کانال کهریزسنگ
💫بخش چهار💫 روزهای آخر فروردین 1366 بود.هفت سال از شروع جنگ میگذشت و ما هم مثل همه خانواده های ایران
💫بخش پنج💫
چادرم را از روی طناب لباس وسط حیاط برداشتم و روی سرم انداختم.وقتی جلوی در رفتم محمد رضا قبل از من آمده بود و به دیوار تکیه داده بود. به مرد سلام کردم و گفتم:من خانوم کربلایی رجبم،چیزی شده؟ مرد گفت:سلام خواهر،کربلایی رجب از 8 صبح که برگشته خونه دیگه نیومده نونوایی. همه خمیرا ترش شده، باید بریزیم بره.این بچه هم که میگه خونه نیست.شما نمیدونین کجا رفته؟اونقدر از شنیدن این خبر متعجب شدم که تا چند لحظه نتوانستم حرفی بزنم، بعد گفتم:راستش نمیدونم...یعنی فکر میکردم اومده نونوایی. آن آقا همانطور که با خودش حرف میزد،رفت.دستم را به در گرفتم و بی هدف به مرد که هر لحظه دورتر میشد زل زدم تا وقتی که به سر کوچه رسید و بعد کم کم از دیدم خارج شد.خواستم در را ببندم که همسایمان خانم ایمانی صدایم زد:طوبی خانوم بیا خونمون،کربلایی رجب زنگ زده پشت خطه.نفهمیدم چطور خودم را به خانه شان رساندم.تلفن قطع شده بود.چند لحظه صبر کردم تا رجب دوباره تماس گرفت و با هم صحبت کردیم.از حرف های رجب خیلی ناراحت شدم،ولی چیزی نگفتم و خداحافظی کردم.از خانه خانم ایمانی که بیرون آمدم، محمدرضا پشت در منتظرم بود و ازم پرسید: بابا چی گفت؟گفتم:هیچی،برو با بچه ها بازی کن.وارد خانه شدم و در را بستم. از دالان گذشتم و روی پله ای که دالان را به حیاط وصل میکرد نشستم.چادرم روی شانه ام افتاده بود.سرم را به دیوار تکیه دادم.به یاد شب قبل افتادم که رجب دیر از مسجد برگشته بود،وقتی پرسیدم چرا دیر کردی؟گفت :خب دیگه طول کشید. مادر با دیدن وضعیت من،با پای برهنه به طرفم دوید و گفت:چی شده؟رجب طوریش شده؟ گفتم:نه میگه بچه ها رو بیار راه آهن خداحافظی. بازم داره میره جبهه.مادرم گفت:چرا بی خبر؟گفتم:چند وقته میگه بازم میخوام برم،فکر نمیکردم به این زودی بره.از جا بلند شدم و به طرف اتاقم راه افتادم.همسایه ها نگاهشان به من بود.مادر همانطور که پشت سرم می آمد حرف میزد.انگار چیزی نمیشنیدم.به یاد کاغذی افتادم که صبح امضا کردم.تازه یادم افتاد خودم رضایت دادم که به جبهه برود. مریم به طرفم دوید و گفت:مامان موهام قشنگن؟حرفش را قطع کردم و گفتم جواد کجاست؟ مقداری سیب زمینی و تخم مرغ را داخل قابلمه گذاشتم تا بپزد و برای ناهار با خودم به راه آهن ببرم .بعد با عجله به طرف اتاق رفتم و لباس های بچه ها رو از کمد بیرون ریختم.با صدای بلند گفتم:مریم مگه نشنیدی چی پرسیدم؟جواد کجاست؟سنگینی دستی را روی شانه ام حس کردم ،مادر بود. گفت:حواست کجاست؟جواد کنار الهه خوابیده.گفتم: مامان برو خونه خانم ایمانی به زهرا زنگ بزن و بگو با شوهرش بیان راه آهن.مادر از اتاق خارج شد.تازه متوجه مریم شدم که به در اتاق تکیه داده بود و گریه میکرد. دستش را گرفتم و موهایش را نوازش کردم.هرچه فکر کردم نتوانستم چیزی بگویم که دلیل بی توجهی ام را توضیح دهم،فقط پشت دستش را بوسیدم و گفتم:بیا با هم الهه و جواد رو حاضر کنیم،زود بریم پیش بابا.
بچه ها رو خیلی زود حاضر کردم و راه افتادیم.از کوچه هفتم تا بیست متری طلاب رو پیاده رفتیم و بعد سوار تاکسی شدیم. وقتی تاکسی جلوی راه آهن نگه داشت،غم عجیبی به دلم نشست.الهه را بغل کردم و پیاده شدم تا کرایه تاکسی را حساب کنم. محمدرضا هم مریم و جواد را پیاده کرد.بچه ها را روی چمن نشاندم،خودم کنار میدان ایستاده بودم و اطراف را نگاه میکردم.رجب گفته بود با تعدادی از بسیجیان پیاده می آیند راه آهن.مردهای زیادی با لباس خاکی رنگ جبهه کنار خانواده هایشان راه میرفتند.بوی اسپند همه جا پیچیده بود.پیرزنی با پلاستیک نقل به طرفم آمد.تشکر کردم و گفتم: نمیخورم. گفت:فردا شب تولد آقاست،دهنت رو شیرین کن. یادم آمد نزدیک نیمه شعبان است.دستم را داخل پاکت نقل بردم که صدایی گفت:تنها خوری نکن طوبی خانوم. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم،رجب کنار بچه ها نشسته بود و همه با هم بستنی میخوردند.چندتا نقل برداشتم و تشکر کردم. رجب بلند شد و الهه را از بغلم گرفت و گفت: بیا بشین،برای شما هم بستنی خریدم. گفتم:همینطور بی خبر میخواستی بری؟فکر میکردم میری نونوایی. اگر بیشتر حرف میزدم حتما گریه ام میگرفت.خیلی دلم گرفته بود و حرف هایم فایده ای نداشت.رجب همه کارهایش را برای رفتن کرده بود.بار اولی نبود که میرفت و من میدانستم چقدر دلتنگی باید تحمل کنم تا برگردد.طاقت نیاوردم در چشمانش خیره شدم و گفتم:من دست تنها با چهار تا بچه قد و نیم قد چیکار کنم؟فکر من نیستی؟رجب گفت:خانم فکر شما هستم که دارم میرم،هم فکر شما هم بقیه ی مردم. بعد به سر محمد جواد دست کشید و گفت: دوتا مرد تو خونه هستن،تازه مریم خانوم هم هوای مامانشو داره،مگه نه؟مریم زبانش را روی بستنی اش کشید و گفت:معلومه .
با گوشه چادر خیسی چشمانم را گرفتم و گفتم:از کی تا حالا پسرای هشت ساله و چهار ساله شدن مرد؟
#قصه_شب
#رمان_بابا_رجب
#بخش_پنج
#کتاب_بخوانیم
💫بخش پنج💫
این فاجعه است که در کشوری پیشرفته و با این همه امکانات مادی،نیمی از آن جامعه که زنان هستند.امنیت جنسی ندارند!خودشان گزارش کرده اند که از هر پنج زن،یک زن تعرض جنسی را تجربه کرده است!نه از هر 5 هزار زن یا از هر 500 زن. در این گزارش آمده است:((افراد متجاوز از الکل به عنوان سلاحی برای ناتوان شدن قربانی و تجاوز به وی بهره میبرند.)) از اینجا معلوم میشود بحران جنسی در انگلستان ،قضیه ای توافقی و با رضایت طرفین نیست،بلکه با اجبار و تجاوز همراه است.
بیایید صادق باشیم؛اوضاع در جامعی اسلامی ما خیلی بهتر است .اسلام نگاه پر محبتی به زن دارد.امام علی (ع) در جامعه ی آن روز،که زن موجودی حقیر و بی ارزش محسوب میشد فرموده اند: (( زن مثل گل است؛یعنی باید با آنها مثل گلی لطیف و ظریف رفتار کرد.زن پیشکار و خدمتکار خانه نیست؛یعنی مردان نمیتوانند کارهای سخت خانه را به زن محول کنند .)) این است دفاع از حقوق زن،نه اینکه زن ها را به برهنگی و کارهای جنسی بکشانیم و بعد ژست دفاع از حقوق زنان بگیریم.
آمار تعرض جنسی در آمریکا:
در ادامه،آمار مختصری از بحران جنسی در آمریکا را آورده ایم.پیش از آن،ذکر این نکته ضروری است که ما از وضعیت بحرانی آنها خوشحال نیستیم،این را هم نمیخواهیم بگوییم که آنجا جهنم و اینجا بهشت است.ما فقط میخواهیم بگوییم راهی که خیلی از ایرانی ها در پیش گرفته اند ، یعنی کنار گذاشتن ((فرهنگ پوشیدگی))،در آخر چه نتیجه ای خواهد داشت.همچنین پیشرفت های مادی کشورهای غربی را نفی نمیکنیم؛آنها در علوم گوناگون مادی رشد و پیشرفت داشته اند ،چون تلاش کرده اند.ما هم باید سعی کنیم مثل آنها سخت کوش باشیم.ولی متاسفانه همین کشورهای پیشرفته صنعتی در زمینه ی معنویات خراب و ویرانند.آماری را که در ادامه میخوانید،خود رسانه های آمریکا منتشر کرده اند.
*طبق گزارش نیویورک تایمز فقط در سال 2012،به حدود 26 هزار مرد و زن در ارتش آمریکا تجاوز شده است.وزیر دفاع وقت ایالات متحده گفته است:(( تجاوزهای جنسی در ارتش آمریکا 50 درصد افزایش یافته است.))این تجاوزها به حدی رسیده که اداره ای به نام اداره یجلوگیری از تجاوزهای جنسی در ارتش این کشور تاسیس شده است.
*در ستوران ها،از سوی مدیران رستوران،به 90 درصد زنان کارگر و همچنین 50 درصد مردان کارگر تجاوز میشود.
*هر دقیقه به یک زن آمریکایی تجاوز میشود 51 درصد زنان قربانی 16 تا 21 سال سن دارند.
*هر سال حدود 25 هزار زن آمریکایی از تجاوز جنسی باردار میشوند.سالیانه بیش از 90 هزار مرد در آمریکا قربانی تجاوز میشوند که حدود نیمی از آنها کمتر از 15 سال سن دارند.
*حدود 80 درصد از زنانی که در سال های 1994 تا 2010 قربانی تجاوز بوده اند،به علت آسیب های ناشی از تجاوز جنسی به درمانگاه ها مراجعه کرده اند.عجیب تر اینکه از هر 10 تجاوز،یکی مسلحانه بوده است.
*بنا بر گزارش وحشتناک دیگری،از هر 5 نفر زن آمریکایی یک نفر و از هر 71 مرد آمریکایی ، یک نفر قربانی تجاوز میشوند.
* در بین دانشجویان کارشناسی نیز 19 درصد زنان از زمان ورود به دانشگاه قربانی تجاوز شده اند.
چه شد پس؟ مگر نمیگفتند با بی حجابی همه چیز عادی میشود؟پس چرا در غرب نه تنها عادی نشد ، بلکه به وضعیتی بحرانی و خطرناک رسید؟
اگر ارزش های معنوی در جامعه ای از بین برود،آن وقت مردان ظالم و زورگو،با تکیه بر قدرت جسمانی خود،راه را برای تعرض به زنان باز میبینند.این آمار وحشتناک فقط گوشه ای از واقعیت های آمریکاست.ولی غول رسانه ای اجازه انتشار آن را نمیدهد تا من و شما فکر کنیم،غرب بهشتی رویایی است.
اکنون بیایید نگاه سخیف غربی ها به زن را بررسی کنیم.بد نیست بدانید تا همین یک قرن پیش در غرب،زنان هیچگونه جایگاه اجتماعی نداشتند.مثلا نمیتوانستند مالک اموال خودشان باشند،اموالشان در اختیار شوهرانشان بود.ولی 13 قرن پیش ،اسلام حقوق زنان را به رسمیت شناخت و از حق مالکیت زن دفاع کرد.
#قصه_شب
#بخش_پنج
#کتاب_ترگل
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش پنج💫
اگر دیگر کشورهای دنیا 100 سال است حق اقتصادی زنان را پذیرفته اند.اسلام،13 قرن پیش،از حقوق اقتصادی زنان دفاع کرده است.
به نظر شما چرا در آمریکا که خود مدعی حقوق زنان بوده و صدای این ادعا گوش عالم را کر کرده است،این چنین مقام و ارزش زن که یکی از لطیف ترین آفریده های خداست ، نادیده گرفته میشود تا جایی که از هر 5 زن یکی طعمه ی تجاوز میشود؟سیاست مداران غربی این طور زن غربی را بدبخت کرده اند بعد تازه میگویند به زن مسلمان و زن ایرانی ظلم میشود؟!ادعا میکنند که حقوق زنان ایرانی رعایت نمیشود؟!
به این نکته مهم دقت کنید :ممکن است بگویید در ایران خودمان هم این تعرض ها اتفاق می افتد.بله ما منکر این اتفاق نیستیم، ولی میگوییم اگر در ایران چنین اتفاقی هم رخ بدهد،در نتیجه پیروی از همان فرهنگ برهنگی است.اگر انسان شیطان صفتی بخواهد زنی را طعمه خود کند؛انتخاب نخست او خانمی است که خودش را عفیفانه پوشانده یا خانمی که خودش را هزار مدل آراسته و به نمایش گذاشته؟بسیاری از روابط جنسی نامشروع در ایران خودمان ،نتیجه ی همین دوستی های دختر پسری است.آیا این دوستی ها سوغات فرهنگ اسلام است یا سوغات فرهنگ غرب؟اسلام اگر چیزی را ممنوع کرده،برای جلوگیری از بروز همین آمارهای وحشتناک است؛برای این است که از نابود شدن زندگی یک دختر معصوم در ابتدای جوانی جلوگیری کند.
جوامع مختلف برای تعیین نوع پوشش خود دو راه دارند؛یا به سمت پوشش و پوشیدگی بروند یا به سمت برهنگی و خود نمایی.عقل میگوید از تجربه های دیگران استفاده کنیم و اشتباهاتشان را تکرار نکنیم.اکنون که در کشورهای غربی افسار شهوت رها شده است، جامعه شان آنچنان به لجن کشیده شده که افراد شیطان صفت و هوس باز،بعد از زنان حتی به پسران خردسال هم رحم نمیکنند و بعد از پسران،حیوانات بی زبان هم از این خشونت جنسی در امان نیستند.مشخص است که دلیل این همه خشونت در غرب، ولنگاری جنسی است.
به این نکته نیز دقت کنید که لباس ها حرف میزنند.اینکه خدام حرم امام رضا (ع) لباس مخصوصی میپوشند معنایش چیست؟ یعنی ما آماده ی راهنمایی مردم هستیم.اینکه پرستارها نیز لباس خاص خودشان رامیپوشند به چه معناست؟ لباس پلیس راهور چه؟پس لباس ها حرف میزنند.باور کنید چادر هانیز حرف میزنند! چادر، به هرزه ها میگوید حق ندارید طرف من بیایید،حق ندارید به من نگاه کنید.لباس های تنگ و چسبان هم حرف میزنند! ساپورت و مانتوی جلوباز هم حرف میزنند! آرایش آنچنانی هم حرف میزند!
در واقع متلکی که به آن دختر خانم می اندازند،علیک سلامی برای سلامی است که خود آن شخص با لباس نامناسبش کرده است.
چطور وقتی دختر خانمی با وضعیت ظاهری نامناسب،آدم های هرزه را به سمت خود جذب میکند،میتواند از جامعه انتظار امنیت داشته باشد؟دختر خانم با ظاهر آرایش کرده ی خود،در خیابان،فقط و فقط آدم های هرزه و جوانان عاطل و باطل را به سمت خود میکشاند! یک مشت آدم هوس باز و چشم چران را !
وقتی خودمان را با پوششی مناسب و خوب بپوشانیم،آنوقت ارزشمان محفوظ میماند و در تیررس مزاحمت ها قرار نمیگیریم.آشکار است وقتی پوشش کسی نامناسب باشد، توجه به او از روی (( هوا و هوس و شهوت)) خواهد بود.چنین شخصی،ارزش حقیقی خود را از دست میدهد و در جامعه به عروسکی برای سرگرمی افراد هوس باز تبدیل میشود. به همین دلیل تا زمانی که ظاهری زیبا دارد؛به او توجه میکنند و هر زمان که این زیبایی از بین برود، مانند کالایی که تاریخ مصرفش تمام شده باشد،دیگر توجهی به آن نخواهد شد.
#قصه_شب
#بخش_پنج
#کتاب_ترگل
#کتاب_بخوانیم
💫بخش پنج💫
پس از آشنایی با آنچه درون بدن و ذهنتان میگذرد،میتوانید این آگاهی را بسط دهیدتا وقایع محیط و کیفیت روابطتان و تاثیرشان در تجربه ی درونی و رفتارتان را بررسی کنید. وقت خود را بیشتر صرف سر در آوردن از جزییات کنید.فکر کردن به چه چیزی باعث این احساس میشود؟وقتی این احساس را دارم ،بدنم در چه وضعیتی قرار دارد؟طی ساعت ها یا روزهای منتهی به این احساس چگونه از خودم مراقبت کرده ام؟آیا این یک احساس است یا فقط ناراحتی جسمی ناشی از نیازی برآورده نشده؟
سوالات زیادی وجود دارد .گاهی اوقات پاسخ ها واضح اند.در سایر مواقع ،پاسخ به این سوالات کار سختی به نظر میرسد.ایرادی ندارد.ادامه این واکاوی و یادداشت کردن تجربیات به خود آگاهی در مورد عوامل موثر در بهتر یا بدتر شدن اوضاعمان کمک میکند.
جعبه ابزار :در مورد آنچه در شکل گیری بدخلقی شما نقش دارد خوب فکر کنید
*از فرمول ضربدری شکل 2 ،استفاده کنید و با تکرار و تمرین ،مهارت شناخت جنبه های مختلف تجربیات مثبت و منفی تان را تقویت کنید.
*تحلیل جز به جز پس از هر موقعیت به تدریج مهارتی را در شما پرورش میدهد که در آستانه ی وقوع تجربه ای جدید بتوانید ارتباط میان جنبه های مشابه آن با موقعیت های قبلی را شناسایی کنید.
امتحان کنید: میتوانید از پاسخ هایی که برای این سوالات به ذهنتان خطور میکند برای تکمیل فرمول استفاده کنید یا فقط آن ها را بخوانید و ایده بگیرید.
*چه اتفاقاتی منجر به موقعیتی شد که در حال حاضر مشغول بررسی آن هستید؟
*درست پیش از این که متوجه احساس جدیدی در خود شوید چه اتفاقی رخ داد؟
*افکار شما در آن زمان چه بود؟
*توجهتان را روی چه چیزی متمرکز کردید؟
*با چه احساسی مواجه شدید؟
*این احساسات را در کجای بدنتان حس کردید؟
*متوجه چه تاثیرات فیزیکی دیگری شدید؟
*در آن زمان به انجام چه کاری تمایل داشتید؟
*آیا به آنها عمل کردید؟
*اگر نه ، در عوض چه کردید؟
*اعمال شما چه تاثیری در احساستان داشت؟
*اعمال شما چه تاثیری در افکار و باورهای شما در رابطه با این موقعیت داشت؟
خلاصه فصل
نوسانات خلقی امری طبیعی است.هیچکس همیشه خوشحال نیست؛اما قرار نیست به ناچار تحت فرمان این تغییرات باشیم.راهکار هایی وجود دارند که میتوانیم از آنها کمک بگیریم.
بدخلقی به احتمال زیاد ،بیش از آن که علامت نقص عملکرد مغز باشد،نشان دهنده نیازهای برآورده نشده ی فرد است.
هر موقعیت از زندگی را میتوان به موقعیت های مختلف تقسیم کرد.
همه ی این موارد در هم تاثیر میگذارند و به ما نشان میدهندچگونه در چرخه ی نزولی بدخلقی یا حتی افسردگی گرفتار میشویم.
احساسات زاییده ی عناصر معدودی هستند که میتوانیم آنها را کنترل کنیم.ما نمیتوانیم مستقیما احساسات خود را انتخاب کنیم و آن ها را به جریان بیندازیم،اما برای تغییر احساسمان میتوانیم از مولفه های تحت کنترلمان کمک بگیریم.
استفاده از فرمول ضربدری شکل 2 ، کمک میکند آگاهی خود را درباره آنچه در خلق و خوی ما تاثیر میگذارد و ما را در چرخه ای معیوب نگه میدارد افزایش دهیم.
#قصه_شب
#بخش_پنج
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش پنج💫
جوادين(ع) ( پيمان )
توی خيابان شهيد عجبگل پشت مسجد مغازه فلافل فروشی داشتم.ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. براي همين نام مقدس جوادين (ع)را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای
مغازه انتخاب كردم.
هميشه در زندگي سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم.
سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه ای، مرتب به مغازه ی من می آمد و فلافل ميخورد.
ُ اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد و پر انرژی نشان ميداد.
من هم هر روز با او مثل ديگران سلام وعليك ميكردم.
يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم.گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به مغازه می آمد. خيلی سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد.
چون داخل مغازه من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.خيالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختيار او ميگذاشتم.
در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده رو بود. كسي از همراهی با او خسته نميشد.
با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او برای همه نمايان بود.
من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام. در مواقع بيکاری از قرآن و
نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر هم كلام ميشديم.
يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد.
مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.
كار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم.
مدتی بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوی رفيق شده، گفتم با خوب پسری رفيق شدی.
هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد.اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد بعدها توصيه های من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه دكتر حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد.
رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم برای اين جوشهای صورتم چه كنم؟
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدالله باطن تو بسيار عالی است.
هر بار كه پيش ما می آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحی و درونی او بيشتر از قبل شده.
تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه علميه شده ام، بعد هم به نجف رفت.
اما هر بار كه می آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود.
آخرين بار هم از من حلاليت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد، اما آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت ...
#قصه_شب
#بخش_پنج
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم