eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.9هزار عکس
11.5هزار ویدیو
178 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
❤بسم رب الشهداوالصدیقین❤ تقدیم به ساحت تمام مادران پاکدامن 😍 پس از تولد دومین فرزندشان به یک منزل استیجاری در تهران رفتند؛ وی با خیاطی و لحافدوزی در امرار معاش زندگی به همسرش کمک می‌کرد و با شروع جنگ تحمیلی به مساجد لولاگر، حجت، صادقیه و ... می‌رفت و کمک‌های مردمی را برای جبهه‌های جنگ جمع‌آوری می‌کرد؛ در همین سالها بود که فرزند سوم آنها متولد شد. شهید «زهرا کردی» به خانواده خود هم سفارش می‌کرد که هرچه در توان دارند به جبهه کمک کنند. این شهیده بزرگوار در تشییع جنازه شهدا شرکت می‌کرد؛ در سال 61 روز چهارشنبه، دوم اردیبهشت هنگامی که از تشییع جنازه شهیدان گمنام مسجد لولاگر همراه با صاحبخانه و دوستان خود برمیگشت، افسوس زیادی می‌خورد و می‌گفت که من به حال شهدا غبطه می‌خورم؛ کاش من هم به جای آنها بودم. دوستانش نقل می‌کنند که ما او را سرزنش کردیم و گفتیم با این کودکان کوچک چطور دلت می‌آید این حرف را بزنی که وی در جواب گفت: خدای آنها بزرگ است. چند روز بعد در سال 61 روز دوم اردیبهشت، شنبه صبح زود بود که برای خرید از منزل خارج شد و همسرش تازه از شیفت شبکاری آمده و خواب بود، شهید فرزند 10 ماهه خود را در آغوش گرفت و به همسایه‌اش گفت: لیلا خانم من وحید را با خود می‌برم، اگر دیر کردم به دنبالم بیایید. شهید در راه، شاهد آن بود که گروهی از منافقین قصد ترور حجت‌الاسلام کافی، امام جماعت مسجد امام علی (ع) که در شب گذشته در مسجد امام علی (ع) در مورد انقلاب سخنرانی کرده بود را دارند. در اینجا بود که با بانگ «الله اکبر» و سر و صدا کردن و «منافق منافق» گفتن، آنها را رسوا کرد و همین مسئله موجب شد که منافقین به سمت او شلیک کرده و او را به شهادت برسانند و حجت‌الاسلام کافی زخمی شد. همسایه‌اش نقل می‌کند که طبق سفارش شهید وقتی دیدیم دیر کرد، با یکی از فرزندانش به دنبالش رفتیم و در بین راه با تجمع مردم روبه‌رو شدیم، فرزندش گفت: لیلا خانم این چادر مادرم است، من ابتدا به حرفش گوش نکردم، اما وقتی جلو رفتم دیدم درست است و زهرا در راه انقلاب و دفاع از روحانیون انقلابی در خون خود غلطیده است. همراه مأموران به منزلش رفتیم و مسئله را به همسرش گفتیم؛ پس از باخبر کردن اقوام او در شهرستان، پیکر پاکش را در بهشت زهرای تهران دفن کردیم. خواهر شهید نقل می‌کند که هنگام تشییع جنازه، فرزندانش بسیار بی‌تابی می‌کردند و التماس می‌کردند که بگذارید یک بار دیگر مادرمان را ببینیم؛ وقتی بچه‌ها را بر سر قبر مادر بردیم تا آخرین بار او را ببینند، مادر چشمانش را باز کرد و برای آخرین بار به کودکانش لبخند زد.
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷 سالن پر بود از تابوت‌های پیچیده در پرچم سه‌رنگ جمهوری اسلامی. میان آنها می‌گشتم بلکه آشنایان را پیدا کنم. رفتم به آن‌سمت که شهدای استان خوزستان را چیده بودند. رفتم تا ببینم از “علی کریم‌زاده” خبری هست یا نه. ناگهان چشمم افتاد به اسمی آشنا که اصلا در فکرش نبودم. شهید “عبدالکریم دزفولی” ، اندیمشک. جاخوردم. نام پدرش را که از بچه‌های معراج پرسیدم، درست بود. برادرِ رحمان بود که در عملیات رمضان، تابستان سال ۶۱ در شلمچه مفقودالاثر شده بود. اصرار لازم نبود. تا از بچه‌های معراج درخواست کردم، اجازه دادند تابوت را بازکنم. تابوت را که بالای همه بود، آوردیم پایین. هیچ احساس خاصی نداشتم، ولی در درونم کسی می‌گفت اتفاق جالبی خواهد افتاد. درِ تابوت باز شد. خودم بندهای کفن را بازکردم، مات ماندم. سری در بدن نبود ولی صحنه‌ای دیدم که جای تعجب داشت. هر دو پای شهید از زانو به پایین داخل جوراب کلفت و ساق بلندی مانده بودند. پای چپ داخل جوراب اسکلت شده بود. پای راست را که برداشتم، یکی از بچه‌ها گفت: – احتمالا گل‌ولای منطقه داخل جورابش رفته که این‌طور سنگین شده … سنگین‌تر از پای استخوانی بود. از پای چپ هم سنگین‌تر. جوراب را که از زانو پایین کشیدم، متوجه شدم پا سالم است. همه به دورم جمع شدند. جوراب آبی رنگ را که کاملا به پا چسبیده بود، به‌کمک قیچی پاره کردیم. پا از زیر زانو به‌پایین سالم مانده بود. پوست و موها بود ولی کمی خشک شده بودند. پاشنه‌ی پا، همچنان محکم بود. انگشت‌ها و ناخن‌ها کاملا سالم بودند. از همه جالب‌تر، این بود محلی که انگشت کوچک پای راست قرار داشت، جوراب کمی پاره شده بود و به‌واسطه‌ی همین سوراخ، انگشت کوچک اسکلت شده بود ولی بقیه‌ی انگشت‌ها هیچ آسیبی ندیده بودند. همه متعجب بودند که چه شده. پس از چهارده سال، از تمام بدن عبدالکریم، تعدادی استخوان با دوپا بازآمدند که از آن میان پای راست کاملا سالم مانده بود. همان قدمی که آن را “بسم‌الله” گویان در مسیر حق جلو گذاشته بود.
. «حاج کاظم آژانس و رفیق جانبازش» یکی بود، یکی نبود... یه شهری بود، خوش‌قد و بالا. آدمایی داشت، محکم و قرص. ایام، ایام جشن بود؛ جشن غیرت. همه تو اوج شادی بودن که یه‌هو یه غول حمله کرد به این جشن.اون غول، غول گشنه‌ای بود که می‌خواست کلی از این شهرو ببلعه. همه نگرون شدن؛ حرف افتاد با این غول چی‌کار کنیم؟ ما خمار جشنیم؛ بهتره سخت نگیریم... اما پیر مراد جمع گفت: باید تازه‌نفسا برن به جنگ غول. قرعه به نام جوونا افتاد؛ جوونایی که دوره کُرکُریشون بود، رفتن به جنگ غول... غول، غول عجیبی بود... یه پاشو می‌زدی، دو تا پا اضافه می‌کرد. دستاشو قطع می‌کردی، چند تا سر اضافه می‌شد. خلاصه چه دردسر... بالاخره دست و پای آقاغوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون، که دیدن پیرشون سفر کرده... یکی از پیرجوونای زخم‌چشیده جاشو گرفت. اما یه اتفاق افتاده بود؛ بعضیا این جوونا رو طوری نگاشون می‌کردن که انگار، غریبه می‌بینن... شایدم حق داشتن... آخه این جوونا مدتها دور از این شهر، با غوله جنگیده بودن. جنگیدن با غول آدابی داشت، که اونا بهش خو کرده بودن. دست و پنجه نرم کردن با غول، زلالشون کرده بود. شده بودن عینهو اصحاب کهف؛ دیگه پولشون قیمت نداشت... اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشونو اونایی هم که نتونستن، مجبور به معامله شدن... من شما رو نمی‌شناسم؛ اما اگه مثل ما فارسی حرف می‌زنید، پس معنی غیرتو می‌فهمید؛ این غیرت داره خشک می‌شه. شاهرگ این غیرت ... کمک کنید نذاریم این اتفاق بیفته؛من برای صبرتون یه "یا علی" می‌خوام، همین". . . پ.ن : چقدر این حرف های حاج کاظم مناسب حال افرادی مثل من هستش که توی این غوغای زمونه یادم شده از اون جوون هایی که معنای حقیقی غیرت هستند... . . . . . . . .
😍بسم رب الشهدا😘😎 28 مرداد سال 59، روزی بود که صدیقه و دوستانش خسته از مداوای مجروحین و در حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند، در اتاقی دور هم نشسته و استراحت می کردند. در همین هنگام دختری وارد جمع سه نفره شان شد. صدیقه او را می شناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود. دخترک منافق به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت و مستقیما گلوله ای به سینه اش شلیک کرد. پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند. محمود خادمی خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند. او بیشتر از سه ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید. همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است." پس از چند ساعت که از ان اتفاق دلخراش می گذشت، محمود با چهره ای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت و با حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد و در آن جمع اظهار داشت "بچه ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت. شاید  خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود." حدود 2 ماه بعد، در 14 مهر سال 59، محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند، ماشینش توسط گروهک های تروریست ضدانقلاب مورد حمله قرار گرفت . او تا آخرین گلوله خود مقاومت کرد. افراد مهاجم، غافل از این که او راننده ماشین نیست، بلکه محمود خادمی  فرمانده اطلاعات سپاه بانه است، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم و کینه خود، قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلوله های تخم مرغی از بین بردند. و به این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از دو ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود "عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود." مزار شهید صدیقه رودباری،قطعه 24/ردیف32/شماره8 بهشت زهرا(س) مردم در این دوره از تاریخ، یخ بسته اند / در این رنج واسارت / دست و پا را بسته اند / نه بوی خون، نه بوی دود، نه بوی مسلسل / پس من به کجا می روم؟ من کیستم؟ / تو باید حماسه بیافرینی / همچنان که حسینیان آفریده اند / دستهای کوچکمان / صدای دشمنان را در گلو خفه می کند / به یادم داشته باش / من شهیدم (سروده شهید صدیقه رودباری(
. شـــهید آنقدر بہ تـــــو فکرمے ڪنم تافـــــکرے بہ حـــــالم ڪنے 🌹 رزمنده گردان مقداد در عملیات بیت المقدس 🌹
سردارشهیدحاج شعبانعلی زینلی ولادت : ۱۳۳۸ محل ولادت : شهرمبارکه اصفهان شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۱۰ محل شهادت : فاو عملیات ولفجر ۸ مسئولیت : فرمانده اطلاعات وعملیات لشکر ۸ وسپاه ۷ فرازی از وصیت نامه شهید : قدر این نعمت بزرگ ولایت را بدانید زیرا عبادات هم بدون ولایت دستش به جایی بند نیست. هر عملی خیری هر چند برای خدا هم باشد ولی مهر ولایت پای آن نخورده باشد بی ارزش است.
سردار شهید عباسعلی جان نثاری همزمان با دوران با شکوه انقلاب اسلامی با وجود سن کمی که داشت ( حداقل ۱۴ سال) به صفوف انقلابیون پیوست و به وظیفه دینی خود در قبال مبارزه با رژیم ستم شاهی شتافت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سن ۱۶ سالگی جهت اعزام به جبهه های حق علیه باطل ثبت نام نمود و پس از گذراندن آموزش های عمومی بسیج به جمع رزمندگان اسلام پیوست و به دلیل جثه کوچک ایشان در لشکر نجف اشرف به عنوان نیروی پیاده و پس از آن در مخابرات توپخانه لشکر امام حسین(ع) و سپس به عنوان فرمانده آتشبار توپخانه و بعد از آن به عنوان جانشین اطلاعات و عملیات گروه توپخانه و موشکی ۱۵ خرداد تا پایان دفاع مقدس حضور داشت و در عملیات های والفجر مقدماتی بدر، خیبر،بیت المقدس، والفجر۱، والفجر۳، کربلای۳، کربلای۵، کربلای۷، نصر۵، نصر۷، حضور مستمر داشت . و همچنین نقش مؤثری در هدایت آتش و طرح ریزی در عملیات های خیبر و والفجر۸ داشت و پس از جنگ به مسئولیت های مختلف از قبیل مسئول عملیات توپخانه نیروی زمینی سپاه، جانشین گروه توپخانه ۱۵ خرداد و در سال ۱۳۸۵ به عنوان فرمانده گروه توپخانه،موشکی و پدافند هوایی ۱۵ خرداد منصوب گردید و به اعطای درجه سرتیپ دومی از طرف فرمانده معظم کل قوا در سال ۱۳۸۸ مفتخر گردید و سرانجام در تاریخ ۱۶/۰۶/۱۳۹۰ پس از سی سال خدمت صادقانه در منطقه عملیاتی حمزه سیدالشهدا در ارتفاعات جاسوسان منطقه سردشت در مبارزه با عوامل استکبار جهانی ( گروهک پژاک) بر اثر اصابت گلوله مستقیم دشمن به محل سجده گاه الهی وی به درجه رفیع شهادت نائل گردید و به آرزوی دیرینه اش رسید .  جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) و هدیہ به روح مطهر شهید صلواتـــــ . 🌹
پاسدار شهید مدافع حرم «قاسم تیموری» در تاریخ چهار فرودین 1348 در شهرستان گرگان چشم به جهان گشود.در تاریخ بیست و پنجم اسفند 1366 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و جمعا به مدت 43ماه و 5روز در جبهه حق علیه باطل حضور داشتند. شهید قاسم تیموری در سال 1365در منطقه عملیاتی مهران بر اثر اصابت ترکش به پهلوی چپ و قسمت ران پای راست مجروح شدند. در تاریخ ششم فروردین 1365 به منطقه جنوب اعزام و در عملیات های والفجر مقدماتی ،مرحله سوم والفجر 8،کارخانه نمک فاو _کندن تونل شرکت داشته و در عملیات مهم کربلای یک قله آویزان،کربلای 4،کربلای 5،و تک شلمچه حضور موثر داشتند . ایشان پس از جنگ در گردان حضرت ابوالفضل تیپ 45مهندسی رزمی جوادالائمه ع مشغول به کار شدند.در تاریخ  بیست و چهارم آبان 1377 در شهر بانه کردستان در میدان مین مشغول پاکسازی و جمع آوری مین های به جا مانده از جنگ بودن که بر اثر انفجار مین گوجه ای پای راستشان به شدت مجروح شدند.قاسم تیموری سومین مجروحیت خود را در تاریخ  بیست و چهارم آبان 1389 در میدان مین تجربه کردند اما اینبار پای راستشان را از زیر زانو از دست داده و جانباز راه امام حسین شدند.ایشان با انکه جانباز 50 درصد بودند با روحیه خستگی ناپذیر دست از کار نکشیدند . ایشان در سال 84در منطقه شوویده شهر بانه در حال پاکسازی میادین مین بودند که به همراه یکی از نیروهایش بر اثر انفجار مین مجروح شدند.شهید قاسم تیموری پس از کردستان در ماموریت‌های زاهدان،بندر عباس،سیریک و شمال غرب و درگیری های گروهک پژاک حضور گسترده و موثر داشتند و در سال 1390 به فرماندهی گردان حضرت ابوالفضل تیپ 45منصوب شدند.ایشان پس از 28 سال خدمت خالصانه به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران به صورت داوطلبانه در تاریخ بیست و دوم آذر ماه سال 94 به سوریه اعزام شده و فرماندهی محور را بر عهده داشتند و بعد از سیزده روز مبارزه علیه دشمنان،برای انجام ماموریت به همراه یکی از نیروهایشان به خط مقدم رفته و بعد از انجام عملیات در راه برگشت مورد حمله دشمن قرار گرفتند و بر اثر اصابت خمپاره به نزدیکیشان،دعوت حق را لیبک گفتند و به درجه رفیع شهادت نائل آمدند . ایشان مربی تخریب،کارشناس ارشد اطلاعات چک و خنثی و مسئول محور در منطقه پیرانشهر در سالهای 91 و 94 بودند که اینها همه گوشه ای از افتخارات این شهید بزرگوار است . جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) و هدیہ به روح مطهر شهید صلواتـــــ .
سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها (2 ه ق)
🔴 مادر! ؟ ! آیا خبری از دردانه ات داری؟ وقتی می گوییم برخی بر روی خونه شهدا پای می گذارند دقیقا همین است! مسئولینی که بیت المال را دستمایه تفریحات و زندگی اشرافی خود و فرزندان خود کرده اند، به این تصویر دقت کنند . . .