eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
70.3هزار عکس
11.6هزار ویدیو
179 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
ای که جایتان خالیست شور و حال دعاهایتان خالیست بی شما سینه هایمان سنگ است زندگی بی شما چه دلتنگ است شب است و یاد شهدا...
شهیدی که بعد از شهادت گریه کرد... هیچگاه پاهایش رو جلوم دراز نکرد جلوی پام تمام قد می ایستاد وتا من نمی نشستم، او هم نمی نشست فقط یکجا پایش رو دراز کرد اونم وقتی بود که شد... بهش گفتم سید تو هیچوقت جلوی من پاهات رو دراز نمیکردی؛ حالا چی شده مادر؟ یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برای چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشمانش اومد شاید میخواسته بگه مادر اگر مجبور نبودم جلوی پاهات تمام قد می ایستادم... منبع: کتاب رموز موفقیت شهدا جلد۱
🔴 مردی از جنـــسِ پـــرواز امروز ۱۴ آذر زادروز است اسطوره شجاعت که با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با جنگنده و صدها عملیات موفق، صبح پنج شنبه ۱۵ مرداد ماه ۱۳۶۶ هدف گلوله ضدهوایی قرار گرفت.
اے ڪه گفتے "عشــق" را درمان بہ هجران میڪند .. ڪاش میگفتے ڪه "هجران" را چہ درمان میڪند؟ پ.ن: بر بالین و ، موقعیت گردان کمیل، منطقه شاخ شمیران عراق ۳۰ آبان ماه ۶۳ پس از شهادت محسن علیزاده و غلامحسین لطفی ۱۰ روز بعد شهید پهلوانی به آنها پیوست... روحشان شاد
د‌لـداده‌ ی اربـاب بـود درِ تابـوت رو بـاز ڪردند ایـن آخـرین فرصـت بـود بـدن رو برداشتنـد تا بذارن داخـل قبـر؛ بدنـم بی‌حـس شـده ‌بـود، زانـو زدم ڪنار قبـر، دو سـه تا ڪار دیگر مانـده‌ بـود بایـد وصیـت‌های رو مـو بہ مـو انجـام می‌دادم: پیـراهـن مشڪی اش رو از تـوی ڪیـف درآوردم همـان که محـرم ها می ‌پوشیـد یڪ چفیـه مشـکی هم بـود، صـدایـم می‌لرزیـد... بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت؛ پیراهـن رو با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه رو انـداخـت دور گردنـش جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن بہ آن آقـا گفتـم: «می‌خواسـت بـراش سینـه بزنـم؛ شـما می‌تونید؟ یا بیـایید بالا، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم» بغضـش ترڪید دسـت و پایـش رو گـم کـرد نمی‌توانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن... بهـش گفتـم: «نوحـه هـم بخونیـد » برگـشت نگاهـم کـرد صورتـش خیـس خیـس بـود نمی‌دونم اشـک بـود یـا آب باران؟! پرسیـد: «چی بخونـم؟» گفتـم: «هر چـی به زبونتـون اومد» گفـت: «خودت بگـو» نفسـم بالا نمی‌آمد انگار یڪی چنـگ انداختـه‌ بود و گلـویم رو فـشار می‌داد، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم... گفتــم: "از حـرم تـا قـتلگـاه زینـب صـدا می‌زد حسـیـن دسـت و پـا می‌زد حسـیـن؛ زینـب صـدا می‌زد حسـیـن"... سینـه می‌زد برای محمـدحسیـن، شانـه هایـش تکـان می‌خورد برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند؛همـه را انجـام دادم؛ خـیالـم راحـت شـد پیـشِ پـای اربـاب تـازه سینـه زده‌ بـود... برشی از کتاب قصه دلبری شهید محمدخانی