توی کوچه پیرمردی دیدم که روی
زمین سرد خوابیده بود ...
سن وسالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم
اون شب رخت و خواب آزارم می داد!
و خوابم نمیبرد از فکرپیرمرد
رخت وخوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم
می خواستم توی رنج پیرمرد
شریک باشم اون شب سرما توی بدنم
نفوذ کرد و مریض شدم ...
اما روحم #شفا پیدا کرد
چه مریضی لذت بخشی :))
#چمران یعنی 49سال زندگی باشرافت
#چمران یعنی زندگی بین محرومان ویتیمان جنوب لبنان
#چمران یعنی شاگرداول فوق لیسانس ازامریکا
#شاگرداول دانشگاه توحیدوشهادت
#چمران خانه به دوش بی خانه، او خانه نداشت
همیشه مسافربود
#چمران راباید خلاصه کرددرچمران فقط #چمران است وبس
اوهنوزتوی دهلاویه راه میرودو مناجات میکند ...♥️✨
🌹🕊🌸🌷🌸🕊🌹
#مکتب_شهدا
#تلنگر
تاریخ تمام قد به احترام مردی می ایستد که گفت :
توی کوچه پیرمردی دیدم که روی
زمین سرد خوابیده بود.
سنّ و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم .
اون شب رختخواب آزارم می داد و خوابم نمی برد از فکر پیرمرد ..
رختخوابم را جمع کردم و روی زمین سرد،
خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد
شریک باشم ، اون شب سرما توی بدنم
نفوذ کرد و مریض شدم..
امّا روحم #شفا پیدا کرد
چه مریضی لذّت بخشی ...
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_مصطفی_چمران
#سالروز_شهادت
┈••✾•🕊🌺🕊•✾••┈
#چند_روایت
🔸بُرشهایی از زندگی نوجوان شهیدی که عکسش معروف شد
🌼 #رویایصادقه|خانواده راضی نمیشدند بره جبهه و میگفتند: باید درس بخونی. یه شب خواب امامخمینی رو دید. حضرت امام توی خواب بهش فرمود: من بهت اجازه میدم بری جبهه... عبدالمجید هم به امام میگه: پدرم اجازه نمیده. امام میفرمایند: اجازه میده... و همینطور هم شد
🌼 #شفا|یه بار سوخت، یه بار به شدت مریض شد و یه بار هم گلوش ورم کرد و قرار شد جراحی بشه. میگفتند: صورتش هم کج میشه. اما مادرم نذر کرد و شفای مجید رو گرفت.
🌼 #ماجرایعکس|وقتی برادرم شهید شد، ناله میکردم که: چرا من یه عکس ازش ندارم... تا اینکه یه روز پسر داییام دوان دوان به خونهمون اومد و گفت: مرضیه خانوم! مژده بدین. عکس مجید روی مجله چاپ شده... این تصویر اولین عکسِ مجید بود. تیترش هم این بود که «فاتح، در تفکرِ فتحِ قدس است... بعدها این عکسِ برادرم روی پاکت نامهی بچههای جبهه؛ مجلات و روزنامهها؛ و حتی توی کتاب درسی مدارس هم چاپ شد. بعد از فتح خرمشهر تلویزیون هم عکسش رو نشون داد...
🌼 #بویتربت|بعد از شهادت، وقتی ساکش رو از جبهه آوردند و بازش کردیم، بوی خاصِ تربت میداد. بعد از اون روز ما این بو رو توی هر گوشه و کنار خونه حس میکردیم. یه شب خواب دیدم دارم دست و پای مجید رو میبوسم. بهش گفتم: تو همون بویی رو میدی که همیشه توی خونه میاد! گفت: آبجی! من همیشه پیشتون هستم، اما شما نمیبینید...
👤 خاطراتی از نوجوان شهید عبدالمجید رحیمی
📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس
_____________________
●واژهیاب:
#شهید_رحیمی #نوجوان_شهید #شهدای_تهران