eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
70.6هزار عکس
11.8هزار ویدیو
179 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
به جبهه را نمی‌دادند. بالاخره شهید گفت: «اگر به من اجازه رفتن به جبهه را ندهید از کارم استعفاء می‌دهم.» بعد از مفقودالاثر شدن عبدالله، پدر شهید کارش شده بود جست‌وجوی او در بهشت زهرا(س). حتی یک‌بار وقتی داشتند در گلزار شهدا مکانی را می‌کندند تا شهدای گمنام را خاک کنند، پدر شهید خودش را روی خاک یکی از این قبرها انداخت و شروع به گریه کرد. وقتی توانستیم او را آرام کنیم، گفت:«حتماً یکی از همین‌ شهدای گمنام پسر من است.» پدر شهید بعد از شهادت عبدالله دیگر دل و دماغ کاسبی نداشت. پس از دیدن پیکر پسرش دو سال بعد در سال ۱۳۷۷ به رحمت خدا رفت. ۱۶ شهریور ۱۳۹۶ مادر شهید نیز به جمع پسر و همسرش پیوست. عبدالله در قطعه ۵۰ گلزار شهدای لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) واقع در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.
ی - پیکر شهید علایی رو هم بیارید باز کنید. جا می خورم. تابوت را که روی سه تابوت دیگر است، می آورند وسط سالن. پرچم را از روی آن می کشند. همه می نشینند. انگشت ها را می گذارند روی تابوت و ... فاتحه. درِ تابوت باز می شود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون می آورند و روی زمین می گذارند. باز که می کنند، مات می مانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. می گویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال 62 آتش و خون بود، یافته اند. حاجی می گوید: - هنگامی که بچه ها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی رو پیدا می کنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت می کند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بیرون می زند. قبل از این که درمورد چگونگی پیکر شهید به خانواده اش چیزی بگیم، چندتایی از بچه های سپاه رفتند خونه شون و از مادرش درباره حال و هوای معنوی عبدالله سوال کردند. او گفته بود هیچ وقت غسل جمعه اش ترک نمی شد، خیلی مقیّد بود به خواندن زیارت عاشورا و مدام به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) می رفت. نمی دانم چه بگویم. سریع زانو بر زمین می گذارم و برگردنش که خاک روی آن را فراگرفته، بوسه می زنم. چند عکس که می اندازم، فیلم تمام می شود. بدن را داخل پارچه ای سفید می گذارند و با یک صلوات به محل قبلی منتقل می کنند. خیلی عجولانه از حاجی بیرقیف آشنا، سیداحمد حسینی، رنگین و همه بچه های معراج شهدا تشکر می کنم. با گلعلی خداحافظی می کنم و سریع می روم به عکاسی در میدان فردوسی تا هرچه زودتر عکس هارا ظاهر کنم. خیلی اضطراب دارم که نکند عکس ها خراب شده باشند. نکند نور کافی نبوده باشد، نکند ... و چندتایی از آن عکس ها می شوند این که می بینید. راز شهید عبدالله علایی کاشانی وَلوَلِه ای در بین بچه های معراج و تفحص افتاده بود. هر کس چیزی می گفت،هر کس به نوعی آن را تفسیر می کرد. آن را همراه بقیه شهدا تشییع کرده بودند. می گفتند آن یکی با بقیه فرق دارد . کلافه شده بودم. طاقتم تمام شده بود. باید خودم از نزدیک می دیدم. حرف هیچکس را قبول نداشتم. آنروز در معراج الشهداء ، وقتی بدن شهید «عبدالله علایی کاشانی»را روی پارچه ای بر روی زمین پهن کردند،لبان همه بر صلوات می چرخید. پس از سیزده سال اندام به هم متصل بوده،انگشتان پا،دستها و گردن .فقط سر جدا بود. و اسکلت شده بود،ولی گردن کاملاًوجود داشت. بدن سنگین بود و پر. حاجی بیرقی مسوول معراج شهدا،می گفت: این شهید را بچه های گروه تفحص لشگر 14 امام حسین (علیه السلام) از منطقه طلائیه که سال 62 عملیات خیبر در آنجا جریان داشته،پیدا کرده اند. کسی که او را پیدا کرده بود،می گفت:«وقتی داشتیم با بیل دستی اطراف او را خالی می کردیم،لبه ی بیل به کردنش اصابت کرد و در کمال حیرت،جلوی چشمان گرد شده ما ،پنج قطره خون از گردن او بر خاک جاری شد... بلا فاصله خم شدم و بوسه ای بر او زدم. محلی را که خون از آن جاری شده بود را بوسیدم و بوئیدم. خیلی مشتاق بودم درباره او بدانم و اینکه چگونه به این مقام رسیده که پیکرش پس از 13سال سالم بماند. و تازه بعد از این مدت،خون هم از گردنش جاری شود. حاجی میگفت: وقتی شهید را آوردند تهران و ماجرا را برای ما تعریف کردند. رفتیم پهلوی خانواده اش که در چهارراه مولوی تهران زندگی می کردند. به او نگفتیم که پیکر،سالم بود و چنین اتفاقی افتاده،فقط خواستیم یک مقدار از روحیات و حالات معنوی عبدالله برایمان تعریف کند. که گفت:عبدالله همیشه به زیارت عاشورا ارادت خاصی داشت و همیشه می خواند،او هیچگاه غسل جمعه اش را ترک نمی شد. و به زیارت حضرت عبدالعظیم تَقید خاصی داشت ... و تا حدودی فهمیدیم که راز عبدالله در چی بود. محمود روغنی شوهرخواهر شهید من سال ۱۳۵۱ داماد این خانواده شدم. پدرزنم فروشنده لوازم خانگی بود. ایشان بعد از مدتی زندگی در کاشان با خانواده به تهران رفت و در میدان اعدام کاسبی کرد. آن موقع عبدالله نوجوان بود. در زمان انقلاب وقتی مردم در پادگان‌ها ریختند یادم می‌آید عبدالله آنقدر جثه ‌ریزی داشت که وقتی یک اسلحه از پادگان با خودش آورد نمی‌توانست با اسلحه از دیوار پایین بپرد. یادم است یک روز عبدالله در نوجوانی با دوستانش به کاشان آمد که از اماکن تاریخی کاشان دیدن کنند. آن موقع با روحیاتی که در وجود عبدالله دیدم حس کردم که ایشان از مبارزان انقلاب خواهد شد. بعد از تشکیل سپاه، شهید با دیپلم گزینش سپاه شد. قبلش هم کمیته‌ای بود. وقتی کمیته می‌رفت تمام خوراک و پوشاک، ملحفه، تاید و حتی میوه‌اش را از خانه می‌برد و از هیچ وسیله کمیته برای خودش استفاده نمی‌کرد. از لحاظ عاطفی خیلی به مادرش وابسته بود و کمکش می‌کرد. موقعی که عبدالله می‌خواست از عشرت آباد سابق که اکنون پادگان ولی‌عصر(عج) نام دارد به جبهه اعزام شود به خاطر شغل امنیتی که داشت و محافظ موسوی اردبیلی بود، به او اجازه رفتن
💢مهدیه خانوم فرزند یکساله شهید مدافع وطن سروان که دو شب قبل در مرز سراوان در درگیری با اشرار مسلح به شهادت رسید
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۸۶ ✍ تا حالا رفیقی داشتی که حاضر باشه اینجوری برات جون بده؟ مونده بودیم وسط میدان مین. همه مجروح بودند و خسته. یه رزمنده زخمی چند متر آنطرف‌تر از من افتاده بود که انگار درد شدیدی داشت. دیدم با آرنج خودش رو کشید جلوتر و داشت از من دور میشد. فکر‌کردم می‌خواد از میدانِ مین خارج بشه. بهش‌گفتم: با اینهمه درد چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟ گفت: چند تا مجروحِ دیگه آن طرف هستند، من چند دقیقه بیشتر زنده نیستم، می خوام قمقمه‌ی آبم رو برسونم به اونا ... 📚منبع: کتاب خدمت از ماست82 ، صفحه 179
ترور یک روحانی اهل سنت |مولوی عبدالشکور کرد از روحانیون اهل سنت و کارمند شبکه بهداشت خاش امروز در محل مسجد جامع خاش توسط افراد ناشناس ترور شد👆🇮🇷
‍ ✴️❇️ داستان شجاعت یک قهرمان ملی 🔸خیابانی از حافظ به فردوسی وصل است که شهربانی سابق و وزارت خارجه و سی تیر را در برمی گیرد «خيابان سرهنگ سخايی» كه كمتر كسی او را می شناسد. 👈سرگرد محمود سخایی، افسر توانمند و با استعدادِ پیاده، در تیراندازی یکی از سرآمدان کشور بود و به عنوان عضو تیم ملی در اولين دوره ی حضورِ ايران در مسابقات المپیک [1948 لندن] حضور داشت. سخایی افسر دلسوزی بود و پس از ورود به ارتش همه ی تلاشش برای مبارزه با فساد اداری و مالی ارتش را به کار گرفت. بنا به شرایط محیط و زمانه، مدتی با توده‌ای‌ها همراهی کرد و از دوستان خسرو روزبه بود و پس از کوتاه زمانی شیفته ی دکتر محمد مصدق شد. توانایی‌های بالای او موجب شد که ریاست گروه محافظان دکتر مصدق به او سپرده شود. در ماه‌های پیش از کودتا که دکتر مصدق کشور را آماده همه‌پرسی برای سرنگونی شــاه می‌کرد مخالفانش هم با همه توان در برابرش ایستاده و از شـــاه پشتیبانی می‌کردند. مظفر بقایی یکی از همین چهره‌های مخالف بود و به واسطه کرمانی بودن او استان و شهر کرمان یکی از کانون‌های بحران به حساب می‌آمد. از همین رو سرگرد سخایی به ریاست شهربانی کرمان برگزیده شد تا بحران‌های به وجود آمده به وسیله بقایی را بی‌اثر کند. در صبح روز 28 مرداد شعار زنده باد مصدق و مرگ بر شــاه خیابان‌های شهرهای بزرگ کشور لرزاند و عصر آن روز مرگ بر مصدق و جاویــد شـــاه در کرمان شرایط دیگری را رغم زد. بعد از ظهر 28 مرداد نوچه‌های مظفر بقایی قصد جان سرگرد را می‌کنند. راننده سرگرد هراسان به خانه وی رفته و خطر را گوشزد می‌کند و می‌گوید: «باک جیپ را پر کرده‌ام، سوار شوید و از کرمان بروید.» اما سرگرد که میلی به فرار نداشته راننده را مرخص کرده و پای پیاده به شهربانی می‌رود. ▫️نوچه‌ها جلوی ساختمان چشم به راه بودند. سرگرد سخنرانیِ کوتاهی برای آن‌ها می‌کند، اما در اثر حمله آن‌ها، رییس دژبانی دخالت کرده و سرگرد را به داخل ساختمان و دفتر فرمانده ی لشگر می‌برد. در آنجا فرمانده لشکر سرتیپ فضل‌اله امان‌پور راه نجات سرگرد را اعلام انزجار از مصدق و وفاداری به شـــاه بیان می‌کند. سرگرد که باور نمی‌کرده با مشتی آدمکش طرف شده پاسخ می‌دهد: «من زندانیِ شما هستم و در دادگاه صحبت می‌کنم.» 🌹سرتیپ امان‌پور از اتاق خارج شده و به چاقوکش‌های آماده به خدمت اشاره می‌کند. در یک چشم به هم زدن پیکر سرگرد را که در اثر ضربات پیاپی چاقو نیمه‌ جان بوده از طبقه دوم ساختمان به پایین پرتاب می‌کنند و حاضران در خیابان با چوب و سنگ و لگد به جانش می‌افتند. راننده جیپ سرتیپ امان‌پور، چند بار با خودرو از روی پیکر او گذر می‌کند. سپس او را برهنه کرده و ریسمانی به گردنش می‌اندازند و با خودرو) روی زمین می‌کشند و در میدان مشتاق از یک تیر چراغ برق حلق آویز می‌کنند. گروهی هم بخش‌هایی از بدن او را مثله می‌کنند. پس از اين اتفاقات افرادي خطر کرده و نیمه شب، باقی مانده پیکر سرگرد را از تیر چراغ برق پایین کشیده و غسل و کفن کرده و در گورستان شهر دفنش کردند. ▫️دردآور اين كه حافظه ی تاریخی در ما ایرانیان آنقدر ضعیف است که جز آن‌هایی که چند بار سنگ قبر سرگرد را شکستند کسی از او و سرگذشتش خبری نداشت و شهرداری کرمان به سادگی محوطه ی گورستان سید حسین که قبر سرگرد در آن بود را صاف کرده و فضای سبز ساخته است. پس از پيروزیِ انقلاب اسلامی به پاس خدمات اين شهيد ؛ درجه ی سرهنگی به وی اعطاء شد. 🔺شاید تنها يادمان قابل ذكری كه از وی باقی مانده است در همين بخش از کلان شهر تهران باشد كه خیابانی مزین به نام این قهرمان ملی است تا نامش از یادها پاک نشود.