نور افشانی به مناسبت میلاد مهدی قائم صاحب الزمان (عج )
#حوزه_بسیج_امام_علی_ع
#سپاه_صاحب_الزمان_استان_اصفهان
#معاونت_فرهنگی_هنری #پایگاه_شهید_قاسمی_کهریزسنگ
۵اسفند
🌺میلاد منجی عالم بشریت حضرت مهدی موعود(عج) بر همه ی جهانیان مبارک🌺
❤️الوعده وفا...❤️
#پویش مغازه های مهدوی☺️
💞مهمان_امام_زمان_(عج)_باشید😍
مغازه داران عزیزی ک به مناسبت نیمه شعبان وسه شنبه های آخر ماه برای مردم عزیز تخفیف درنظر گرفتند..
🎖مغازه هشتم🎖
✅مزرعه صالحی✅
انواع گل های آپارتمانی و زینتی
📍آدرس ؛
کهریزسنگ خیابان امام کوچه ۵۳نبش بن بست آفاق مزرعه صالحی ۰۹۱۳۳۶۸۴۶۲۳صالحی
🌸ستاد مهدویت شهر کهریزسنگ🌸
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺میلاد منجی عالم بشریت حضرت مهدی موعود(عج) بر همه ی جهانیان مبارک🌺
❤️الوعده وفا...❤️
#پویش مغازه های مهدوی☺️
💞مهمان_امام_زمان_(عج)_باشید😍
مغازه داران عزیزی ک به مناسبت نیمه شعبان وسه شنبه های آخر ماه برای مردم عزیز تخفیف درنظر گرفتند..
🎖مغازه نهم🎖
✅گالری شال و روسری شادی✅
📍آدرس : کهریزسنگ _ خیابان آزادگان _ پشت کیوسک 110 _روبروی پارک_
🌸ستاد مهدویت شهر کهریزسنگ🌸
🌺میلاد منجی عالم بشریت حضرت مهدی موعود(عج) بر همه ی جهانیان مبارک🌺
❤️الوعده وفا...❤️
#پویش مغازه های مهدوی☺️
💞مهمان_امام_زمان_(عج)_باشید😍
مغازه داران عزیزی ک به مناسبت نیمه شعبان وسه شنبه های آخر ماه برای مردم عزیز تخفیف درنظر گرفتند..
🎖مغازه دهم🎖
✅رینگ و لاستیک امیر✅
خرید و فروش انواع رینگ،لاستیک سبک و سنگین.نو،دست دوم،ایرانی و خارجی
📍آدرس : کهر یزسنگ خ امام نبش کوچه۳۵
🌸ستاد مهدویت شهر کهریزسنگ🌸
🌺میلاد منجی عالم بشریت حضرت مهدی موعود(عج) بر همه ی جهانیان مبارک🌺
❤️الوعده وفا...❤️
#پویش مغازه های مهدوی☺️
💞مهمان_امام_زمان_(عج)_باشید😍
مغازه داران عزیزی ک به مناسبت نیمه شعبان وسه شنبه های آخر ماه برای مردم عزیز تخفیف درنظر گرفتند..
🎖مغازه یازدهم🎖
✅پوشاک خاتون✅
📍آدرس : کهریزسنگ _ خ ولیعصر نبش کوچه شهید بهشتی
🌸ستاد مهدویت شهر کهریزسنگ🌸
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیام مهم پدر و مادر شهید حججی به مردم ایران 🇮🇷
#محتوا_مشارکت
موشکها شعور ندارند.....mp3
1.09M
🚀موشکها شعور ندارند...
🎙این کلیپ صوتی رو بفرستید برای افرادی که نمیخوان رأی بدن...
#انتخابات #انتخاب_مردم
💫بخش هشتاد و سه💫
همان طور که در خیالات گذشته و رغبت فعلی مان غرق بودم،هواپیماها آمدند و حاشیه شط را گلوله باران کردند.چند تا بمب هم توی شط افتاد و آب را متلاطم کرد.امواج مرا به قسمت عمیق شط می کشاند.مجبور شدم توی حاشیه كف شط شیرجه بروم.
هواپیماها که رفتید به زحمت خودم را از گل و لای و روغن های سیاه بیرون کشیدم.سر تا پایم کثیف و روغنی شده بود.
به خاطر ندارم چه روزی بود.طرفهای ظهر حدود ساعت یازده با جاروهای دسته بلندی که تازه آورده بودند،مشغول نظافت بودیم.
دائم می گفتند مسجد خانه خداست.کثیف شدنش باعث بی حرمتی اش می شود.فرش های شبستان را جمع کردیم.جعبه ها راجابه
جا کردیم و همه جا را جارو زدیم.ما که به جاروهای عربی و سقف های نخل عادت داشتیم،سخت مان بود جاروهای مشهدی،
دست بگیریم.کارمان تمام نشده،آقای مصباح گفت خواهر حسینی بیایید توی حیاط.
جارو را زمین گذاشتم و به دنبالش رفتم. آقای مصباح توی حیاط مردی را نشان داد و گفت:یه تعداد از خواهرها رو جمع کنید و با
این برادر برید.توی کوت شیخ کاری هست، انجام بدید.پرسیدم:از نظر شما اون کار ضرورت داره؟گفت:بله.از آنجایی که به آقای مصباح اطمینان کامل پیدا کرده بودم،سراغ
بچه ها رفتم و گفتم:بیایید بریم دنبال یه کار
گفتند:کجا؟خندیدم و گفتم:مأموریت.
سریع فرش ها را پهن کردیم و از مسجد بیرون آمدیم،مریم امجدی مثل همیشه کنار در راه پله ایستاده بود و با ما نیامد.من،اشرف و زهره فرهادی،صباح وطنخواه با یک دختر آبادانی سوار وانتی که جلوی در منتظر بود، شدیم و راه افتادیم.از پل گذشتیم انتهای کوت شیخ،ماشین جلوی کارخانه ای نگه داشت،پیاده شدیم و رفتیم داخل،تازه آنجا متوجه شدیم به کارخانه تولید تخم مرغ
آمده ایم.یکی،دو تا کارگر خانم از بین کارگرهایی که لباس کار تن شان بود جلو آمدند.یکیشان پرسید:برای کمک اومدید؟
گفتیم؛درست نمی دونیم ولی گفتند اینجا کار هست.نمیدونم چه کاری؟همان زن گفت: خیلی از کارگرهامون رفتن،توی این چند روزه تخم مرغ های زیادی جمع شده.اگه بسته بندی و ارسال نشن از بین می رن.با بچه ها دوری توی کارخانه زدیم.توی یکی از سالن ها در قفس های طبقه بندی شده مرغ های سفید کارخانه ای وجود داشتند که جلوی شان آب و غذا قرار داشت.توی یک سالن دیگر تخم مرغ های زیادی روی تسمه هاجمع شده بود.ما باید آنها را توی شانه ها می گذاشتیم،بعد شانه ها را توی جعبه میچیدیم و درش را هم با چسب می چسباندیم و کنار می گذاشتیم.به خاطر نبود نیرو،تخم مرغ هایی که برای جوجه کشی تولید شده بود با سایر تخم مرغ های خوراکی قاطی شده بودند.ما باید تخم مرغ ها را بر می داشتیم، بالامی گرفتیم و توی نور به آنها نگاه می کردیم،اگر داخلش جنین نمی دیدیم و پوست تخم مرغ نازک نشده بود،توی شانه ها می چیدیم.حین کار از اینکه وقتمان را برای این کار گذاشته و اینجا آمده بودیم،پشیمان شدم.انگار بچه ها هم حس مرا داشتند.نمی دانم کدامشان از یکی از کارگرها پرسید:توی این شرایط شما چرا به این کار ادامه میدید؟
گفتند:می خوایم این تخم مرغ ها رو برای خوراک کسایی که توی شهر هستند یا اونایی که همین اطراف پناه گرفتند،بفرستیم.
