#یک_خاطره
🔸آخرین دیدار...
#متن_خاطره|یه روز شهید اومد خونه. دیدم رفت از خودش عکس گرفت؛ قاب کرد و یه روبان مشکی هم زد گوشهاش. بعد بهم داد و گفت: این عکس رو به عنوان یادگاری براتون میذارم... بدونید این آخرین باریه که من میرم جبهه؛ و دیگه شما رو نمیبینم... همینطور هم شد؛ رفت و دیگه نیومد...
👤خاطرهای از طلبهی شهید وحید محسنی گرامیباد
📚منبع: کنگره شهدای مازندران
▫️۱۶ تیرماه؛ سالروز شهادت وحید محسنی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_محسنی #پیشگویی #شهدای_مازندران #مزار_گلزاراندارگلی
#یک_خاطره
🔸امام خمینی به فامیلی شهید صمدی؛ لقب "شجاع" را اضافه کرد
#متن_خاطره|زمانی که دشمن به مقر ما نزدیک شد؛ شهید صمدی بعنوان فرمانده گردان و عملیات؛ دستور پیشروی و جنگ رو صادر کرد؛ اما نیروهاش گفتند: اگه بریم جلو، همهمون قتلوعام میشیم... شهید که چارهای نمیبینه جز مقابلهی تکنفره؛ مقداری نون خشک و آب برمیداره و با ماشین جنگی میره سمتِ دشمن. وقتی به گردنه خانقاهقشلاق میرسه، بیست و دو نفر نیروهای ضدانقلاب بهش حمله میکنند. اما با مقاومت شهید صمدی [که فقط یه قبضه تفنگ ژ-۳ با دو خشاب، و دو عدد نارنجک دستی باهاش بوده] مواجه میشن... ایشون جوری مردونه مقاومت و مبارزه میکنه که دشمن تار و مار میشه و خودش هم بعد از ۴۸ ساعت [در حالیکه از شدت گرسنگی نا نداشت] با ماشینی که از شدت گلولهبارون آبکش شده بر میگرده عقب... تا قبل از این اتفاق نام خانوادگیِ آقا موسی، صمدی بود. اما وقتی خبر رشادتش به گوش امام خمینی رسید؛ ایشون لقب شجاع رو به شهید دادند و جزو فامیلیش هم شد...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید موسی صمدیشجاع
📚 منبع: نويد شاهد " بنیاد شهید و امور ایثارگران
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_صمدیشجاع #رشادت #استقامت #شجاعت #شهدای_کرمانشاه
#یک_خاطره
🔸 خواب شهید تعبیر شد...
🌼 #رویای_صادقه|نیمههای شب با فریادِ «من رو ببرید!» از خواب بیدار شدم. دیدم مسعود داره توی خواب فریاد میزنه. چند بار صدایش زدم، اما بیدار نشد. به هر زحمتی بود بیدارش کردم. داشت مثلِ ابر بهار گریه میکرد. علت رو که ازش پرسیدم، گفت: شهید علیرضا افتخاریپور رو توی خواب دیدم؛ با چند نفر از دوستای شهیدم توی آسمان نشسته بودند و کنارشون یه صندلی خالی بود. میخواستم روی اون صندلی بنشینم؛ اما بهم اجازه نمیدادند و از من فاصله میگرفتند. با التماس گفتم: رفقا! من رو هم ببرید؛ اما شهید افتخاریپور گفت: این صندلی خالی متعلق به توئه؛ اما نه حالا. یه ماه دیگه تو هم میای پیشِ ما! همینطور هم شد. مسعود یه ماه بعد، در بیست و پنجمین روز از تیرماه ۱۳۶۷ پس از هفت سال حضور در جبهه، به آرزوی دیرینهی خودش رسید...
🌼 #مثل_امامحسین|مسعود همیشه میگفت: آرزو دارم هنگام شهادت، بدون سر به پیشگاه امام حسین (ع) برسم... و به خواستهاش هم رسید. میگن مسعود ابتدا اسیر میشه ؛ اما یکسال بعد از جنگ؛ پیکر بی سرش رو تفحص؛ و به آغوش خانوادهاش بر میگردونن...
📚منبع: خبرگزاری دفاعمقدس " بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاعمقدس " ۱ ؛ ۲
▫️۲۵تیرماه؛ سالروز شهادت مسعود ملاء گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_ملاء #امام_حسین #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا #مداح
#یک_خاطره
🔸ماجرای جالبِ سرودنِ شعرِ " قربونِ کبوترای حرمت امامرضا(ع) "
#متن_خاطره|یه شب توی حرمامامرضا علیهالسلام توسل کرد که چهارده قدم به سمت ضریح برداره و با هر قدم یک بیت شعر برای آقا امام رضا(ع) بگه... قدم بر میداشت، اشکهایش میریخت و زیر لب زمزمه میکرد:
قربون کبوترای حرمت امام رضا
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا...
و نمیدونم با چه اخلاصی این شعر رو گفت؛ که تا دنیا دنیاست؛ ورد زبون زائرای امامرضاست...
👤خاطرهای از زندگی مداح شهید غلامعلی جندقی [رجبی]
📚منبع: مجموعه یادگاران ۲۴ [کتاب شهید رجبی]
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_رجبی #شهید_جندقی #توسل #امام_رضا #مداح_شهید #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا #شهدای_معلم
#یک_خاطره
🔸ماجرای یک رویای صادقه و یک امدادغیبی در عملیات
🌼 #رویای_صادقه|شب عملیات، یکی از رزمندگان اعزامی از سپاه شهرستان خمین، امامخمینی رو توی خواب دید که به شونههاش میزنن و میفرمایند: چرا معطلید؟ حرکت کنید! حضرت مهدی(عج) با شماست! صبح بچهها با شنیدنِ این رویا حالت عجیبی بهشون دست داد.
🌼 #عملیات|عملیات از ساعت ۹شب با تعداد بسیارکمی نیرو شروع شد؛ و به خواست خدا تا ساعت ده صبح فردا، تمامی ارتفاعات موردنظر رو فتح کردیم. توی عملیات بچهها، با ندایِ اللهاکبر چنان وحشتی توی دل دشمن ایجاد کردند که نزدیک به ۲۰۰نفر از نظامیان ارتش بعث، یکجا اسیر شدند.
🌼 #اشکافسربعثی|اونجا شهید همّت از یه افسربعثی پرسید: فکر میکنید ما با چه تعداد نیرو به شما حمله کردیم؟ او گفت: دو گردان! شهیدهمّت گفت: نه! خیلی کمتر بود... خلاصه وقتی شهیدهمت تعداد واقعیِ نیروهامون رو گفت؛ افسربعثی باور نکرد و گفت: منو مسخره میکنید؟! آخر سر هم وقتی باورش شد تعداد نیروهای ما چقدر کم بوده؛ به گریه افتاد و گفت: ما اگه میدونستیم تعدادِ شما اینقدر کمه، به راحتی میتونستیم همهتون رو دستگیر کنیم؛ اما وقتی حمله کردید، انگار همهی این کوهها داشتند اللهاکبر میگفتند و ما تصورمون این بود شماها خیلی زیادید.
اینجا بود که حکمت خواب دیشب رزمندهی شهرستان خمین رو فهمیدیم و امدادغیبی خداوند برا همهمون به اثبات رسید.
📚منبع:کتاب"تکسوار دشتِزید" [خاطرات زندگی شهید جاویدالاثر اسماعیل قهرمانی]؛ صفحه ۳۳
●واژهیاب:
#شهید_قهرمانی #امداد_غیبی #رویای_صادقه #امام_خمینی #امام_زمان #شهدای_آذربایجانشرقی #مزار_بهشتزهرا
#یک_خاطره
🎥 این خوابِ عجیبِ شهید عقیلی؛ تلنگری به تمام بچههای انقلابیست...
#متن_خاطره|شهید سیدمحمدعلی عقیلی میگفت: من قبل از اينكه #امام_خمینی به ايران بياد، هميشه با خودم فكر میكردم اگه ایشون بیایند، دائماً در خدمتشون خواهم بود، و حاضرم هر لحظه كه ايشون بخواهند، براشون جانفشانی كنم. تا اینکه يه شب خواب ديدم من و چند نفر ديگه، لباس سبز سپاهی بر تن داريم و بعنوان محافظ، جلوی امام ايستاديم. در همين حين، تعدادی منافق بهمون حمله كردند و به سمت امام شروع به تيراندازی كردند. ناگهان همهی ما به اين طرف و آن طرف متفرق شديم و دور امام رو خالی كرديم. یهو امام با صدای بلندی بهم گفت: كجا ميری؟ چرا فرار میكنی! مگه تو نبودی كه میگفتی حاضرم جونم رو فدا كنم؟ حالا داری فرار میكنی؟! ناگهان به خود اومدم و برگشتم مثلِ یه سپر جلوی امام ايستادم. دشمن هم داشت از چند نفر به سمتم شلیک می کرد؛ تا اینکه تیری بهم خورد و بیدار شدم...
👤خاطرهای از زندگی شهید سید محمد علی عقیلی
📚 منبع: خبرگزاری دفاعمقدس [بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاعمقدس]
✍ #تلنگر:
به این خاطره دقت کنید! فاصلهی ادعا و عمل کاملا پیداست... یه عده مدعی توی خواب فرار کردند؛ اما شهید عقیلی با یه تلنگر برگشت، چون توی زندگیش با بندگی خدا مقاوم شده بود.اگر لایق دفاع نبود،لایق شهادت هم نمیشد... این #رویای_صادقه میخواد به همهی ما بگه یه بازنگری کنیم ببینیم چقدر توی ادعامون صادقیم؛ شاید امتحان نهایی الهی نزدیک باشه...
●واژهیاب:
#شهید_عقیلی #ولایت_فقیه #انقلابیگری #شهدای_خراسانرضوی #مزار_بهشترضا #جهاد #ولایت_مداری
#یک_خاطره
🔸شهیدی که بعد از شهادت؛ پول چاپ کتاب خودش را جور کرد
#متن_خاطره| روزى كه كتاب "شيداى شهادت" مربوط به خاطرات زندگی شهيد اسماعيل سريشى قرار شد برا اولینبار چاپ بشه، مبلغ چهار ميليون تومن هزينهی كاغذ كتاب شد. ما سه ميليون تومن به حساب كاغذفروش واريز كرديم و قرار شد کاغذ رو به چاپخونه ارسال كنه؛ اما روز بعد متوجه شديم كه كاغذ رو ارسال نكرده. خود كاغذفروش تماس گرفت و گفت: كاغذ گرون شده و اگر مىخواین كاغذ رو بفرستم، بايد تمام پول رو واريز كنيد... گفتم: الان موجودى ندارم، هفتهی بعد یه میلیون تومن باقیمانده رو واريز میكنم... كاغذ فروش قبول نكرد و گفت: شماره كارتت رو بده تا سه ميليون واريزىات رو بهت برگردونم... خيلى ناراحت شدم. تا اینکه چند دقيقه بعد يكى از دوستان صميمى شهيد سریشی باهام تماس گرفت و بیمقدمه گفت: شمارهی کارت بانکیات رو برام بفرست... هر چه سوال کردم برا چی؛ نگفت. فقط اصرار داشت که شماره کارتت رو بفرست. من هم براش شمارهی کارتم رو فرستادم و چند دقیقهی بعد پیامک واریزی اومد. یه میلیون تومن واریز کرده بود... دوباره بهم زنگ زد و گفت: اسماعيل اومد به خوابم و بعد از کلی نصیحت و صحبت بهم گفت: فردا اولِ وقت يه ميليون تومن برا چاپ كتابم واسه فلانى بفرست...
👤خاطرهای از زندگی شهید اسماعیل سریشی
📚منبع: کتاب "مازندهایم" صفحه ۳۳
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_سریشی #عنایت_شهدا #امداد_غیبی #رویای_صادقه #شهدای_همدان
#یک_خاطره
🔸پام مجروح شده؛ حرف که میتونم بزنم...
🌼 #مجاهد| مجروح که میشد، به سختی باید منتقلش میکردند عقب یا بیمارستان. وقتی هم میبردنش بیمارستان؛ زود میخواست از اونجا خلاصی پیدا کنه و برگرده جبهه... بطوری که پرستارها و پزشکها از پسِش بر نمییومدند... میگفت: مجروح شدم؛ اما صحبت که میتونم بکنم، اگه بچهها منو با این وضعیت ببیند، روحیه میگیرند... میگفت: این جراحتها برا من مجروحیت نیست، تا جان در بدن دارم، میرم جبهه...
🌼 #مبارزه| میگفت: ما نیومدیم جبهه برا شهید شدن؛ ما اومدیم تا آخرین نفس و قطرهی خون پشت دشمن رو به زمین بزنیم؛ حالا اگر بین راه هم به درجهی شهادت رسیدیم فبها المراد... میگفت: هدفِ ما مشخصه. هدف، پیروزیِ اسلام و پیروزی قرآنه... میگفت: دشمنِ اصلی ما هم آمریکا و صهیونیسته؛ ما باید اسرائیل رو از روی زمین برداریم...
👤خاطرهای از زندگی شهید محسن دینشعاری
📚منبع: پایگاه اینترنتی موسسه جماران
▫️۱۵مرداد؛ سالروز شهادت سردار شهید حاجمحسن دینشعاری گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_دینشعاری #جهاد #شجاعت #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا
#یک_خاطره
🔸 وقتی شوخی شوخی ؛ جدی میشود...
#متن_خاطره | محمد تقی شش ماه قبل از شهادتش، با شوخی و خنده به معاونش گفت: من چند ساله جبهه هستم، اما یک وصیتنامه ندارم؛ تو برای من یه وصیتنامهی خوشگل بنویس... میثم (معاونش) هم خودکار برداشت و روی یه کاغذ از قول محمد تقی نوشت: ای امت حزبالله! بدانید که به دو جای بدنم شلیک خواهد شد؛ یکی به مغزم که به اسلام میاندیشد؛ و دیگری بر قلبم که برای اسلام میتپد... میثم این جمله رو نوشت، و همون لحظه محمدتقی رو واسه حضور توی جلسهی عملیات والفجر مقدماتی صدا کردند؛ لذا کاغذ رو تا کرد و گذاشت داخل جیبش و رفت... این عبارات زیبا ناخواسته و از سر شوخی نوشته شد؛ اما شش ماه بعد، توی جادهی ایلام، جدی جدی محمد تقی با اصابت یه تیر به وسط پیشانیاش (همونطوری که معاونش شش ماه قبل نوشته بود) به شهادت رسید...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید محمد تقی پکوک
📚منبع: نویدشاهد "بنیاد شهید و امور ایثارگران"
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_پکوک #شهدای_اصفهان #مزار_گلزارکاشان
#یک_خاطره
🔸بعد از شهادت اومد و مادرش رو آروم کرد
#متن_خاطره | پدرش اومد و بهم گفت: خانوم! من و شما دیگه پدر و مادر شهيد شديم... ایشون خوشحال بود، امّا من تا شنیدم پسرم شهید شده، بيهوش شدم. تا اینکه اورژانس اومد و من رو به هوش آورد. توی همین حین يه لحظه خوابم برد و ديدم كه پسرم [غلامعلی] با لباس سفيد اومد؛ دستش رو روى صورتم گذاشت و گفت: مامان! مامان! گفتم: جانِ مامان! چى شده؟ شما كه شهيد شدى... گفت: میدونی اين چه لباسیه كه خريدم؟ اين لباسیه كه با قطره قطرهی خونم خريدم... تا خواستم فرياد بزنم، گفت: مامان! هر زمان كه ياد من افتاديد دستتون رو روى قلبتون بذاريد، سورهی والعصر رو سه مرتبه بخونيد، قسم مىخورم كه خدا بهتون صبر میده...
👤خاطرهای از زندگی شهید غلامعلی [هادی] چرخنده
📚منبع: نویدشاهد [بنیادشهید و امور ایثارگران]
▫️۲۷مرداد؛ سالروز شهادت غلامعلی[هادی] چرخنده گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_چرخنده #مقام_شهید #صبر #شهدای_خراسانرضوی #مزار_گلزارخواجهربیع
#یک_خاطره
🔸حساس بودنِ شهید روی مسالهی تقلّب...
#متن_خاطره|اون اوایل یه امتحانِ هفتگی به ابتکارِ شهید قدّوسی توی مدرسه حقّانی برگزار میشد. بعد از یکی از این امتحانات، دیدم آقا سید محمد حسین به شدّت ناراحته. ازش پرسیدم: چی شده؟ گفت: سرِ جلسه امتحان ناخواسته چشمم خورد به برگه امتحانی بغل دستیام؛ و جواب یکی از سؤالها رو دیدم؛ البته جواب رو بلد بودم، اما چون چشمم به جواب افتاده بود، احتیاط کردم و اون سوال رو جواب ندادم... با این حال، باز سید محمد حسین دغدغه داشت که آیا نمرهی اون امتحان توی زندگیاش تأثیر منفی میذاره یا نه؟! این رفتار نشون میده که کسی الکی شهید نمیشه...
▫️۸شهریور؛ سالروز عروجِ طلبهی شهید سیدمحمدحسین نوّاب گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_نواب #تقوا #شهدای_قم #تقلب #مراقبه #مزار_گلزارعلیبنجعفر
#یک_خاطره
🔸برخورد میکرد؛ بیرو دربایستی...
#متن_خاطره | هر کس دیر میکرد برا اومدن به جلسهای که مثلاً ساعت هشت قرارش رو گذاشته بود، محمود میگفت: حق نداری پات رو بذاری توی جلسه؛ همون پشت در بایست، کارِت دارم... نمیذاشت بیاد توی اتاق. جلسه که تموم میشد میرفت با طرف حرف میزد. هر کی هم بود، بود. فرمانده گردان یا گروهان یا دسته؛ فرقی براش نداشت. میگفت: تا حالا شده دشمن بیاد ده دقیقه فرصت بده تا مسلح بشی و بری طرفش شلیک کنی؟! میگفت: ساعت که خیلی زیاده؛ دقیقه هم همینطور؛ شما باید حسابِ ثانیهها رو داشته باشید...
👤 خاطرهای از زندگی سردار شهید محمود کاوه
📚 منبع: کتاب ردخون روی برف؛ صفحه ۲۴۱
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_کاوه #نظم #وقت_شناسی #اصول_مدیریت #شهدای_خراسانرضوی #مزار_بهشترضا