eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.9هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
348 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، کوشک و قهدریجان درشهرستان های نجف آباد ، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین : 👇 eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سالن زیبایی کیارا به مناسبت افتتاحیه تمامیه لاین ها تخفیف خورده به مدت دوهفته میتونین نوبت رزرو کنین 09913240208 آدرس : کهریزسنگ خیابان امام وسط کوچه 13 پنجشنبه 26 بهمن ساعت 4 افتتاحیه
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیین پخت سمنو به مناسبت اعیاد شعبانیه تقدیر و تشکر از تمام عزیزانی که در این امر خیر شریک شدند انشالله باشد فرج امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) حسینیه چهارده معصوم(علیهم السلام) 🆔: @H14M_K
ضمن عرض تسلیت (شادی روحش صلوات)
💫بخش هفتاد و سه💫 نوحه های دا وقتی صبح عاشورا در جمع زنان می خواند،یادم آمد.دا از علی اکبر می خواند و زنها سینه می زدند.در قسمتی که دا فرازهای سخت مقتل را می خواند،بی طاقت می شد، یقه اش را میدرید و به سر و سینه اش می زد.حالا دا کجا بود،بالای سر علی اکبرش شیون کند و روضه بخواند.روی قبر را صاف کردند.زینب روی قبر آب ریخت.روی یک تکه بلوک سیمانی هم نوشتندشهید قلب تاریخ است سید علی حسینی تاریخ شهادت ۱۳۵۹/۷/۱۰ و آن را بالای قبر فرو بردند.لیال که دیگر کنار قبر نشسته بود،قبر را بغل می کرد و ضجه می زد.من هم همین طور که پایین قبر دو زانو نشسته بودم،خم شدم و سرم را روی خاک ها گذاشتم.دلم میخواست مثل روزی که عباسی،یا سید جعفر موسوی شهید شدند،همه بچه های سپاه اینجا جمع بودند.آن روز دور قبر شهدا حلقه زده بودند. سرود می خواندند و با آرمان های شان تجدید پیمان می کردند.حیف که آنها نبودند تا تسلایی برایم باشند. دایی هلاک و بی تاب گریه می کرد.هی مرا می بوسید.دست هایم را می بوسید و می گفت:بلند شو بریم.دیگه از پا افتادم.تو رو خدا بریم.بلند که شدم راه بیفتم،یک وانت سر رسید.پنج،شش تا جسد عراقی آورده بود. دوتایشان بدجوری سوخته و جزغاله شده بودند.یکی از پسرهایی که با آن وانت آمده بود،نمی دانم مرا از کجا میشناخت که گفت: خواهر حسینی خوشحال باش،علی شما همین طوری شهید نشده،یک عده بعثی رو به درک واصل کرده.این ها رو که می بینی خدمه تانک هایی بودند که علی شما با آرپی جی منهدمش کرده.از اینکه گفت:خوشحال باش، بدم آمد.خصوصا وقتی دیدم چند تا سگ هم دنبال وانت آمده اند و مدام دور ماشین می چرخند و پارس میکشند.گفتم:من اصلا از دیدن این اجسادخوشحال نیستم،ما که نمیدونیم این ها کی بودند.چطور به جنگ ما اومدند.شاید این ها رو هم به زور آورده باشند.گفتند:بلاخره به ما تجاوز و تهاجم کرده اند.وضعیت جنازه ها خیلی رقت بار بود. پسرها چندش شان می شد این ها را دفن کنند میگفتند یک گودال بکنیم و همه شان را با هم توی آن بریزیم.باز گفتم:اینطور درست نیست.حالا این ها بعثی هم باشند اسمشان مسلمان بوده،برای هر کدام جداگانه قبر بکنید.من خودم دفن شون میکنم.گفتند:نه، شما نه،ما خودمون همین کاری که شما گفتید می کنیم.شما بفرماید. با لیال،دایی،حسین و زینب به طرف غسالخانه برگشتیم.پیرمردهای غسال و مریم خانم کنج دیوار نشسته و سیگار می کشیدند. همه شان آنقدر گریه کرده بودند که چشم ها و صورت شان پف کرده بود.به محض دیدن ما از جا بلند شدند.مریم خانم جلو آمد.بغلم کرد و مرا بوسید.بعد لیال را در آغوش گرفت و دلداریمان داد.با اصرار دایی،من و لیال آمدیم مسجد جامع،توی حیاط به درهای شیشه ای شبستان تکیه کردیم و توی سکوت روبه روی هم نشستیم.حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم.به حالت هایی دچار شده بودم که اگر مجبور به حرف زدن نمی شدم، سکوتم تا چند روزی طول می کشید،توی این ناراحتی و دلمردگی یک دفعه دیدم سرباز قد کوتاه و مو بوری به دیوار رو به روی ما تکیه داده و با آن چشم سبزرنگش خیره خیره نگاهمان می کند.از این رفتار او خیلی ناراحت شدم.سعی کردم بی تفاوت باشم.بلاخره دایی سکوت بین مان را شکست و پرسید: چی کار می خواهید بکنید؟با من نمی آیید برویم پیش مادرتون؟من گفتم:نه.من نمی خواهم بیایم.می خواهم همین جا بمانم. دایی به لیال نگاه کرد.او هم گفت: تا وقتی زهرا اینجاست من هم هستم.دایی گفت: من الان برم به مادرتون چی بگم.اگه سراغ شماها رو گرفت.اگه سراغ على رو گرفت،چی بهش بگم؟شما دیگه برای چی میخواید بمونید؟گفتم: دایی تا حالا فکر میکردی ما برای چی موندیم؟برای کمک، از این به بعد هم برای همین می مونیم.گفت:بسه دیگه ، بیشتر از این کاری نکنید دل مادرتون داغدار بشه.اون تحمل این همه داغ رو نداره.ما هم هیچ کدوم بیشتر از این طاقت نداریم.چرا می خواهید ما رو عذاب بدهید؟گفتم:دایی هر چی خدا بخواد همون میشه. دایی همچنان سعی می کرد ما را متقاعد به رفتن کند و من با اینکه حوصله نداشتم،اجبارا جواب می دادم.از آن طرف از نگاه های آن سرباز معذب بودم.نگاه هایش طوری بود که انگار میخواست چیزی را جستجو کند یا فکر آدم را بخواند.یکی،دو بار به دایی گفتم:یه چیزی به این آدم نمیگی؟گفت:ولش کن دایی چه کارش داری خودش خسته می شه، میره.طاقت نیاوردم ساکت بمانم.رفتم سراغش و گفتم:شما چرا نگاهت رو زمین نمی اندازی،خجالت نمی کشی؟برای چی اینجا وایستادی آدم بی تربیت!بدون اینکه چشم بردارد،با لهجه غلیظ آذری گفت:اجرت با حضرت زهرا از حرفش جا خوردم.گفتم:چی میگی؟گفت:من وقتی داشتی برادرت رو دفن می کردی اونجا بودم.شماها چه جور آدمهایی هستید.من دو،سه روزه به خاطر این وضیت می خواستم بذارم،برم.این صحنه روکه دیدم، مصمم شدم تا آخرین لحظه توی خرمشهر بمونم و بجنگم.گفتم:ببخشید.من فکر کردم شما منظور بدی دارید.
💫ادامه بخش هفتاد و سه💫 گفت:شما ببخشید،دست خودم نبود.مونده بودم واقعا شماها آدمید.این همه صبر شما از کجاست؟نمی دانستم چه چیزی بایدبگویم. برگشتم سر جایم نشستم.دایی که حواسش به من بود و حرفهای سرباز را شنید،باز اصرار کرد با او برویم.من حرفی نزدم.لیال گفت:هر وقت زهرا اومد من هم باهاش میایم.دایی که فهمیده بوده اصرارش بی فایده است و نمی تواند نظر ما را عوض کند،حوالی ظهر گفت می خواهد برود.با هم از مسجد بیرون آمدیم.چند دقیقه ای کنار سنگری که نبش دیوار مسجد جامع با کیسه های شن ساخته بودند،ایستادیم.دایی دوباره به لیال گفت حداقل تو بیا بریم.لیال به من نگاه کرد و گفت:من نمی خواهم از خرمشهر بروم.دایی که این نگاه را دید،به من گفت:زهرا این قدر لجبازی نکن.تو چرا فقط حرف خودت رو میزنی،چرا این قدر یه دنده ای بیا برویم.به حال مادرت رحم کن،خواهر من دیگه چقدر داغ ببینه.گفتم من نمیام.دایی گفت:تو نمی آیی،لااقل بذار این بیاد.گفتم:من کاری ندارم. اگه لیال میخواد بره من مانع نمی شوم.به شیشه های کوکتل مولوتفی که گوشه سنگر ریخته بود،نگاه کردم و ادامه دادم:اتفاقا لیال با شما بیاد خیال من راحت تره.لیال گفت:نه خیر.من خودم می خوام بمونم،کسی من رو اینجا نگه نداشته.دایی که تا آن موقع خودش را نگه داشته بود،چشم هایش پر از اشک شد سرش را تکان داد و گفت:خودتون میدونید. من دیگه نمی دونم چی کار کنم تا شما راضی بشید.هر چی میگم فکر مادرتون،فکر خواهر، برادرهاتون باشید،حرف گوش نمیکنید. پرسیدم:دایی حالا شما کجا میروی؟گفت:می روم دنبال خواهرم ببینم کجا آواره شده.دایی که رفت،آمدیم داخل مسجد و سرمان را به کارهای آنجا گرم کردیم،مادر خسرو مرتب می آمد و ما را دلداری می داد.کمی که گذشت لیال گفت می خواهد برگردد جنت آباد گفتم: تو برو من بعدا میام.می خواستم در تهیه شام کمک کنم.مسجد دیگر برای کارهای پخت و پز مناسب نبود.از روز هشتم،نهم حرف جابه جا کردن محل پخت غذا و درمانگاه را می شنیدیم،چون مسجد خیلی مورد هدف قرار می گرفت.گاهی شیشه ها خرد میشد و ترکش به در و دیوارش می خورد و خرده شیشه و خاک توی دیگ های غذا می ریختند. از آن طرف رفت و آمد به درمانگاه خیلی زیاد بود.مردم هم از دیدن مجروحین وملت زده می شدند و فضا از لحاظ روانی تهدید میشد. از نظر بهداشتی هم بهتر بود درمانگاه منتقل شود.آقای نجار می گفت:اینجا جای مان تنگ است.جلوی مردم راحت نیستم.راست میگفت.با این همه فشار کار،جای خاصی برای استراحت نداشت.ما در حریم پرده درمانگاه هر طور بود شب را به صبح می رساندیم ولی آقای نجار شبها توی حیاط می ماند و در هیاهو و رفت و آمد می خوابید. اگر خوبه یادم مانده باشد،غروب همین روز که هوا دیگر رو به تاریکی می رفت،آقای نجار گفت:با دکتر شیبانی صحبت کردیم،قبول کرده مطبش را در اختیار ما بگذارد.همین امروز برویم دستی به سر و روی مطب بکشیم.چند وقتی مطب بسته بوده حتما پر از گرد و خاکه.من و چند تا از دخترها گفتیم:ما می رویم.جارو و آب برداشتیم و رفتیم مطب.دكتر شیبانی دندانپزشک بود. مطبش روبه روی مسجد جامع،قرار داشت. در واقع در دو،سه قدمی مسجد بود و این امتیاز بزرگی به حساب می آمد.چون هم بچه های مدافع که زخمی ها را می آوردند سرگردان نمی شدند،هم ما در جریان مسائل و اخبار مسجد جامع قرار می گرفتیم.وقتی ما رفتیم،در مطب باز بود.با صباح،زهره و اشرف فرهادی،مریم امجدی و حسین عیدی از چند پله جلوی در گذشتیم و وارد راهروی نسبتا باریکی شدیم که سمت راست و چپش یک اتاق بود.بعد از راهرو هال بود و در دو اتاق دیگر هم توی هال باز می شد.در انتها هم حیاط خلوت نسبتا بزرگی بود که سقف نداشت و نورگیر خوبی به حساب می آمد. وسایل دندانپزشکی و کتابخانه دکتر توی اتاق های اولی بودند.قرار شد کف مطب را آب و جارو کنیم،کتاب های کتابخانه را توی کارتن بگذاریم و وسایل دندانپزشکی را توی یک اتاق جمع کنیم.این طوری جا برای چیدن داروهای ارسالی در قفسه های کتابخانه باز می شد. کار نظافت یکی،دو ساعتی طول کشید.همه جا را خاک گرفته بود.با جارو عربی موزاییک های کف مطب را جارو زدیم و بعضی جاها را آب ریختیم و شستیم.توی اتاق اصلی دکتر تخت گذاشتیم تا مجروحها اول آنجا معاینه شوند.کتابخانه را تبدیل به داروخانه کردیم و یکی از اتاق های توی هال را محل استراحت دخترها قرار دادیم.در حین کار اصلاحال و حوصله نداشتم.فقط می خواستم سریع کار انجام بدهم و بعد یک گوشه ای پیدا کنم و خودم را گم و گور کنم.کارمان که تمام شد، هوا دیگر کاملا تاریک شده بود.دخترها خوشحال از داشتن یک مکان امن و مشخص می خواستند شب را همانجا توی مطب بمانند اما من خداحافظی کردم و رفتم جنت آباد، می خواستم نزدیک علی باشم.با اینکه به هوای رفتن سر مزار علی به جنت آباد آمدم اما تمام آن شب را نتوانستم سر مزارش بروم.هر بار که بلند می شدم،زینب مانعم می شد.
ضمن عرض تسلیت (شادی روحش صلوات)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌦🌧پیش بینی بارش باران پنج شنبه ۲۶ ، جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ 🌦بارشها در منطقه از سمت غرب نیمروز پنج شنبه آغاز خواهد شد 🌦🌧احتمال بارش منطقه نیمروز تا شامگاه پنج شنبه ۲۵ ، شبانگاه پنج شنبه تا نیمروز جمعه ۵۵ و عصرگاه تا نیمه شب جمعه ۲۰ درصد است 🔹شنبه ۲۸ بهمن کاهش دما محسوس خواهد بود و از میانه های هفته پیش رو دما بتدریج افزایش خواهد یافت. @kahrizsang
30.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ گزارش تصویری پایان کار امروز ✅ تخلیه ی چاه نهم 🍃قسمت اول🍃 ✅گروه جهادی امام علی (ع) قنات باستانی کهریزسنگ @Ehyagaraneghanat ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ چهارشنبه
35.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅گزارش تصویری پایان کار امروز ✅تخلیه ی چاه نهم 🍃قسمت دوم🍃 تشنگان گر آب جویند در جهان آب هم جوید به عالم تشنگان. ✅ گروه جهادی امام علی (ع) قنات باستانی کهریزسنگ @Ehyagaraneghanat ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ چهارشنبه
📡نشست بصیرتی 🍃🌹🍃 ✅ با موضوع: سلسله مباحث جهاد تبیین 🎙 سخنران: جناب آقای غلامرضائی ♦️استاد حوزه و دانشگاه ⏰ زمان: چهارشنبه ۲۵بهمن ماه۱۴۰۲ بعداز نماز مغرب وعشا 🔺مسجدالحجت اولین مجاهده جهاد تبیین در اسلام حضرت زهرا وحضرت زینب بودند دشمن سه نقطه قوت ملت ایران رو هدف قرار داده رهبری، مردم وکانون گرم خانواده. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پدران ومادران عزیزمراقب نفوذ دشمن 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 خصوصا از روزنه خانواده باشید.