حدود ساعت سه بعداز ظهر همه کارگرها دست از کار کشیدند،به ما هم گفتید دست تان را بشویید و برای ناهار بیایید.کف سالن موکت انداخته و کیسه نانی پهن کردند.ناهار، تخم مرغ آب پز بود.من که با دیدن جنین های داخل تخم مرغ ها یاد جنین های سقط شده توی غسالخانه افتاده بودم و حال بدی داشتم،از فكر خوردن تخم مرغ حالم بدتر شد.اصلا سر سفره ننشستم،کناری ایستادم. بچه ها با ولع تخم مرغ ها را پوست می گرفتند و میخوردند.به من هم اصرار میکردند بنشینم و چیزی بخورم.میگفتم من نمیخوام
باز برایم لقمه گرفتند.نمی خواستم دلیل نخوردنم را بگویم.فقط گفتم نمیتونم بخورم
خندیدند و گفتند:توی این دو،سه روزه که همه اش نون و پنیر خوردیم.حالا که تخم مرغه،بیا بخور جون بگیری.گفتم:نه.از سالن بیرون زدم.توی باغچه حیاط کلی گل و گیاه
کاشته بودند،درختچه های شاه پسند را که دیدم یاد دا افتادم.بابا همیشه اسفند ماه توی باغچه خانه چند جور گل،خصوصا شاه پسند می کاشت.عید که می شد بوته ها به گل می نشستند و حیاط از عطر گل های نسترن،شب بو و میمون پر میشد.آخرهای
فروردین که هوا رو به گرمی میگذاشت،بابا همه اون ها را از ریشه درمی آورد و فقط بوته های گل های رنگارنگ شاه پسند را باقی می گذاشت.من که عاشق گل ها بودم،اشکم در می آمد و میگفتم:بابا چرا اینا رو می کنی؟ میگفت:می خوام گوجه،بامیه و باقالا بکارم
میگفتم:پس چرا بوته های شاه پسند رو نمیکنی؟چون اسم دا شاه پسنده؟
میخندید و می گفت:شاه پسندها کم کم دارن غنچه می شن ولی بقیه گلها یکی،دو روز دیگه زیر آفتاب داغ خرمشهر می سوزند و از
بین میرند.کمی تو حیاط قدم زدم و به آرامش این دست آب فکر کردم.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_سه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش هشتاد و سه💫
خوشبختانه آتش توپخانه عراقی ها هنوز به اینجا نرسیده بود ولی آثار بمباران و تخریب خانه ها می گفت که این ها هم از اصابت
توپ و راکت بی نصیب نمانده اندبچه ها که صدایم کردند،از آن حال و هوا بیرون آمدم و برگشتم سر کار.ساعت پنج کارخانه تعطیل شد.ماشینی که ما را آورده بود،به مسجد برگرداند و گفت:فردا هم می آید دنبال مان و
ساعتی را با دخترها هماهنگ کرد.من تصمیم نداشتم فردا آنجا بروم ولی حرفی نزدم،پیش خودم گفتم:این همه کار اینجا ریخته،چه ضرورتی به تخم مرغ جمع کردن هست!
از ماشین پایین که آمدیم،رفتم از تلفن به جنت آباد زنگ زدم، پرسیدم؛کسی شام آن طرف برده با نه؟چند تا کنسرو و نان برداشتم و راه افتادم.چون دلم نمی خواست لیال برای گرفتن غذا از جنت آباد خارج شود،اغلب اوقات خودم غذایشان را می بردم.البته در این بین گاهی خانم ها فراموش می کردند برای جنت آباد غذا بکشند و کنار بگذارند،یا غذا کم می آمد و من چیز دیگری می بردم. روزهایی که چیزی جز نان و پنیر برای خوردن پیدا نمی شد،به لیال خیلی فشار می آمد و گاهی ناراحتی اش را به زبان می آورد،به من میگفت:چیز دیگه ای دستت نمیرسه بیاری. خنگ شدم از بس نون و پنیر خوردم.این
هندوانه ها هم که انگار سر راهت جالیز هست،می چینی مییاری،وقتی میدید کنسرو آوردم،میگفت:چه عجب!
بهش حق میدادم.لیال تا قبل از جنت آباد آمدن دختر تقریبا چاقی بود توی خانه،خیلی وقت ها منتظر آماده شدن غذا نمی ماند،تا گرسنه می شد چیزی سر هم میکرد و می خورد.حالا با این همه کار و غذای کم،گوشت تنش ریخته بود.خصوصا صورتش خیلی لاغر شده بود.دور چشم هایش یک هاله سیاه افتاده بود خیلی وقت ها مشغول کار که بودم به لیال فکر می کردم.نگران روحیه اش بودم.پیش خودم تصور می کردم الان با چه صحنه ای در جنت آباد روبه رو شده عکس العملش چیست؟بعد شهادت بابا و علی احساسم نسبت به لیال طور دیگری شده بود. دیگر احساسم به او احساس یک خواهر نبود، فکر می کردم من مادرش هستم.لیال ازجنگ و گریز درونش و از فشار کار و اینکه در جنت آباد اذیت می شود،چیزی نمی گفت،یکی،دو بار سر مزار بابا که بودیم،نمی دانم چه دیده بود که خیلی کوتاه گفت:زهرا قیافه بعضی از جنازه ها خیلی وحشتاکه،بدجوری متلاشی شده اند.من از دیدنشان وحشت می کنم. نمی دانستم به لیال چه بگویم.فقط ازش خواستم با من به مطب بیاید و دیگر اینجا نماند.قبول نکرد.گفتم:حداقل شبها دنبالت می آیم،بریم مطب برای خواب پیش هم باشیم.گفت:نه من با دخترهای مطب آن قدر دوست نیستم.با زینب خانم راحت ترم و این فشارهای روحی را تحمل می کرد.بعضی وقتها هم دیگر کم می آورد و عصبی میشد.پیش آمده بود وقتی گفتم:بیا سر این جنازه رو بگیر برای دفن ببریم،گفت:نمیام.من دیگه خسته شدم.از صبح تا حالا همش جنازه شستم و کفن کردم یا بردم دفن کردم.گفتم:مگه از اول قرار بود،میای جنت آباد چیکار کنی؟کسی مجبورت که نکرد بیای.خودت اومدی حالا هم مگه برای من کار میکنی؟اصلا دست به هیچ کاری نزن بذار برو.گفت:درسته خودم اومدم، خودم خواستم ولی من هم آدمم،خسته
میشم.
به او حق می دادم ولی چاره ای نبود کلی کار سرمان ریخته بود.اگر قرار بود جا بزنیم تکلیف جنازه ها چی میشد من که از او قلمی تر بودم و تر و فرز این طرف و آن طرف می دویدم،دیرتر خسته می شدم،با این حال دیگر بریده بودم.چه برسد به لیال که موقع برداشتن تابوت سنگین به هن و هن می افتاد،عرق می کرد و به من که تند راه می رفتم همش میگفت:یواش تر،چه خبرته؟چرا این قدر تند میری؟میگفتم:کار داریم.گاهی اوقات هم برای شوخی می گفتم:لیال من تند نمیرم خود این شهید من رو می بره.برای رفتن به بهشت عجله داره.
روزهای تقریبا چهاردهم،پانزدهم به بعد،ظهر هر کجا بودم خودم را به محل توزیع غذا می رساندم این بهترین راه برای رفتن به خط بود. چند بار که از آقای نجار وسایل خواسته بودم. با خنده بهم گفته بود:دکتری؟من هم می خندیدم و می گفتم من هیچ ادعایی ندارم او هم خودش وسایل کنار می گذاشت و می گفت:هر کی میخواد بره خط،اینها رو ببره.
هر چه می گذشت،بیشتر به ضرورت حضور نیروهای امدادگر در خطوط میرسیدم.قبلا شنیده بودم خیلی از بچه ها به خاطر جراحت های کوچک از دست می روند.ولی وقتی یکی از نیروهای خط جریانی را برایمان تعریف کرد، دیگر نمی توانستم آرام و قرار بگیرم.او. می گفت:یکی از بچه های مدافع شهر ترکشی به شکمش می خورد و روده هایش بیرون می ریزد.او روده هایش را با دست جمع می کند و توی حفره شکمش میگذارد و به طرف عقب راه می افتد،توی مسیر چند بار از حال میرود و چند ساعت بعد به شهادت می رسد.
#قصه_شب
#بخش_هشتاد_و_سه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم