.
#برشی_از_کتاب [ ۰۴ ]
📌 حکومت بر قلبها؛
🔹 وقتی در مریوان بودیم، برای انجام امور نظافت، نوبت بندی کرده بودیم و هر روز، یک نفر وظیفه نظافت را به عهده داشت. روزهای چهارشنبه هر هفته نوبت حاج احمد متوسلیان بود، او با وجود مسئولیت سنگین فرماندهی، در هر حالت و موقعیتی، سخت مقید بود که نوبت انجام مسئولیت نظافت را رعایت کند. هیچ کاری، هر چقدر هم که مهم بود، مانع حضور سر وقت او برای نظافت نمیشد. سفره میانداخت و جمع میکرد. غذا و چای آماده و تقسیم میکرد. خیلی تمیز ظرفها را میشست. سنگر، محوطه و حتی دستشویی و توالتها را به دقت نظافت و ضد عفونی میکرد.
🔹 شاید بعضیها چنین اعمالی را برای یک فرمانده شاخص نظامی جایز نمیدانستند، اما حاج احمد منطق دیگری داشت. او میگفت: «فرمانده کسیه که توی خط مقدم، برادر بزرگتره و در سایر مواقع، کمترین و کوچکترین برادر بچه رزمندههاست.» حاج احمد با این رفتار خود بر قلبهای بچهها حکومت میکرد.
📚 کتاب میخواهم با تو باشم ص ۱۹.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۵ ]
📌 چرا بر میگردی عقب؟
🔹 مقام معظم رهبری آمده بودند مریوان. عراقیها که این قضیه را فهمیده بودند، با هواپیماهایشان آمدند و «دزلی» را بمباران کردند. ما هم آقا را برگرداندیم.
🔹 بنیصدر یک پسر خواهر داشت که فرمانده لشکر ۲۸ کردستان بود. او به نیروهایش دستور داده بود که توپها را بردارند و عقب نشینی کنند.
🔹 وقتی حاج احمد نیروها را که در حال عقب رفتن بودند، میبیند و علت را جویا میشود، سراغ فرمانده توپخانه لشکر ۲۸ که یک سرهنگ هم بود میرود و او را به باد کتک میگیرد که «نامرد! چرا بر میگردی عقب؟ توپها رو کجا میبری؟»
🔹 در جلسهای که بعد از ظهر همان روز در روابط عمومی سپاه با حضور آقا تشکیل شد، همان فرمانده لشکر آمده بود تا از حاج احمد شکایت کند. در همین حین، شهید بروجردی به ما گفت که احمد را بیاورید بیرون و توجیه کنید تا جلوی آقا کاری نکند.
🔹 در جلسه، پسر خواهر بنیصدر گفت: «متوسلیان فرمانده توپخانه منو به باد کتک گرفته.» تا این جمله را گفت، حاج احمد با قاطعیت خاصی گفت: «بله که زدم، چرا عقب نشینی کردین، شما غلط کردین عقب نشینی کردین!» و بعد چنان با مشت روی میز شیشهای که جلویش بود زد که شیشه میز شکست و ریخت.
👤 راوی محسن کاظمینی.
📚 کتاب میخواهم با تو باشم ص ۲۷.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۷ ]
● یکی از بچهها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون میآمد. با خودم گفتم: «الآن است که یک برخورد ناجوری با من بکند.» چون خودم را بی تقصیر میدانستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش را بدهم. كاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون.
● این برخورد از صد تا تو گوشی برایم سختتر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم میسوخت، با ناراحتی گفتم: «آخه به حرفی بزن، چیزی بگو.» همانطور که میخندید گفت: «مگه چی شده؟» گفتم: «من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده.» همان طور که خونها را پاک میکرد، گفت: «اینجا کردستانه، از این خونها باید ریخته بشه، اینکه چیزی نیست.» او با این برخوردش چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر میگفت: «بمیر، میمردم.»
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۲۲. راوی: ابراهیم پور خسروانی.
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.