#کتاب_گلستان_یازدهم خاطرات همسر شهید #علی_چیتسازیان
بهناز ضرابی زاده نویسنده « #دختر_شینا» روایت زندگی شهید چیتسازیان را از جذابترین روایتها از دفاع مقدس دانست و
گفت: #فرزند این زوج، 37 روز پس از شهادت چیتسازیان متولد شد. این کتاب در قالب خاطره نوشته شده است و من در نگارش این کتاب کوشیدم ساختار و تکنیک جذاب و متفاوتی داشته باشم.
#مقام_معظم_رهبری بر #گلستان_یازدهم» تقریظ نوشتهاند. متن تقریظ رهبری بر کتاب این است:
«بسماللهالرّحمنالرّحیم
این روایتی شورانگیز است از زندگی سراسر جهاد و اخلاص مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد، و هم در زمین و هم در ملأ اعلیٰ به عزت رسید... هنیئاً له.
راوی -شریک زندگی کوتاه او- نیز صدق و صفا و اخلاص را در روایت معصومانه خود به روشنی نشان داده است.
در این میان، قلم هنرمند و نگارش آکنده از ذوق و لطف نویسنده است که به این همه، جان داده است. آفرین بر هر دو بانو؛ راوی و نویسنده کتاب».
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
👇👇👇👇
«داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی میگذشتیم، گفتم: «علی آقا، تا چند ماه دیگه بچهمون اینجا به دنیا میآد»
با تعجب پرسید: «اینجا؟!»
گفتم: «خُب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه، بهترین بیمارستان همدانه»
علی سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما به بیمارستانی میریم که مستضعفین اونجا میرن. اینجا مال پولداراست. همه کس وُسعش نمیرسه بیاد اینجا.»
توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلاً خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دیماه 1366 بود. وقت و بیوقت درد میآمد به سراغم. وصیّت علی آقا را به همه گفته بودم. آن روزها خانة مادرشوهرم پُر از مهمان بود و دوروبَرمان شلوغ. مادر هم آنجا بود. تا گفتم حالم خوب نیست، ماشین گرفت و به بیمارستان فاطمیه، که بیمارستانی دولتی بود، رفتیم. همین که وارد بیمارستان شدیم، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد: «بچة شهید چیتسازیان داره به دنیا میآد.»
کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند. دوروبَرم پُر شده بود از پرستار و دکتر. خیلی زود خبر توی شهر پخش شد. مردم به بیمارستان تلفن میزدند و احوال من و بچه را میپرسیدند....
پ ن:
سردار شهید علی چیتسازیان در سال ۱۳۴۱ در همدان دیده به جهان گشود، و در طول زندگی خود تلاشهای فراوانی را برای دفاع از خاک ومیهن اسلامی خود انجام داد سرانجام در تیرماه سال۶۶ در عملیات نصر ۴ به شهادت رسید.
#کتاب_گلستان_یازدهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
...داشتم از پلههای بلند و بسیاری که از ایوان آغاز میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام خارج میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده...
برشی از کتاب #دختر_شینا📚
زندگینامه قدم خیر محمدی کنعان (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
@kakamartyr3
#حافظان_امنیت