هدایت شده از هیئت رزمندگان اسلام کهریزسنگ
🙃#تفکرات_پفیوزیسیونی 🙃
🔸 وقتی به شاهچراغ حمله شد، گفتند:
جای گشت ارشاد، امنیت مردم رو تامین کنید!
🔸ولی وقتی تروریستها را دستگیر کردند،
#هشتگ نه به اعدام راه انداختند.
🔸اسرائیل، نطنز و اصفهان را زد و #شهیدان شهریاری و احمدی روشن را ترور کرد، گفتند:
دیدید روسیه اس۳۰۰ نداد!
🔸غزه ، اسرائیل را با طوفان الاقصی زد، نوشتند:
خون را با خون جواب نمیدن!
🔸طالبان، پنجشیر را تصرف کرد: غوغا راه انداختند که :
حکومت، حاضر به دفاع از مظلومان افغانی نیست!
اما از مظلومین فلسطین که دفاع شد، گفتند:
" نه غزه، نه لبنان! "
🔸تحریم که شدیم، تحلیل کردند که :
به خاطر دشمنی تان با آمریکا است.
اما وقتی امریکا از #برجام خارج شد: نوشتند :
به خاطر حمله شما به سفارت عربستان بود!
🔸وقتی بدون برجام، روابط خارجی برقرار شد، گفتند:
پولش را که نمیتونید بیارید چه فایده؟!
اما پولها که آزاد شد، گفتند:
" همه را دادید فلسطین!"
🔸به همت دانشمندان جوانمان واکسن ساختیم. توییت زدند :
" #آب_مقطره!"
وقتی واکسن وارد کردیم، نوشتند:
" چینیه به درد نمیخوره! "
🔸 با عربستان جنگ دیپلماتیک داشتیم، فریاد زدند:
دیپلماسی بلد نیستید!
وقتی با عربستان ارتباط برقرار کردیم، ناگهان گفتند:
چی شد از شعارهای انقلاب عقب نشینی کردید؟!
🔸 #هیئت_ها رونق گرفت، نوشتند: عزا بسه مردم نیاز به شادی دارند!
وقتی جشن شادی چند کیلومتری #غدیر برگزار شد، گفتند:
امارات ماهواره فرستاده هوا شما ایستگاه صلواتی می زنید؟! بجای شادی، پولشو بدین به فقرا!
🔸ماهواره فرستادیم هوا، ناجوانمردانه گفتند:
وقتی مردم تو اجاره خونه ماندهاند، ماهواره چه فایده داره؟!
🔸با چین قرارداد ساخت مسکن و با روسیه قرارداد همکاری بلند مدت نوشتیم، نوشتند :
کشور را فروختید به چین و روسیه!
🔸روسیه اسلحه از ما خرید:
گفتند :
در جنگ اوکراین دخالت کردید!
وقتی اعلام بی طرفی کردیم:
گفتند : از اسرائیل ترسیدید!
🔸اسرائیل رو بزنیم، میگن :
مقصر مائیم، چوب کردیم تو لونه زنبور!!
نزنیم میگن: ایران ترسید!!
🔸🔸... خلاصه ما هر کاری بکنیم، بدهکاریم و زیر سئوالیم و این جماعت پُفیوز همیشه طلبکار و سوال کننده!! این #نوکران_کدخدایِ_بی_خدا
از #خدا بریده و با #کدخدا بسته اند و شبانه روز مشغول کارند.
🔸واقعا" #عمروعاص و
#بنی_اسرائیل
باید در کلاس درس این #پفیوزیسیون شاگردی کنند.
#عمله_های_بی_خدای_کدخدا
#پفیوزیسیون
@________________________🖌
هیئت رزمندگان اسلام
@Razmandegan_eslam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ایمان مردم قویتر شده...🕋
✍ تازه این یه نماز مستحبیه!
برای امر واجبی باشه قطعا دهها برابر این جمعیت میان به میدون✌️
╭┅──────┅╮
@porseshgar
╰┅──────┅╯
♨️ حادثه منجر به فوت در آبشار سمیرم
🔺 قضیه از این قرار بوده که مسافرانی که برای بالارفتن از کوه از سمت شرقی آبشار بالا رفته و در مسیر بازگشت از سمت غربی کوه اقدام به پایین آمدن میکنند که در بین مسیر راه را گم کرده و در دیواره آبشار گرفتار میشوند .
