کانال کهریزسنگ
💫بخش چهل💫 بعد از ظهر الهه و مریم تازه از مدرسه برگشته بودند که وحید را به آنها سپردم و برای خرید از
💫بخش چهل و یک💫
تلوزیون یک مزرعه برفی با دو مرد سیاه پوش را نشان میداد که با هم حرف میزدند.مریم یک لحظه سرش را بالا گرفت و گفت: مامان این که به درد نمیخوره،به قول خودت فیلمی که توش زن نباشه خُنُکه. مریم عکس های جشن تکلیفش را نگاه میکرد.یادم آمد من هم برای جشنش رفته بودم.آن روز هرچه مریم به رجب اصرار کرد ،حاضر نشد به مدرسه بیاید.همه مدرسه را تزیین کرده بودند.بعد از نماز مغرب که از مدرسه بیرون آمدیم.از زیر ریسه های رنگی حیاط رد شدیم. آن شب مثل هر مادری،دخترم را که با چادر سفید دیدم ،توی خیال خودم عروسش کردم. از اینکه وقت عروسی هم رجب کنارش نباشد دلم گرفت و ترس برم داشت. ناگهان متوجه بچه ها شدم.هرکدام یکی از عکس های رجب را دستشان گرفته بودند و میبوسیدند.به الهه که نگاه کردم،یاد لحظه ای افتادم که در بیمارستان از رجب ترسید.صدای زنگ تلفن بلند شد،الهه داد زد شاید بابا باشه. بعد زودتر از همه خودش را به میز تلفن رساند و گوشی را برداشت. همه به طرف تلفن دویدند. آلبوم و عکس ها را جمع کردم تا جای جدیدی بگذارم که بچه ها دستشان به آن نرسد. صدای الهه که هیجان زده حرف میزد در خانه پیچید:میگه برام یه عروسک خریده،برای مریم هم یه چرخ خیاطی اسباب بازی. آلبوم را روی تلوزیون گذاشتم و به طرف تلفن رفتم الهه آنقدر گوشی را محکم گرفته بود که هر چه تلاش کردم نتوانستم گوشی را از دستش بگیرم.حمید بالا و پایین میپرید و میگفت: پس برای من چی خریده؟ الهه گفت:برای تو و وحید ماشین خریده. به سختی گوشی را از دست الهه در آوردم،ولی تلفن قطع شده بود. با ناراحتی گوشی را گذاشتم. الهه گفت:غصه نخور مامان،بابا گفت برای شما یه عالمه پارچه خریده که وقتی پوشیدی خوشگل بشی با تعجب گفتم:بابات اینو گفت؟الهه خندید و گفت:نه، بابا فقط گفت برای مامانت پارچه خریدم.
خیلی زود دوماه گذشت و زمان بازگشت رجب به ایران رسید.او اولین جانبازی بود که در شهرک جانبازان به سفر حج واجب رفته بود. پس باید همه را دعوت میکردم.هرچه تعداد مهمان ها را حساب کردم،خیلی بیشتر از این میشدند که در خانه خودمان جا بگیرند.ناچار شدم برای مهمانی ولیمه با دو نفر از همسایه حرف بزنم،آنها قبول کردند.دلم نمیخواست از رستوران غذا بیاورم،با یک آشپز صحبت کردم تا در حیاط خانه خودمان چلو خورش قیمه درست کند. آفتاب تازه طلوع کرده بود.برای بستگان نزدیک که از شب قبل خانه مان بودند،صبحانه آماده کردم.وقتی همه دور سفره نشستند،دوباره به آشپزخانه برگشتم. صدای گوسفندانی که بستگان برای قربانی آورده بودند در حیاط پیچیده بود.پنجره را که باز کردم،بوی پشگلشان مشامم را پر کرد. حمید و وحید نزدیک گوسفندها نشسته بودند و سعی داشتند به آنها غذا بدهند ولی همین که گوسفند ها دهانشان را باز میکردند میترسیدند و برگ های کاهو را روی زمین می انداختند. با اینکه بارها همه کارها را در ذهنم مرور کرده بودم،باز هم دلشوره داشتم. نمیدانم برای چندمین بار از خانه بیرون رفتم و رو بروی در خانه ایستادم.به طاق نصرت خیره شدم.نگاهی به رشته چراغ هایی که در کوچه کشیده بودیم و از دیشب روشن بود انداختم و خیالم راحت شد که همه چیز مرتب است. بعد از صبحانه ،بچه ها لباس هایشان را عوض کردند.یک دست لباس برای رجب از قبل دوخته و در سینی بزرگ مسی گذاشته بودیم.دختر های زهرا کف سینی را با برگ های سبز و گل های گلایل تزیین کرده بودند تا وقتی رجب با مهمان ها توی اتاق نشستند،برایش ببریم.سکینه خانم بیشتر توی آشپزخانه بود و با بچه هایش میوه میشست. چند ساعت قبل از آمدن رجب، مهمان ها رسیدند.همه چیز آماده بود.با اینکه چند نفر از خانم ها کمک میکردند،ولی باز هم از خستگی به زحمت سر پا ایستاده بودم.وقتی رجب زنگ زد و گفت تا نیم ساعت دیگر به خانه میرسند،بیشتر مهمان ها و همسایه ها سر کوچه رفتند.غیر از وحید همه بچه ها به استقبال رجب رفته بودند.بوی اسپند در خانه پیچیده بود.لباس های وحید را عوض کردم و با مادر جلوی در ایستادم. جواد نفس نفس میزد و به طرفم می آمد و گفت: مامان...بابا اومد.از دور میدون دارن چاووشی میخونن و میان.از این کلاهای سفید که وسطش سوراخ سوراخه هم سرش گذاشته. دستش را گرفتم و گفتم:خواهرات کجان؟ گفت:هردوتاشون دارن کنار بابا راه میرن. صدای صلوات که بلند شد فهمیدم رجب به سر کوچه رسیده است. همسایه هایی که به استقبالش آمده بودند هرلحظه بیشتر می شدند.از اینکه رجب را در جمع میدیدم خیلی خوشحال بودم.هرچند بعضی از مردم که از کوچه های دیگر آمده بودند،نگاهشان به رجب طور دیگری بود.حتی یکی از مردان که از بین جمعیت به سختی راه باز کرد،وقتی چشمش به رجب افتاد،سرش را پایین انداخت و به عقب برگشت.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_یک
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم
💫بخش چهل و یک💫
بخش پنجم
تردید به خود
فصل هجدهم
برخورد با انتقاد و تایید نشدن
همه ی ما در مقطعی از زمان با انتقاد و تایید نشدن رو برو شده ایم،ولی هیچکس تا به حال نحوه ی برخورد درست با این موقعیت را به ما نیاموخته به جای تخریب عزت نفسمان از آن به نفع زندگی مان بهره ببریم.
حتی احتمال انتقاد و تایید نشدن قابلیت و توانمندی ما را برای تلاش در راه رسیدن به آنچه برایمان اهمیت دارد از بین می برد؛بنابراین فقدان مهارت مفید مقابله با انتقاد و تایید نشدن به ضرر ما خواهد بود.
در این فصل قصد نداریم بگوییم که به طرز فکر دیگران درباره خود اهمیت ندهید،در واقع این جزء ویژگی های هر آدمی است که به برداشت و قضاوت دیگران به خودش اهمیت بدهد.انتقاد ممکن است نشان دهنده این باشد که ما به نوعی در برآوردن انتظارات درست عمل نکرده ایم و گاهی اوقات (و نه همیشه)احتمالا نشانه پیامدی مانند پذیرش یا طرد است؛در نتیجه انتقاد طبعا واکنش استرس شما را تحریک میکند .این واکنش شما را برای اقدام درباره این انتقاد آماده میسازد.از دیرباز طرد شدن از سوی جامعه تهدیدی جدی برای بقا به شمار میرفته است.
امروز شاید خیلی چیزها با گذشته متفاوت به نظر برسد،اما در برخی موارد همچنان مشابهت هایی وجود دارد .طرد شدن و تنهایی هنوز هم تهدیدی برای سلامتی ما به شمار میرود و مغز دائما در حال تلاش است که برای حفظ امنیت ،ما را در یک گروه نگه دارد .توانایی ما برای تصور طرز فکر دیگران صرفا بخاطر حفظ امنیت نیست ؛بلکه مهارتی کلیدی است که باعث میشود در گروه اجتماعی خود به وظایفمان عمل کنیم .خود آگاهی و هویت نه فقط از خلال تجربیات ما و تعامل با دیگران ،بلکه از طریق تصور طرز فکر،نظریات و برداشت آنها از ما شکل میگیرد به این نظریه ،خود آیینه ای یا آیینه سان میگویند.اینجاست که گمان من از طرز تفکر شما درباره خودم در عملکرد آتی من تاثیر خواهد گذاشت.
بنابراین اگر به خود بگوییم که نیازی نیست به نظریات دیگران اهمیت بدهیم ،شاید در لحظه احساس قوت قلب کنیم اما تاثیر آن دیری نخواهد پایید.
راضی نگه داشتن دیگران
راضی نگه داشتن دیگران چیزی فراتر از خوش رفتاری با آنان است،برخورد و رفتار درست با مردم همیشه و همه جا توصیه شده است ،اما راضی نگه داشتن آنها نوعی الگوی رفتاری است که در قالب آن شما مدام دیگران را به خود ترجیح میدهید؛حتی اگر این کار به ضرر سلامت و رفاه شما باشد.این کار سبب بروز احساس ناتوانی برای ابراز نیازها،علایق،بیزاری ها و حفظ مرزها و حتی حفظ امنیت در ما میشود.زمانی که واقعا میخواهیم و نیاز داریم بگوییم نه ،جواب مثبت میدهیم.از اینکه دیگران از ما سو استفاده کنند ناراحتیم،اما نمیتوانیم آن را مطرح کنیم و توان تغییر آن را نداریم. همیشه میترسیم که مبادا قدمی کج بگذاریم اشتباه انتخاب کنیم و کسی را ناراحت کنیم ؛حتی اگر آن شخص فرد مهمی در زندگی ما نباشد و به این ترتیب ،ترس از تایید نشدن همیشه درون ما وجود دارد.
تایید همسالان همیشه برای ما مهم است،اما جلب رضایت دیگران به آن شدت میبخشد. اگر در محیطی بزرگ شده ایم که مخالفت و ابراز تفاوت ها امنیت ما را به خطر انداخته یا نارضایتی با خشم و تحقیر بیان شده ؛بنابراین برای حفظ بقا در کودکی خود را با آن شرایط وفق داده ایم .راضی نگه داشتن دیگران برای حفظ بقا مهارتی است که در کودکی در ما پرورش می یابد و به مرور تکامل می یابد و بعد ها در بزرگسالی این الگوی رفتار به روابط ما آسیب میزند .ما حرکت قبلی و اقدام بعدی مان را بررسی میکنیم و مراقبیم که مبادا خارج از انتظارات دیگران عمل کنیم.این طرز فکر حتی مانع برقراری ارتباطات جدید میشود چرا که نگران تایید نکردن طرف مقابل هستیم.
زندگی کردن بر مبنای رضایت دیگران ،بسیار پیچیده تر از آن چیزی است که تا به حال گفتیم؛چرا که دیگران همیشه نارضایتی خود را در قالب انتقاد بیان نمیکنند .وقتی شخصی کلامی با ما حرف نمیزند ،ترس و احساس تایید نشدن ما را فرا میگیرد .وقتی اطلاعاتی در مورد احساس آن شخص در دست نداریم ذهنمان شروع به حدس و گمان میکند.اثر نور افکن اصطلاحی است که در اصل توماس گیلوویچ و کنت ساویتسکی در سال 2002 ابداع کردند تا تمایل انسان ها به مبالغه در میزان تمرکز دیگران روی آن ها را توضیح دهند.هریک از ما در مرکز توجه خود قرار داریم و مایلیم تصور کنیم که توجه دیگران نیز بر ما متمرکز است؛در حالی که در واقعیت هرکس معمولا به خودش توجه میکند.در نتیجه اغلب اوقات فرض ما بر این است که دیگران مارا قضاوت منفی میکنند یا تاییدمان نمیکنند؛در حالی که آن ها اصلا به ما فکر نمیکنند.
#قصه_شب
#بخش_چهل_و_یک
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم