eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.8هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
345 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ ارسالی کاربران
💫بخش چهل و پنجم💫 او چلو می رفت و من پشت سرش روان بودم.به گودالی رسیدیم.لیال بقچه را توی گودال گذاشت.با دست خاک ریختیم و رویش را پوشاندیم.دوست نداشتم دیگر اینجابماند و این چیزها را ببیند.گفتم:لیال بیا بریم مسجد اونجا هم کلی کار هست.گفت:من اینجا می مونم .گفتم:اگر اینجا باشی،همه اش با این کشته های درب و داغون باید رو برو بشی. گفت:باشه،با این حال من اینجا راحت ترم. گفتم:ولی من اینجوری نگرانت میشم.گفت: نگران نباش.جاهای دیگه هم همینه این کشته ها رو مگه از توی خونه ها و کوچه ها نمی یارن.دیدم راست می گوید،بعد پرسیدم: چه خبر؟ گفت:از صبح تا حالا یکی،دو تا شهید دفن کردیم.دا هم با منصور و محسن آمدند سر خاک بابا.گفتم:من بهش گفتم صبر کنه تا من برم سراغش.می خواستم این همه راه رو پیاده نیاد ولی هر چی این در و اون در زدم برای ماشین موفق نشدم.خب حالش چطور بود؟خیلی که خودش رو اذیت نکرد؟گفت:چرا،خیلی گریه کرد.به کردی،به عربی هرچه می دانست خواند و شیون کرد. من هر کار می کردم آرام نمی شد.قبرهای شهدا را نشان دادم و گفتم ببین اینا که اینجا خوابیدن همه زن و بچه داشتن،خانواده داشتن،تو باید قوی باشی،تو برای ماه هم پدر،هم مادری.به خرجش نمی رفت.به زور از خاک کندمش و فرستادم بره سراغ بچه ها. از لیال جدا شدم و رفتم سر خاک بابا،دلم خیلی بی قرار شده بود.زانو زدم و قبرش را بوسیدم و سرم را روی خاک گذاشتم وگفتم: بابا صدایم رو می شنوی؟دلم می خواست بغلم می گرفت و نوازشم میکرد.سنگی که اسمش روی آن نوشته شده بود بوسیدم، جای اسمش را بوسیدم و خودم را سرزنش کردم که چرا تا زنده بود از وجودش بیشتر استفاده نکردم.اشک ریختم و به انتظار نشستم،انتظار کشنده ایی که وجودم را می خورد،انتظاری که هنوز با من است.آرزو دارم بیابد و مرا در آغوش بگیرد.گریه هایم را کردم و عقده هایم را بیرون ریختم.اگر سر و صدای کسانی که برای زیارت قبر عزیزانشان آمده بودند را نمی شنیدم،بلند نمی شدم. دلم نمی خواست کسی مرا در آن حال و وضع ببیند.برگشتم به طرف غسالخانه،دو،سه مرد جوان،پیکری را آورده،جلوی در اتاق آقای پرویز پور ایستاده بودند.می دانستم آقای پرویز پور نیست.مردها هم منتظر بودند مشخصات شهیدشان ثبت شود.در اتاق آقای پرویزپور باز بود.به آنها گفتم:بیایید تو من ثبت می کنم. رفتم نشستم پشت میز و دفتر ثبت آمار و مشخصات شهدا را از کشوی میز بیرون آوردم.یکی دوتا از مردها داخل شدند وقتی مشخصات شهیدشان را می پرسیدم،با گریه جواب می دادند.شهید از محله طالقانی و اسمش عبدالستار بود.در حین پر کردن برگه مشخصات لیال هم وارد اتاق شد و روی صندلی کنار فایل نشست.مردها که رفتند پیکر را به غسالخانه بسپارند دفتر را بستم و به لیال گفتم:بدجوری دلم هوای خونه رو کرده.لیال گفت:منم همین طور،پاشو با هم یه سر بریم خونه.حداقل لباسم رو عوض کنم.از اتاق بیرون آمدیم و به زینب خانم که جلوی در نشسته بود،گفتیم:ما داریم میریم خونه مون.نیم خیز شد و گفت:می خواید منم باهاتون بیام؟گفتم:نه زود برمی گردیم توی راه تا خانه با لیال هر خاطره ای از بابا به ذهنمان می رسید،برای هم می گفتیم.به در خانه رسیدیم.کلید نداشتیم.به سر و ته کوچه نگاهی انداختم.هیچکی نبود.پایم را دورباغچه پیاده رو گذاشتم و بعد لبه دیوار را گرفتم و خودم را بالا کشیدم.از آن طرف هم از فنس بلندی که بابا برای محصور کردن مرغ و خروس ها دور باغچه کشیده بود کمک گرفتم و توی حیاط پریدم.این اولین بار بود که بعد از شهادت بابا پایم را در خانه می گذاشتم.به لیال گفته بودم دلم هوای خانه را کرده ولی در اصل میخواستم بیایم خانه تا عکس های بابا را که به دیوار اتاق خواب و پذیرایی زده بودیم نگاه کنم فکر میکردم شاید دیدن این عکس ها کمی از التهاب درونم را تسکین بدهد،در حیاط را باز کردم و لیال آمد تو هر دو کنجکاوانه به گوشه گوشه حیاط نگاه کردیم.انگار چند سال بود که از این خانه دور بوده ایم.به باغچه نگاه کردم،تمام بوته های گوجه فرنگی و بامیه خشک شده بودند.چقدر بابا به این باغچه رسیدگی می کرد حالا به چه روزی افتاده بود.بابا موقعی که توی باغچه مشغول کار می شد نوحه هایی زمزمه می کرد.توی این نوحه از مرگ پدر و مادرش و سختی هایی که کشیده بود می خواند. صدایش آن قدر حزین بود که هم خودش گریه می کرد هم اشک ما را در می آورد. خیلی وقتها همسایه ما، آقای گروهی،صدای بابا را می شنید در می زد و می آمد تو،بعد از آنجا که با بابا دوست بود مجبورش می کرد، برایش کردی بخواند.بابا اول طفره می رفت ولی بعد مثل یک خواننده محلی که در کارش تبحر دارد می خواند.نگاهم رفت به سمت شهر آب.رفتم شیر را باز کردم.آب نمی آمد. فقط سر و صدای هوا از داخل آن به گوش می رسید.بابا هر وقت از راه می رسید دست و رویش را که میشست اگر ما حیاط رانشسته بودیم،خودش دست به کار می شد.
💫ادامه بخش چهل و پنجم💫 می خواست وقتی بساط شام توی ایوان پهن می شود،حیاط تمیز باشد.همان طور که با نگاهم حیاط را می کاویدم،دیدم لیال به سمت ابزار آلاتی که بابا با آنها کار لوله کشی و جوشکاری برای مردم انجام می داد،رفت، وسایل گوشه ایوان بودند.دنبال لیال راه افتادم.به وسایل بابا که رسیدم،خم شدم برشان داشتم،جای دستش را روی تک تک وسایل بوسیدم.احساس می کردم هنوز گرمای دست بابا را در خودشان دارند.همین طور که چهره بابا را هنگام کار با این وسایل به خاطر می آوردم،چشمم به وان پلاستیکی که ماهی های مردم را توی آن نگه می داشتیم،افتاد.به لیال گفتم:لیال ماهی ها. دوتایی به طرف وان دویدیم.روی آب وان، دوده سیاهی از چربی ایستاده بود،این دود ناشی از سوختن نفت خام پالایشگاه آبادان بود که هنوز مهار نشده بود.بین دود و خاک و خاشاک سطح آب،جسد ماهی های قرمز عیدمان شناور بود.دستم را در آب فرو بردم و آن را هم زدم.به لیال نگاه کردم.چشمش به ماهی ها بود و بی صدا اشک می ریخت.می دانستم به چه چیزی فکر می کند؛ سفره هفت سین نوروز ۱۳۵۹ یعنی همین شش ماه پیش.این دومین بار بود که توی خانه مان سفره عید پهن می کردیم.بابا قبل آن چندان راضی به این کار نبود و حالا که رضایت داده بود ما با ذوق و شوق وسایل سفره را خریدیم و آماده کردیم.روز عید،سفره را توی پذیرایی انداختیم و هر کدام چیزی در آن گذاشتیم،دا کلوچه های زنجبیلی،کنجدی و دارچینی را که خمیرش را آماده کرده،به نانوایی سر کوچه داده بود تا در تنور بپزد، توی ظرف در داری چید و سر سفره گذاشت. بعد رفت حنا خیس کرد تا دست و پای ما را برای عید حنا بگیرد.بابا همان طور که قرآن می خواند پول هایی را که می خواست به عنوان عیدی به ما بدهد،لای صفحات قرآن می گذاشت.من و لیال هم در عین اینکه مواظب بودیم پسرها چیزی از توی سفره کش نروند،میوه ها و آجیل را توی بشقاب سرامیک و بلور می چیدیم.به زینب،سعید، حسن و منصور گفته بودم بیایند و هر کدام تخم مرغ های خودشان را رنگ کنند تا بچه ها به این کار مشغول بودند آینه ای را که قاب چوبی داشت و یادگار خانه مان در بصره بود پاک کردم و همراه شمعدان هایی که اخیرا،بابا خریده بود،سر سفره گذاشتم.آینه را روبروی تنگ قرار دادم تا تصویر ماهی ها که مدام توی تنگ چرخ می خوردند در آینه دیده شود.عود و گلاب پاش را هم آوردم. دقایقی قبل از تحویل سال شمع ها و عود را روشن کردم.همه دور سفره نشستیم،با اینکه کلی حرص خورده بودم،بچه ها لباس های عیدشان را کثیف نکنند،ولی باز کار خودشان را کرده بودند،این دومین سالی بود که برای همه بچه ها لباس عید خریده بودند، کوچک تر که بودم،وقتی عید می شد و توی کوچه بازار بچه های هم سن و سال خودم را می دیدم لباس های رنگی و نو به تن دارند و بازی می کنند،اشکم در می آمد. آخر برای ما لباس نمی خرید می آمدم به دا میگفتم:دا چرا برای ما لباس نمی خری؟دا می گفت:از کجا بیارم،بابامون پول نداره.بعد دستی به سرم می کشید و می گفت:جلوی بابات چیزی نگی ها،ناراحت میشه حالا هر وقت پول دستش اومد براتون لباس میخرم. من هم می نشستم به امید روزی که پول دستشان بیاید،در رویاهایم به خودم میگفتم: وقتی بزرگ شدم هر طور شده برای بچه هایم لباس عید میخرم.در عالم بازی هایم همیشه باباها به مامانها پول زیادی می دادند و بچه هایشان را پارک می بردند.دخترها با بلوزهای توری و دامن های چین دار سوار وسایل بازی می شدند و همه در خوشبختی به سر می بردند.به خاطر همین رویاهایم بود که از زنهای خیاطی که نسبت دور فامیلی با ما داشتند و در محله مان زندگی می کردند . پارچه های دم قیچی می گرفتم و دائما برای عروسک های پلاستیکی ام لباس می دوختم. از سر وان که بلند شدیم،رفتم داخل خانه،در حال قفل نبود.همین که در را باز کردم چشمم دنبال عکس های روی دیوار پذیرایی دوید،عکس بابا را که دیدم اشک هایم راه افتاد.با اینکه تا آن موقع مواظب بودم لیال چیزی از حالت هایم نفهمد ولی دیگر بی اختیار شده بودم.این عکس را همین عید آخر یکی از فامیل ها از او گرفته بود و بابا هم آن را بزرگ کرده بود.جلو رفتم.عکسش را بوسیدم.به چهره اش دقیق شدم.همان چشمان خسته و کم خواب را با همان آرامش همیشگی در آن دیدم.در عکس بابا پیراهن مشکی آستین بلند با شلوار پوشیده بود و زینب را که چهار سال بیشتر نداشت در بغل گرفته بود،دایی ها و چند مرد دیگر از فامیل هم توی عکس بودند اما توی صورت هیچ کدام آن چیزی را که در صورت بابا می دیدم، پیدا نکردم،رفتم توی اتاق کوچکی که بابا وسایل و مدارک کارش را در آنجا می گذاشت. نوارهای قرآن و سخنرانی های مرحوم کافی را یکی یکی برداشتم و نگاه کردم چند تا از نوار هایش نبودند،یادم افتاد موقع دفن بابا،یکی از سربازها چند تا نوار دست دا داد و گفت: اینا مال آقا سیده.
یک کیف مدارک با مشخصات مرتضی امینی فرزند علی اکبر پیدا شده لطفا از هر کی هست اقدام کنه با این شماره تماس بگیرید 09139192306
شهادت مدیر مرکز آفرینشهای سپاه سلمان سیستان و بلوچستان در جاده خاش_ زاهدان روابط عمومی قرارگاه قدس جنوب شرق: ساعاتی پیش، در یک اقدام تروریستی مدیر مرکز آفرینشهای سپاه سلمان استان سیستان و بلوچستان جناب سرهنگ پاسدار که در بازگشت مأموریت اداری بودند،در جاده خاش به زاهدان مورد اصابت گلوله  قرار گرفته و به شهادت رسیدند. تلاش برای شناسایی عامل و یا عاملین این اقدام در حال پیگیری است. ═✧❁🌷یازینب🌷❁✧
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕰 : ۲۲ شب... ✍ قرائت دسته‌جمعی و همزمان برای تعجیل در فرج حضرت صاحب‌الزمان عجل الله فرجه الشریف و علیه‌السلام ✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ... ❤️ علیه‌السلام فرمودند: در تعجيل بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست. 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷
تبلیغات و تبادل جزئی از فعالیت کانال ها به شمار می رود ، محتوای آن هم نه تایید و نه رد می شود . برای رزرو تبلیغ و یا تبادل این جا را کلیک کنید.
💇‍♀💆‍♀💅 🌼 آموزشگاه آرایشگری خانم شمس مدرس رسمی فنی و حرفه ای در کلیه لاین های ارایشگری 🌼 آموزش دوره های آرایش دائم صورت ، بافت مو اصلاح ،کوتاهی ،میکاپ،شینیون ،میکرو بلیدینگ،فیشیال صورت، رنگ و ... 🌼 با مدرک معتبر از فنی و حرفه ای و شهریه اقساطی و ۲۰٪ تخفیف برای مددجویان کمیته امداد و بهزیستی 🌼 آدرس : کهریزسنگ میدان ولایت ، پشت کیوسک پلیس ، ابتدای خیابان آزادگان 📲09140116040 🌼آیدی ارتباط با ما : @Arayeshgah_Shams ادرس اینستا: @mahsimano1400 @monireshams
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥💥💥💥💥 اولین کالکشن عیدانه تَرَنُم ویترین شد. امسال قراره با کلی کار خفن بترکونیم ☺️ به روزترین انواع لباس بچه گانه،زنانه،شلوارجین،تنوع بالادرکیف وکوله..... ترنم برای همشهریان عزیز سبدخرید هم گذاشته🥰 شما میتونید فقط با یک فقره چک معتبرهرچیزی که دوست دارید بخرید.🤩 آدرس گلدشت خیابان بهشتی روبه روطلای انتشاری پوشاک چندمنظوره ترنم 09162913959📞 همراه ترنم باش وازمدل هادیدن کن فقط بازدن روی لینک 👇 https://eitaa.com/joinchat/3014525153Ccecd448ef2