🔺 متاسفانه دختر خانم ۱۴ ساله قهدریجانی از دیوار آبشار سقوط و جان خود را از دست میدهد .
🔺با تلاش ۴ ساعته هلال احمر بقیه افراد نجات پیدا کردند / امداد نجات تیم کوهستان هلال احمر در آبشار سمیرم
✋
آیتالله صدیقی: از مردم ایران عذرخواهی میکنم
🔺امام جمعه موقت تهران:
🔹از اینکه در این چند روز اخیر شبکههای مجازی که قتلگاه جوانان و مسلخ آبروها شدهاند این طلبه و سرباز ناچیز امام زمان، رهبری و مردم را بهانه قرار دادند و در اثر یک غفلت باعث شدند اینقدر مردم عزیز ما دلشان شکست و وقتی ما را می دیدند گریه میکردند، از اینکه باعث شدم این همه به شما هجمه شد عذر خواهی میکنم و از خانواده بزرگ مردم ایران و پدر این خانواده رهبر معظم انقلاب اسلامی عذرخواهی میکنم.
🔹در این فضای تند برخاسته از بیرون همه دشمنان هم صف شدند اما نتوانستند هیچ اثری در اراده شما داشته باشند؛ لذا به دلیل این ایستادگی از همه شما تشکر میکنم.
🔸برای افرادی که از این طلبه که هیچ است و هیچ افتخاری جز سربازی امام امت ندارد، از آبروی خود مایه گذاشتند و از بنده دفاع کردند دعا میکنم همیشه سرافزار باشند.
♨️ نتایج قطعی آزمون آموزگاری در خرداد اعلام میشود
حسینی، معاون آموزش ابتدایی وزیر آموزشوپرورش:
🔹️نتایج آزمون استخدامی وزارت آموزشوپرورش احتمالا هفته آینده اعلام میشود. طبق برنامهریزی انجام شده فرآیند ارزیابی تکمیلی شرکتکنندگان تا قبل از ۲۸ اردیبهشت به سرانجام خواهد رسید و تا اواسط خردادماه نیز نتایج قطعی و نهایی آزمون اعلام میشود.
هدایت شده از شهرنگار
هدایت شده از کانون فرهنگی مسجد جامع کهریزسنگ
انا لله و انا الیه راجعون
مراسم گرامیداشت و یادبود مرحوم حاج غلامحسن قربانی همراه با قرائت سوره الرحمن امشب بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد جامع برگزار میگردد
حضور سروران گرامی باعث شادی روح مرحوم و تسلی خاطر بازماندگان این خاندان خواهد بود
روح تازه درگذشته شاد و یادش گرامی باد
🖤🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقادات صریح حجت الاسلام رفیعی: چرا برای گران کردن مسابقه گذاشته اید؟!
وی با اشاره به وعده های مناظره های انتخاباتی برخی ها گفت: دولت و وزارتخانه ها به مردم رحم کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی تذکر دلسوزانه دو سال پیش رهبر انقلاب شنیده نشد!
رهبر انقلاب در دیدار با ائمه جمعه در مردادماه ١۴٠١:
🔹از ورود در فعّالیّتهای اقتصادی اجتناب کنید؛ اینکه امامجمعه به این مناسبت که «نماز جمعهی ما به پول احتیاج دارد، به درآمد احتیاج دارد، درآمدی نداریم»، پس بایستی مثلاً فلان فعّالیّت اقتصادی را داشته باشد، فکر درستی نیست.
🔹بعضی از آقایان محترم ائمّهی جمعه وارد فعّالیّت اقتصادی شدند و بلد نبودند، شکست خوردند، دیگران سوء استفاده کردند، وزر و وبالش به گردن نظام ماند، بعضیها هنوز هم ادامه دارد!/
خبرگزاری دانشجو
🌸سلام به شما عزیزان که به شیک بودن و خوش بو بودن خودتون اهمیت میدید😊
⚡️گالری هرمس درخدمت شما بزرگواران
⚡️عطرهای فوق العاده عالی با ماندگاری بالا
⚡️قیمت هارو 💸 که دیگه نگم خودتون مقایسه کنید 😜
❤️کمترین قیمت با بهترین کیفیت ❤️
✨ سفارش :@Aaaaaa75018 ✨
ارسـال به ســــراسرایــــران🌹
@atre_hermes12356704352
✦࿐჻ᭂ🌹🌸🌹჻ᭂ࿐✦
#معرفی_و_حمایت_از_مشاغل_شهر
💫ادامه بخش صد و شانزده💫
بعضی از خانواده ها تعصب داشتند و اجازه نمیدادند موی سر بچه های شان مخصوصا دختر ها را از ته بزنیم.ولی ما بخاطرخودشان باید این کار را میکردیم.دایی حسینی با وجود این مشکلات ما را وادار میکرد به تهران برویم.ما دست دست میکردیم و پی حرف را نمی گرفتیم تا از فکرش منصرف شود.
.....
دی ماه پنجاه ونه بود.یک روز صبح زود دایی حسینی سراغ من و لیال آمد.ما را به سربندر برد و برایمان پارچه چادری خرید،ما به کمپ برگشتیم و دایی به ماهشهر رفت و پارچه ها را به خانم آقای بهرام زاده داد تا برایمان بدوزد.در این چند ماه خودمان امکان خرید چادر را نداشتیم.شب دایی با چادرهای دوخته برگشت و گفت:وسایل تان را جمع کنید فردا صبح زود راه می افتیم.اول میرویم اردوگاه مالری پیش پاپا و بی بی و بعد تهران. نمیتوانستیم بیش از این توی روی دایی بایستیم.بعد از کلی اخم و تخم بلاخره راه افتادیم.بعضی راننده ها در آن موقعیت کرایه ها را خیلی بالا برده بودند.دایی با آنها چانه میزد و سوار میشدیم.توی مسیر من و لیال دمغ کنار هم نشسته بودیم.دایی که میدانست ما به خاطر ترک منطقه و رفتن به تهران ناراحت هستیم،به ما میگفت:شما باید به فکر خواهر و برادرهاتون باشید.محیط کمپ دیگه به درد موندن نمیخوره.بچه ها چه گناهی کردن که باید اون محیط رو تحمل کنند؟دایی راست میگفت.من خودم هم خیلی نگران بچه ها بودم.بابا آنها را به من سپرده بود.در مدت کارم آنها را به درمانگاه می آوردم.منصور نوجوان بود و امکان انحراف در آن محیط برایش وجود داشت.من سعید، حسن و زینب را به درمانگاه میبردم و گوشه ای می نشاندم.با دوستانم آنها را سرگرم می کردیم و کاری بهشان میسپردم.حسن خیلی تخس بود و شربه پا میکرد. دائم مواظبش بودم کاری نکند که از درمانگاه بیرونش کنند.
بلاخره عصر روزی که به طرف تهران حرکت کردیم،رسید.اردوگاه مالوی که بین پلدختر و خرم آباد قرار داشت.کنار رودخانه بود،محوطه وسیعی بود که با لودر آنجا را صاف کرده بودند و چادرهایی را در دو ردیف روبه روی هم،با فاصله برای اسکان جنگزدگان نصب کرده بودند.وقتی رسیدیم همه دور هم جمع شده بودند،دایی نادعلی،پاپا،خاله سلیمه،عمو زاده های پدرم و خانواده زن دایی همه آنجا بودند.از دیدن دوباره هم خیلی خوشحال شدیم.آن روز به پذیرایی و محبت و تعریف گذشت.بیشتر آنان می خواستند بدانند در خرمشهر چه اتفاقی افتاده و بابا چطورشهید
شد.آن شب را با این حرف ها تا نزدیکهای صبح بیدار بودیم.قبل از این دایی حسینی از طریق دایی نادعلی موضوع شهادت علی را فهمیده و همان شب به پاپا گفته بود.پاپا تا صبح توی چادرش ناله میکرد.غیر از دایی حسینی و زنش و دایی ناد علی کس دیگری از موضوع خبر نداشت.آن شب همه فکر می کردند،پاپا به خاطر شهادت بابا این طور بی تاب است.دا توی چادر پاپا بود.من هم در چادر دایی نادعلی زن دایی و خاله سلیمه بودم.اردوگاه به هر خانواده ای چادری داده بود که ظرفیتی بین چهار تا شش نفر داشت. چادر دایی حسینی اول اردوگاه بود.بعد از دو، سه چادر،چادر دایی نادعلی بود و در چادر بعدی پاپا و بی بی ساکن بودند.چون هیشکی وسایل با ارزشی به همراه نیاورده بود،همانجا به خانواده ها اثاثیه مختصری مثل پتو،ظرف و چراغ خوراک پزی داده بودند.