eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
348 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امتیاز کامل آژانس شقایق(۴۰۳۰) کهریزسنگ به فروش می رسد در صورت تمایل با شماره ۰۹۱۳۳۰۱۱۰۴۳ تماس حاصل نمایید با تشکر امینی
هدایت شده از تبلیغات
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬نماهنگ |يا مَن أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَیْرٍ... 🤲 ⭕️همخوانی دعای هر روز ماه رجب 📌جدیدترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/3ky9u 📲 @tasnim_esf
🔹جشنی به وسعت یک شهر🎉 🔹شهری به گرمی دستان مادر و به زیبایی لبخند پدر😍 💚جشن بزرگ علوی شهر کهریزسنگ 💚 🎙با مجریگری محسن دلیران(مجری برتر صداوسیما ) همراه با: 📌مراسم تکریم از پدران و مادران شهید شهر کهریزسنگ 🇮🇷 🎙با شعرخوانی زیبای عباس براتی 📌 تقدیر از قهرمانان شهر💪 📌اجرای گروه سرود ريحانة النبی(س) 📌اجرای زیبای آموزشگاه موسیقی ملودی شهر🪕 📌گزارشی از گروه جهادی امام علی(ع) 《احیاگران قنات کهریزسنگ》 📌گزارشی از عملکرد پویش مهر ماندگار(سیستم صوت شهر) زمان:پنجشنبه ۵بهمن ۱۴۰۲(مصادف با شام ولادت حضرت امیرالمؤمنین(ع) و روز پدر) ⏰از ساعت ۱۸ مکان: باشگاه تلاش کهریزسنگ ‼️راستی تنقلات فراموشتون نشه که کلی قراره خوش بگذرونیم 😉
🎁 کاریز ۷ ساله شد 🎁 کانال فرهنگی ، کاریز کهریزسنگ ۷ ساله شد. کاریز کهریزسنگ ، اولین و با سابقه ترین پایگاه اطلاع رسانی شهرمان در حوزه فرهنگ ، تاریخ و طبیعت. 💐 @karizsange 💐
💫بخش_چهل_و_دوم💫 به سر و قیافه زن نگاه کردم،اصلا باورم نمی شد مشکل روانی داشته باشد.ولی بدحال شده بود،جیغ می زد و بدنش میلرزید.می گفت:همه رو کشتن،همه رو سر بریدن،الان میان همه رو میکشن.با دخترها او را به کناری آوردیم.بدنش بدجوری می لرزید. دهانش خسک شده بود.بعد آن همه جیغ و فریاد و تقلا از ضعف بی رمق شده بود.بچه ها آب قند آوردند و توی گلویش ریختیم،اینکه آرام گرفت نوبت بقیه بود. دویدم توی حیاط از توی جعبه ها کنسرو در آوردم درش را باز کردم و با مقداری نان رفتم کنارشان.تا مرا با غذا دیدند،جلو آمدند و شروع کردند به گله گذاری،از شانس چون بین دخترها فقط من زبان عربی می دانستم و این چند نفر عرب بودند،آنقدر حرف زدم و قربان صدقه شان رفتم تا توانستم غائله را بخوابانم.بچه ها کمک کردند.لقمه گرفتیم و دستشان دادیم. خیالمان راحت شد مردم می توانند حداقل از دست این ها آسایش داشته باشند و توی این آوارگی چند ساعتی سرشان را روی زمین بگذارند..یک ساعت نگذشته بود، دوباره همان وضع شروع شد.بلند شدند،راه افتادند می خواستند بروند بیرون و ما نمی گذاشتیم. مسجد را روی سرشان گذاشتند.حسابی لجم گرفته بود.بعد از این همه فک زدن،دوباره همان آش بود و همان کاسه بدبختی این بود که در این شرایط خیلی هم پر زور می شدند و چند نفری نمی توانستیم حریف یکی از آنها بشویم.ناچار بهیاری که مسولیت درمانگاه مسجد را به عهده داشت و دخترها زیر نظر او کار انجام می دادند،راه دیگری پیش پای ما گذاشت به تجویز او که آقای خلیل نجار نام داشت به هر کدام از موجی ها یک خواب آورد تزریق کردیم و یک گوشه همه شان را خواباندیم.بعد چند ساعت یک آرامش نسبی حاکم شده بود.رعنا نجار که با سر و صدای این ها هول شده بود و در طول این مدت با قربان صدقه رفتن من سعی می کرد به من روحیه بدهد تا در مقابل رفتارهای غیر طبیعی آنها کم نیاورم،می گفت:خدا خیرت بده.اگه تو نبودی ما می خواستیم چه کار کنیم؟مریم امجدی حسابی جوش آورده و عصبی شده بود.زهره فرهادی را هم در آن هیاهو دیدم که از ناراحتی گونه هایش را چنگ می زد. گفت:اینا آبروی ما رو هم می برند.چرا فکری به حال اینا نمی کنن؟خسته بودم.به گوشه ای از دیوار تکیه دادم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.صدای آه و ناله زنی که از لحظه ورودم به مسجد او را دیده بودم،هنوز می آمد.بچه ها چند بار خواسته بودند او را به بیمارستان برسانند.اما با وجود این همه درد و ناراحتی می گفت:هنوز وقت دنیا اومدن بچه نشده.هی میرفت و می آمد و در پناه دیوار به خود می پیچید.در طول شب تک و توک مجروح می آوردند و من سعی می کردم اگر کاری از دستم بر می آید انجام بدهم.اگر فرصتی هم پیش می آمد به دیوار تکیه می دادم و ناخود آگاه چشم هایم روی هم می رفت و چند دقیقه ای خوایم می برد.اما گوشم همه صداهای اطراف را می شنید.به محض اینکه احساس می کردم کاری پیش آمده از جا می پریدم.در این بین لحظه ای از یاد بابا بیرون نمی آمدم.دائما او را همراه خودم می دیدم.با او حرف میزدم.کار مسئول درمانگاه ، آقای نجار و دو دخترها را برای مجروحین دیده بودم.به همین خاطر به خودم میگفتم: اگر کسی که به مسائل پزشکی وارد بود، نزدیک بابا بود،شاید شهید نمیشد.یعنی بابا چطور شهید شده،این قدر می گویند خط،آنجا چه خبر است؟چطور می جنگند؟چطور مورد اصابت قرار می گیرند؟حتما توی خط همه رو در روی هم قرار میگیرند و شلیک می کنند. دلم میخواست من هم به خط بروم.حالا که قرار شده بود شهدا را به شهرهای دیگر ببرند، حتما کار جنت آباد کم می شود.رسیدگی به مجروحین مهم تر است.اگر به موقع رسیدگی بشوند کمتر از دست می روند.تا صبح باخودم حرف زدم و کلنجار رفتم،كله سحر،حال زن خراب شد و گفت:به دادم برسید. مردها دنبال ماشین رفتند و نهایتا کامیونی آمد،به زحمت چند نفری سوارش کردیم و او را به زایشگاه بردیم،توی راه برگشت به مسجد سلمان رفتم.اکثر مردم خواب بودند،دا را دیدم مشغول روشن کردن چراغ خوراکپزی است و زینب کنارش نشسته حسن و سعید خواب بودند.منصور وسط حیاط ایستاده بود. تا مرا دید،خوشحال به طرفم آمد.دستم را دور گردنش انداختم و گفتم ها مصور چه کار می کنی؟گفت:هیچی بیکارم خسته شدم از این وضع.من هم که مثل بقیه فکر می کردم امروز و فردا این آتش خاموش می شود و همه سر خانه و زندگی شان برمی گردند، گفتم:خدا بزرگه،جنگ تموم میشه،تو هم می ری پی درست.بعد رفتم طرف دا و سلام کردم با آن چشمان غم گرفته اش نگاهم کرد و گفت:ها ماما اومدی؟گفتم: آره.چه حال،چه خبر؟گفت:چه حالی،خاک به سرمون شد گفتم:دا خاک نه،تاج به سرمون شد.گفت:تو نمی دونی دختر سرت داغه.بذار جنگ تموم بشه بهت میگم،اون وقت میفهمی چی به سرت اومده.بعد با بغض گفت:می خوام برم سر خاک.گفتم: مگه دیروز سر خاک نبودی؟ گفت:یعنی چی؟.گفتم:مگه یادت رفته،مردم سه روزه میرن سر خاک عزیزشون.بذار سوم برو.
💫ادامه بخش چهل و دوم💫 دلم نمی خواست برود سر خاک بابا گریه و زاری کند.نگرانش بودم با گریه گفت:من به مردم چه کار دارم.مگه من نوشتم براش ختم و مراسم بگیرن که حالا بذارم سوم برم.خاک به سرم شده.عصبی شدم،گفتم:دا همه حال و روز ما رو دارند.شرایط ما هم مثل اوناست. قرار نیست این قدر شیون و زاری کنن. حالا دیگر حسن و سعید هم به صدای ما بیدار شدن.همان طور که بغ کرده بودند،به من سلام دادند.حس کردم آنها هم آماده گریه هستند.بغض گلویم را فشار می داد. نمی توانستم گریه دا و بچه ها را ببینم. اصلا با تشر زدن به دا می خواستم خودم راکنترل کنم.چند دقیقه بعد که آرام تر شدم،گفتم:دا صبر کن.خودم میام می برمت جنت آباد. دا کمرش از غم خم شده بود،پشت شالش را به رسم کردهای عزادار جلوی سر آورده به پیشانی اش بسته،یک شله مشکی هم دور کمرش پیچیده بود،دیگر نای راه رفتن نداشت.می خواستم وسیله ای فراهم کنم، پیاده به جنت آباد نرود،گفت:من منتظرت میشم.اومدی،اومدی وگرنه خودم میرم گفتم:باشه و زینب را که بهم چسبیده بود، بغل کردم و بوسیدم.انگار اصلا متوجه نبود کجا هستیم و چه شرایطی داریم که گفت: میری اون لباس صورتی که بابا خریده،برام بیاری؟نگاهش کردم.لباسی که می گفت، تازه بابا برایش خریده بود، ادامه داد:اسباب بازی هام رو هم بیار.عروسک و قابلمه اینام میخوام.می خوام با بچه های اینجا خاله بازی کنم. دستی به موهای لخت و خوشرنگش کشیدم و گفتم:نمی تونم.باشه یه وقت دیگه با ناراحتی گفت:پس منم با خودت ببر،تو رو خدا.اینجا دلم برات تنگ می شه گفتم:نه عزیزم،نمی تونم ببرمت.اونجاهایی که میرم خطرناکه.دست هایم را فشار داد و با نرمی گفت:اگه خطرناکه چرا تو میری زهرا؟ دیدم عجب حرفی زدم،بچه را نگران کردم.گفتم: من میتونم از خودم مواظبت کنم.هیچ طوریم نمی شه.اما اگه تو رو ببرم دست و پا گیرم میشی دیگه نمیتونم کاری بکنم. همین طور که زینب در بغلم بود به سعید نگاه کردم.با آن چشمان سیاهش انگار داشت با من حرف می زد،سعید خیلی آرام ومظلوم بود،زینب را کنار گذاشتم و کنار حسن و سعید رفتم،زینب که روی دور حرف زدن افتاده بود و مثل همیشه کسی جلودارش نبود،همین طور حرف می زد.من هم به خاطر رعایت حال مردم که خواب بودند،آهسته جوابش را می دادم.بلند شدم بروم.زینب که از آمدن با من ناامید شده بود،به اصرار گفت: حالابمون.الان نرو.وقتی گفتم:کار دارم باید برم.بغض کرد و سر ناسازگاری گذاشت. آخر سر و با گریه گفت:خسته شدم.بریم خونه مون اگه بریم خونه بابا می یاد میبینمش. انگار دیروز رافراموش کرده بود.یادش رفته بود،بابا شهید شده.بی طاقت شدم و ازمسجد رفتم بیرون.سر راه نان و پنیری از مسجد جامع گرفتم و راهی جنت آباد شدم.فقط می خواستم از حال و روز لیال باخبر بشوم.به نظرم نسبت به دیشب خیلی بهتر شده بود، با من حرف زد و گفت که از شب قبل دیگر شهیدی نیاورده اند.من هم گفتم:دا میخواهد به جنت آباد بیاید،اگر بشود وسیله ای جور می کنم با بچه ها پیاده نیایند.نان و پنیر را دست حسین و عبدالله که لبه جدول نشسته بودند،دادم و خداحافظی کردم.عبدالله اسلحه ای را که روی دوشش بود،دستش گرفت. دنبالم دوید و گفت:خواهر حسینی منم باهاتون میام.الان اینجا کاری نیست.راه افتادیم به طرف مسجد جامع به خیابان چهل متری نرسیده،صدای انفجارهای مهیبی بلند شد.شروع کردیم به دویدن,طرف های فلکه اردیبهشت را میکوبیدند.هرچه نزدیک تر می شدیم صدای آوار شدن خانه ها و شرکت هایی که به زمین و دیوار و کرکره مغازه ها می خورد را واضح تر می شنیدم.زمینه زیر پایم تکان می خورد.صدای همهمه و الله اكبر مردم بلند بود.به عبدالله معاوى گفتم:بدو صدا از اون طرفه.خیابانی که از فلکه اردیبهشت به فخر رازی باز میشد زیر بارش خمپاره بود،به فاصله هر ده متر،یک خمسه خمسه به زمین می نشست.گروهب،گرومب انفجارها قلبم را تکان می داد.توی دلم خالی می شد.شدت انفجارها حسی را در من به وجود آورده بود.احساس می کردم صدا، صدای مرگ است.به خون غلتیدن و به هم پیچیدن جلوی نظرم آمد.چنین مرگی برایم قشنگ بود،مرگی با عزت،برای همین صدای خمپاره ها را دوست داشتم.صدا و موج انفجارها گاه چنان سنگین می شد که لحظه ای متوقف مان می کرد.می ایستادیم.خاک و غبار فضا را پر می کرد.چشم،چشم را نمیدید، هنوز خیلی از خانه های خرمشهر خشت و گلی بودند و تخریب شان خاک و غبار زیادی به دنبال داشت.بعضی خانه ها را موج انفجار پکانده بود.از توی بعضی کوچه ها مردم وحشت زده بیرون می ریختند.بعضی ها هم خلاف جهت آنها برای کمک می رفتند. وارد کوچه ای شدیم که از همه بیشتر مورداصابت قرار گرفته بود.وسط های کوچه دو تا مجروح به دیواری تکیه داده بودند.یکی از آنها عاقله مردی بود که ترکش پاهایش را گرفته بود. مجروح دوم که ترکش به دست و صورت و پاهایش خورده بود،بیست و سه،چهار سال بیشتر نداشت.
سلام بی زحمت این پیام منو تو کانال بزارید یه کیف مدارک قهوه‌ای رنگ گم شده ، کارت ملی و کارت بانکی و.... داخلش بوده به نام ابراهیم صالحی لطفاً اگه کسی پیدا کرد با این شماره تماس بگیره 09138386955
سلام،وقت بخیر. ببخشید یه سوال ،واقعا پسرها ی نوجوان تو این شهر چه جایگاهی دارن؟؟ چقدر براشون فکر میشه وهزینه ؟؟ پارسال مسجد جامع اعتکاف دخترونه بود.امسال نباید پسرونه میشد؟؟ یا یکی دیگه از مساجد؟ اگه امکان داره مسئولان مسجد جامع پاسخگو باشن. درصورتی که ظاهرا پارسال به پسرا قول داده بودن که امسال اعتکاف پسرونه باشه!!
با سلام خدمت دوستان عزیز (انواع لباس های مردانه و زنانه، لوازم خانه، لباس های بچگانه، عطر و ادکلن) با قیمت های بسیار ارزان واقع در کهریزسنگ خیابان ولیعصر کنار کوچه ۳۰. منتظر قدم های گرم شما دوستان گرامی هستیم.🌷🌷🌷🌷
به اطلاع می رساند جهت تعمیر لامپ‌ها‌ی کم مصرف سوخته و کم‌نور خود می‌توانند به آقای مرتضی سلطانی مراجعه نمایند. کهریزسنگ خیابان شهید هاشمی بن بست میثاق شماره تلفن جهت تماس و کسب اطلاعات بیشتر: ‏‪09131667013‬‏ ✔️
📌درخواست روسیه برای تشکیل جلسه فوری شورای امنیت مسکو خواستار تشکیل جلسه فوری شورای امنیت درباره حملات آمریکا و متحدانش به یمن شد. وستانیوز https://eitaa.com/westanews