#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۱۳۵
🌸 مگه احترام به مادر از این شگفتانگیزتر هم هست؟
#احترام_به_والدین #شهیدخوانساری #مادر #ادب
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۱۳۵
🌸 مگه احترام به مادر از این شگفتانگیزتر هم هست؟
#احترام_به_والدین #شهیدخوانساری #مادر #ادب
🍃شهید حسنعلی شمس آبادی در سال ۱۳۴۷ در محله شمس آباد از توابع شهر نقاب ( شهرستان جوین) در خانواده مذهبی به دنیا آمد.
🍃 به#اخلاص، تواضع، خوش اخلاقی، #ادب و بی ریایی نزد دوستان و نزدیکان #معروف بود. ویژگی هایی که او را برازنده#شهادت کرد.
🍃 در سپاه خدمت می کرد. همکارانش دیده بودند بعضی روزها بعد از ساعات کاری که همه می رفتند، می مانده و مشغول نظافت محل کار می شده!
🍃در سال های ۸۸ و ۹۴ این سردار شهید به عنوان پاسدار نمونه انتخاب شده و سالی هم در طرح#مالک_اشتر نیروهای مسلح از دستان مسئولین سپاه لوح تقدیر دریافت کرده.
🍃در #وصیت_نامه اش آورده :
(*آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود که همهی انسانها برابرند
*بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانوهایت زندگی کنی
*بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و در انسان چیزی بزرگتر از فکر او.
*عمر آنقدر کوتاه است که نمیارزد آدم حقیر و کوچک بماند)
🍃با31 سال خدمت صادقانه در#سپاه پاسداران بازنشسته شده بود که دوباره دعوت به خدمت شد.
🍃شهید حسن علی شمس آبادی هم بدون چون و چرا و چشم داشتی پذیرفت.در پیاده روی اربعین همان سال به همراهانش گفت: "در این زیارت شهادت در #سوریه را از امام حسین(ع) طلب کرده ام."
🍃برای اعزام به سوریه با تجربه هایی که در#دفاع_مقدس داشت خیلی سریع #اعزام شد. از آن جایی که همیشه خداوند نگاهی ویژه به دردانه هایش دارد، در تاریخ ۱۷ اسفند ۹۴ در مبارزه با تروریستهای تکفیری داعش در شهر #حلب به آرزویش که روی پا ایستادن و شهادت در سوریه بود رسید.
🍃میوه های درخت زندگیش دو پسر و یک دختر هستند که از او به یادگار مانده اند.
✍نویسنده: #سودابه_حمزه_ای
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_حسنعلی_شمس_ابادی
📅تاریخ تولد: ۱۳۴۷
📅تاریخ شهادت: ۱۷ اسفند ۱۳۹۴
📅تاریخ انتشار: ۱۶ اسفند ۱٣٩٩
🥀مزار : شهدای شمس اباد
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#سلام_بر_ابراهیم
🔹هیچ وقت در کارهایش از عدالت و حرف حق دور نمی شد. مثلا یکی از همسایه های ما که خیلی اهل دعوا بود با یکی دیگه از همسایه های ما دعوا افتاده بود و دندان یک نفر را شکست. همسایه ما هم شکایت کرد شاکی رضایت نمی داد.
🔸 متهم به من گفت : برو ابراهیم رو بگو بیاد من هم هر طور شده ابراهیم رو پیدا کردم و آوردم. هم شاکی هم متهم به احترام ابراهیم بلند شدند. شاکی گفت: اگه ابراهیم بگه رضایت بده من رضایت می دم.
🔻ابراهیم خیلی جدی گفت: نه خیر #رضایت نده! این آقا باید بفهمه برای هر چیزی نباید دعوا به پا کنه! متهم ۲۴ ساعت داخل بازداشگاه بود. بعد ابراهیم به شاکی گفت: حالا برو رضایت بده باید کمی #ادب می شد.
🌱🌷🌱🌷
#خاکریزخاطرات ۶۵
🔸 احترام به پدر و مادر یعنی این...
#متن_خاطره| نوجوان که بود؛ یه روز اومد نشست کنارِ مادر. آرام و سر به زیر گفت: مادر! پارگیِ شلوارم خیلی زیاد شده ، تویِ مدرسه ... لحظاتی مکث کرد و ادامه داد: اگه به بابا فشار نمیاد بگین یه شلوار برام بخره...
پدرش میگفت: محمدجواد خیلی محجوب بود، مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمون نباشه...
👤خاطرهای از نوجوانی طلبهی شهید محمدجواد باهنر
📚منبع: کتاب هنرِ آسمان ، صفحه ۱۱
●واژهیاب:
#حیا #ادب #احترام_به_والدین #شهیدباهنر #خاکریز_خاطرات #شهدای_طلبه
#خاکریزخاطرات ۱۲۸
🔸با خواندن این خاطره از اوجِ احترام شهید به مادرش شگفتزده خواهید شد
#متن_خاطره|يه شب كه از منطقه برگشت، دوستاش اومدن خونه برای دیدنش. بهش گفتم: من خيلی خوابم مياد، اگه باهام كاری نداريد، برم بخوابم. گفت: نه مادرجان! شما راحت باشيد... دوستاش که رفتند، اومد کنارِ رختخوابم و پرسيد: مادر! چيزي احتياج نداريد؟ گفتم: اگه میتونی برام يه ليوان آب بيار... اینو گفتم و دوباره خوابم برد...بار دوم که بیدار شدم، ديدم آقا محسن لیوانِ آب به دست، بالای سرم ايستاده. گفتم: مگه شما نخوابيدی؟ گفت: نه! شما آب خواستيد و من از همون لحظه اینجا ایستادم تا بيدار بشید و آب رو بهتون بدهم... [حتی دلش نیومد مادرش رو بیدار کنه؛ احترام یعنی این...]
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید سیدمحسن قاضی
📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس؛ به نقل از مادر شهید
🔰
●واژهیاب:
#شهیده_قاضی #احترام_به_والدین #مادر #ادب #شهدای_خراسانرضوی
#چندخاطره
🔸این خاطرات رو به گوش هر نوجوانی که میشناسید؛ برسانید
🌼 #مهربانی|۲/۵ساله بود که فرستادمش مکتبخونه. ملّا میگفت: ناصر هرچه بعنوان تغذیه میاره؛ میشینه با دوستاش میخوره؛ حتی به من هم میگه بیاید و بخورید... ملّا بعد از شهادت ناصر خیلی گریه میکرد. میگفت: از بچگی با بقیه فرق داشت.
🌼 #اهل_کار|نه تنها کارهایی که میگفتم رو انجام میداد؛ حتی بهم میگفت: هرکاری داری به خودم بگو مادر... مثلاً شب خوابیده بودم. مییومد کنار رختخوابم و میگفت: مامان! خوابیدی؟ هیچکاری نداری انجام بدم؟
🌼 #احترام_به_والدین|اهل ریخت و پاش نبود و جز کتاب و وسایل ضروری چیزی ازمون نمیخواست. درخواستهای ضروریش رو هم یکبار میگفت و دیگه پیگیری نمیکرد، تا خودمون بخریم... حتی وقتی خواهر و برادرهاش برای خرید چیزی اصرار میکردند، ناصر دعواشون میکرد و میگفت: آدم یه مرتبه به مادرش چیزی میگه. اگه امکانش باشه میخرند... اینجوری مراقب بود ما رو بابت چیزی که توان خریدش نداریم، خجالت زده نکنه.
🌼 #بهفکر_دیگران|نسبت به دیگران بیتفاوت نبود. مثلاً کلمپه میخرید و برا دوستش میفروخت. بهش گفتم: برید با هم شریک بشید؛ اما ناصر میگفت: مامان! دوستِ آدم که این حرفا رو نداره.
🌼 #ادب|بدون اجازهی من که مادرش بودم، کاری نمیکرد. کافی بود بهش بگم: فلان کار رو بکن؛ یا فلان کار دو انجام نده. چون و چرا نمیکرد و فقط میگفت چشم. مثلاً میگفت: مامان! من با دوستام برم فلان جا؟ تا میگفتم: نه! قبول میکرد. حتی نمیپرسید چرا نباید برم و ...
➕منبع
●واژهیاب:
#شهید_فولادی #شهدای_کرمان #نوجوانی_شهدا #بیتفاوت_نبودن
#چند_خاطره
🌼 #ایثار|وقتی سرِ سفره مینشستیم؛ اگه غذا کم میومد، حاضر بود خودش نخوره و به برادر و خواهر و پدرش بده...
🌼 #احترام_به_والدین|خیلی اهل مراعات بود توی احترام به پدر و مادر. بعضی اوقات ما برادر و خواهرها لج میکردیم و پول توجیبی میخواستیم. علیاصغر سهم پول توجیبی خودش رو به ما میداد و میگفت: «الآن مامان و بابا ندارند! چقدر شما سخت میگیرید!»
🌼 #پیشگویی|وقتی میخواست بره واسه عملیات. روی دیوار اتاقِ امور مالی سروآباد کردستان؛ با خط خودش نوشت: اینجانب علیاصغر مهردادی، اعزامی از بهشهر؛ پایان مأموریت و تاریخ شهادت!... انگار بهش الهام شده بود کِی شهید میشه... حتی به دوستاش گفته بود: من تیر به پیشونیام میخوره... و همینطور هم شد...
👤خاطراتی از زندگی شهید علیاصغر مهردادی
📚منبع: کنگره شهدای استان مازندران
▫️۱۳خرداد؛ سالروز شهادت علیاصغر مهردادی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_مهردادی #پدر_و_مادر #ادب #گذشت #فداکاری #شهدای_مازندران #مزار_گلزاربهشهر
#خاکریزخاطرات ۱۲۸
🔸با خواندن این خاطره از اوجِ احترام شهید به مادرش شگفتزده خواهید شد
#متن_خاطره|يه شب كه از منطقه برگشت، دوستاش اومدن خونه برای دیدنش. بهش گفتم: من خيلی خوابم مياد، اگه باهام كاری نداريد، برم بخوابم. گفت: نه مادرجان! شما راحت باشيد... دوستاش که رفتند، اومد کنارِ رختخوابم و پرسيد: مادر! چيزي احتياج نداريد؟ گفتم: اگه میتونی برام يه ليوان آب بيار... اینو گفتم و دوباره خوابم برد...بار دوم که بیدار شدم، ديدم آقا محسن لیوانِ آب به دست، بالای سرم ايستاده. گفتم: مگه شما نخوابيدی؟ گفت: نه! شما آب خواستيد و من از همون لحظه اینجا ایستادم تا بيدار بشید و آب رو بهتون بدهم... [حتی دلش نیومد مادرش رو بیدار کنه؛ احترام یعنی این...]
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید سیدمحسن قاضی
📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس؛ به نقل از مادر شهید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
🔸۱۱بهمنماه؛ سالروز شهادت سیدمحسن قاضی گرامیباد
______________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهیده_قاضی #احترام_به_والدین #مادر #ادب #شهدای_خراسانرضوی
💢#خاکریزخاطرات ۱۷۴
🔸به احترامِ پدر؛ کُشتی رو باخت...
#متن_خاطره|بابام گاهی با دوستاش میرفت باشگاه و کشتی میگرفت؛ احمدرضامون همکه کشتیگیر بود. یهروز وقتی از مأموریت برگشت، شروع کرد با بابا کشتی گرفتن. اما با اینکه خوب کشتی میگرفت؛ اون روز از بابام شکست خورد... بعدها ازش پرسیدم: تو که کشتیگیر هستی؛ چرا از بابا شکست خوردی؟ ایشونم جواب داد: خدا توی قرآن سفارش زیادی کرده پیرامونِ احترام به والدین. من هم بخاطر اینکه غرور بابا نشکنه و احترامشون رو نگه داشته باشم؛ جوری کشتی گرفتم که شکست بخورم...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید احمدرضا قدبی بهابادی
📚منبع: فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ “ زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان”
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_قدبی #شهدای_خراسانرضوی #احترام_به_والدین #پدر #ورزش #کشتی #ادب #مزار_گلزارگناباد
💢#خاکریزخاطرات ۱۷۹
🔸اینجوری هوایِ دلِ خواهرت رو داشته باش...
#متن_خاطره|توی دوران بچگی با اینکه چهار سال از خواهرش کوچیکتر بود؛ باز خیلی هواش رو داشت. یادمه وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفت، گاهی با خواهرش مشاعره میکردند. رحمت الله تا میدید که خواهرش بیت کم آورده نفسنفسزنان داره تلاش میکنه شعر جدید بخونه و نبازه؛ پیشونیاش رو میبوسید، بعد دستی به سرش میکشید و میگفت: من آرومتر میخونم تا تو برسی شعر بخونی...گاهی هم عمداً با تاخیر شعر میخوند تا خواهرش جا نمونه. وقتی هم آبجی شعری به ذهنش نمیرسید، رحمت الله با مهربانی نگاش میکرد و میگفت: عیب نداره آبجی؛ تو بُردی... کوچیکتر بود، اما اینجوری هوایِ دلِ خواهرش رو داشت...
👤خاطرهای از کودکی شهید رحمتالله خالصی
📚منبع: کتاب اشکهایسرخماه؛ صفحه ۲۴
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
▫️۷مرداد؛ سالروز شهادت رحمتالله خالصی سراوان گرامیباد
_____________________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_خالصی #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا #خواهر #ادب #ایثار #برادر