آن شب گذشت،ساعت چهار و نیم،پنج صبح پاپاشروع کرد به اذان گفتن،صدایش پر از غم بود.با حالتی میگفت: أشهد أن لا اله الا الله که انگار دارد به خدا شکایت میکند. با صدای غم گرفته پاپا و ناله هایش توی آن تاریکی اول صبح همه ریختند بیرون.زن دایی گفت:فکر میکنم حسینی به پاپا شهادت علی رو گفته، بعد فهمیدم دایی همان شب قضیه را به پاپا گفته بود و او تا صبح تحمل کرده و به دا توی چادرش چیزی نگفته است.اذان غم آلود پاپا که تمام شد،با صدای بلند،روضه امام حسین (ع) در ظهر عاشورا را خواند.پاپا همیشه آرام و متین صحبت میکرد،موقع ذکر مصیبت صدایش هر لحظه بالاتر میرفت.یک یک اسم اصحاب امام را که به میدان رفتند و به شهادت رسیدند،می آورد و نحوه رفتارشان را میگفت و اینکه حضرت زینب چه کار کرد.ما همه بیرون چادر ایستاده بودیم اشک میریختیم، نمیدانستیم بابا چطور این خبر را به دخترش میدهد. از آن طرف دا فکر کرد پاپا این روضه ها را برای شهادت بابا میخواند.پاپا همین طور گریه میکرد و روضه خواند و با صدای بلند کربلا را توصیف میکرد تا به شهادت علی اکبر(ع) پسر بزرگ امام رسید و خیلی قشنگ گفت:علی اکبر که شهید شد کمر امام خم شد و بلافاصله بعدش گفت: سید علی هم مثل علی اکبر شهید شد.صدای شیونش بلند شد همه همسایه ها از چادرها یشان بیرون آمدند،دور چادر پاپا شلوغ شد. من داخل چادر پاپا شدم دا با دیدن من یک حالی شد ضجه زد و از حال رفت.همین که چشم باز کرد از من پرسید:چرا به من نگفتی؟ چرا این مدت به من چیزی نگفتی؟با غم به من نگاه میکرد.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_شانزده
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش صد و شانزده💫
سوار اتوبوس شدم و به اهواز آمدم.از آنجا با مینی بوس خودم را به سربندر رساندم.از وسایل على فقط دوربینش را همراه داشتم. وارد کمپ که شدم،دیدم دا جلوی اتاق گودالی کنده و هیزم روشن کرده،ماهی سرخ میکند،طبق معمول که توی حال و هوای خودش میرفت و گریه میکرد،داشت به زبان کردی مویه میکرد و آرام اشک میریخت.زینب هم بالای سرش ایستاده بود.دوربین را آماده کردم و یکدفعه صدا زدم دا .همین که سرش را بلند کرد و مرا دید،قیافه اش عوض شد و از خوشحالی خندید.من در همان حال گریه و خنده دا از او عکس گرفتم.بعد از حال واحوال و پرس و جو از این طرف و آنطرف،دا حرف را کشید به علی اصرار داشت برود دنبال علی. از فردا صبحش شال و کلاه کرد و گفت:میروم علی را پیدا کنم،من مخالفت کردم.می گفتم: علی تو خطه،علی مأموریته،نمیتونه بیاد،قبول نکرد دست آخر هم نشست و یک دل سیر گریه کرد.نمی دانستم دیگر چه کار کنم.ناچار برای اینکه آرامش کنم،نامه ای از طرف علی برای دا نوشتم.از بچه ها شنیده بودم تعدادی از بچه های سپاه را برای آموزش غواصی به بوشهر فرستاده اند.من در نامه از زبان علی نوشتم در بوشهر هستم و نمیتوانم بیایم.
دا با دیدن این نامه آن قدر خوشحال شد که شیرینی خرید و بین همسایه های کمپ پخش کرد.به همه میگفت:نامه پسرم آمده، نامه جعلی چند وقتی دا را آرام کرد،ولی مدتی که گذشت هر روز پرس و جو میکرد:پس علی چه شد؟دایی سلیم و سید عباس با شوهر خاله سلیمه با دایی نادعلی هر از گاهی سراغ ما می آمدند.دایی حسینی هم مرتب به ماسر میزد.نمی دانم چطور شد که نامه آقای کروبی به دست دایی حسینی رسید.او به ما گفت جمع کنید برویم تهران.من و لیال مخالف تهران رفتن بودیم.تا آن موقع هم برای اینکه کسی نفهمد و نخواهد ما را ببرد آن را پنهان کرده بودیم.شبی خانم اعظم طالقانی که آن زمان نماینده مجلس بود،به کمپ آمد.او مقداری وسایل پزشکی،دارو و کتاب آورده بود. وقتی درباره وضعیت سؤال کرد،مختصری توضیح دادیم.من گفتم:مردم جنگزده الان احتیاج به کتاب ندارند.لباس و غذا می خواهند،به جای هزینه کتاب ها شما دارو و وسایل بهداشتی می آوردید،بیشتر مورد استفاده بود.مردم الان با چه دل خوشی کتاب بخوانند.بعد هم گفتم:آقای کروبی نامه ای به من داده اند،خانواده ام را به تهران ببرم خواهر و برادرهایم درسشان را بخوانند.خانم
طالقانی گفت:تهران برای چی میخواید بیاید؟ تهران آنقدر شلوغه،به درد شما نمیخوره، همین جا باشید،بهتره.شماها باید این آب و خاک را حفظ کنید.گفتم:شما انگار نفستون از جای گرم بلند میشه.نمیدونی که مردم اینجا چی میکشند،فکر میکنم شما یک روزش را هم نتونید تحمل کنید.فکر نکنید ما کشته مرده تهران اومدن هستیم،ظاهرا از حرفهای من خوشش نیامد.ولی من نمیتوانستم حرفم را نزنم.خانم طالقانی بعد از تحویل داروها و کتاب ها به مسئول درمانگاه،همان شب از کمپ رفت.دوباره حرف رفتن پیش آمد.من، لیال و بچه ها هیچ کدام راضی نبودیم ازکمپ برویم.می ترسیدیم از خرمشهر و آبادان دور شویم.ما منتظر موقعیتی بودیم به آبادان برویم تا در بیمارستان های آنجا به امداد مجروحان برسیم.اما دایی حسینی روی رفتن اصرار داشت چون رودربایستی شدیدی با او داشتیم و بزرگ ترمان بود،اصلا نمیتوانستیم با او مخالفت کنیم.ولی حالمان گرفته بود. دایی که میدید ناراحت هستیم،میگفت:شما در تهران هم می توانید به جبهه کمک کنید.
ما علاوه بر کارهای درمانگاه،فعالیت های فرهنگی هم انجام میدادیم.از طرف مسئولان کمپ ما را موظف کرده بودند،برویم خانواده هایی که از نظر مالی در مضیقه هستند را شناسایی کنیم.ما به شکل غیر مستقیم در صحبت با آنها،وضعیتشان را بررسی کردیم تا در کمک رسانی بدانیم چه خانواده هایی در اولویت هستند،مشکلات بعضی خانواده ها واقعا زیاد بود.بعضی حتی به نان شب شان هم محتاج بودند.بعضی جنگزدگان درماهشهر و سربندر فامیل داشتند و با کمک آنها روزگار می گذراندند.عده ایی کارهای دولتی داشتند به شهرهای دیگر منتقل شده و حقوق ماهانه میگرفتند.برای گذران مردم جنگزده از طرف دولت بودجه ای تخصیص یافته بود.کمپ زیر نظر سپاه،هلال احمر و ارتش اداره میشد. در قسمت هایی از کمپ تکاورهای ارتش مستقر بودند.داخل کمپ کتابخانه و مسجد راه اندازی کرده بودند.روحانیون مرتب می آمدند. نماز جماعت برگزار میشد و سخنرانی میکردند.البته کمپ جنگزدگان گرفتاری های دیگری هم داشت برخی مشکلات اخلاقی و رفتاری به وجود آمده بود.جمعیت ساکن زیاد بود و مردم رعایت مسائل بهداشتی را نمیکردند.حمام ها عمومی بودند و بیماری های پوستی،چشمی و کچلی و بیماری های قارچی افزایش یافته بود.شپش به قدری زیاد شده بود که ما نگران شیوع تیفوس بودیم. به خاطر همین،به خانه ها می رفتیم و سم پاشی میکردیم و سر بچه هایی که شپش زده بود،دارو می زدیم یا موهای شان را از ته کوتاه میکردیم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_شانزده
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم