#چندخاطره
🔸 از تکلیفگرایی ، تا شهادت...
🌼 خاطرهاول: #حج_نرفت|اسمش برا سفر حج در اومد، اما دو روز مونده به رفتن، از سپاه پيغام دادند كه باید بری منطقه. براش حكم مسئوليت ستاد تيپ رو زده بودند... وقتی بهش گفته بودند که منطقه رفتنت تکلیفه و اونجا بهت نیاز دارند؛ از خیرِ سفر حج گذشت؛ بدونِ معطلى نامهاى نوشت برا سازمان حج و زيارت و گفت: "بنا به مسئوليتى كه از طرف شوراى فرماندهى سپاه پاسـداران به من واگذار شده، و از طرفى جنگ سرنوشتساز اسلام به مرحلهی حساسى رسيده؛ لذا تصميم بر آن شد تا در جبهههای نبرد با دشمن، همدوشِ برادران رزمنده، با كفار متجاوز كه تا ديروز اجدادشان با رسولالله (ص) و فرزند برومندش حسين مظلـوم(ع) مىجنگيدند، و امروز هم براى سرنگونی انقلاب اسلامى تمام توان و قوايشان را به كار گرفتهاند، بجنگم و بخروشم..."
📚 منبع: کتاب ستارگان حرم کریمه۲؛ صفحه۱۸
🌼 خاطرهدوم: #وصال|رفته بوديم گلزار شهداى قم، اسماعیل با نگاهى حسرتآميز به عكس شهدا خيره شده بود. بعد هم آهى از ته دل كشيد و گفت: در كنار شما جاى مسئول ستاد لشكر خاليه... و چند روز بعد مردم تصوير زيبايى از شهید اسماعیل صادقی، مسئول ستاد لشکر رو توی گلزار دیدند. حالا اسماعیل كنار بقيهی شهدا بود، و اون جمع مسئول ستاد لشکر هم داشت...
📚منبع: كتاب "با ياران سپيده"
🔸 ۲۹ اسفند؛ سالروز شهادت اسماعیل صادقی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_صادقی #تکلیف_گرایی #شهدای_قم #شهیدصادقی #آرزو #خاکریز_خاطرات
#چندخاطره
🔸دو خاطرهی ناب؛ از دو برادرِ شهید...
🌼 شهید مصطفی نعمتیجم
#متن_خاطره|یه بار مصطفی بهم گفت: مامان! میدونی زمانی که امام حسین (ع) در کربلا بودند، چه فرمودند؟! گفتم: فرمودند: «هل من ناصر ینصرنی» بعد پسرم گفت: هدف ایشون آیندگان هم بوده؛ الان جبهه رفتنِ ما همون یاری کردنِ امام حسینه (ع) ...
🌼 شهید مرتضی نعمتیجم
#متن_خاطره|مرتضی قبل از رفتن به جبهه، خودکاری که توی جیبش بود رو بیرون آورد و گفت: مامان! این خودکار مال جهاده و بیتالماله. فراموش کردم تحویل بدم؛ زحمت تحویلش به جهاد با شما... منم رفتم و خودکار رو به جهاد پس دادم.
📚منبع: گفتگوی مادر شهیدان نعمتیجم با خبرگزاری فارس
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_نعمتیجم #بیت_المال #جهاد #شهدای_تهران #شهیدنعمتیجم
#چندخاطره
🔸شهیدی که حضرت زهرا(س) او را در آغوش کشید و برایش نام انتخاب کرد
خاطراتی از زندگی شهید ابوالفضل پاکداد
🌼 #رویای_صادقه|بعد از تولد پسرم خواب دیدم حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) به منزلمون اومدند. حضرت زهرا (س) فرزندم رو در آغوش گرفت، صورتش رو بوسید و فرمود: اسم این کودک رو ابوالفضل بگذارید.
🌼 #مبارز|از نوجوونی اهل مبارزه بود. کلاس دوم راهنمایی، با رفیقاش توی مدرسه تزئینات مربوط به تولد شاه رو پاره کرد. شهربانی پدرش رو خواست و ازش تعهد گرفت؛ ابوالفضل رو هم از مدرسه اخراج، و اون سال مردودش کردند.
🌼 #تکلیفگرا|بعد از پیروزی انقلاب، با شروع درگیریهای کردستان، رفت پاسدار شد. وقتی مخالفت رفیقاش برا شرکت در میدانِ جهاد رو دید، ساعتها وقت گذاشت و براشون استدلال آورد. بهشون گفت: اگه تا الان با قلم و در عرصهی فرهنگی مبارزه میکردیم، امروز تکلیف فرق کرده و باید در کنار تعلیم و تربیت، عملاً وارد مبارزه بشیم.
🌼 #اخلاق_نیکو|یه مدت توی زندان کار میکرد و با زندانیان سیاسی سروکار داشت. اونقد باهاشون خوشبرخورد بود که برخی از زندانیها شیفتهش شدند. توی یکی از یادداشتهاش نوشته بود: فلانی با اسلحه یکی از زندانیها رو کتک زد، منم باهاش برخورد کردم. خلاصه جوری دلسوزانه با زندانیها برخورد کرد که بعد از شهادتش اونا هم واسش گریه کردند.
🌼 #پاسدار|خطر ترور وجود داشت، اما توی شهر با لباس سپاه میچرخید. میگفت: لباس سپاه کفن منه. میگفت: یه پاسدار بیش از ۱۱ماه زنده نمیمونه. جالبه دقیقا ۱۱ماه بعد از ورود به سپاه شهید شد.
📚منبع: بنیاد حفظ آثار زنجان
#شهید_پاکداد #شهدای_زنجان
#چندخاطره
🔸این خاطرات رو به گوش هر نوجوانی که میشناسید؛ برسانید
🌼 #مهربانی|۲/۵ساله بود که فرستادمش مکتبخونه. ملّا میگفت: ناصر هرچه بعنوان تغذیه میاره؛ میشینه با دوستاش میخوره؛ حتی به من هم میگه بیاید و بخورید... ملّا بعد از شهادت ناصر خیلی گریه میکرد. میگفت: از بچگی با بقیه فرق داشت.
🌼 #اهل_کار|نه تنها کارهایی که میگفتم رو انجام میداد؛ حتی بهم میگفت: هرکاری داری به خودم بگو مادر... مثلاً شب خوابیده بودم. مییومد کنار رختخوابم و میگفت: مامان! خوابیدی؟ هیچکاری نداری انجام بدم؟
🌼 #احترام_به_والدین|اهل ریخت و پاش نبود و جز کتاب و وسایل ضروری چیزی ازمون نمیخواست. درخواستهای ضروریش رو هم یکبار میگفت و دیگه پیگیری نمیکرد، تا خودمون بخریم... حتی وقتی خواهر و برادرهاش برای خرید چیزی اصرار میکردند، ناصر دعواشون میکرد و میگفت: آدم یه مرتبه به مادرش چیزی میگه. اگه امکانش باشه میخرند... اینجوری مراقب بود ما رو بابت چیزی که توان خریدش نداریم، خجالت زده نکنه.
🌼 #بهفکر_دیگران|نسبت به دیگران بیتفاوت نبود. مثلاً کلمپه میخرید و برا دوستش میفروخت. بهش گفتم: برید با هم شریک بشید؛ اما ناصر میگفت: مامان! دوستِ آدم که این حرفا رو نداره.
🌼 #ادب|بدون اجازهی من که مادرش بودم، کاری نمیکرد. کافی بود بهش بگم: فلان کار رو بکن؛ یا فلان کار دو انجام نده. چون و چرا نمیکرد و فقط میگفت چشم. مثلاً میگفت: مامان! من با دوستام برم فلان جا؟ تا میگفتم: نه! قبول میکرد. حتی نمیپرسید چرا نباید برم و ...
➕منبع
●واژهیاب:
#شهید_فولادی #شهدای_کرمان #نوجوانی_شهدا #بیتفاوت_نبودن
3.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چندخاطره
🎥 درجههاشو برداشت و گفت: من دیگه سرهنگ نیستم...
روایتی کوتاه از عشق جناب سرهنگ مجتبی ذوالفقارنسب به شهادت
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_ذوالفقارنسب #شهادت_طلبی #شهدای_فارس #مزار_گلزارجهرم
#چندخاطره
🔸آقا غلامرضا واقعا با مُروّت بود
دو خاطره از زندگی شهید غلامرضا بامُروّت
🌼 #بیتالمال|یه روزِ بارونی دیدم غلامرضا در حالیکه بچهاش توی بغلشه و خانومش کنارش ایستاده؛ لبِ جاده منتظرِ مینیبوس هستند. رفتم جلو و بعد از احوالپرسی، گفتم: مگه ماشين تويوتای سپاه پیشت نيست؟ گفت:چرا، هست! گفتم: پس چرا با زن و بچه زير باران ایستادین؟ گفت: ماشين متعلق به بیتالماله؛ و مربوط به من و كارهای شخصیام نيست... اين رو گفت و بعد از دقايقی مينیبوس اومد. سوار شدند و رفتند...
🌼 #فرمانده_خاکی|با اینکه فرمانده بود، اما توی جبهه پا به پای نیروهاش کار میکرد. از نظافت سنگر و چادر گرفته؛ تا شستنِ ظرفها... یه روز توی چادرِ فرماندهی جلسه بود. هنگامِ صرف صبحونه رفتم و از مسئول تدارکات چند قالب کره برا سنگر فرماندهی گرفتم و برگشتم. آقا غلامرضا به محض اينكه چشمش به كرهها افتاد، گفت: اينها از كجا اومدند؟ گفتم: من از تداركات گرفتم. پرسید: آيا به همهی نيروها دادند يا نه؟ گفتم: نه!... ایشونم عصبانی شد و گفت: هر چه زودتر اين كرهها رو ببر به تداركات پس بده؛ به مسئولش هم بگو بیاد اينجا؛ باهاش کار دارم... کرهها رو برگردوندم و وقتی مسئول تدارکات اومد؛ غلامرضا بهش گفت: تا من نگفتم هيچكس حق نداره به اسمِ چادرِ فرماندهی، از تداركات چیزی بگیره؛ حتی اگه برادرم باشه...
📚منبع: فرهنگنامه جاودانههای تاريخ (زندگینامه فرماندهان شهيد استان گيلان) نشر شاهد، تهران۱۳۸۲
🔸 ۲۶دیماه؛ سالروز شهادت سردار غلامرضا بامُروّت گرامیباد
#شهید_بامروت #تواضع #اخلاص #تقوا #مراقبه #شهدای_گیلان #خاکریز_خاطرات
#چندخاطره
🔸خاطراتی از زندگی سید طاهره هاشمی؛ دخترِ لایقِ شهادت...
🌼 #جهاد|اهل مطالعه بود و همیشه میگفت: اگر برادران ما در جبههها میجنگند، جنگ ما با قلم است.
🌼 #تکلیفگرا|هنوز به سن قانونی برا رأی دادن نرسیده بود، اما یه صندوق توی خونه درست کرد. بعد همسن و سالهاش رو آورد؛ به صف شدند و رأى دادند. شاید میخواست از بچگی خودش و دوستاش رو توی مسیر انقلابیگری حفظ کنه.
🌼 #خودسازی|فرمان خودسازی امام برا رعایت مسائلی مثل نماز اول وقت، روزههای مستحبی، پرهیز از غیبت و دروغگویی، حفظ حجاب و... که صادر شد؛ طاهره یه جدول خودسازی برا خودش کشید و اونا رو انجام میداد.
🌼 #اخلاص|مادرش میگفت: طاهره بدون اینکه به کسی بگه دوشنبهها و پنجشنبهها روزه میگرفت و فقط لحظهی اذان مغرب بود که همه متوجه میشدند روزه بوده.
🌼 #کتابخانه|یه کتابخونه توی مدرسه راهاندازی کرد، با هدف رسوندن کتابهایِ مناسب به دستِ هم سن و سالهاش. اونقدر هم خوب کار کرد که منافقین تحمل نکردند و کتابخانه رو آتش زدند. اما طاهره دوباره با جمعآوری پول از کسبه و اهالی شهر کتابخونه رو راه انداخت.
🌼 #چادر|تنها دختر چادری مدرسه بود. یه بار توی کوچه بازی میکردیم و با چادر نمیشد اون بازی رو انجام داد؛ حاضر نشد چادرشو در بیاره. وایستاد و بازی ما رو مدیریت کرد. شهید هم که شد هنوز چادرش محکم سرش بود.
🌼 #رویای_صادقه|یه شب قبل از شهادت؛ خوابِ شهید بهشتی؛ یارانش و دو شهید دیگه رو دید. اونا بهش مژده شهادت دادند.
🔸۶بهمن؛ سالروز شهادت سیده طاهره هاشمی گرامیباد
●واژهیاب:
#شهیده_هاشمی #شهدای_مازندران #شهدای_زن
#چندخاطره
🔸گفته بود که بهزودی شهید میشود...
🌼 #پاکدست|حساسیت و دقت نظرش باعث شد به نمایندگیِ وجوهات شرعی منصوب بشه. با اینکه پولهای بسیار زیادی از مراجع در اختیارش بود؛ اما حتی وقتی میخواست گزارش حسابها رو به دفتر مراجع ارسال کنه؛ هزینه پست رو از مال شخصیِ خودشون پرداخت میکردند...
🌼 #بیتالمال|توی امور مالی بسیار دقیق بود. در یک جیب پول روضهخوانی ؛در یک جیب سهم امام؛ و جیب دیگهشون سهم سادات رو میگذاشتند. یک جیب رو هم اختصاص داده بود به پولهای صدقه... اینجوری مراقب بود تا خدایی نکرده پولها قاطی نشه و حقی گردنش نیاد.
🌼 #مبارزه|شیوهی مبارزهش با رژیم شاه خاص بود. توی منزل مسکونی جای امنی رو برا جزوات درست کرد و جلوش دیوار کشید، تا از دید ماموران ساواک پنهان بمونه. برای پخش اعلامیهها هم، اونا رو لای خمیر میگذاشت و با پختن خمیر به صورت نان تافتون؛ اعلامیهها رو از من منزل خارج و به دست دیگران میرسوند...
🌼 #پیشگویی|یه شب سرِ سفرهی شام نشسـته بودیم که شیخ علی این بیت را خوندند:
عنقریب است که از ما اثری باقی نیست
شیشه بشکسـته و مِی ریخته و ساقی نیست
ازشون پرسیدم: منظورتون چیه؟ در حالیکه تبسمی بر لب داشتند، فرمودند: یه مدت دیگه از این دنیا رخت بر میبندم... همینحور هم شد و وهابیتِ کوردل که از روشنگریها و تلاشهای دینی و انقلابی ایشون به شدت عصبانی بود، در حالیکه شهید توی زاهدان برا آوردنِ آب شیرین از منزل خارج شد؛ جلوی درب خونهاش ناجوانمردانه ترورش کردند...
📚منبع: بنیاد بین المللی استبصار
●واژهیاب:
#شهید_مزاری #مزار_گلزاربیرجند #شهدای_خراسانجنوبی
#چندخاطره
🔸خودسازیهای آقا منصور ...
🌼 #نمازشب|زمانی كه از جبهه برمیگشت، خیلی از شبها میرفت كوه و همونجا نمازشب میخوند؛ و اکثراً نزدیکای اذان صبح برمیگشت. وقتی هم میومد مثل هميشه موتورش رو از دور خاموش میكرد تا مزاحم همسایهها نشه.
🌼 #خودسازی|هر وقت من رو سرگرم كارای منزل میدید؛ میگفت: مادر! کارهاتون رو کم كنيد و بهجاش برید دنبال مطالعه و خودسازی.
🌼 #ارزش_عمر| کم حرف میزد و بیشتر گوش میداد. از طرفی مراقب بود کسی با حرفای بیهوده وقتش رو تلف نکنه. اگه کسی توی صحبت باهاش، حرفای بیهوده میزد؛ منصور با حفظ احترام بحث رو میبرد سمت حرفای مفید.
🌼 #سختکوشی|بارها میگفت: بايد از بدن کار کشید. کارهای سنگین میکرد و قرارش با خودش اين بود که وقتی به نهايتِ خستگی رسید، باز يک ساعت اضافهتر کار کنه.
🌼 #محاسبهنفس|از هر فرصتی برا تربیت نفسِ خودش استفاده میکرد. یه روز که هوا خیلی گرم بود، با هم از كوه برمیگشتيم. شدیدا تشنه بودیم که رسیدیم به یک بستنی فروشی. منصور گفت: بریم بستنی بخوریم؛ رفتیم، اما نخورد و گفت: من خيلی به بستنی علاقه پيدا كردم؛ بهتره به هوای دلم رفتار نکنم.
🌼 #همدردی_با_مردم|یه روز پاش رو گذاشت روی یه تشک و گفت: به به! چیه تشک نرمی؛ اما خيلی از مردم حتی یه زیرانداز ساده هم ندارن... همین باعث شده بود که منصور بیشتر روی زمین بخوابه و تشک نندازه.
🌼 #اخلاص|بعد از انقلاب همیشه میگفت: جايی نگید من رو ساواک گرفته و زندان رفتم یا شکنجه شدم... در این حد اخلاص داشت
📚منبع: کتاب "مروری بر زندگی شهید منصور موحدی"
#شهید_موحدی #شهدای_اصفهان #مزار_گلستانشهدا
#چندخاطره
🔸 شهیدی که از نظرِ عالمِ شهر؛ اولیاء خدا بود...
🌼 #حرف_امام|تیر خورده بود به کف دستش و انگشتانِ دست راستش حرکت نداشت. سال ۶۷ بود. عراق مثل ابتدای جنگ، بطور گسترده در حال گذر از مرزهای ایران و تصرف خاک کشورمون بود، جبههها هم خالی از نیرو...
حضرت امام فرمان دادند که مردم جبههها رو پر کنند. حسین تا حرف امامخمینی رو شنید، سر از پا نمیشناخت. بلافاصله لباس پوشید؛ پوتین به پا کرد، و آمادهی رفتن به جبهه شد؛ اما چون انگشتانش حس نداشت، نمیتونست بندش رو ببنده. واسه همین مادرش رو صدا زد تا بیاد بند پوتین رو براش ببنده... تا مادرش بیاد، چند دقیقه طول کشید. یهو دیدم محمدحسین چند بار پاهاشو به زمین کوبید و گفت: عجله کنید، حرف امام زمین مونده؛ حرف امام به تاخیر افتاد...
🌼 #اولیاء_خدا|آیتالله نجابت علاقهی خاصی به حاج حسین داشت. ایشون میگفت: حاج حسین از اولیا خداست! ... بعد از شهادت محمدحسین هم ایشون به منزلمون اومدند و فرمودند: مدتی پیش در عالم خواب دیدم توی باغی هستم که دو نهر داره. یکی از شیر و دیگری از عسل. همهی شهیدان هم دور شهیددستغیب نشسته بودند. در همین حین حاج حسین وارد شد و همهی شهدا به احترامش ایستادند... از خواب پریدم, ساعت و تاریخ خوابم رو یادداشت کردم. جالبه که وقتی خبر شهادت محمدحسین اومد؛ فهمیدم همون ساعت شهید شده...
👤 خاطراتی از زندگی شهید محمدحسین حامدی
📚راوی: مجید ایزدی [نویسنده دفاعمقدس]
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_حامدی #ولایت_پذیری #ولایت_فقیه #شهدای_فارس #مزار_گلزارشیراز #امام_خمینی
#چندخاطره
🔸لابهلای کلاسهای تابستونی؛ به این توصیه شهید هم دقت کنیم...
🌼 #خون_برای_شاه|مادرش میگه: روزی از روزهای قبل از انقلاب زمانی که جلیل فقط ۱۷ سال سن داشت، ظهر که از مدرسه اومد، دیدم اونقدر ناراحته که رنگ و روش زرد شده. ازش پرسیدم: واسه چی اینقدر ناراحتی؟ گفت: مامان! امروز از طرفِ سازمان انتقال خون اومدند مدرسهمون؛ و از بچههایی که گروه خونی A+ داشتند؛ در ظاهر بصورت افتخاری، اما در واقع با زور خون گرفتند و گفتند: برای شاه میخوایم... آخه مگه این شاه چقدر خون می خواد که اینطور خون براش جمع میکنن؟!!
🌼 #کلاسهای_تابستانی|داداش شهید هم میگفت: روزای گرم تابستون سال ۶۰ شروع شده بود و من تازه کلاس اول رو تموم کرده بودم؛ میگه قصد داشتم توی کلاسهای تابستونی شرکت کنم که آقا جلیل رو دیدم؛ بهش گفتم: داداش! میخوام توی کلاسهای تابستونی یکی از مساجد ثبتنام کنم...
برادر شهید میگه آقا جلیل یه توصیه مهم بهم کرد و گفت: خیلی خوبه؛ ولی سعی کن نماز رو هم یاد بگیری...
🌼 #تلنگر|چقدر خوبه که من و شما هم وسط کلاسهای تابستونی و متنوع امروزیِ بچههامون؛ برا اهل نماز شدنشون هم دغدغه داشته باشیم...
👤خاطراتی از زندگی شهید جلیل عباسی
📚 منبع: نوید شاهد "بنیاد شهید و امور ایثارگران"
▫️۲مرداد؛ سالروز شهادت جلیل عباسی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهید_عباسی #نماز #تربیت_فرزند #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا
#چندخاطره
🔸لابهلای کلاسهای تابستونی؛ به این توصیه شهید هم دقت کنیم...
🌼 #خون_برای_شاه|مادرش میگه: روزی از روزهای قبل از انقلاب زمانی که جلیل فقط ۱۷ سال سن داشت، ظهر که از مدرسه اومد، دیدم اونقدر ناراحته که رنگ و روش زرد شده. ازش پرسیدم: واسه چی اینقدر ناراحتی؟ گفت: مامان! امروز از طرفِ سازمان انتقال خون اومدند مدرسهمون؛ و از بچههایی که گروه خونی A+ داشتند؛ در ظاهر بصورت افتخاری، اما در واقع با زور خون گرفتند و گفتند: برای شاه میخوایم... آخه مگه این شاه چقدر خون می خواد که اینطور خون براش جمع میکنن؟!!
🌼 #کلاسهای_تابستانی|داداش شهید هم میگفت: روزای گرم تابستون سال ۶۰ شروع شده بود و من تازه کلاس اول رو تموم کرده بودم؛ میگه قصد داشتم توی کلاسهای تابستونی شرکت کنم که آقا جلیل رو دیدم؛ بهش گفتم: داداش! میخوام توی کلاسهای تابستونی یکی از مساجد ثبتنام کنم...
برادر شهید میگه آقا جلیل یه توصیه مهم بهم کرد و گفت: خیلی خوبه؛ ولی سعی کن نماز رو هم یاد بگیری...
🌼 #تلنگر|چقدر خوبه که من و شما هم وسط کلاسهای تابستونی و متنوع امروزیِ بچههامون؛ برا اهل نماز شدنشون هم دغدغه داشته باشیم...
👤خاطراتی از زندگی شهید جلیل عباسی
📚 منبع: نوید شاهد "بنیاد شهید و امور ایثارگران"
▫️۲مرداد؛ سالروز شهادت جلیل عباسی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهید_عباسی #نماز #تربیت_فرزند #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا