کانال کهریزسنگ
💫بخش نوزده💫 قرار بود بعد از برگشتن رجب،لباسشویی بخریم.ولی حالا معلوم نبود تا چند وقت دیگر پول دستمان
💫بخش بیستم💫
محمدرضا که از مدرسه برگشت.تلوزیون را روشن کردم تا بچه ها سرگرم شوند.قابلمه غذا را روی اجاق گذاشتم و دوباره کنار بخاری دراز کشیدم. از وقتی خبر مجروحیت رجب را شنیده بودم،تقریبا هر روز سر درد داشتم و دیگر حالت عادی را فراموش کرده بودم.سر درد مثل نفس کشیدن برایم همیشگی شده بود.صدای قرآن در حیاط پیچیده بود که محمدرضا دستش را روی بازویم گذاشت و تکانم داد و گفت:مامان الان اذان میگن. نگاهش کردم.کلاهش را تا توی ابروهایش کشیده بود و دکمه کتش را تا بالا بسته بود. گفت:میرم مسجد ،جوادم با خودم میبرم. گفتم: اون بچه رو کجا میبری؟یه موقع گم میشه. تازه متوجه جواد شدم که حاضر و آماده جلوی در اتاق ایستاده بود.محمدرضا بدون اینکه منتظر اجازه من باشد،دست جواد را گرفت و از اتاق بیرون رفت.از جا بلند شدم که مانع رفتنشان بشوم که صدای زنگ حواسم را پرت کرد.چند لحظه بعد صدای محمدرضا در حیاط پیچید که میگفت: مامان یه خانمی اومده میگه بعد از نماز بیاین خونه زری خانم روضه.مریم با عجله دمپایی هایش را پوشید و دستش را روی دستگیره راهرو گذاشت.دنبالش دویدم و گفتم:کجا؟ گفت: روضه . گفتم: چی؟ مریم از زیر زمین بیرون رفت و به طرف در خانه دوید و گفت: روضه زری خانم دیگه ،دیروزم رفتم. مچ دستش را گرفتم و گفتم: مگه روضه جای بچه هاست؟ در حالی که سعی داشت از دستم فرار کند ، گفت:خیلی از بچه ها میان .نوه های زری خانم هم هستن ،با هم بازی میکنیم. گفتم: خب تو خونه خودمون بازی کن. گفت: شما که همیشه کنار بخاری خوابی.من تنهایی حوصلم سر میره. دهان باز کردم تا حرفی بزنم ،ولی دیدم حق با مریم است.خیلی وقت بود که دیگر حواسم به به بچه ها نبود . دستش را ول کردم و گفتم: صبر کن نماز بخونم با هم میریم. هنوز وارد زیر زمین نشده بودم که زنگ زدند.مریم به طرف در دوید.گفتم:صبر کن من بیام، در رو باز نکن. با عجله چادر سر کردم و با هم رفتیم جلوی در.مرد جوانی با لباس سربازی جلوی در ایستاده بود.به محض اینکه چشمش به من افتاد سرش را پایین انداخت .سلام کرد و گفت:من با همسر آقا رجب کار دارم. چادرم را جلو کشیدم تا صورتم را بیشتر بپوشانم و گفتم:سلام بفرمایید،خودم هستم. پلاستیک سیاه رنگی را به طرفم گرفت و گفت:اینا مال حاج آقاتون بود توی جبهه. گفتم:چی هست؟ گفت: مهر و جا نماز.وقتی مجروح شد اینا توی سنگر موند.پلاستیک را گرفتم و مشغول باز کردن شدم،سرباز خداحافظی کرد و رفت. جا نماز را توی دستم گرفتم .یادم آمد که خودم آن را از مغازه های اطراف حرم امام رضا برایش خریده بودم.سرباز سر کوچه رسیده بود.صدایم را بلند کردم و گفتم: آقا ببخشید ،شما با هم توی یه سنگر بودین؟ همانطور که به طرف خانه مان می آمد گفت: من و حاج آقا و دو نفر دیگر توی منطقه ماووت هم سنگر بودیم .بی اختیار صدایم لرزید و گفتم:وقتی مجروح شد،شما اونجا بودین؟ گفت: نه،من رفته بودم از تانکر آب بیارم.حاج آقا داشت جلوی سنگر یخ میشکست .دو نفر دیگه هم توی سنگر خوابیده بودن.وقتی به این قسمت حرفش که رسید به مریم زل زد و مریم خودش را پشت در مخفی کرد و به بیرون سرک کشید. سرباز آهسته ادامه داد:وقتی خمپاره میخوره وسط سنگر،یه نفر همون لحظه شهید میشه اون یکی هم که متوجه وضعیت حاج رجب میشه،وقتی میخواد بلند بشه و کمک کنه تازه میفهمه پاهای خودش قطع شده.الان وضعیت آقا رجب چطوره؟ سرم را پایین انداختم و گفتم:فعلا که بیمارستانه.دست شما درد نکنه،بابت جانماز ازتون ممنونم.
سرباز که خداحافظی کرد و رفت تا چند دقیقه جلوی در ایستادم و به جانماز توی دستم خیره شدم.اگر مریم دستم را نمیکشید و نمیگفت:پس برو نمازت و بخون .معلوم نبود تا چه زمانی همانجا میماندم.
#قصه_شب
#بخش_بیست
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش بیست💫
احتیاط
سال اول طلبگی هادی بود. يك روز به او گفتم: ميدانی شهریه ای كه يك طلبه ميگيرد، از سهم امام زمان (عج) است.
ُ با تعجب نگاهم كرد و گفت: خب شنيدم، منظورت چيه؟!
گفتم: بزرگان دين ميگويند اگر طلبه ای درس نخواند، گرفتن پول امام زمان (عج) برای او اشكال پيدا ميكند.
كمی فكر كرد. بعد از آن ديگر از حوزه علميه شهريه نگرفت! با موتور كار ميكرد و هزينه های خودش را تأمين ميكرد، اما ديگر به سراغ سهم امام زمان (عج) نرفت.
هادی طلبه ای سختكوش بود. در كنار طلبگی فعاليتهای مختلف انجام ميداد. اما از مهم ترين ويژگيهای او دقت در حلال و حرام بود.
او بسيار احتياط ميكرد؛ زيرا بزرگان راه رسيدن به كمال را دقت در حرام و حلال ميدانند.
او به نوعی راه نفوذ شيطان را بسته بود. هميشه دقت ميكرد كه كارهايش مشكل شرعی نداشته باشد.
به بيت المال بسيار حساس بود، حتی قبل از اينکه ساکن نجف شود.
يادم هست گاهی در پايگاه بسيج درس ميخواند ، آخر شب كه كار بسيج تمام ميشد از دفتر پايگاه بسيج بيرون می آمد!او در راهرو، كه بيرون از پايگاه بود، مشغول مطالعه ميشد.
شرايط خانه به گونه ای نبود كه بتواند در آنجا درس بخواند. برای همين اين کار را ميکرد.
داخل راهرو لامپهايی داريم که شب نيز روشن است. هادی آنجا در سرما مينشست و درس ميخواند!
يك بار به هادی گفتم: چرا اينجا درس ميخواني؟ تو حق گردن پايگاه داری، همه ی در و ديوار اينجا را خود تو بدون گرفتن مزد گچکاری كردی. همه ی تزئينات اينجا كار شماست. خب بمون توی پايگاه و درس
بخوان. تو كه كار خلافی انجام نميدی.
هادی گفت: من اين درس رو برای خودم ميخوانم. درست نيست از نوری که هزينه اش را بيت المال پرداخت ميكند استفاده کنم. از طرفی چون ميدانم اين لامپها تا صبح روش است اينجا ميمانم.
اما بيشترين احتياط او درباره غذا بود. هر غذایی را نميخورد. البته دستور دين نيز همين است. برخی از بزرگان به غذایی كه تهيه ميشد دقت ميکردند.
در قرآن نيز با اين عبارت به اين موضوع تأكيد شده: پس انسان بايد به غذاي خودش و اينكه از چه راهی به دست آمده بنگرد.
در تهران وقتی غذايی تهيه ميکرديم ميگفت: از کجا آمده؟ چه کسی پخته؟
وقتی ميگفتيم پخت مادر است خوشحال ميشد، اما غذاهای ديگر را خيلی تمايل به خوردنش نداشت.
#قصه_شب
#بخش_بیست
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم