کانال کهریزسنگ
💫بخش پنجاه و یک💫 رجب سرش را برگرداند و نگاهم کرد.حرفم را ادامه ندادم و گفتم:کاری داری؟ گفت:امروز دک
💫بخش پنجاه و دو💫
صبح که شد بچه ها رجب را به بیمارستان رضوی بردند.بعد از گرفتن عکس و آزمایش قرار شد بخاطر مشکل ریه بستری شود. چند روزی میشد که رجب در بیمارستان بستری بود.خیلی از بستگان و آشنایان به دیدنش آمده بودند.حتی بعضی از همراهان بیماران وقتی مطلع میشدند رجب بستری شده ،به ملاقاتش می آمدند..وقتی اتاق خلوت شد. پرستار ها لباسش را عوض کردن و ریشهایش را اصلاح کردند تا برای اتاق عمل آماده شود. بعد الهه و حمید به پذیرش رفتند تا فرم های مربوط به اتاق عمل را تکمیل و امضا کنند. من و مریم هر دو کنار تخت رجب نشسته و به او خیره شده بودیم.هیچکدام حرفی نمی زدیم.دلم نمیخواست رجب جراحی شود. بخاطر وضعیتی که داشت از بیهوش شدنش میترسیدم،ولی چاره ای نبود.قرار بود یک رگ از گردنش بگیرند تا بتواند تغذیه کند. بعد از ظهر بود که رجب را به اتاق عمل بردند.من و بچه ها به محوطه باز بیمارستان رفتیم. نمیدانم بار چندمی بود که او به اتاق عمل میرفت و من منتظر میماندم.شک ندارم اگر از خودش هم میپرسیدم یادش نمی آمد. چقدر از عمل جراحی متنفر بودم.یک نفر توی اتاق بی خبر از همه جا و بقیه با یک دنیا فکر و خیال.
یاد حرف های چند روز قبل محمدرضا در مورد تیم بیهوشی بیمارستان افتادم.متخصصین بیهوشی گفته بودند احتمال اینکه پدرتان بعد از عمل به هوش نیاید زیاد است.بچه ها تصمیم گیری را به عهده من گذاشتند.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بلاخره رضایت دادم عمل شود. آرام و قرار نداشتم از جا بلند شدم تا قدم بزنم ولی سرم گیج رفت و دوباره روی صندلی نشستم و چشمانم را بستم و به دو سال قبل فکر کردم،اولین باری که برای مصاحبه با رجب به خانه مان آمدند و عکس های رجب روی سایت ها رفت همه خوشحال بودیم که بعد از بیست و شش سال کسی به سراغ او آمده است.کم کم پای خبر گزاری های زیادی به خانه مان باز شد و وقتی اولین سالگرد رسانه ای شدن رجب را جشن گرفتند حاج رجب شد : بابا رجب.
به یاد یکسال پیش که افتادم بی اختیارلبخند زدم،رجب در حرم امام رضا با رهبر دیدار کرد و به آرزویش رسید.یاد گروهی از دانشجویان دانشگاه فردوسی افتادم که یک روز به خانه مان آمدند و گفتند ما امروز امدیم که شما هم کنار حاج آقا بشینید و استراحت کنید. وقتی روی مبل نشستم رجب سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:بعد از این همه سال،یک ساعتم برو مرخصی. به حرف رجب خندیدم ولی توی دلم گفتم کاش میشد از حرف و نگاه مردم هم مرخصی گرفت.آن روز ناهار ماکارونی دستپخت دختران دانشجو را خوردیم. یاد پسر جوانی افتادم که از وحید دستمال زیر چانه رجب را برای تبرک خواسته بود.هنوزم وقتی یاد آن ماجرا می افتم برایم عجیب است.شاید هنوز نسل جوان را نشناخته بودم.وحید که درخواست پسر را مطرح کرد.با اینکه دستمال را شستم و اتو زدم،نتوانستم خودم را راضی کنم و دستمال را به او بدهم و اگر اصرار های وحید نبود حاضر به چنین کاری نمیشدم.وحید صبح روز بعد جلوی حرم امام رضا دستمال را به پسر جوان داده بود ولی او از اینکه دستمال را شسته بودیم ناراحت شد.هنوز صدای پسر جوان که برای وحید پیغام صوتی فرستاده بود توی گوشم هست:بابا رجب نسل ما نسلی نیست که از صورت شما بترسد.ما دستمال صورتتون رو به عنوان تبرک به صورتمون میکشیم.
از فکر کردن کلافه شدم.سرم را چرخاندم و به الهه و مریم خیره شدم.الهه سرش را میان دستانش گرفته بود و به زمین نگاه میکرد. مریم روی چمن های محوطه نشسته بود و مفاتیح کوچکی دستش گرفته بود و دعا میخواند.کنار الهه نشستم ،زیر چشمانش گود افتاده بود.حس کردم در این یک ماه که رجب مرض شده،الهه خیلی شکسته شده است.پرسیدم:دیروز تو با وحید چرا رفتین دارو خونه؟گفت:خب میخواستیم داروهای بابا رو بگیریم.چندتا داروخونه رفتیم ولی نداشتن.بلاخره یکی شون گفت از مراکز بهداشت بگیرین.رفتیم گرفتیم ولی چون بابا امروز عمل داشت نشد بخوره.انشالا بعد از عمل میخوره. میدونی که بابا سل داره؟ اشک هایم ریخت.دهانم خشک شده بود و مزه تلخی میداد.الهه سرم را توی بغلش گرفت و با صدای گرفته ای گفت:مامان این دوره و زمونه که مثل قدیما نیست که دارو نباشه. نگران نباش داروهاشو میخوره و خوب میشه. دیروز بهت نگفتیم که غصه نخوری،کاش الانم بهت نمیگفتم.بلند شدم و روی صندلی دور تر از بقیه نشستم.الهه کنارم آمد و گفت: عمل تموم شده ولی فعلا اجازه نمیدن ببینیمش. پرسیدم به هوش اومده؟ گفت:بله خدا رو شکر. توی دلم خدا رو شکر کردم و چشمانم را بستم.صورتم را از الهه برگرداندم تا اشک هایم را نبیند. آن شب محمد رضا در بیمارستان ماند و همه را به خانه هایشان فرستاد. آن شب تا صبح نخوابیدم،خیلی دلشوره داشتم.بعد از نماز صبح ،اتاق رجب را مرتب کردم،نمیدانم چرا دلم آرام نمیشد.هوا که روشن شد وحید را صدا زدم تا صبحانه بخورد ولی هنوز صبحانه اش را کامل نخورده بود که چادر پوشیدم و جلوی در ایستادم.
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_دو
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش پنجاه و دو💫
فصل بیست و پنجم
با افکاری که سبب اضطراب میشوند چه باید کرد؟
مانند بسیاری از بچه های دهه شصت،جمعه شب ها اجازه داشتم کمی بیشتر بیدار بمانم و برنامه کژوالتی را تماشا کنم.کژوالتی برنامه ای تلوزیونی در مورد بخش حوادث و اورژانس بود.این قسمت خاص،تنها قسمتی که تا به امروز به یاد دارم ،در مورد مردی بود که در طبقه ششم آپارتمانی زندگی میکرد و به دلیل آتش سوزی طبقه پایین در دام آتش گرفتار شده بود.کمی بعد،روی تختم دراز کشیدم و افکار مختلفی توی سرم چرخید.اگر خانه مان آتش بگیرد چه کار کنم؟از کجا بفهمم؟اگر به موقع بیدار نشوم چه؟شاید بهتر است بیدار بمانم .بهتر است بروم به طبقه پایین سری بزنم .دراز کشیده بودم و با چشمان باز اتفاقات ممکن را در ذهن مرور میکردم.در تصوراتم خودم را میدیدم که خواهر کوچکم را،که در اتاقم خواب بود ،بیدار میکنم و به محض باز کردن در ،با ابر سیاهی از دود مواجه میشوم و از پنجره فریاد زنان درخواست کمک میکنم.در همین هنگام متوجه صفحه شیشه ای بالای در اتاق خوابم شدم که گویی هر لحظه بیشتر به به رنگ نارنجی آتشین در می آمد.همچنان ساکت در جایم ماندم؛توان حرکت نداشتم و فقط به صدای سوختن وسایل گوش میدادم و منتظر بودم دود همه جا را فرا بگیرد.آن شب نه فقط باور داشتم که هر آن ممکن است خانه مان آتش بگیرد ،بلکه هزاران بار این اتفاق را پیش چشمم مرور کردم .چنان غرق تصوراتم میشدم که گویی واقعا در دل ماجرا بودم و بارها و بارها آن را در ذهنم تکرار میکردم. خطور کردن افکار مضطرب کننده به ذهنتان درست مانند عبور از کنار صفحه تصادف است که نمیتوانید بدون نگاه کردن به آن از کنارش بگذرید .افکارتان در مورد اتفاقات و خطرات بی دلیل توجه تان را نمیطلبند.در واقع مغز شرح رویدادهای احتمالی را به ذهنتان می آورد تا در صورت وقوع بدترین شرایط،کاملا آماده باشید.
همانطور که در فصل قبل توضیح دادم،مغز مانند زنگ دستگاه هشدار دود عمل میکند. هرگاه در محیط پیرامونتان تهدیدی احساس کنید،زنگ هشدار به صدا در می آید و به بدنتان اعلام میکند که در حالت حفظ بقا قرار بگیرد .به این حالت، جنگ و گریز میگویند.در این زمان ،بدنتان برای مقابله با تهدید آماده میشود یا با سرعتی ورای تصورتان پا به فرار میگذارد.
زنگ هشدار دود برای این طراحی شده که هنگام آتش سوزی به شما اخطار بدهد؛ابزاری ضروری برای حفظ بقا.
درست مانند زنگ هشدار دود ،اضطراب نیز ممکن است حتی زمانی که واقعا در خطر نیستیم تحریک شود.اما زمانی که دود ناشی از سوختن غذا سبب فعال شدن زنگ هشدار دود شود،شما زنگ را از بین نمی برید .اگر دلیل وجود و نحوه عملکرد آن را درک کنید،نه فقط دیگر مشکلی با آن نخواهید داشت ،بلکه با توجه به هشدار زنگ اقدامات لازم را انجام میدهید و پنجره را باز میکنید .قطعا متوجه منظورم شدید.ما نمیتوانیم واکنش بقا را در خود از بین ببریم.اصلا چنین کاری ممکن نیست.اما با کسب آگاهی در مورد آنچه که سبب تشدید اضطراب میشود و انجام اقدامات موثر میتوانیم هشدارهای کاذب را از هشدارهای واقعی تشخیص دهیم و طبق آنها عمل کنیم.
فاصله بگیرید
افکار با واقعیت متفاوتند.آن ها گمان ، داستان،خاطره،ایده و نظریه اند؛تعابیری احتمالی که مغز برای توجیه احساستان به شما ارائه میکند.ما افکار واقعی را نمیدانیم ؛زیرا به شدت تحت تاثیر وضعیت جسمانی (هورمون ها ،فشار خون،ضربان قلب ، وضعیت گوارش،میزان آب بدن و موارد دیگری از این دست)حواس پنجگانه و خاطرات به جا مانده از تجربیات گذشته تان هستند.
خب،این ها چه ارتباطی با افکار مضطرب کننده ای که به ذهنمان خطور میکند،دارند؟همه موارد مذکور میگویند که قدرت افکار ما به میزان باور ما به آن بستگی دارد،باور ما مبنی بر اینکه فکرمان بازتابی حقیقی از واقعیت است.بهترین راه برای از بین بردن قدرت افکار موثر در وضعیت عاطفی ما،فاصله گرفتن از آنهاست.
چگونه از آنچه در سرمان میگذرد فاصله بگیریم؟این کار را به چند طریق میتوان انجام داد.ذهن آگاهی مهارتی عالی برای آغاز تمرین برای ایجاد توانایی توجه به افکار بدون درگیر شدن با آنهاست.آگاهی از نوع سوگیری های ذهنی ،که در حین اضطراب شکل میگیرند هم روش موثر دیگری است.راه دیگر این است که به افکارتان _به همان شکل که هستند_توجه کنید و برای این گمان های مغرضانه و جهت دار،اسمی فراخور ماهیت شان انتخاب کنید.در این حالت،ذهن فکر شما را فقط به منزله ی یکی از دیدگاه های موجود در نظر میگیرد و ما موقعیت بهتری برای در نظر گرفتن سایر جایگزین ها خواهیم داشت.
شگرد دیگر برای فاصله گرفتن از افکار مضطرب کننده سخن گفتن به طریقی است که خود را از افکارتان جدا کنید،این کار از شدت اضطراب ما میکاهد.
به جای گفتن ((فردا هنگام سخنرانی اسباب خنده خواهم شد))
بگویید((فکر میکنم هنگام سخنرانی اسباب خنده خواهم شد))
#قصه_شب
#بخش_پنجاه_و_دو
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم