#یک_خاطره
🔸ماجرای جالبِ سرودنِ شعرِ " قربونِ کبوترای حرمت امامرضا(ع) "
#متن_خاطره|یه شب توی حرمامامرضا علیهالسلام توسل کرد که چهارده قدم به سمت ضریح برداره و با هر قدم یک بیت شعر برای آقا امام رضا(ع) بگه... قدم بر میداشت، اشکهایش میریخت و زیر لب زمزمه میکرد:
قربون کبوترای حرمت امام رضا
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا...
و نمیدونم با چه اخلاصی این شعر رو گفت؛ که تا دنیا دنیاست؛ ورد زبون زائرای امامرضاست...
👤خاطرهای از زندگی مداح شهید غلامعلی جندقی [رجبی]
📚منبع: مجموعه یادگاران ۲۴ [کتاب شهید رجبی]
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_رجبی #شهید_جندقی #توسل #امام_رضا #مداح_شهید #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا #شهدای_معلم
💢#خاکریزخاطرات ۱۷۹
🔸اینجوری هوایِ دلِ خواهرت رو داشته باش...
#متن_خاطره|توی دوران بچگی با اینکه چهار سال از خواهرش کوچیکتر بود؛ باز خیلی هواش رو داشت. یادمه وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفت، گاهی با خواهرش مشاعره میکردند. رحمت الله تا میدید که خواهرش بیت کم آورده نفسنفسزنان داره تلاش میکنه شعر جدید بخونه و نبازه؛ پیشونیاش رو میبوسید، بعد دستی به سرش میکشید و میگفت: من آرومتر میخونم تا تو برسی شعر بخونی...گاهی هم عمداً با تاخیر شعر میخوند تا خواهرش جا نمونه. وقتی هم آبجی شعری به ذهنش نمیرسید، رحمت الله با مهربانی نگاش میکرد و میگفت: عیب نداره آبجی؛ تو بُردی... کوچیکتر بود، اما اینجوری هوایِ دلِ خواهرش رو داشت...
👤خاطرهای از کودکی شهید رحمتالله خالصی
📚منبع: کتاب اشکهایسرخماه؛ صفحه ۲۴
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
▫️۷مرداد؛ سالروز شهادت رحمتالله خالصی سراوان گرامیباد
_____________________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_خالصی #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا #خواهر #ادب #ایثار #برادر
#یک_خاطره
🎥 این خوابِ عجیبِ شهید عقیلی؛ تلنگری به تمام بچههای انقلابیست...
#متن_خاطره|شهید سیدمحمدعلی عقیلی میگفت: من قبل از اينكه #امام_خمینی به ايران بياد، هميشه با خودم فكر میكردم اگه ایشون بیایند، دائماً در خدمتشون خواهم بود، و حاضرم هر لحظه كه ايشون بخواهند، براشون جانفشانی كنم. تا اینکه يه شب خواب ديدم من و چند نفر ديگه، لباس سبز سپاهی بر تن داريم و بعنوان محافظ، جلوی امام ايستاديم. در همين حين، تعدادی منافق بهمون حمله كردند و به سمت امام شروع به تيراندازی كردند. ناگهان همهی ما به اين طرف و آن طرف متفرق شديم و دور امام رو خالی كرديم. یهو امام با صدای بلندی بهم گفت: كجا ميری؟ چرا فرار میكنی! مگه تو نبودی كه میگفتی حاضرم جونم رو فدا كنم؟ حالا داری فرار میكنی؟! ناگهان به خود اومدم و برگشتم مثلِ یه سپر جلوی امام ايستادم. دشمن هم داشت از چند نفر به سمتم شلیک می کرد؛ تا اینکه تیری بهم خورد و بیدار شدم...
👤خاطرهای از زندگی شهید سید محمد علی عقیلی
📚 منبع: خبرگزاری دفاعمقدس [بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاعمقدس]
✍ #تلنگر:
به این خاطره دقت کنید! فاصلهی ادعا و عمل کاملا پیداست... یه عده مدعی توی خواب فرار کردند؛ اما شهید عقیلی با یه تلنگر برگشت، چون توی زندگیش با بندگی خدا مقاوم شده بود.اگر لایق دفاع نبود،لایق شهادت هم نمیشد... این #رویای_صادقه میخواد به همهی ما بگه یه بازنگری کنیم ببینیم چقدر توی ادعامون صادقیم؛ شاید امتحان نهایی الهی نزدیک باشه...
●واژهیاب:
#شهید_عقیلی #ولایت_فقیه #انقلابیگری #شهدای_خراسانرضوی #مزار_بهشترضا #جهاد #ولایت_مداری
#یک_خاطره
🔸شهیدی که بعد از شهادت؛ پول چاپ کتاب خودش را جور کرد
#متن_خاطره| روزى كه كتاب "شيداى شهادت" مربوط به خاطرات زندگی شهيد اسماعيل سريشى قرار شد برا اولینبار چاپ بشه، مبلغ چهار ميليون تومن هزينهی كاغذ كتاب شد. ما سه ميليون تومن به حساب كاغذفروش واريز كرديم و قرار شد کاغذ رو به چاپخونه ارسال كنه؛ اما روز بعد متوجه شديم كه كاغذ رو ارسال نكرده. خود كاغذفروش تماس گرفت و گفت: كاغذ گرون شده و اگر مىخواین كاغذ رو بفرستم، بايد تمام پول رو واريز كنيد... گفتم: الان موجودى ندارم، هفتهی بعد یه میلیون تومن باقیمانده رو واريز میكنم... كاغذ فروش قبول نكرد و گفت: شماره كارتت رو بده تا سه ميليون واريزىات رو بهت برگردونم... خيلى ناراحت شدم. تا اینکه چند دقيقه بعد يكى از دوستان صميمى شهيد سریشی باهام تماس گرفت و بیمقدمه گفت: شمارهی کارت بانکیات رو برام بفرست... هر چه سوال کردم برا چی؛ نگفت. فقط اصرار داشت که شماره کارتت رو بفرست. من هم براش شمارهی کارتم رو فرستادم و چند دقیقهی بعد پیامک واریزی اومد. یه میلیون تومن واریز کرده بود... دوباره بهم زنگ زد و گفت: اسماعيل اومد به خوابم و بعد از کلی نصیحت و صحبت بهم گفت: فردا اولِ وقت يه ميليون تومن برا چاپ كتابم واسه فلانى بفرست...
👤خاطرهای از زندگی شهید اسماعیل سریشی
📚منبع: کتاب "مازندهایم" صفحه ۳۳
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_سریشی #عنایت_شهدا #امداد_غیبی #رویای_صادقه #شهدای_همدان
💢#خاکریزخاطرات ۱۸۱
🔸رازی که فاششدنش؛ علیرضا را محبوبتر کرد...
#متن_خاطره|ایام نوجوانی توی یه مدرسه درس می خوندند. یه روز با هم دعواشون شد و محمدرضا به علیرضا گفت: به بابا بگم؟ به بابا بگم توی مدرسه چیکار میکنی؟ علیرضا هم گفت: اگه بگی میزنمت... نگران شدم، ترسیدم پسرم به راه بدی کشیده شده باشه؛ اما بهروی خودم نیاوردم. چند روز بعد محمدرضا رو کشیدم کنار و ازش پرسیدم: بابا! علیرضا مگه توی مدرسه چیکار میکنه؟ گفت: با پول توجیبیهایی که بهش میدی، برا بچههای فقیر دفتر و مداد میخره... تا اینو شنیدم، خوشحال شدم و پول توجیبیِ علیرضا رو بیشتر کردم... علیرضا و محمدرضا، هر دو شهید شدند....
👤خاطرهای از نوجوانی سردار شهید علیرضا موحددانش
📚منبع: کتاب “موحد” ، صفحه ۱۰
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_موحددانش #شهدای_تهران #کمک_به_فقرا #بیتفاوت_نبودن #اخلاص #نوجوانی_شهدا #مزار_بهشتزهرا
💢#خاکریزخاطرات ۱۸۰
🔸اومدم سرباز خستهی دمشقم رو ببرم...
#متن_خاطره|بخش زیادی از حقوقش رو میداد به فقرا. یه بار طلبیکه از محل کارش داشت رو گرفت وگفت: میخوام بدم به یکی از اقوام تا ماشین بخره، باهاش کار کنه و زندگیش بچرخه... بارها به دوستاش گفته بود: مدیونید اگه پول بخواید و بهم نگید... یهبار هم زن غریبهای زیر عکس مهدی توی میدون قیام نشسته بود و گریه میکرد؛ میگفت: این جوان چند سال بود که به بچههای یتیم من کمک میکرد و احوال ما را جویا میشد... مادربزرگش خواب دید که یه آقای نورانی اومد و فرمود: اومدم سربازِ خستهی دمشقم رو ببرم...؛ دو روز بعد از این خواب، مهدی شهید شد...
👤خاطرهای از زندگی مدافعحرم شهید مهدی عزیزی
📚منبع: خبرگزاری دفاعمقدس / خبرگزاری نویدشاهد
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
_________________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_عزیزی #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا #کمک_به_فقرا #یتیم_نوازی #ایثار #دستگیری #امام_زمان #رویای_صادقه #مزار_بهشتزهرا
#یک_خاطره
🔸 وقتی شوخی شوخی ؛ جدی میشود...
#متن_خاطره | محمد تقی شش ماه قبل از شهادتش، با شوخی و خنده به معاونش گفت: من چند ساله جبهه هستم، اما یک وصیتنامه ندارم؛ تو برای من یه وصیتنامهی خوشگل بنویس... میثم (معاونش) هم خودکار برداشت و روی یه کاغذ از قول محمد تقی نوشت: ای امت حزبالله! بدانید که به دو جای بدنم شلیک خواهد شد؛ یکی به مغزم که به اسلام میاندیشد؛ و دیگری بر قلبم که برای اسلام میتپد... میثم این جمله رو نوشت، و همون لحظه محمدتقی رو واسه حضور توی جلسهی عملیات والفجر مقدماتی صدا کردند؛ لذا کاغذ رو تا کرد و گذاشت داخل جیبش و رفت... این عبارات زیبا ناخواسته و از سر شوخی نوشته شد؛ اما شش ماه بعد، توی جادهی ایلام، جدی جدی محمد تقی با اصابت یه تیر به وسط پیشانیاش (همونطوری که معاونش شش ماه قبل نوشته بود) به شهادت رسید...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد تقی پکوک
📚منبع: نویدشاهد "بنیاد شهید و امور ایثارگران"
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_پکوک #شهدای_اصفهان #مزار_گلزارکاشان
#یک_خاطره
🔸بعد از شهادت اومد و مادرش رو آروم کرد
#متن_خاطره | پدرش اومد و بهم گفت: خانوم! من و شما دیگه پدر و مادر شهيد شديم... ایشون خوشحال بود، امّا من تا شنیدم پسرم شهید شده، بيهوش شدم. تا اینکه اورژانس اومد و من رو به هوش آورد. توی همین حین يه لحظه خوابم برد و ديدم كه پسرم [غلامعلی] با لباس سفيد اومد؛ دستش رو روى صورتم گذاشت و گفت: مامان! مامان! گفتم: جانِ مامان! چى شده؟ شما كه شهيد شدى... گفت: میدونی اين چه لباسیه كه خريدم؟ اين لباسیه كه با قطره قطرهی خونم خريدم... تا خواستم فرياد بزنم، گفت: مامان! هر زمان كه ياد من افتاديد دستتون رو روى قلبتون بذاريد، سورهی والعصر رو سه مرتبه بخونيد، قسم مىخورم كه خدا بهتون صبر میده...
👤خاطرهای از زندگی شهید غلامعلی [هادی] چرخنده
📚منبع: نویدشاهد [بنیادشهید و امور ایثارگران]
▫️۲۷مرداد؛ سالروز شهادت غلامعلی[هادی] چرخنده گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_چرخنده #مقام_شهید #صبر #شهدای_خراسانرضوی #مزار_گلزارخواجهربیع
💢#خاکریزخاطرات ۱۸۲
🔸چطور یه نفر اینقدر میتونه مهربون باشه؟
#متن_خاطره|همیشه از دست فروشها خرید میکرد. گاهی اگه از بوتیک براش پیراهن میخریدم؛ بین راه به نیازمندی میبخشیـد، و با زیرپوش مییومـد. وقتی هـم ازش میپرسیدم: چرا اینجوری اومدی؟ میگفت: یکی نیاز داشت، منم پیراهنم رو بهش دادم؛ در ضمن من توی ماشین نشسته بودم ، چه کسی نگاه میکنه ببینه که چی تَنَمه؟... مصطفی حتی سرپرستی چهارتا بچه یتیم رو هم به عهده داشت و بهشونکمک میکرد...
👤خاطرهای اززندگی مدافعحرم شهید مصطفی رشیدپور
📚منبع: روزنامهکیهان در گفتگو با همسرشهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_رشیدپور #شهدای_خوزستان #کمک_به_فقرا #بیتفاوت_نبودن #ایثار #شهدای_مدافعحرم #مزار_گلزاراهواز
#یک_خاطره
🔸حساس بودنِ شهید روی مسالهی تقلّب...
#متن_خاطره|اون اوایل یه امتحانِ هفتگی به ابتکارِ شهید قدّوسی توی مدرسه حقّانی برگزار میشد. بعد از یکی از این امتحانات، دیدم آقا سید محمد حسین به شدّت ناراحته. ازش پرسیدم: چی شده؟ گفت: سرِ جلسه امتحان ناخواسته چشمم خورد به برگه امتحانی بغل دستیام؛ و جواب یکی از سؤالها رو دیدم؛ البته جواب رو بلد بودم، اما چون چشمم به جواب افتاده بود، احتیاط کردم و اون سوال رو جواب ندادم... با این حال، باز سید محمد حسین دغدغه داشت که آیا نمرهی اون امتحان توی زندگیاش تأثیر منفی میذاره یا نه؟! این رفتار نشون میده که کسی الکی شهید نمیشه...
▫️۸شهریور؛ سالروز عروجِ طلبهی شهید سیدمحمدحسین نوّاب گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_نواب #تقوا #شهدای_قم #تقلب #مراقبه #مزار_گلزارعلیبنجعفر
💢#خاکریزخاطرات ۱۸۳
🔸کاش همهی مسئولین ما اینگونه بودند...
#متن_خاطره|هیچوقت از مسئولیتش سوءاستفاده نکرد؛ یادمه گاهی اوقات که بچهها مریض میشدند، با اینکه ماشین سپاه دستش بود، شبونه بچهها رو بغل میکرد و با تاکسی میبُردشون بیمارستان و حاضر نبود از ماشین بیتالمال استفادهی شخصی کنه... حتی من که همسرش بودم نمیدونستم چیکارهست. هر وقت هم میپرسیدم: توی سپاه چه میکنی؟ میگفت: جارو میکنم... یه روز از طریق دوستاش متوجهِ مسئولیتش شدم، اما محمود باز هم بدون اینکه در مورد کارش توضیح بده، گفت: مگه برا تو فرقی میکنه، من چکاره هستم؟!!! محمود واقعا بااخلاص بود...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید حاجمحمود قلیپور
📚منبع: نویدشاهد “بنیادشهید و امور ایثارگران گیلان” بهنقل از همسرشهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
____________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_قلیپور #شهدای_گیلان #بیتالمال #اخلاص #مزار_گلزاررشت
#یک_خاطره
🔸برخورد میکرد؛ بیرو دربایستی...
#متن_خاطره | هر کس دیر میکرد برا اومدن به جلسهای که مثلاً ساعت هشت قرارش رو گذاشته بود، محمود میگفت: حق نداری پات رو بذاری توی جلسه؛ همون پشت در بایست، کارِت دارم... نمیذاشت بیاد توی اتاق. جلسه که تموم میشد میرفت با طرف حرف میزد. هر کی هم بود، بود. فرمانده گردان یا گروهان یا دسته؛ فرقی براش نداشت. میگفت: تا حالا شده دشمن بیاد ده دقیقه فرصت بده تا مسلح بشی و بری طرفش شلیک کنی؟! میگفت: ساعت که خیلی زیاده؛ دقیقه هم همینطور؛ شما باید حسابِ ثانیهها رو داشته باشید...
👤 خاطرهای از زندگی سردار شهید محمود کاوه
📚 منبع: کتاب ردخون روی برف؛ صفحه ۲۴۱
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_کاوه #نظم #وقت_شناسی #اصول_مدیریت #شهدای_خراسانرضوی #مزار_بهشترضا