مملکت است الان بیشتر از هر وقت دیگری به وحدت نیاز داریم از دو دستگی ما فقط دشمن بهره میبرد.بعد گفت:همه شما خواهرها برای ما محترمید و مهمان ما هستید.اگر مایلید الان شما را تا کمپ برسانیم یا بمانید و صبح هرکجا خواستید بروید.به خاطر وضعیت درب وداغان و پریشانی که داشتیم،ترجیح دادیم این یکی دو ساعت را همانجا بمانیم و بقیه را با دیدن قیافه های خسته و عبوس مان زهره ترک نکنیم.ما را به اتاقی هدایت کردند که کف آن را موکت انداخته بودند.چند تا پتو سربازی و متکا هم دادند.در را قفل کردیم،پتوها را پهن کردیم.با اینکه مست خواب بودیم،باز همه شروع به حرف زدن کردند.صباح گفت:خدا را شکر به خیر گذشت.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_ده
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش صد و ده💫
زهره و اشرف گفتند:زهرا مگه قرار نبود هرچی شد زبون به دهن بگیریم و جواب ندیم تا
کارمون راه بیفته!؟گفتم:من نمیتونم در برابر حرف زور ساکت بمونم.مگه ندیدید چقدرحرف مفت زدند.دوباره به التماس افتادند:تو رو خدا فردا دیگه هر اتفاقی افتاد حتی اگه کتک مون هم زدند،حرف نزنیم.بلکه پامون برسه آبادان. صباح گفت:بگذار برسیم آبادان،راپورت همه
اونها رو به بر و بچه های آشنا میدهم دمار از روزگارشان در بیاورند.کاری میکنم که به غلط
کردن بیفتند.دیگر نمیدانم بچه ها چه گفتند، بیهوش شدم و خوابم برد.با وجود آن همه خستگی باز کابوس دیدم.باز میدیدم به امام بی حرمتی میشود و من حرص میخوردم. زمانی نگذشته بود که در زدند و برای نمازصبح بیدارمان کردند.به زحمت از جا کنده شدیم. رفتیم وضو گرفتیم.نماز خواندیم و دوباره افتادیم.ساعت هفت و هشت صبح که در زدند،برای مان صبحانه آورده بودند.نان و پنیر و کره و مربا با یک کتری آب جوش یک قوری چای.بعد از حدود یک روز حرص و جوش خوردن و گرسنگی کشیدن سر سفره نشستیم.من با تمام گرسنگی اشتها نداشتم. از اینکه این قدر مسأله ساز شده و بچه ها را به دردسر انداخته بودم،از خودم شاکی بودم. به خودم میگفتم:اگر کمی خودداری کنی،بچه ها این قدر اذیت نمیشدند.از طرفی پایمان به جاهایی باز شده بود که دا راضی نبود.او به ما اطمینان داشت و حالا از اینکه بی خبر از او به این جاها رفته بودیم،احساس بدی میکردم و این حس آزارم میداد به همین خاطر،صبحانه از گلویم پایین نمیرفت،بچه ها در حین خوردن صبحانه میگفتند چه کار کنیم به اسکله برگردیم یا جای دیگه ای دنبال امریه
برویم.من چیزی نگفتم.دست آخر قرار شد برگردیم خانه.وسایل صبحانه را تحویل دادیم، تشکر کردیم و بیرون آمدیم.گفتند ما را می رسانند قبول نکردیم.سوار مینی بوسی که به طرف سربندر میرفت شدیم توی سربندر کمی دنبال خانه خاله صباح گشتیم،هیچکس نتوانست کمکی به ما بکند و ردی از آنها به ما بدهد کمر و پاهایم به خاطر فشار عصبی به شدت درد میکرد.دیگر نمی توانستم بایستم یا راه بروم.راه به راه مینشستم و استراحت می کردم.آخر سر به صباح گفتم بیخود بدون آدرس خودت را به زحمت نینداز. من هم که اوندفعه دنبال دا و بچه ها اومدم دست خالی برگشتم.موقعی که برای رسیدن به مسیر کمپ پیاده می آمدیم یکدفعه ماشینی از روبه روی مان ظاهر شد.جلوتر که آمد دیدیم همان تکاورهایی که به خون ما تشنه هستند توی جیپ نشسته اند.آنها هم از دیدن ما بهت شان برد،سرعت ماشین را کم کردند و جلوی پای ما ایستادند.به هم میگفتند: پس چی شد این ها که آزادند،یکی از آنها پرسید:شما اینجا چیکار میکنید؟مگه ما دیشب شما را تحویل ندادیم!صباح گفت:شما اینجا چی کار میکنید؟ بیخود تو شهر پرسه میزنید.جای شما الان توی جنگه،نه اینجا.گفتند:شما که هنوز زبونتون دراز؟! من گفتم:آخه میدونید دیشب ما رو اعدام کردند.حالا چیزی که میبینید روح ماست که اومده از شما انتقام بگیره.زهره و اشرف که نگران برپا شدن آتش دیگری بودند، از پشت سر بازو و مانتوام را گرفته بودند و میکشیدند.صدایشان هم در آمد که دست از سر ما بردارید.چی از جون ما میخواهید؟شما
که کار خودتون رو کردید،بروید پی کارتون.
من راه افتادم و دخترها هم به دنبالم آمدند. آنها دست بردار نبودند.حرفهای تحریک آمیز جنسی زدند تا ما را وادار به دفاع کنند.آخر سر هم گفتند:ترسوها چرا عقب نشستید؟به عقب برگشتم و گفتم:جواب ابلهان خاموشی است.به سر جاده آمدیم و سوار ماشین شدیم وکمپ پیاده شدیم.خجالت میکشیدم طرف خانه بروم.اگر دا میپرسید:دیشب را کجا بودید! چه جوابی باید به او میدادم.دعا دعا میکردم خانه نباشد.نگرانی ام را با بچه ها در میان گذاشتم.گفتند:خب راستش رو میگیم.
قرار بوده با هاورکرافت برویم خراب شد. گفتند صبر کنید تادرست بشه موندیم ولی درست نشد حالا هم گفتند بروید تا خبرتون کنیم.اینطوری دروغ نگفتیم در عین حال همه واقعیت رو هم باز نکردیم تا دا نگران بشه.
خوشبختانه لحظه ورودمان دا خانه نبود. پسرها گفتند:رفته ظرف بلوره.باز وجدانم از اینکه یک قسمت از جریان دیشب را نمی خواستم به دا بگویم ناراحت بود.ولی می دانستم اگر او برایمان احساس خطر کندمحال است به رفتنمان رضایت بدهد.نهایت حربه اش هم این بود که میگفت:شیرم را حلالتان نمیکنم.آنوقت مجبور بودم کوتاه بیایم.
وقتی دا آمد از دیدن ما تعجب کرد.جریان را همانطور که بچه ها گفته بودند برایش توضیح دادم و او هم چیزی نگفت.با اینکه بودن دخترها برایم غنیمتی بود و فکر میکردم با ان آنها امکان رفتنم به آبادان بیشتر است از طرفی دا هم از بودن آنها استقبال میکرد، آنها ملاحظه ما را میکردند.بعداز ناهار گفتند که میخواهند بروند.خیلی اصرار کردم گفتم: من اطمینان دارم آقا بدیع باز برایمان کاری میکند.عصر دخترها را توی کمپ چرخاندم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_ده
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راهنمای حذف بدافزار از گوشی هوشمند:
در صورت آلوده شدن گوشی شما به بد افزار از طریق لینک های جعلی مراحل زیر را انجام دهید:
1. ابتدا اینترنت گوشی خود را قطع کنید.
2. بدافزار را پاک کنید. برای حذف بدافزار ابتدا وارد تنظیمات موبایل شوید.
3. در قسمت "مدیریت برنامه ها" تمامی برنامههای نصبی وجود دارد. بدافزار را انتخاب و لغو نصب کنید.
4. اگر بدافزار را نتوانستید پیدا کنید، مراحل زیر را انجام دهید:
- به قسمت تنظیمات بروید.
- در قسمت "مدیریت برنامه ها"، روی سه نقطه بالا کلیک کنید.
- "مدیریت مجوز" را انتخاب کنید.
- روی "مجوز پیامک" کلیک کنید.
- برنامههای مشکوک که به پیامک شما دسترسی دارند را انتخاب و دسترسی را قطع کنید.
#پیامک_جعلی
#یارانه_معیشتی
#پلیس_فتا
#کلیک_امن
#پلیس_فتا_اصفهان