eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
80.6هزار عکس
15.7هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸بُرش‌هایی از زندگی جوان‌ترین رایزن فرهنگی نظام؛ شهید صادق گنجی 🌼 |بچه‌دار نمیشد و غصه‌دار بود. یه روز تنها و ناراحت توی خونه دراز کشیده بود که پلکاش روی هم رفت. يه مرد سبزپوش رو دید که دو نانِ محلی به دست؛ سمتش اومد و گفت: مرضيه! چرا اينقدر گريه می‌كنی؟بيا این دو تا نون رو از من بگير. مرضیه رفت نون‌ها رو گرفت و پرسید: آقا شما که هستید؟ فرمود: من علی بن ابيطالب(ع) هستم. کمی بعد از این خواب، صادق متولد شد. 🌼 |اهل برازجان بوشهر بودند، اما بخاطر شغل پدر، توی فسای فارس سکونت داشتند که صادق بدنیا اومد. پدر اسمشو گذاشت اردشیر. ولی بعدها که طلبه شد، به پیشنهاد استاد اخلاقش، اسمش شد صادق. 🌼 |هميشه می‌گفت: دنيا سرای فانیه، ولی از همين سرای فانی بايد درست استفاده كرد. نابغه بود به تمام معنا. وقتی رایزن فرهنگی ما در پاکستان شد، خیلی زود زبان اردو رو یاد گرفت. با همه هم ارتباط می‌گرفت؛ هنرمند، ادیب، سیاسیون، شیعه، سنی و... اونقدر محبوب شد که آوازه‌ش تا هندوستان رفت 🌼 |توی یکی از سخنرانیاش گفت: مدارک مهمی از بعضی گروه‌های انحرافی دارم که وقتی برگردم ایران افشا می‌کنم... جریانات سعودی انگلیسی هم سرمایه‌گذاری کرده بودند روی تفرقه بین شیعه و سنی. اما صادق با روشنگریاش همه رو خنثی، و بین مسلمین وحدت ایجاد می‌کرد. شاید علت اینکه روز تودیع و اتمام ماموریتش در پاکستان ترور شد، این باشه که می‌ترسیدند صادق روزی مسئول مهمی در ایران بشه و نقشه‌هاشون رو نقش برآب کنه... 🔸۲۸ آذر؛ سالروز شهادت صادق گنجی گرامی‌باد _
🔸چند بُرش از زندگی شهید سعید شاهدی 🌼 |بعد از انقلاب، شبهای جمعه رادیو دعای کمیل پخش می‌کرد. من و سعید با هم می‌نشستیم و گوش می‌کردیم. اون موقع ۱۰، ۱۱ ساله بود، اما از اول تا آخر دعا، هق‌هق گریه می‌کرد. 🌼 |خیلی امر به معروف می‌کرد و از هیچی نمی‌ترسید. چندین بار هم بخاطر امر به معروف‌هاش ریختند سرش؛ خونین و مالین اومد خونه. همسرش می‌گفت: آخر سر، جونت رو پای امر به معروف میدی. سعید هم جواب می‌داد: چند سال پایِ جبهه و جنگ، جونم رو گذاشتم، خدا قبول نکرد؛ اگر حالا با یه امر به معروف می‌خواد طوری بشه، خب بشه. 🌼 |پدرش می‌گفت: مردم که با یکی دو بار گفتنِ شما درست نمیشن. سعید هم جواب می‌داد: امام فرموده شما تکلیفتون رو انجام بدین و دنبال نتیجه نباشیدن؛ اینهمه مجروح و شهید و اسیر دادیم؛ نمی‌تونیم بی‌تفاوت باشیم. 🌼 |روی بیت‌المال خیلی حساس بود. تا می‌دید کسی از اتومبیل یا وسایل بیت‌المال استفاده می‌کنه، سریع می‌گفت: خوب شد امام(ره) اومد تا شما هم ماشین‌دار و خونه‌دار بشین؛ وگرنه بدبخت بیچاره بودید! 🌼 |وقتی برا تفحص توی منطقه بود، به خانومش می‌گفت: تو زیاد بهم زنگ بزن. همسرش می‌پرسید: خب اونجا که تلفن هست،تو چرا زنگ نمی‌زنی؟ سعید هم جواب می‌داد: تلفن اینجا از بیت‌الماله، من نمی‌تونم زنگ بزنم باهاش. 🌼 |روزی که شهید شد، روزه بود. برا اینکه کسی نفهمه، موقع صبحونه دراز کشید تا فکر کنن خوابیده. تفحص که شروع شد، توی مسیر زیارت عاشورا می‌خوند و اشک می‌ریخت. و دقایقی بعد با انفجار مین آسمونی شد.
🔸چند بُرش از زندگی پاسدار شهید سید محمد حسن سعادت 🌼 |خیلی اهل مناجات بود. زمان شاه که کسی جرات نمی‌کرد دعای کمیل بخونه، همسایه‌ها رو جمع می‌کرد و با صدای خوش دعای کمیل می‌خوند. صاحب‌خونه‌اش می‌گفت: باید آقای سعادت رو جواب کنم؛ می‌ترسم حکومت پهلوی منو بگیره و اذیتم کنه. 🌼 |همه‌جا بیاد خدا و اهل‌بیت بود؛ حتی توی تفریح‌ها... گاهی به شوخی بهش می‌گفتیم: اومدیم تفریح کنیم، اینجا دیگه جای خدا و اهل‌بیت و قرآن، صحبت دیگه ای بکن . ایشونم می‌گفت: تنها سرمایه‌ای که برا آخرت داریم قرآن و اسلامه؛ ما چیز دیگه‌ای نداریم. 🌼 |همیشه می‌گفت: وقتی چیزی می‌خرید؛ اگه کسی دید، یا بهش تعارف کنید یا بگیرید زیر چادرتون تا نبینه؛ شاید نتونه بخره.‌‌‌.. 🌼 |با اینکه موتور شخصی داشت، برا رفتن به مدرسه واسه تدریس، از وسایل نقلیه عمومی استفاده می‌کرد. می‌گفت: یه عده موتور ندارند و نمی‌تونن بخرن، من موتورمو سوار نمیشم که دلشون نشکنه. 🌼 |یادمه وقتی مسئول کمیته انقلاب اسلامی و شورای مردمی سعدآباد شد؛ برخی از اقوام تقاضایی ازش داشتند که خلاف قانون یا شرع بود. سید بهشون می‌گفت: من اگه پدر یا مادر خودم هم خلاف کنند، میگم باید باهاشون برخورد بشه؛ باید خداپسند و قرآنی، و علی‌گونه رفتار کنم... 🌼 |یه شب اومد به خوابم. یه پرچم سبز روی دوشش بود و یه چفیه سبز بسته بود به پیشونی‌اش. جمعیتِ زیادی هم دنبالش بودند. ازش پرسیدم: اینا چه کسی هستند؟ گفت: لشکر حضرت مهدی(ع) هستند... 📚منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر
🔸شهید صادق مُزدستان؛ بچه پولداری که ۱۲ روز بعد از ازدواجش شهید شد... 🌼 |خانواده‌‌اش بازاری؛ و جزو ثروتمندان انزلی و قائمشهر بودند. صادق فوتبالیست ماهری بود و توی تیم ملوان انزلی بازی می‌کرد‌. حتی در کشور هم شناخته شده بود. بیشتر هم توی محیط‌های ورزشی دیده میشد؛ اما نهضت امام باعث شد تحول فکری‌ پیدا کنه و انقلابی بشه... 🌼 |حدود ۲۵ روز بعد از شروع جنگ رفتیم جبهه. بعضی از رزمنده‌ها با دیدنِ چهره‌ی خاص و موهای بلند صادق می‌گفتند: این سوسول کیه و چرا اومده جبهه؟ اما خیلی زود فهمیدند صادق چه جوون مخلص و انقلابی شده... صادق خوش‌پوش بود و همین باعث میشد جوونا جذبش بشن. جذب همان و، تلاشِ صادق برا انقلابی شدنشون هم همان... 🌼 |صادق هميشه می‌گفت: من مُزدستان هستم، اونقدر در راه خدا كار می‌كنم تا مُزد بِستانم؛ هر طوری شده بايد از خدا مزد بگيرم و هيچ مزدی از شهيد شدن در راه خدا و اسلام با ارزش‌تر نيست... 🌼 |یکی دو روز بعد از ازدواجش؛ فرماندهی لشکر صادق رو خواست، تا برا شناساییِ والفجر مقدماتی برگرده جبهه. اون شخصی که قرار بود این خبر رو برسونه، رویش نمی‌شد به صادقِ تازه داماد چیزی بگه. اما صادق تا دستور رو شنید، رفت منطقه؛ چند روز بعد [یعنی دوازده روز بعد از عروسی‌اش] هم شهید شد... 🌼 |صادق توی یکی از دست‌نوشته‌هاش گفته بود: برادرم! وقتى تابوتم از كوچه‏‌ها مى‌گذرد؛ مبادا به تشييع من بيايى؛ وقت تنگ است! به جبهه برو تا سنگرم خالى نماند... 📚منبع: نویدشاهد "بنیاد شهید و امور ایثارگران
🔸رویای صادقه‌ای که بعد از ۳۶ روز تعبیر شد... خاطره‌ای از زبانِ خودِ شهید رحمانیان |توی جنگ دوستم سیامک، که از جان بهتر و از برادر واسم عزیزتر بود، شهید شد. خیلی دلتنگش بودم و دوس داشتم به خوابم بیاد. یه روز وقتی داشتم از ایلام برا مرخصی برمی‌گشتم، توی اتوبوس يادِ رفقایِ شهيدم افتادم و چند قطره اشک از چشمام جاری شد. با خود گفتم: یعنی بچه‌هایی كه شهيد شدند، الان اون دنیا پيش هم هستند؟!!! تا اینکه دو روز بعد سيامک رو كه مدتها آرزو می‌كردم توی خواب ببينمش، به خوابم اومد. خیلی شگفت‌زده شده بودم و هر دوتامون اشک می‌ریختیم. بغلش کردم و پرسيدم؛ ▪️آيا به فكر ما رفقاتون هم هستيد؟ ▫️سيامک گفت : بله! ▪️گفتم: آيا اون دنیا با شهدای دیگه کنار همید؟ ▫️سيامک جواب داد: بله و در آخر ازش پرسیدم: ◾️آيا من رو هم می‌برید پيشِ خودتون؟ كه سيامک این بار هم گفت: ▫️بله! 👤خاطره‌ای از زندگی شهید یحیی رحمانیان 📚منبع: نویدشاهد"بنیاد شهید و امور ایثارگران" ✍ یحیی ۳۶ روز بعد از دیدن این رؤیای صادقه، توی یکی از عملیات‌های مناطق برفی ایلام، به شهادت رسید... 🔸 ۱۸‌دی‌ماه؛ سالروز شهادت پاسدار شهید یحیی رحمانیان گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی زیبا از زندگی سردار شهید حسین غنیمت‌پور 🌼 |قبل از انقلاب يه شب خواب ديدم امام‌خمينی به منزل ما اومد و گفت: بچه‌ها رو جمع كن تا نصيحتی به شما بكنم. وقتی همه جمع شدیم، امام در حالیکه نگاهش به حسین بود، گفت: شما از اول راهِ راست رو رفتی، از حالا به بعد هم، همين راه رو ادامه بده! حسين هم محو صورت نورانی امام شده بود. از امام پرسيدم: چرا شما اينقدر به حسين توجه دارید؟ امام فرمود: او در آينده سرباز امام زمان (عج) ميشه... بعد در حالیکه به سمت در می‌رفتند، دوباره فرمودند: مراقب حسينت باش كه سرباز امامه... قبل از بیرون رفتن هم برا سومين بار، سفارش حسين رو کردند و رفتند... 🌼 |خیلی اهل مطالعه بود. حتی كتاب‌های اديان ديگه رو هم می‌خوند. بهش گفتم: تو از خوندنِ كتاب سير نميشى؟ گفت: انسان بايد از همه‌ى لحظه‌هایِ عمرش استفاده كنه؛ بايد اونقدر اطلاعاتم رو بالا ببرم كه اگه يه كمونيست ازم سؤال كرد، بتونم قانعش کنم... 🌼 |توی بچگی مریض شد و امام‌رضا (ع) شفاش داد... هر وقت هم از جبهه ميومد، اول می‌رفت مشهد پابوسیِ امام‌رضا (ع)... بعد از شهادتش پانزده روز دنبال جنازه‌اش توی تهران گشتيم، اما پيدا نشد. از طرف بنياد شهيد تماس گرفتند و گفتند: پیکرِ حسين اشتباهی رفته مشهد. حتي حسین رو دور حرم م هم طواف داده بودند... خلاصه پيكر مطهر حسين برگشت و بعد از تشييع، در گلزار شهدای شاهرود به خاك سپرده شد.‌‌ 📚منبع: نوید شاهد"بنیاد شهید" 🔸۲۴دی‌ماه؛ سالروز شهادت سردار حسین غنیمت‌پور گرامی‌باد
🔸دو عنایتِ ویژه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به شهید سید مجتبی نواب صفوی 🌼 |سیدمجتبی رو باردار بودم. یه شب خواب دیدم نوری تمام فضای خونه رو فرا گرفت. بانویی وسط نور ایستاده بود و صداش توی گوشم پیچید که می‌گفت: «من فضه خادم حضرت زهرا (س) هستم. از طرف ایشان هدیه‌ای برای شما آورده‌ام». بهم یه بُرد یمانی و یه خوشه انگور که سه حبّه‌ی درشت و زیبا داشت، داد. (گویا خوشه انگور خود سید مجتبی بود؛ که در زمان شهادت سه فرزند دختر به نامهای فاطمه، زهرا و صدیقه داشت) یک ماه بعد از این خواب سیدمجتبی بدنیا اومد. 🌼 |مادر سیدمجتبی بیماریِ سختی گرفت. به همین خاطر سید رو به دایه‌ای دادند و قرار شد هفته‌ای یکبار بچه رو به دیدن مادرش بیاره... اما دایه سه شب بود که یک خواب عجیب می‌دید. خودش میگه: خواب دیدم صدای گریه‌ی سیدمجتبی میاد. تا وارد اتاق شدم که آرومش کنم، دیدم خانمی سیدمجتبی رو بغل کرده و دو خانم دیگه هم همراهش هستند. گفتم: خانم! بچه رو به من بدین تا آرومش کنم؛ من دایه‌اش هستم... یهو یکی از خانم‌ها با نارحتی نگاهم کرد و گفت: تو نباید بچه‌ی ما رو نگه داری! زود ایشون رو به مادرش برگردون... بعد از این خواب که سه شب تکرار شد؛ سیدمجتبی رو پیش مادرش بردم و گفتم: ظاهراً اجدادش راضی نیستند که پیشِ من بمونه... از همون اول اهل‌بیت (ع) هوایش رو داشتند. 📚 منبع: کتاب سیدمجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی؛ صفحه ۷و۸ 🔸۲۷‌دی‌ماه؛ سالروز شهادت سید مجتبی نواب صفوی گرامی‌باد
🔸آقا غلامرضا واقعا با مُروّت بود دو خاطره از زندگی شهید غلامرضا بامُروّت 🌼 |یه روزِ بارونی دیدم غلامرضا در حالیکه بچه‌اش توی بغلشه و خانومش کنارش ایستاده؛ لبِ جاده منتظرِ مینی‌بوس هستند. رفتم جلو و بعد از احوالپرسی، گفتم: مگه ماشين تويوتای سپاه پیشت نيست؟ گفت:چرا، هست! گفتم: پس چرا با زن و بچه زير باران ایستادین؟ گفت: ماشين متعلق به بیت‌الماله؛ و مربوط به من و كارهای شخصی‌ام نيست... اين رو گفت و بعد از دقايقی مينی‌بوس اومد. سوار شدند و رفتند... 🌼 |با اینکه فرمانده بود، اما توی جبهه پا به پای نیروهاش کار می‌‌کرد. از نظافت سنگر و چادر گرفته؛ تا شستنِ ظرف‌ها... یه روز توی چادرِ فرماندهی جلسه بود. هنگامِ صرف صبحونه رفتم و از مسئول تدارکات چند قالب کره برا سنگر فرماندهی گرفتم و برگشتم. آقا غلامرضا به محض اينكه چشمش به كره‌ها افتاد، گفت: اينها از كجا اومدند؟ گفتم: من از تداركات گرفتم. پرسید: آيا به همه‌ی نيروها دادند يا نه؟ گفتم: نه!... ایشونم عصبانی شد و گفت: هر چه زودتر اين كره‌ها رو ببر به تداركات پس بده؛ به مسئولش هم بگو بیاد اينجا؛ باهاش کار دارم... کره‌ها رو برگردوندم و وقتی مسئول تدارکات اومد؛ غلامرضا بهش گفت: تا من نگفتم هيچكس حق نداره به اسمِ چادرِ فرماندهی، از تداركات چیزی بگیره؛ حتی اگه برادرم باشه... 📚منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاريخ (زندگی‌نامه فرماندهان شهيد استان گيلان) نشر شاهد، تهران۱۳۸۲ 🔸 ۲۶‌دی‌ماه؛ سالروز شهادت سردار غلامرضا بامُروّت گرامی‌باد
🔸چند بُرش از زندگی شهیدی بسیار گمنام؛ بنام سید عبدالحسین مجدمی ... 🌼|وقتی اومد خواستگاری من؛ مدام تکرار می‌کرد که: همه‌ی من برای شما نیست؛ حتی ممکنه پیش از عقد هم برم... همینطور هم شد. درد مردم رو درد خودش می دونست. توی قضیه سیل اونقدر موند و به مردم خدمت کرد که سیل‌زده‌ها دیگه می‌شناختنش... 🌼 |خیلی از کارهای خداپسندانه‌ش رو خارج از وقت اداری انجام می‌داد؛ می‌گفت: می ترسم بقیه بفهمن و ریا بشه. حتی من که همسرش هستم، از خیلی کارهاش خبر نداشتم و بعد از شهادتش فهمیدم... 🌼 |توی مراسم شهید، یه نوجوون غریبه رو دیدیم که خیلی بی‌تابی می‌کرد؛ وقتی علت رو ازش پرسیدیم، گفت: من لات و لاابالی بودم. چهار ماهی میشد که شهید مجدمی منو عوض کرد و نمازخون شدم. الان حس می‌کنم چقدر شهید بزرگ بوده و نمی‌شناختمش... 🌼 |به پسرش می‌گفت: هر روز صبح قبل از خارج شدن از خونه، بگو: تمام کارهای امروزم رو برا خدا انجام میدم، تا هر کاری انجام دادی برای خدا و در راه خدا باشه؛ اینطوری حتی راه رفتنت هم برای خدا میشه... |دو شب قبل از شهادتش؛ بعد از نماز مغرب و عشا توی اتاق تنهایی حدیث کسا می‌خوند و گریه می‌کرد. ایام فاطمیه بود. داشت با حضرت زهرا حرف می‌زد. لابه‌لای حرفاش شنیدم که از مادر سادات طلب شهادت می‌کرد. 📚منبع: مصاحبه مشرق‌نیوز با همسر و فرزند شهید اینجا ŸŸ۲بهمن؛ سالروز شهادت و ترور سید عبدالحسین مجدمی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🔸🇮 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸چند بُرش از زندگی فرمانده‌ی ۱۸ ساله؛ شهید مجید افقهی‌فریمانی... 🌼 |۱۵ساله بود که با دایی و برادر شهیدش رضا، می‌رفتند روستاهای محروم برا کمک به مردم. از دروِ گندم گرفته تا لوله‌کشی حمام و ... 🌼 |توی جبهه مجروح و پاش قطع شد؛ اما نه تنها ناراحت نبود، توی بیمارستان هم دست از شوخی بر نمیداشت. به خانومش گفت: طوری نشده؛ پام رو فرستادم اون دنیا برام نگه دارن. 🌼 |بهش گفتم: با یه پا میری جبهه چیکار؟ چه کاری از دستت بر میاد؟ گفت: برا رزمنده‌ها آب می‌برم؛ مهمات بهشون میرسونم... نگو همون موقع هم فرمانده گردان بود و حاضر نبود به من که پدرشم بگه. 🌼 |بسیار اهل شوخی بود؛ اما شوخی حلال... یه روز یکی از بچه‌ها حرف ناجوری زد؛ مجید اخماش رفت توی هم، بهش تشر زد و گفت: ارزش انسان بالاتر از این حرفاست. 🌼 |خانواده رفته بودند مشهد و چند روزی خونه تنها بود؛ اون چند روز نان خشکهای تمیزی که دور ریخته بودند رو می‌خورد و نونِ تازه نخرید. تا این حد مراقب بود اسراف نشه. 🌼 |رضا زودتر از مجید شهید شد. یه روز پدرم خواب دید رضا توی یه باغ سرسبز قرار داره و مجید داخل یه قفس... رضا گفت: داداش مجید باید مزدش رو بگیره؛ دو سه روز دیگه میاد پیش من... بابام میگه یهو دیدم درِ قفس باز شد و مجید رفت پیش رضا... چند روز بعد از این خواب بود که خبر شهادت رضا اومد 📚منبع: مجموعه ایثارنامه؛ جلد ۷۰ 🔸۳بهمن؛ سالروز شهادت سردار مجید افقهی گرامی‌باد ‌‌‌‌___ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب: #
🔸بسیجی باید اینجوری زندگی کنه؛ مثل شهید محمدحسن غفاری... 🌼 |از نوجوونی مرتب بود و معطر.‌‌ حتی توی مدرسه بین بچه‌ها آوازه‌ی بوی خوش و عطری که میزد، پیچیده بود. هر روز صبح هم موهای سرش رو با بخارِ سماور صاف و شونه می‌کرد... 🌼 | توی تظاهرات علیه شاه به اطرافیانش تاکید می‌کرد که به وسایل مردم آسیبی نزنن... یه بار رفیقش از مکانی که توی تظاهرات تخریب شده بود، وسایلی رو برداشته و سمت خونه می‌رفت. محمد حسن تا دید، توبیخش کرد و گفت: اینا وسایل مردمه؛ تظاهرات جای این کارا نیست... 🌼 |کم حرف بود و اهل تفکر. همیشه هم یه قلم و کاغذ توی جیبش داشت و همه چی رو یادداشت می کرد... حرف دیگران رو خیلی خوب گوش میداد؛ معتقد بود هر چه بهتر گوش بدی، دقیق‌تر می‌تونی تصمیم بگیری... 🌼 |اهل خودنمایی نبود؛ توی جنگ هر وقت اطلاعات خوبی از دشمن پیدا میشد؛ اول دسته بندی، بعد تجزیه و تحلیل می‌کرد؛ و در نهایت مخلصانه می‌داد به فرماندهان ارشد تا استفاده کنن... 🌼 |مغازه‌های بازارچه رو با شرایط خوبی میدادن بهشون. به حسن‌ گفتم: تو هم برو یه مغازه بگیر... گفت: من شغل دارم؛ اونا سهم کسانیه که منبع درآمد ندارن... 🌼 |مجرد بود؛ ولی اونقدر پیرامون زندگی مشترک مطالعه کرده بود، که به متاهل‌ها راهکار می‌داد برا شیرین‌ شدن زندگی‌شون... جلوتر از زمان راه می‌رفت انگار... 📚منبع: کتاب "دریایِ چشمان تو" 🔸۴بهمن؛ سالروز شهادت سردار محمدحسن غفاری گرامی‌باد __‌‌‌‌_ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب:
🔸خاطراتی از زندگی سید طاهره هاشمی؛ دخترِ لایقِ شهادت... 🌼 |اهل مطالعه بود و همیشه می‌گفت: اگر برادران ما در جبهه‌ها می‌جنگند، جنگ ما با قلم است. 🌼 |هنوز به سن قانونی برا رأی دادن نرسیده بود، اما یه صندوق توی خونه درست کرد. بعد هم‌سن و سالهاش رو آورد؛ به صف شدند و رأى دادند. شاید می‌خواست از بچگی خودش و دوستاش رو توی مسیر انقلابیگری حفظ کنه. 🌼 |فرمان خودسازی امام برا رعایت مسائلی مثل نماز اول وقت، روزه‌های مستحبی، پرهیز از غیبت و دروغگویی، حفظ حجاب و... که صادر شد؛ طاهره یه جدول خودسازی برا خودش کشید و اونا رو انجام می‌داد. 🌼 |مادرش می‌گفت: طاهره بدون اینکه به کسی بگه دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها روزه می‌گرفت و فقط لحظه‌ی اذان مغرب بود که همه متوجه می‌شدند روزه بوده. 🌼 |یه کتابخونه توی مدرسه راه‌اندازی کرد، با هدف رسوندن کتابهایِ مناسب به دستِ هم سن و سالهاش. اونقدر هم خوب کار کرد که منافقین تحمل نکردند و کتابخانه رو آتش زدند. اما طاهره دوباره با جمع‌آوری پول از کسبه و اهالی شهر کتابخونه رو راه انداخت. 🌼 |تنها دختر چادری مدرسه بود. یه بار توی کوچه بازی می‌کردیم و با چادر نمیشد اون بازی رو انجام داد؛ حاضر نشد چادرشو در بیاره. وایستاد و بازی ما رو مدیریت کرد. شهید هم که شد هنوز چادرش محکم سرش بود. 🌼 |یه شب قبل از شهادت؛ خوابِ شهید بهشتی؛ یارانش و دو شهید دیگه رو دید. اونا بهش مژده شهادت دادند. 🔸۶بهمن؛ سالروز شهادت سیده طاهره هاشمی گرامی‌باد ●واژه‌یاب: