eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
80.1هزار عکس
15.5هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴💐🥀🌺🥀💐🌴 ماجرای حمله به پادگان سردار کریمی مشاور اسبق ریس بنیاد شهید که در تشکیل حزب الله لبنان نیز حضور داشته می گوید : جلسه مهمی با حضور و فرمانده هان داشتیم ، ناگهان وحشی به پادگان حمله کردند و با ما کاری کردند که کل پادگان را تخلیه و برای خلاصی از دست آنها به سمت کوه کردیم . وضع جوری شده بود که کسی جز به فکر نمی کرد . مدتی بعد که از پادگان دور شدیم ناگهان پادگان توسط اسرائیلی به طور کامل شد . ما مانده بودیم و بهت از این ، دیگر خبری از ها نبود . 🌴💐🥀🌺🥀💐🌴 🌴💐🥀🌺🥀💐🌴
🔸چند خاطره از شهیدی که بسیار خوش‌برخورد بود؛ و اگر هم عصبانی میشد با خواندن "سوره والعصر" خود را آرام می‌کرد... 🌼 |ﻣﺎدر شهیدمصطفی اکرمی درﺑﺎره ﺗﻮﻟﺪش میگه: در ﺧﻮاب ﺳﻴ‪ﺪى رو دﻳﺪم ﻛﻪ ﺳﻴﺐ ﻗﺮﻣﺰ ﺧﻮشرﻧﮕﻰ رو ﺑﻪ ﻣـﻦ داد و ‫ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ رو ﻧﻴﻜﻮ ﻧﮕﻪدار. ﺑﻌﺪ از اﻳﻦ ﺧـﻮاب ﻣﺘﻮﺟ‪ـﻪ ﺷـﺪم که ﻣـﺼﻄﻔﻰ رو باردارم... 🌼 |متواضع و فروتن بود و از مسئولیت‌هاش[مثل فرماندهی در جبهه] به دیگران چیزی نمى‌گفت. همسرش رو به اجراى فرایض مذهبى و پوشش اسلامى سفارش مى‌‏کرد و همیشه به خانومش می‌گفت: «من در جبهه مسئولم و تو در پشت جبهه» 🌼 |خود شهید تعریف می‌کرد: یه بار توی ﺟﺒﻬﻪ داﺧﻞ ﺳـﻨﮕﺮ ﺑـﻮدﻳﻢ که چشممون خورد به یه ‫ﻛﺒﻮﺗﺮ زﻳﺒﺎ... کبوتر ﺑﺎ ﺷﺘﺎب ﭘﺮ ﻣﻰزد و از ﻣﺎ دور ﻣﻰﺷﺪ. ﻣﺎ ﻛﻪ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﻴﺮ زﻳﺒﺎﻳﻰ‌اش ﻗـﺮار ﮔﺮﻓﺘـﻪ ‫ﺑﻮدﻳﻢ ﻧﺎ ﺧﻮدآﮔﺎه ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ رﻓﺘﻴﻢ. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اینکه از ﺳﻨﮕﺮمون دور ﺷﺪﻳﻢ، ﺧﻤﭙﺎره‌اى ﺑـﺮ روى ﺳـﻨﮕﺮ ‫اﻓﺘﺎد و ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ. 🌼 | مصطفی ‫درﺑﺎره ﺟﻨﮓ ﻣﻰﮔﻔﺖ: درسته ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﻣـﺸﻜﻼﺗﻰ رو ﺑـﻪ ﺑـﺎر آورد، وﻟـﻰ در ﻛـﻞ ﻣـﺮدم ﻣـﺎ رو ﺳﺎﺧﺖ. 🌼 |در آﺧﺮﻳﻦ ﻣﺮﺧﺼ‪ﻰ، وقت ‫ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻰ داﻳﻰاش ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻛﻰ ﺑﺮ ﻣﻰﮔﺮدى؟ ﻣﺼﻄﻔﻰ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ اینبار ﺑﺎ ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺮ ﻣﻰﮔﺮدم. همینجور هم شد. به شهادت رسید و ‫ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮزﻧﺪش ﻣﺼﻄﻔﻰ ﭼﻬﺎرﻣﺎه بعد از ﺷﻬﺎدت ﭘﺪرش در ۲۵ ﺗﻴﺮ ۱۳۶۲ ﺑﻪ دﻧﻴﺎ اومد. 📚منبع: نویدشاهد [پایگاه اینترنتی بنیاد شهید و امور ایثارگران] ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
پیش‌بینی مهدی باکری..!! آقامهدی قبل از شروع عملیات مسلم‌ بن‌ عقیل در یکی از جلسات بررسی منطقه و طرح‌ریزی برای عملیات، در جواب سؤال فرماندهان در مورد تأثیر مهتابی بودن شب و شنی بودن زمین بر لو رفتن عملیات، گفت: «ان‌شاءالله خداوند ماه را با ابرها تنظیم خواهد کرد.» در روز عملیات نصرت‌ الهی و امداد غیبی در آن فضای وهم آلود نازل شد!! و در زمانی بسیار کوتاه ابرهای سیاهی بر آسمان و بالای سر رزمندگان دلاورِ تیپ۳۱ عاشورا پدیدار شد. باراش باران صدایِ حرکتِ رزمندگان روی سنگ‌ریزه‌ها و شن‌ها را خنثی کرد و در دل‌های آن‌ها آرامش و سکینه ایجاد کرد.
🔸 خاطره‌ای شگفت‌انگیز از مادر شهید اسلامی‌خواه: " بعد از شهادت، به من سر زد" |بعد از شهادت سیدمهدی خیلی بی‌تابی می‌کردم. يه شب که خیلی غصه‌ی نداشتنش به سراغم اومد، خوابش رو دیدم. تا بخاطر رفتنش گلايه کردم و بهش گفتم: تو یادی از،من نمی‌کنی و سراغمو نمی‌گیری؛ گفت: مادر! من می‌تونم بهت سربزنم؛ ولی جلوی چشم مردم نه. ناراحت نباش، چند روز ديگه میام پیشت... از خواب بیدار شدم و به فکر فرو رفتم که چطور قراره خوابم تعبیر بشه. تا اینکه يک بعدازظهر که توی خونه تنها بودم، با کمال تعجب ديدم سيدمهدی در حاليکه لباس روحانی به تن داره و یه چیزی شبيه شعر رو زمزمه می‌کنه، به طرفم میاد. من از شوق به گریه افتادم و شروع کردیم به صحبت و دردِدل... وقتی گریه‌م شدید شد، تا به خودم اومدم دیدم سید مهدی نیست... یه بار هم در حال خوندن نماز مغرب و عشاء بودم که سيدمهدی وارد اتاق شد و جلوی من به نماز ايستاد. هر جور من نماز می‌خوندم، ایشونم می‌خوند. نمازم رو طول دادم که بيشتر کنارم بمونه، او هم نمازش رو طول داد. بعد فکر کردم نمازم رو تندتر بخونم تا بعد از نماز بهتر ببينمش و باهاش حرف بزنم. تا اینکه به سجده رفتم و چادرم روی صورتم افتاد. وقتی سرم رو از روی مهر برداشتم، ديدم کسی جلوم نيست و پسرم رفته... 👤خاطره‌ای از زندگی طلبه شهید سیدمهدی اسلامی‌خواه 📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان خراسان رضوی 🔸۱۴ آذر؛ سالگرد شهادت سیدمهدی اسلامی‌خواه گرامی‌باد 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
۱۰۳ 🔸به فکرِ جانِ بچه‌ها؛ حتی بعد از شهادت... |بعد از شهادتش؛ توی محله‌ای‌ که مدتی اونجا تحصیل‌ کرده بود، مدرسه‌ای رو به نامش کردند. یه شبِ بارونی اومد به خوابِ مدیر مدرسه و بهش گفت: پاشو برو مدرسه! مدیر از خواب پرید و دید هوا هنوز تاریکه. برا همین اعتنا نکرد و مجدد خوابید. اما باز سیروس به خوابش اومد و گفت: من سیروس مهدی پور هستم که مدرسه‌تون به نامم هست. بلند شو تا بچه‌ها نیومدند، برو مدرسه! خلاصه این اتفاق سه چهار مرتبه تکرار شد و با اینکه هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود، مدیر راه افتاد سمت مدرسه. وقتی وارد مدرسه شد، دید یه چاه عمیق وسط حیاط ایجاد شده و فقط یه لایه‌ی نازک آسفالت دورش رو گرفته... تازه حکمت اصرار شهید توی خوابش رو فهمید 👤خاطره‌ای از زندگی معلّم شهید سیروس مهدی‌پور 📚 منبع: خبرگزاری حوزه به نقل از خانواده‌ی شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره‌گویی شهید یاسینی پیرامونِ امداد غیبی در جبهه مخصوصاً از ثانیه‌ی ۵۰ به بعدِ این کلیپ رو با دقت ببینید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 |یک امداد غیبی عجیب در جبهه به روایتِ شهید رضا حسن‌پور 🌼 |اون‌شب قرص ماه کامل بود و بچه‌ها معترض بودند که ممکنه دشمن ما رو زیرِ نور ماه ببینه و عملیات لو بره. اما رضا با آرامش گفت: بچه‌ها توکل‌تون کجا رفته؟ بعد نگاهی به آسمون کرد و گفت: خدا امشب معجزه‌ش رو بهمون نشون میده... گردان اول حرکت کرد. نگاهم به آسمون بود. جالبه وقتی بچه‌ها در معرضِ دید بعثی‌ها قرار گرفتند، یک تکه ابر اومد و جلوی ماه رو گرفت و هوا کاملاً تاریک شد. خیلی اهمیت ندادم و گفتم: حتما اتفاقی بوده. اما بچه‌ها که رد شدند، تکه ابر هم کنار رفت‌... گردان دوم حرکت کرد. باز همون اتفاق افتاد و تکه ابری جلوی ماه رو گرفت. این‌بار همه به آسمون نگاه کرده و اشک می‌ریختیم... 📚 منبع: طلایه‌داران جبهه‌ی حق؛ جلد اول؛ صفحه ۳۰ ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید یوسف سجودی 🌼 |حدوداً ۷ماه از باردار بودنم می‌گذشت که شبی در عالم رؤیا حضرت یعقوب و حضرت یوسف رو دیدم. صبح که بیدار شدم، خوابم رو برای پدرشوهرم تعریف کردم. ایشون گفت: إن‌شاءالله بچه‌تون پسره، اسمش رو هم بذار یوسف... 🌼 |هر تابستون بعد از ایام مدرسه می‌رفت سرِ کار. فرقی هم نمی‌کرد چه کاری، عَمَلگی هم بود، بدون خجالت انجام می‌داد. می‌گفت: حضرت علی (ع) می‌رفت کار می‌کرد، بیل می‌زد؛ اصلاً راحت‌طلب و تنبل نبود... 🌼 |یه شب خواب دید تعدادی قرآن روی آبِ رودخونه داره میره. میگه: داشتم قرآن‌ها رو جمع می‌کردم و می‌آوردم توی خشکی که از خواب پریدم... بعد از اون خواب کم‌حرف‌ میزد. کم غذا می‌خورد. زیاد روزه می‌گرفت. می‌گفت: این خواب مُحرک اصلی زندگی منه... 🌼 |یه شب ساواک افتاده بود دنبالش تا دستگیرش کنه. رفت توی یه کوچه و زیر یه ماشین بنز مخفی شد. میگه: تا صبح ساواکی‌ها کنار ماشین پرسه می‌زدند، ولی به مدد الهی منو ندیدند. حتی درِ تک تک خونه‌ها رو زدند تا صاحب ماشین بیاد، جابه جاش کنه و توی دست و پاشون نباشه. اما صاحب ماشین هر چه گشت، سوییج ماشینش رو پیدا نکرد... پیدا نشدن سوییج کار خدا بود... 🌼 |یوسف اهل انفاق و عاشق رسیدگی به فقرا بود. بعد از انقلاب شروع کردیم به تقسیم اراضیِ اربابان ظالمِ دوران پهلوی بین مردم فقیر و بی‌سرپرست. تا آخرین زمین‌ها رو هم تقسیم کردیم، اما یوسف با اینکه خیلی محتاج بود، حتی یه قطعه کوچک زمین هم برا خودش برنداشت.
۵ اردیبهشت ۵۹ نیروهای دلتای آمریکا(نیروهای ویژه ارتش آمریکا)به دستور شخص رییس جمهور آمریکا در عملیاتی که نامش را 😂گذاشته بودند تلاش کردند جاسوسهای آمریکایی را که در جریان تسخیر لانه جاسوسی توسط دانشجویان پیرو خط امام گروگان گرفته شده بودند آزاد کنند, از آنجا که ,,ومکروا و مکرالله والله خیر الماکرین,, این عملیات با فضاحت تمام توسط طوفان شن به شکست انجامید ,طوفانی که هواشناسی آمریکا وقوعش را بعید اعلام کرده بود. ۸ آمریکایی به درک واصل شدند و چند هواپیما و بالگرد منهدم شدند جالبه بدونید این عملیات بصورت فوق العاده سری انجام شده بود و کماندوهای آمریکایی پنج ماه در صحرای آریزونا تمرینات سخت و فشرده ای برای این عملیات انجام داده بودند امام راحل رض پس از این امداد غیبی و شکست مفتضحانه آمریکا در طبس فرمودند: “آیا جز این بود که یک دست غیبی در کار است؟ چه کسی هلی کوپترهای آقای کارتر را ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم؟ شن‌ها ساقط کردند. شن‌ها مامور خدا بودند، باد مامور خداست”. جیمی کارتر که در آستانه انتخابات ریاست جمهوری قرار داشت بر اثر این شکست نتوانست دوباره دولت را در دست بگیرد😂 واین وعده خداوند است که: ,, ان تنصرواالله ینصرکم ویثبت اقدامکم ,, سوره محمدص آیه۷ پ.ن در اتفاقی کاملا مشکوک که هنوز هم ابعاد آن روشن نشده هواپیماهای جنگنده ایرانی منطقه را بمباران و تجهیرات و مدارک بجا مانده را منهدم کردند و متاسفانه فرمانده سپاه یزد که برای تحقیق پیرامون چندو چون ماجرا به محل رفته بود بر اثر این بمباران به شهادت رسید
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 |شهیدی از دوران دفاع‌مقدس که جان پدر و مادرش را از حادثه‌ی منا نجات داد ▫️۱۹ تیر؛ سالروز شهادت عباس فخارنیا گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
🔸ماجرای یک رویای صادقه و یک امدادغیبی در عملیات 🌼 |شب عملیات، یکی از رزمندگان اعزامی از سپاه شهرستان خمین، امام‌خمینی رو توی خواب دید که به شونه‌هاش میزنن و می‌فرمایند: چرا معطلید؟ حرکت کنید! حضرت مهدی(عج) با شماست! صبح بچه‌ها با شنیدنِ این رویا حالت عجیبی بهشون دست داد. 🌼 |عملیات از ساعت ۹شب با تعداد بسیارکمی نیرو شروع شد؛ و به خواست خدا تا ساعت ده صبح فردا، تمامی ارتفاعات موردنظر رو فتح کردیم. توی عملیات بچه‌ها، با ندایِ الله‌اکبر چنان وحشتی توی دل دشمن ایجاد کردند که نزدیک به ۲۰۰نفر از نظامیان ارتش بعث، یکجا اسیر شدند. 🌼 |اونجا شهید همّت از یه افسربعثی پرسید: فکر می‌کنید ما با چه تعداد نیرو به شما حمله کردیم؟ او گفت: دو گردان! شهیدهمّت گفت: نه! خیلی کمتر بود... خلاصه وقتی شهیدهمت تعداد واقعیِ نیروهامون رو گفت؛ افسربعثی باور نکرد و گفت: منو مسخره می‌کنید؟! آخر سر هم وقتی باورش شد تعداد نیروهای ما چقدر کم بوده؛ به گریه افتاد و گفت: ما اگه می‌دونستیم تعدادِ شما اینقدر کمه، به راحتی می‌تونستیم همه‌تون رو دستگیر کنیم؛ اما وقتی حمله کردید، انگار همه‌ی این کوه‌ها داشتند الله‌اکبر می‌گفتند و ما تصورمون این بود شماها خیلی زیادید. اینجا بود که حکمت خواب دیشب رزمنده‌ی شهرستان خمین رو فهمیدیم و امدادغیبی خداوند برا همه‌مون به اثبات رسید. 📚منبع:کتاب"تک‌سوار دشتِ‌زید" [خاطرات زندگی شهید جاویدالاثر اسماعیل قهرمانی]؛ صفحه ۳۳ ●واژه‌یاب:
🔸شهیدی که بعد از شهادت؛ پول چاپ کتاب خودش را جور کرد | روزى كه كتاب "شيداى شهادت" مربوط به خاطرات زندگی شهيد اسماعيل سريشى قرار شد برا اولین‌بار چاپ بشه، مبلغ چهار ميليون تومن هزينه‌ی كاغذ كتاب شد. ما سه ميليون تومن به حساب كاغذفروش واريز كرديم و قرار شد کاغذ رو به چاپخونه ارسال كنه؛ اما روز بعد متوجه شديم كه كاغذ رو ارسال نكرده. خود كاغذفروش تماس گرفت و گفت: كاغذ گرون شده و اگر مى‌خواین كاغذ رو بفرستم، بايد تمام پول رو واريز كنيد... گفتم: الان موجودى ندارم، هفته‌ی بعد یه میلیون تومن باقیمانده رو واريز می‌كنم... كاغذ فروش قبول نكرد و گفت: شماره كارتت رو بده تا سه ميليون واريزى‌ات رو بهت برگردونم... خيلى ناراحت شدم. تا اینکه چند دقيقه بعد يكى از دوستان صميمى شهيد سریشی باهام تماس گرفت و بی‌مقدمه گفت: شماره‌ی کارت بانکی‌ات رو برام بفرست... هر چه سوال کردم برا چی؛ نگفت. فقط اصرار داشت که شماره‌ کارتت رو بفرست. من هم براش شماره‌ی کارتم رو فرستادم و چند دقیقه‌ی بعد پیامک واریزی اومد. یه میلیون تومن واریز کرده بود... دوباره بهم زنگ زد و گفت: اسماعيل اومد به خوابم و بعد از کلی نصیحت و صحبت بهم گفت: فردا اولِ وقت يه ميليون تومن برا چاپ كتابم واسه فلانى بفرست... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید اسماعیل سریشی 📚منبع: کتاب "مازنده‌ایم" صفحه ۳۳ ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب: