با سلام
به تعدادی فروشنده خانم جهت فروشندگی نان قندی نیازمندیم .
درشیفت صبح و عصر
آدرس کهریزسنگ خ امام نبش کوچه ۵۹
شماره تماس
۰۹۱۶۲۳۱۳۱۷۰
#پیام_شهروندی
با سلام.گله ای داشتم از مسئولین برگزاری مراسمات شهر برا نونهالها ونو جوونا.فکرکنم فقط اونجاست که حداقل پشتیبان پسرا هستند ... .چرا اکثر مراسمات .بخصوص مهدویت فقط وفقط شده برا دخترا.وتا مهدویت باشه .همش میگن ویژه دخترا با مادرشون.مگه پسر دارها دل ندارند؟؟؟که چون مسئولین این مراسمات اکثرا خواهران .مگه هزینه یابانی نیست یعنی فقط خرج دخترا؟؟؟به نظرتون پسرا نباید حمایت بشن واین مراسمات بخصوص مهدویت براشون برقرار که بتونن سربازی برا امام زمان باشند؟؟؟و مگر اینکه جز یکی دوتا از جوونای شهرمون نیستند که با هزار حرف و حدیث فقط اونا پشتیبان پسرا هستند وخدا خیرشون بده وعاقبت بخیر.پس شما مسئولین عزیز وپدر ومادرهای محترم خواهشاً پسرانتون هم حمایت وکمک کنید تا براشون لااقل دوسه هفته یاماهی یکبار این مهدویت برقراربشه.که همونطور که اثراتش رو در دختراتون در پسرانتون هم میبینید وخواهید دید.ممنون از همکاریهاتون.
✅ در صورت دریافت پاسخ از عزیزان برگزار کننده برای اطلاع شما خوبان ، حتما در کانال منتشر خواهیم کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 یک نفر داد زد چرا غزه؟
نان ما واجب است یا غزه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قنات وزوان
قنات متعلق به همه بشريت است
ما باید قدر این قنات ها را بدانیم چون شناسنامه ای ست از نیاکانمان
هر قناتی هر کجای دنیا باشه ما باید از آن حمایت کنیم
ما مسول هستیم این میراث را برای آیندگان حفظ کنیم
سخنان پیر مقنی و محقق قنات
واقعا چقدر سنجیده و پر مغز سخن میگوید
قنات باستانی کهریزسنگ
۱۴۰۲/۱۰/۱۸
@Ehyagaraneghanat
کانال کهریزسنگ
#پیام_شهروندی با سلام.گله ای داشتم از مسئولین برگزاری مراسمات شهر برا نونهالها ونو جوونا.فکرکنم فق
#پاسخ
پاسخ به پیام شهروندی همشهری بزرگوار
🌺سلام و عرض ادب خدمت همه ی همشهریان عزیز بویژه این مادر دغدغه مند و بزرگوار.. متشکریم که برنامه ها رو دنبال و حمایت میکنید...ودغدغه ی بچه ها رو دارید🙏🌺
در پاسخ باید عرض کنم که هرارگانی یک مراسم ویژه ی نونهالان دختر و پسر برگزار کرده که گزارشاتش موجوده وهمیشه هم دغدغه مون این بوده ک بچه ها هم دختران وهم پسران بتونن از این برنامه ها استفاده کنند. این بار به مناسبت میلاد حضرت زهرا(س)این ویژه برنامه برای مادران و دختران درنظر گرفته شده .
🌸ان شاالله در اعیاد ماه رجب یا شعبان در نظر داریم یک ویژه برنامه برای آقا پسرها با کمک خَیِرین عزیز اجرا کنیم
💠حتی این برنامه رو درسته زدیم ویژه مادران و دختران
ولی نه اینکه فقط اختصاصی برای مادرانِ دختر دار باشه بلکه هممه ی مادران عزیزِ شهرمون میتونن توی این برنامه شرکت کنن و استفاده کنند🥰
ناگفته نمونه هرچقدر بیشتر کمک و حمایت مالی و جانی برای اجرای این برنامه باشه مطمئنا برنامه های بیشتری برای دوگروه دختران و پسران اجرا خواهد شد
امیدواریم خیرین و پشتیبانانِ این برنامه بیش از پیش حمایت کنند که بتونیم برنامه های بهتری اجرا کنیم
زیر سایه ی پرچم امام زمان شاد و سربلند باشید🙏🌸
هدایت شده از رِسانہمحـــــــلهنوٓر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#دکتر_سعید_عزیزی
🟣اگر دیدی گره ای داری وا نمیشه....
https://eitaa.com/Noorkariz
💫بخش سی و ششم💫
توی خواب دیدم،درخت انار باغچه مان سبز شده،برگ هایی تازه داده و روی شاخه ها انارهای زیادی به بار نشسته است.طوری که انارها بین شاخ و برگ های درخت می درخشیدند.در بین آن همه انار دو تای شان از همه نورانی تر بودند و مثل چراغ تلالو داشتند،از نور انارهای درخت،حیاط هم روشن شده بود و فضای زیبا و عجیبی به وجود آورده بود.من همین طور که غرق زیبایی درخت بودم،زن همسایه مان را توی حیاط دیدم.می دانستم شوهر پیرش مریض و از کار افتاده است.زن همسایه از من خواست آن دو انار نورانی را که از همه درخشان تر بودند به او
بدهم.میگفت؛شوهرش با خوردن این انارها خوب می شود و شفامی گیرد.من با اعتقاد به بخشندگی پدرم و اینکه این کار باعث شفای مرد همسایه می شود،انارها را کندم و به زن دادم.نمی دانم چرا بی مقدمه این خواب به یادم آمد.دلم گواهی خبر بدی را می داد. مطمئن بودم کسی از ما به شهادت رسیده و من الان با صحنه دلخراشی روبه رو خواهم شد.صحنه قتلگاه و جریانات عاشورا در ذهنم زنده شد.حس کردم من هم با چنین صحنه ای مواجه می شوم.با شتاب بیشتری قدم برداشتم.هر چه به جنت آباد نزدیک تر می شدم،غوغای درونم بیشتر می شد.به اهل خانه مان فکر می کردم.به خودم می گفتم: نکند دا و بچه ها طوری شده باشند.کاش قبل از رفتن به جنت آباد به مسجد شیخ سلمان سر میزدم.از دیروز تا به حال آنها را ندیده بودم،زودتر از همه چهره زینب با آن ابروهای پیوندی و چشم های کشیده بادامی اش جلوی نظرم آمد.ته تغاری بابا اصلا بهش نمی آمد پنج ساله باشد.با شیرین زبانی هایش بدجوری تو دل همه جا باز کرده بود.این قدر
عزیز کرده بابا بود که نمی توانستیم به زینب بگوییم بالای چشمت ابروست.بعد یاد خداحافظی بابا افتادم.لیال که به زینب خانم سپرده بودمش،بعد گفتم:شاید هم على برگشته باشد.حتما خبر جنگ را شنیده و برگشته.خدایا کدامشان هستند.حتما ابراهیمی اشتباه کرده است.اصلا چرا باید به شهادت فکر کنم،ابراهیمی میگفت؛آن مرد گفته کسی مجروح شده،پس به دلت بدنیاور. راه تمام نمی شد.هرچه می دویدم،نمی رسیدم یک دفعه متوجه شدم بلند بلند حرف می زنم و با خدا راز و نیاز می کنم.از خدا میخواستم اگر کسی از خانواده من شهید شده است این قدرت را به من بدهد،بتوانم تحمل کنم.تا به حال عزیزی را از دست نداده بودم.نمی دانستم چطور باید برخورد کنم. رفتار داغ دیده های توی جنت آباد در این چند روز از جلوی چشمانم میگذشت.دلم نمی خواست رفتارم باعث تضعیف روحیه دیگران
شود.حرف على در گوشم زنگ میخورد:مثل مادر عباس باشید.هر وقت روضه داشتیم،ما هم پای صحبت علویه که زن سیده ای بود، مینشستیم.از همان روزها شخصیت حضرت زینب برایم شخصیت بزرگ و بی نظیری می آمد.وقتی علویه می گفت:حضرت زینب داغ عزیزانش را دید.مصائب دوران اسارت را به جان خرید و دست آخر در مقابل نماد ظلم ایستاد و گفت:جز زیبایی ندیدم،او را ستایش و میکردم و همیشه از خودم می پرسیدم، چطور می شود معرفت یک انسان به این درجه برسد که این کشته شدنها و مصیبت ها را زیبایی بییند.با این فکرها رسیدم جنت آباد، از جلوی در فضای آنجا را از نظرم گذراندم. آدم زیادی در قبرستان نبود.چند نفر جلوی
غسالخانه ایستاده بودند،زنی آن طرف تر روی زمین نشسته بود.زار میزد و خاک های اطرافش را چنگ می زد و به سر و رویش می ریخت.چند تا بچه هم دور و برش بودند.دلم لرزید.نزدیک تر شدم.زنی که بین بچه ها بود. شیون میکرد و صورت می خراشید،دا بود.
هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم.حالا چه شده بود که او این طور می کرد؟خدایا چه بر سر ما آمده؟تا چند لحظه دیگر چه می شنوم؟چه می خواهم ببینم؟
احساس میکردم چنان فشاری بر من وارد می شود که دیگر نمی توانم قدم از قدم بردارم. حس غریبی داشتم.با اینکه می خواستم جلو بروم و ببینم چه اتفاقی افتاده است ولی یک نیروی درونی میگفت:برگرد،واقعا هم می خواستم فرار کنم و از آن فضا دور شوم.بعد هم تصور کنم چیزهایی را که می بینم صحنه ای از یک خواب است و من بیدار نیستم، درست مثل کابوس های این چند شب اما نگاه های آدم ها یک دفعه به طرفم برگشت. دلم هری پایین ریخت.دا هم متوجه من شد. صدای ناله اش بالاتر رفت.بلند شد و افتان و خیزان به طرفم آمد.آنقدر خاک بر سر و رویش ریخته بود که رنگ صورت و لباسش برگشته بود.انگار خمیده شده بود.یکی،دو بار عبا از سرش افتاد.عبا را جمع کرد و دوباره به صورتش چنگ انداخت و به سینه اش مشت کوبید.انگار کسی هولم داده باشد به طرف دا قدم برداشتم،به هم نرسیده، دا با سوز جگر خراشی گفت:دیدی بابات شهید شد،دیدی؟!دا چه می گفت.باورم نمی شد.بغض سنگینی راه گلویم را بست،بدنم می لرزید.دا را بغل کردم.خیلی دلم میخواست کسی آنجا نبود. آن وقت راحت با دا عقده گشایی می کردم.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_ششم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش سی و ششم💫
راحت و باصدا،با تمام وجود اشک می ریختم و بغضی را که داشت راه گلویم را می فشرد و خفه ام می کرد،آزاد می کردم.ولی نمی شد. نگاه سربازها و یکی،دو تا پاسدار و بقیه آدم هایی که آنجا بودند،به من بود.باید دا را آرام می کردم.نمی خواستم رفتار ما باعث تزلزل روحیه آنها شود.همان طور که دا را بغل کرده بودم،بوسیدمش و به سرش دستی کشیدم و گفتم:دا،صبر داشته باش.بابا خودش این راه رو انتخاب کرد.چرا ناراحتی میکنی؟مگه بابا
خودش نخواسته بود؟مگه خودش نگفت این راه شهادت داره،اسارت داره،مجروحیت داره؟ حتی ممکنه دست و پام قطع بشه.این را که گفتم،شروع کرد به چنگ انداختن به صورتش و پاره کردن یقه لباسش،می خواست سینه اش را بشکافد.دست هایش را گرفتم و گفتم: خدا قهرش میاد.روح بابا هم آزار میبینه.این کارها رو نکن.دا انگار حرف هایم را نمیشنید. طاقت شنیدن نداشت.فقط جیغ می کشید و خودش را می زد.حق داشت.بعد آن همه بدبختی و رنج هایی که توی این سال ها در زندگی کشیده بود،تازه داشت طعم راحتی و خوشی را حس می کرد که همه چیز به هم خورد.انگار قرار نبود از گلوی این زن آب خوش پایین برود.توی گریه هایش همه اش می گفت:تو چه می فهمی من دارم چی میکشم؟! اون از عراق،این هم از ایران.
نمی دانم چرا احساس میکردم باید الان فقط فكر دا باشم و خودم را فراموش کنم.گفتم: می فهمم ولی صبر داشته باش بیا بریم پیش بچه ها,دستم را دور کمرش گرفتم و با هم راه افتادیم.توان راه آمدن نداشت.گریه امانش نمی داد.می دانستم جلوی جمع حجب و حیا به خرج می دهد وگرنه با داغی که به دلمان نشسته بود،خیلی بدتر از این ها می کرد.به بچه ها نزدیک می شدیم،به صورت هایشان نگاه کردم،سعید با ترکه ای که در دست داشت،روی خاک های دور و برش می کشید.حسن در حالی که دست زینب را گرفته بود،رنگ پریده و زرد به نظرم می آمد.منصور هم معلوم بود بغض دارد خفه اش می کند ولی غرورش نمی گذارد اشکش بریزد.محسن هم یک گوشه ایستاده بود و گریه می کرد.چشمانم دنبال لیال گشت.لیال توی بغل زینب خانم گریه میکرد. زینب خانم هم سرش را می بوسید ونوازشش می کرد.ماتم زدگی بچه ها را که دیدم به خودم گفتم: چقدر زود گرد یتیمی روی سر بچه ها نشست.جلوتر که آمدیم،زینب وسعید و حسن به طرفم دویدند.تا آن لحظه فکر میکردم این ها هنوز نمی فهمند،عمق این اتفاق چقدر است.چون فقط با بهت به من و دا نگاه می کردند اما وقتی دورم را گرفتند،زیر گریه زدند.آرام و مظلومانه اشک می ریختند. دا با این کار بچه ها صدایش به کردی بلند شد:ابوعلی این بچه ها رو به کی سپردی و رفتی؟چرا ما رو تنها گذاشتی؟حرف دا گریه بچه ها را بیشتر کرد.
نشستم.یکی یکی شان را توی بغل گرفتم. بوسیدم و دست به سرشان کشیدم.سعی کردم آنها را آرام کنم.در حالی که در درونم
غوغایی برپا بود.به بچه ها گفتم:گریه نکنید. با با راه امام حسین رو رفته.به راه خدا رفته. بچه های امام حسین رو یادتون میاد.دشمن باباشون رو شهید کرد.خیمه هاشون رو آتیش زد.نمی دانستم می فهمند چه میگویم یا نه. ولی چون تنها آرامش دهنده من این فکرها بود،برای آنها هم همین ها را میگفتم.بچه ها آرام گرفتند.رفتم سر وقت دا.او را به طرف مسجد بردم و روی لبه ایوان مسجد که سطحش بلندتر از زمین بود،نشاندم.بعد زینب خانم و غساله های دیگر آمدند.مرا بوسیدند و تسلیت گفتند.من هم از بغض نتوانستم جوابی بدهم.کنار دا نشستم.چند تا سرباز که آنجا بودند،جلو آمدند و به ماتسلیت گفتند.بعضی از آنها گریه می کردند.بعضی هم سیگار می کشیدند و قدم می زدند.
یکی از آنها گفت:خدا صبرتون بده.خدا رحمتش کنه.خیلی آدم باخدایی بود.اصلا ترس نداشت.همه اش به ما روحیه می داد.
میگفت:از زیادی دشمن و تجهیزات شون نترسید.ما خدا رو داریم چشم هایم پر از اشک شد ولی نمی گذاشتم بریزند.لحظات سختی بود.نمی دانستم به درد و رنج خودم فکر کنم به بچه ها یا به دا,
علی هم نبود که پناهگاهمان باشد و حداقل دا را آرام کند.دا بدجوری بی تابی می کرد و خودش را می زد.مدام دست هایش را که می برد یقه اش را بدرد،توی دست هایم میگرفتم و به او می گفتم:دا جلوی سربازها این طور نکن.اینا از خانواده هاشون دورند.دل تنگ می شن.دیگه نمی تونن بروند جلوی دشمن بایستند.اما گوشش بدهکار نبود و ضجه می زد.آخر مجبور شدم به او نهیب بزنم.با تندی گفتم:دا اگه بخوای اینجوری کنی نمیذارم موقع دفن بابا اینجا باشی ها.
دا با حرص جواب داد:گیس بریده،سرت داغه،نمی دونی چی به سر مون اومده.
گفتم:برای چی ندونم به سرمون چی اومده؟ اما مگه بابا از امام حسین عزیزتره یا ما از حضرت زینب بهتریم؟بعد بغلش کردم و در گوشش از مصیبت های حضرت زینب گفتم.
گریه میکرد و می گفت:بمیرم برای دل زینب.
بعد زینب خانم جلو آمد. دا را بغل گرفت و سعی کرد آرامش کند،
#قصه_شب
#بخش_سی_و_ششم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
45.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مربوط به جشن روز مادر👆
🌹پیشدبستانی گلهای بهشت🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕰 #به_رسم_عاشقی: ۲۲ شب...
✍ قرائت دستهجمعی و همزمان #دعای_فرج برای تعجیل در فرج حضرت صاحبالزمان عجل الله فرجه الشریف و علیهالسلام
✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ...
❤️ #امام_مهدی علیهالسلام فرمودند: در تعجيل #فرج بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست.
💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گروه جهادی استان سیستان و بلوچستان
💖گروه تولیدی مبل کوثر💖
💥بدون پیش پرداخت با اقساط بلند مدت💥
👈تولید کننده ی انواع مبلمان راحتی و نیمه استیل و سرویس خواب عروس👉
🎊🎊🎊🎊🎊
تلگرام:
@moble_kosar
پیج اینستاگرام:
http://Instagram.com/moble__kosar/
کانال ایتا:
https://eitaa.com/moble_kosar
🚗لوکیشن در نشان:
B2n.ir/t93029
آدرس: اصفهان ابتدای جاده ی نجف آباد ۳۰۰ متر بعد از سه راهی درچه تقاطع اول جاده نجف آباد کوچه ۴
مبل کوثر
۰۹۱۳۱۱۷۱۶۰۷باباشاهی
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۹ دی ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 09 January 2024
قمری: الثلاثاء، 26 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️4 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️6 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
▪️16 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
صبح بخیر
🌹صبحتون پراز عشق وامید
🍃وسرشار از اتفاقهای عالی
🌹امیدوارم
🍃زندگی به کامتون
🌹وخوشبختی سرنوشتتون
🍃و سایه عشق
🌹مهمان همیشگی دلتون باشه
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
هدایت شده از سهشنبه های مهدوی(کهریزسنگ)
🌺جشن میلاد بانوی آب و آیینه🌺
🌸🌸ویژه مادران و دختران🌸🌸
🌼با حضور؛حجت الاسلام امان اللهی
همراه با برنامه های شاد و متنوع
(هم خوانی/ مسابقه/اهدای هدیه به مادران و...)
🌱وعده ی ما؛روز سه شنبه ۱۹دی ماه
ساعت؛۳/۳۰عصر
🌱مکان؛حسینیه اعظم
ستاد مهدویت شهرکهریزسنگ
🌺مامانا
🌺مامان بزرگا
🌺همممه ی خانوما...
منتظر تک تکتون هستیم👆
#مکان؛حسینیه اعظم
هدایت شده از هیئت رزمندگان اسلام کهریزسنگ
فرمانده معظم کل قوا ،امام خامنه ای:
« شبهای عملیات #کربلای_پنج شبهای قدر اين انقلاب است و انس با آن باعث وارسته شدن مي باشد، هر کس آن عملیات را فراموش کند نامش از اردوگاه انقلاب قلم خواهد خورد؛ لذا باید این حادثه بزرگ را زنده نگه داریم.»
🖌عمليات #کربلای_پنج در ساعت یک و سی دقيقه بامداد ۱۹ دي ماه ۱۳۶۵ با رمز مقدس
" #يا_زهرا_سلام_الله_عليها " آغاز شد،
🍃در این عملیات رزمندگان اسلام بافاصله ۱۴ شب از عملیات کربلای ۴ ، از عظیم ترین وپیچیده ترین موانع جنگهای دنیا عبورکردند. و حماسه ها آفریدند.
سالروز این عملیات غرور آفرین گرامی باد.
« هیئت رزمندگان اسلام»
هدایت شده از هیئت رزمندگان اسلام کهریزسنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷#سردار_رو_سفید🌷🍃
حضرت آیتالله خامنهای:
«لشکر هشت نجف که آقایان اسم آوردند، یکی از لشکرهای قَدَر در میدانهای دفاع هشتساله بود و خود مرحوم شهید کاظمی رضواناللهتعالیعلیه واقعا یکی از آن فرماندهان برجسته بود.
بنده در همان دوران جنگ رفتم خوزستان به مرکز لشکر نجف، از آنجا بازدید کردم؛ چیزهایی در آنجا دیدم که در کمتر لشکری آدم میتوانست آنها را مشاهده کند:
آمادگیها از یکسو، روحیهی خیلی بالا از یکسو و نظم و ترتیب؛ نظم و ترتیبی که من در آن لشکر دیدم، در کمتر جایی انسان آن را مشاهده میکرد.» ۱۳۹۲/۰۴/۱۰
🌷۱۹ دیماه سالروز شهادت سردار #شهید_حاج_احمد_کاظمی و یاران شهیدش « #شهدای_عرفه» گرامیباد.
#شهدای_عرفه
#سردار_رو_سفید
___________________________
هیئت رزمندگان اسلام
@Razmandegan_eslam
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊
#نوزدهم_دی_ماه
سالروز عملیات غرور آفرین
#کربلای5
در منطقه ی عمومی #شلمچه
با رمز مبارک #یازهرا_س
یاد و خاطره #شهدای_والامقام خصوصا #شهدای این عملیات ، گرامی باد .
شادی روح #شهدا و #امام_شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
┅✿💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠✿┅
@shohadayekahrizsang