کانال کهریزسنگ
💫بخش سی و نه💫 بعد از اینکه خیالم از بچه ها راحت شد ،به اتاق رجب رفتم.همین که در را باز کردم، سرش ر
💫بخش چهل💫
بعد از ظهر الهه و مریم تازه از مدرسه برگشته بودند که وحید را به آنها سپردم و برای خرید از پیرمرد دست فروش،با حمید بیرون رفتم. پیرمرد به طرف جلو خم شده بود و به سختی چرخ دستی را هل میداد.هنوز چند متر باخانه مان فاصله داشت.دست حمید را گرفتم و به سمتش رفتم.اردیبهشت بود و بوی گل های اقاقیای حیاط همسایه در خیابان پیچیده بود. پیرمرد چرخ دستی را نگه داشت و چشمش به حمید که افتاد گفت:برای این آقا پسر لباس میخوای؟چند سالشه؟ گفتم:بله شش سالشه.اگه زحمتی نیست بلوز و شلوار یه رنگ بهم بدین. حمید روی پنجه پا بلند شده بود تا لباس ها را بهتر ببیند.کم کم دور چرخ دستی شلوغ شد .حمید اصرار داشت یکی از لباس هایی که عکس توپ فوتبال رویش بود بخرم.پیرمرد بلوز و شلوار را باز کرد و گفت: این خوبه پسرم؟خانم میانسالی با حرکت ابرو علامت داد که لباس را نخرم.با تعجب نگاهش کردم.کنار خانم میانسال رفتم و پرسیدم:جنسش خوب نیست؟ گفت:نه دخترم، اون لباس روشنه ،به درد پسر بچه نمیخوره،بازی میکنه لباس کثیف میشه.یه رنگ تیره بردار که نخوای هرروز عوض کنی. بعدشم اگه برای بچه یه شلوار بخری که عکس داشته باشه ،فقط از یک طرف می پوشه،زود سر زانوهاش خراب و پاره میشه. حمید چادرم را میکشید و آهسته حرف میزد. نگاهش که کردم بغض کرده بود و میگفت: همون و میخوام. گفتم:نمیشه به درد پسرا نمیخوره.صدای گریش بلند شد و به طرف خانه دوید و گفت:اگه به درد پسرا نمیخوره پس چرا میگن لباس پسرونه؟ سرم را که بالا گرفتم همه لبخند میزدند،یکی از مشتری ها با خنده گفت:بچه های این زمونه رو نمیشه گول زد.چند دقیقه ای طول کشید تا یک بلوز و شلوار باهمان مشخصاتی که خانم میانسال گفته بود برای حمید خریدم و به خانه برگشتم. انتظار داشتم حمید هنوز گریه کند،ولی با الهه و مریم جلوی تلوزیون نشسته بود.از اینکه صدای تلوزیون بلند نبود تعجب کردم.وقتی به صفحه تلوزیون نگاه کردم ،متوجه شدم خاموش است.گفتم:به تلوزیون خاموش نگاه میکنید؟جلوتر که رفتم متوجه شدم مریم آلبوم عکس را روی پایش گذاشته.کنارشان نشستم.الهه انگشتش را روی یکی از عکس ها گذاشت و گفت:مامان این عکس و یادت هست؟ عکس رجب با محمدرضا و مریم و جواد و خواهرزاده رجب، فاطمه بود که توی پارک ملت گرفته بودند. خندیدم و گفتم:وحید تازه به دنیا اومده بود. حمید خیلی کوچک بود.من،تو و دوتا داداش کوچیکت رفتیم خونه مادرم، ولی بقیه با بابات رفتن شهربازی و پارک. الهه گفت:بله، اونا رو فرستادی پارک بستنی خوردن بعد رفتن رستوران ناهار خوردن... الهه تند تند حرف میزد و معلوم بود هنوز بعد از دو سال و نیم عصبانی است.گفتم:خب مگه ما نهار نخوردیم خونه ننه جان؟ گفت:چلو کباب که نخوردیم،من خیلی گریه کردم دوست داشتم با بابا برم ولی شما نذاشتی.دستم را دراز کردم و آلبوم را ورق زدم.حرف الهه ،مریم را هم در فکر فرو برد.از وقتی تعدادبچه ها بیشتر شده بود و بزرگتر شده بودند،رجب کمتر آنها را پارک میبرد.دلش نمیخواست از نگاه و حرف دیگران ناراحت شوند.مطمئن بودم بچه ها هرچه بزرگتر میشوند،بیشتر به من و رجب حق میدهند،ولی انتظار نداشتم حسرت به دل هم نباشند.با صدای حمید به خودم آمدم که گفت:مامان دستت رو از روی آلبوم بردار میخوایم ورق بزنیم.دستم را کنار کشیدم و گفتم:مریم پاشو تلوزیون رو روشن کن.گفت:دارم عکس نگاه میکنم.خودم تلوزیون را روشن کردم.دلم نمیخواست بچه ها یاد گذشته ها بیفتند.میدانستم کم کم به سال هایی میرسند که رجب هنوز جانباز نشده بود.وقتی عکس های او را نگاه میکردند حرفی نمیزدند،ولی طوری توی فکر فرو می رفتند که دلم هزار راه میرفت.
#قصه_شب
#بخش_چهل
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش چهل💫
فصل هفدهم
ستون های قدرت
جولیا سامویل ،روان درمانگر سوگ، ساختار هایی اساسی را تشریح میکند که به ما در بازساری زندگی با وجود سوگ کمک شایانی میکند.او این ساختارها را ((ستون های قدرت)) می نامد ؛چرا که برای ساختنشان به تلاش و پشتکار نیاز دارد.تقویت هریک از این ستون ها به پایداری و ثبات ما کمک میکند. ستون های قدرت عبارتند از:
1-رابطه با فرد فوت شده
وقتی عزیزی را از دست میدهیم ،رابطه و عشق ما به او تمام نمیشود.سازگاری باشرایط جدید مستلزم یافتن راه هایی جدید برای احساس نزدیکی با اوست؛مثلا رفتن به مکانی خاص،که قبلا با او میرفتید،رفتن سرمزار یا فکر کردن به خاطرات او.
2-ارتباط با خود
در هر بخش از این کتاب،به مبحث خود آگاهی پرداخته ایم.کنار آمدن با سوگ هم نیازمندخودآگاهی است.با توجه به ساز و کارهای مقابله ای برای حمایت از خود و مراقبت از سلامتی و دستیابی به بهبودی ، باید تا بیشترین حد ممکن به نیازهایمان توجه کنیم.
3-ابراز سوگ
هیچ روش دقیقی برای ابراز سوگ وجود ندارد شاید ترجیح بدهید با تفکر در سکوت،یادبود، یا حرف زدن با دوستان این کار را انجام دهید هرکاری که به شما فرصت دهد احساساتتان را بیرون بریزید برای طی شدن روند طبیعی سوگ بسیار مفید است.
4-زمان
تلاش برای پیش بینی زمان لازم برای سوگواری زمینه ساز تنش است.در شرایط توان فرسا ،به آینده فکر نکنید و فقط به روزی که در آن هستید بپردازید تا به مرور بتوانید درباره آینده نیز فکر کنید.تحت فشار گذاشتن خود برای تعیین این که در یک بازه ی زمانی چه احساسی داشته باشید.فقط درد وناراحتی شما را بیشتر میکند.
5-ذهن و بدن
همانطور که در بخش یک توضیح دادم ، وضعیت فیزیکی،احساسات ،افکار،و اعمال ما مانند تار و پود سبدی در هم تنیده شده اند. تغییر یکی بدون تاثیر در بقیه امکان پذیر نیست،پس مراقبت از تمامی این جنبه ها بسیار مهم است.ورزش منظم،تغذیه ی مناسب و اطمینان از توجه به ارتباطات اجتماعی به تقویت سلامت روان ما کمک میکند و زمانی که به روحیه ای قوی نیاز داریم ،اهمیت این مراقبت ها پر رنگ تر میشود.
6-محدودیت ها
هنگامی که عزیزانمان به هر شکلی میکوشند به ما کمک کنند و با توصیه های متفاوت سعی دارند ما را به زندگی عادی بازگردانند،به یاد آوردن توانایی مان برای حفظ حد و مرزها ابزار مهمی به شمار میرود .اگر به توسعه ی خود آگاهی و توجه به نیازهایمان مشغولیم، گاهی اوقات منفعت حکم میکند که حد و مرزهایی تعیین کنیم و به آنها پایبند باشیم.
7-ساختار
در فصل های قبل درباره نیاز انسان به تعادل میان پیش بینی پذیری و ماجراجویی ،حفظ ساختارها و الگوهای لازم و انعطاف پذیری صحبت کردم.سلامت روان پس از فقدان، آسیب پذیر میشود.پس باید برای سوگواری کمی انعطاف پذیر باشیم ،اما نباید فراموش کنیم که حفظ برخی ساختارها و الگوهای عملی روزانه بسیار مهم است؛چرا که این ساختارها مانع زوال سلامت روان ناشی از فقدان رفتارهای سالمی مانند ورزش و ارتباط اجتماعی میشوند.
8-تمرکز
وقتی کلمات کافی برای توصیف حالاتی که در خود احساس میکنیم نداریم،تمرکز و توجه مان روی مشاهده ی درون و تجسم آن حالت در بدن،ما را از تغییرات در وضعیت احساسی و جسمی مان آگاه میسازد.
خلاصه فصل
*گذر زمان،تلاش و پشتکار ما را برای بازسازی زندگی پس از سوگ یاری میکنند.
*برگزاری مراسم یادبود یا رفتن به محلی که در آن خاطره ای از عزیز از دست رفته تان دارید روش خوبی برای احساس نزدیکی با اوست.
*طی روزهای سخت سوگواری ،حتما به نیازهای بدن خود توجه کنید.
*برای سوگواری شیوه خاصی وجود ندارد که تابع آن رفتار کنید.
*دست از تخمین زدن زمان لازم برای سوگواری بردارید.
#قصه_شب
#بخش_چهل
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش چهل💫
انسان الهی (شيخ محمد صبيحاوی و...)
من همه گونه انسان ديده ام. با افراد زيادی برخورد داشته ام. اما بدون اغراق ميگويم كه مثل شيخ هادی را كمتر ديده ام.
انسان مؤمن، صالح، عابد، زاهد،متواضع، شجاع و... او برای جمع ما خير محض بود.
اين سخنان، نه به خاطر اين است كه او شهيد شده، ما شهيد زياد ديده ايم.
اما هادی انسان ديگری بود. به همه ی دوستان روش ديگری از زندگی را آموخت.
او انسان بزرگی بود، به خاطر اينكه دنيا در چشمش كوچك بود. به همين خاطر در هر جمعی وارد ميشد خير محض بود.
بسياری از روزها را روزه دار بود، اما دوست نداشت كسی بداند. از خنده زيادی به خاطر غفلت از ياد خدا گريزان بود، اما هميشه لبخند برلب داشت.
تمام صفات مؤمنين را در او ميديديم.
هميشه به ما كمك ميكرد. يعنی هركسی را كه احتياج به كمك داشت ياری ميكرد.
يكبار برای منزل خودم يك تانكر خريدم و نمی دانستم چگونه به خانه بياورم، ساعتی بعد ديدم كه هادی تانكر را روی كمرش بسته و به خانه آمد!
او آنقدر در حق من برادری كرد كه گفتنی نيست.بعضی روزها از او خبر نداشتيم، او مريض بود و ما بيخبر بوديم. دوست نداشت كسی بداند!
از مشكلات و از امور دنيايی حرف نميزد، انگار كه هيچ مشكلی ندارد.
اما ميدانستيم كه اينگونه نيست.
خوب درس ميخواند و زود مطلب را ميگرفت. خوب ميفهميد. در كنار دروس حوزوی، فعاليت های بسياری انجام ميداد.
يكبار در مسير كربلا با او همراه بودم. متواضع اما بشاش و خنده رو بود. از همه ديرتر ميخوابيد و زودتر بلند ميشد.
كم خوراك و كم خواب بود. اهل عبادت و زيارت بود. وقتی به كنار حرم معصومين ميرسيد ديگر در حال خودش نبود.
همه فن حريف بود. در نبرد و مبارزه، مرد ميدان جهاد و به نوعی فرمانده بود، در ديگر كارها نيز همينطور.
خاكی و افتاده بود. بارها ديدم كه سينی چای را در دست دارد و به سمت برخی نيروهای ساده ميرود.
عاشق زيارت شب جمعه در كربلا بود. وقتی هم كه شهيد شد، چهار روز پيكرش گم شده بود، البته اين حرفها بهانه است. هادی دوست داشت يك شب جمعه ديگر به كربلا برود كه خدا دعايش را مستجاب كرد.
روز يكشنبه شهيد شد و شب جمعه در كربلا و نجف تشييع شد. درست در اولين روز فاطميه!
#قصه_شب
#بخش_چهل
#پسرک_فلافل_فروش
#کتاب_بخوانیم