eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
177 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
. . با بیش از ۲۵۰۰ ساعت بالاترین ساعت پرواز جنگی‌ را در جهان داشت و با بیش از ۴۰ بار سانحه و بیش از ۳۰۰ مورد اصابت گلوله به هلیکوپترش باز هم سرسختانه جنگید. در مورد این شهید میفرمایند: وی تنها نظامی ای بود که در نماز به او اقتدا کردم. وقتی خبر شهادتش را به امام دادند یک ربع به فکر فرو رفتند و در مورد همه شهدا میفرمودند: خدا بیامرزد ولی در مورد شهید شیرودی فرمودند او آمرزیده است. وی سرانجام در عملیات در سال ۱۳۶۰ پس از انهدام‌ چند تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید.
. « » 🌼 فرازي از وصيت نامه : عروسی من در و من است ، صداى غرش گلوله توپ و خمپاره ، عقد مرا خواهند خواند و با پوششى از خون گرم و سرخ، خود را براى معشوقم ( الله تعالى جل و جلاله ) آرايش خواهم كرد و در غلغله شادى مسلسلها و بارش نقل سربى ، در حجله سنگر ، عروس شهادت را در آغوش خواهم كشيد و در همهمه تشييع كنندگان پيكرم ، كه اتومبيل تابوتم گلباران مى شود ، مشتهاى گره كرده و با تكبير آنرا تا منزلگه عشق بدرقه خواهند كرد . عروس من شهادت است و نام فرزندم آزادى و من از همين جا فرزندم آزادى را به شما مى سپارم ، از آن محافظت كنيد...
. « مزن لاف عاشقی.. » 🌼 آخرین دقایق وداع با به روایت همسر: هنوز گریه‌ام نمی‌آمد. شاید هنوز باور نداشتم. شاید صبوری حسن مرا هم صبور بار آورده بود. زن‌ها پچ‌پچ می‌کردند که «یکه خورده.» کمیل را پیراهن مشکی پوشاندم و رفتیم لنگرود. جنازه‌های شهدا را برده بودند وادی آن جا. کمیل را بغلش کردم و داخل آمبولانس نشستیم. توی راه زد زیر گریه. نمی‌دانم با آن سنش فهمیده بود که این جنازه‌ی پدرش است یا نه؟ حسن را به رسم تشییع، بردیم خانه‌ی پدری. جای سوزن انداختن نبود. خواهرهای حسن شیون می‌‌کردند. عزیز ناله می‌‌زد. آقاجون انگار از خیلی قبل‌ترها می‌‌دانست، آرام و بی صدا اشک می‌‌ریخت. مردم داخل حیاط را پر کرده بودند. عزاداری می‌کردند؛ جوری که انگار عزیزترین کس‌شان را داده باشند. بعد حسن را روی دست بردند مسجد. همان مسجدی که چهار سال پیش جشن ازدواج‌مان را تویش گرفته بودیم... حسن را بردند سردخانه. ما هم دنبالش. دوستانش گفتند از پهلو زخمی‌ شده بود، اما همین‌طور به هدایت نیروهایش ادامه داده تا این‌که دوباره چند ترکش به پهلو و قلبش خورده. یک طرف بدنش اصلاً جای سالم نداشت. پر از ترکش بود. پیکر حسن را گذاشتند روی سکوی سردخانه. من هم نشستم. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم تنها توی سردخانه‌ام. هیچ کس نبود. مانده بودم چه کار کنم. پیکر کفن‌پوش حسن جلویم بود. ترسیدم، اما ناخودآگاه رفتم طرفش. به صورتش دست کشیدم. باهاش حرف زدم: _ بلند شو کمیلت همین جا بیرون وایساده. زینبت توی بغل برادرته؛ نمی‌خوای ببینیشون؟ تو که زینب رو خیلی دوست داشتی! ... شاید حسن مثل همیشه داشت شوخی می‌کرد. شاید همین الان یک‌دفعه از خواب پا می‌شد و به رسم شوخ طبعی اش می‌زد زیر خنده، اما هرچه تکانش دادم، هر چه صدایش کردم، جوابی نداد. از سردخانه که آمدم بیرون، فقط می‌لرزیدم. هنوز گریه‌ام نمی‌آمد. دستانم را جلوی صورتم گرفته بودم. وقتی به صورت حسن دست کشیده بودم، انگار حس عجیبی توی انگشتانم مانده بود. همین‌جور به انگشت‌های قرمزم نگاه می‌کردم: خدایا آیا این خون حسن است؟ این خون مرد من است؟ ناگهان یکی رشته‌ی افکارم را پاره کرد: بیا دست‌هات رو بشور. فریاد زدم: نه ... نه ... می‌‌خوام این رنگ روی دست‌هام بمونه .... این خون باید بمونه. که ناگهان بغضم ترکید... . . . . پ.ن : این روزا خرس میدن خرس میگیرن به بهانه و قصه های خیالی و موهوم.. اما اگر معیار عاشقی به خرس کادو دادن بود که الان سمبل بود.. بمیریم ان شا الله...
مغازه دار میگفت: بیست و نه ساله هر وقت میره از خونه بیرون کلیدشو میده به من میگه: شاید پسرم وقتی برمیگرده من نباشم.کلید رو بده بره استراحت کنه آخه تازه از راه رسیده خسته است.
. « شهدا زنده اند » 🌼 زمستان سال ۷۴بود که با تفحص در منطقه عملیاتی فکه ۵۳شهید دفاع مقدس کشف و از دل خاک بیرون آورده شدند .فتحی زاده در آن زمان سرباز بهداری سپاه بود و ماموریت داشت در منطقه فکه مدتی را در کنار گروه تفحص بگذراند. داریوش فتحی زاده در خصوص چگونگی کشف اجساد ۵۳شهید دفاع مقدس گفت : زمستان سال ۷۴من به همراه۳نفر سرباز دیگر در چادر گروه تفحص در منطقه عملیاتی فکه حضور داشتیم . هوا خیلی سرد بود. بیش از یکماه در این منطقه تفحص صورت گرفت اما شهیدی پیدا نشد . در یکی از شب ها ما در چادر با بچه ها در حال صحبت بودیم . ساعت حدود ۲نیمه شب بود که ناگهان از بیرون چادر صدای خنده دسته جمعی آمد و ما به یکباره ساکت شدیم تا ببینیم صدای خنده از کجاست. بعد ازچند لحظه صدای خنده قطع شد و ما کسی را بیرون از چادر ندیدیم. فتحی زاده در ادامه می گوید: دوباره با بچه ها مشغول صحبت شده بودیم که این بار صدای گریه ای دسته جمعی به داخل چادر ما آمد. بچه ها نگران شده بودند، به بیرون چادر رفتیم و با کنجکاوی به جستجوی صدای گریه دسته جمعی پرداختیم اما این بار نیز هیچ کس را ندیدیم. راوی شوشتری در ادامه گفت: برای بار سوم  و پس از مدت زمان اندکی صدای تلاوت قرآن به صورت دسته جمعی آمد که بسیار ما را متعجب نمود و این بار وقتی جرات کردیم و به بیرون از چادر رفتیم با کمال حیرت نوری شدید را دیدیم که از زمین می تابید. چند دقیقه ای همه با تعجب همراه با ترس این نور که در دل شب تابیده می شد را نگاه می کردیم.در همین حال و هوا بودم که دیدم یکی از سربازها از درون چادر یک بشقاب به همراه خود آورد و در همان نقطه ای که نور می تابید بشقاب را بر زمین گذاشت و همگی در حالی که بشدت ترسیده بودیم به درون چادر آمدیم . صبح که گروه تفحص آمد بشقاب را که محل نور تابیده شده را مشخص می کرد به گروه تفحص نشان دادیم . بچه های تفحص در همان نقطه شروع به کندن زمین با دستگاه نمودند که در کمال حیرت دیدیم که ۵۳شهید که به صورت دسته جمعی دفن شده بودند در این مکان کشف و از خاک بیرون آورده شدند. بعد از اتمام کار تفحص همه شهدا را  برای شناسایی به بنیاد شهید تحویل دادیم....
. « قول » 🌼 . پرده اول: اصغر شاد! خواهر شهید : با شیرین زبانی و شوخ طبعی هایش همه را مجذوب خودش کرده بود. هر بار که از جبهه برمی‌گشت حتی آن وقت ها که زخمی بود آنچنان با طنز و شوخی حرف می زد انگار در جبهه هیچ خبری از غصه و ناراحتی نیست. با اینکه آن همه پرشور بود، بعد از شهادت عبدالله خیلی تغییر کرد. سا کت شده بود. دیگر از آن روحیه شادش چیزی نمانده بود. می‌خواست دوباره به جبهه برگردد. اما این بار مادر به خاطر شهادت عبدالله نمی‌خواست که اصغر به این زودی به جبهه برود. اصغر می گفت: می‌خوام باز به جبهه برم. به اندازۀ کافی رفتی. بعد از شهادت عبدالله خیلی تنها شدم. یه مدت کنارم بمون! اصغر اما کوتاه نمی‌آمد. اصرار پشت اصرار که اجازه بگیرد و به جبهه برود. فقط همین یک بار. قول می دم آخرین بارم باشه. این بار که برگردم برای همیشه پیشت می مونم. مادر راضی شد و اصغر با قولی که داده بود به جبهه رفت و وقتی برگشت سر قولش ماند و برای همیشه در مزار شهدا آرام گرفت... . پرده دوم: اصغر ساکت!! یکی از دوستان شهید خاطراتی از او را چنین نقل می‌کند: از بچه‌های خوب و ورزیده گردان بود. در شنا و غواصی مهارت خوبی داشت. کم حرف بودن از خصوصیات بارزش به شمار می‌رفت. خیلی به ندرت صحبت می‌کرد. یادم هست که یک هفته پیش از شهادتش، پیش من آمد و گفت: «علی بیا یک قولی به همدیگر بدهیم اگر من شهید شدم آن دنیا برای تو جا نگه می‌دارم تو هم قول بده از برادر کوچکم مصطفی مواظبت کنی و اگرهم توشهید شدی که برای من در آن دنیا جا نگهدار!» گفتم: «به به! چه عجب! خدا را شکر که بالاخره نمردیم و حرف زدن اصغر آقا را هم دیدیم.» آن روز گذشت و کم کم بوی عملیات در مقر پیچید. بچه‌ها واقعا روز شماری می‌کردند. دقیقا یادم هست که دو روز قبل از عملیات بود. من به نزد او رفتم. بوی خوشی می‌داد ، عطر گل محمدی زده بود و کاملا آماده برای رفتن. گفتم: «اصغر بیا تا کمی با هم قدم بزنیم.» دوتایی رفتیم داخل نی زار، کنار رود کارون. او کم کم سر صحبت را باز کرد و گفت: «می دانی چیه علی؟ من داداش عبدالله را توی خواب دیدم. می‌گفت: «اصغر شماها خیلی زحمت می‌کشید خدا خیرتان بده، اصغر تو بیا پیش من. خیلی خوب می‌شود من دیگه تنها نمی‌مانم.» گفتم: «ولی اصغر، تو هم اگه شهید شوی خوانواده‌ات خیلی تنها می مانند. دیگر کسی نیست که اداره‌شان کند. تو بالای سرشان باشی خیلی بهتر است.» اصغر برگشت و گفت: «خدا کریمه علی!» و آخرش هم رفت پیش برادرش عبدالله...
. 🌼 . « اعزام در وقت اضافه » وقتی که جنگ شروع شد گفتند می‌خواهیم به جنگ برویم, در خانواده ما فرزندان کمی داشتیم و مادرم هم نیز به آنها دلبسته شده بود و گفتیم که نیاز نیست شما بروید اما آنها گفتند که امام دستور داده و باید برویم.سال 1360 بود که علی و رضا برای رفتن به جبهه  اقدام کردند اما به علت اینکه سن‌شان کم بود اجازه رفتن به جبهه به آنها ندادند به همین دلیل آنها شب را در زمستان پشت در پادگان روی یخ خوابیده بودند و آنقدر پافشاری کردند تا آنها را به جبهه بردند.... رضا در سال 61 در شب عید فطر درعملیاتی در شرق بصره با همرزمش مفقود شد و سال 75 پیکر رضا  پیدا کردند و آوردند و ما به معراج شهدا رفتیم. وقتی پرچم روی تابوت را عقب زدم من نمی‌توانستم تصور کنم که رضا چه شکلی است وقتی پارچه را کنار زدم تمامی استخوانهای بدنش سالم بود و هر قدر دقت کردم سری در بدن نداشت. یک پیراهن کهنه از رضا به من دادند که من یک نخ از آن را برداشتم و مابقی آن را برگرداندم که همراهش دفن شود.مادر چون علاقه زیادی به علی و رضا داشت بعد از شهادت رضا مریض شد و حال بدی پیدا کرد. علی نیز در سال 65 در شلمچه به دستور فرمانده جلو می‌رود. مادرم قبل از اینکه علی به جبهه برود به او گفت علی نرو تو اگر بروی شهید می‌شوی اما علی گفت من به جبهه می‌روم و جان چند نفر را نجات می‌دهم. در زمانی که به خط مقدم رفتند موقع نماز بود نماز را خواندند و از معبر عبور کردند زمانی که به کنار برکه رسیدند هر کدام خمپاره و نارنجکی داشتند به تانکهای دشمن می‌زدند و با هر نارنجک آنها تانکها آتش می‌گرفت و علی در آنجا همانطور که خوذش گفته بود جان چند نفر از همرزمان را که در محاصره دشمن قرار گرفته بودند نجات می‌دهد و با 7 تیر توسط دشمن شهید می‌شود. من خوشحالم که بچه‌هایم این راه را انتخاب کردند و به آرزوی خود رسیدند.... . پ.ن: متولد 26 فروردین سال 1344 بود و شهید در 16 اردیبهشت سال 45 به دنیا آمدند. . . . . . . . . . . . . . . . .
. 🌼 . « شهادت سوسولی » . شهید روز قبل شهادت رو کرد به دوستش حسین گفت: اینجور شهادت که یک تیر به آدم بخوره ؛ آدم کشته بشه ؛ من بهش میگم ...شهادت سوسولی فایده نداره ... یک جوری آدم شهید بشود که هزار تکه بشود... آدم رو آن دنیا خواستند به معرفی کنند خودت یک تیکه بدنت دستت باشه بگویی آقا من اینم ... آخرم با انفجار ماشینش تکه تکه خدمت اربابش رسید... . . . . . . . . . . . . . . . .
هوا گرم است وقبل از عملیات تعدادی از بچه ها می روند و کلاه های پارچه ای تهیه میکنند و مشخصاتشون را زیر لبه های کلاه مینویسند. مرحله دوم است و دشمن تلاش میکند با پاتک سنگین بچه ها را عقب براند. این وسط بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند. کار به جایی میرسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله تانک شلیک میکند بعضی از بچه ها به وسیله گلوله مستقیم تانک به شهادت میرسند. و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی میماند و قابل شناسایی نیست . بچه ها ب عقب برمیگردند و غروب میشود ولی خبری از شهید عبدالحسین نیست .شب بچه ها برای بازپس گیری مواضع و انتقال پیکر شهدا میروند اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین پیدا میشود فقط یک کلاه نیمه سوخته است.
. 🌼 . « یا زهرا (س) » . همرزم : رفتم پیش جواد محب، فرمانده گروهان خودمان. وارد سنگر شدم. نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد (محمدرضا تورجی زاده) فکر می کردم. یادم افتاد در ایام کربلای 5 یکبار با محمد صحبت می کردم.حرف از شهادت بود. محمد گفت: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا(س) است. من هم فرمانده گردان یازهرا(س) هستم! نمی دانم چرا یکدفعه یاد این حرفها افتادم. خیلی دلشوره داشتم. یکدفعه صدای خمپاره آمد. برگشتم به سمت نوک تپه. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی  خورده بود! به همراه یکی از بچه ها دویدیم به سمت نوک تپه. دل توی دلم نبود. همه خاطرات گذشته ای که با محمد داشتم در ذهنم مرور می شد. با این حال به خودم دلداری می دادم.می گفتند: محمد تورجی شدید مجروح شده. رنگ از چهره ام پرید. برای چند لحظه به چهره ( برادر محب ) خیره شدم. خدا کند آنچه در ذهنم آمده درست نباشد. به چشمان هم خیره شدیم. برادر محب سرش را به علامت تایید تکان داد. بعد در حالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت: تورجی هم پرواز کرد! آری محمدرضا پرواز کرد همانطور که گفته بود و همانطور که باید!همچون مادرش زهرا(س)... با پهلو و بازویی مجروح... . . . . . . . . . . . . . . . .
. 🌼 . « در آرزوی گمنامی » . همرزم شهید : چهارم تیرماه 65 بود. عملیات با رمز مقدس قمر بنی قاشم (ع) آغاز شد. نیروهای دشمن سریعتر از آنچه فکر می کردیم پا به فرار گذاشتند. مهران با کمترین تلفات آزاد شد. روی ارتفاعات قلاویزان بودیم. در داخل سنگری به همراه حاج اصغر بصیر مستقر شده بودند. آنها از نزدیک روند عملیات را زیرنظر داشتند. لحظاتی بعد صدای انفجار مهیبی آمد. از سنگر کوچک آنها چیزی نمانده بود. اصغر سوخته بود. از محمدرضا هم چیزی نمانده بود. برادر عسگری فرمانده تیپ دوم کاملاً پودر شد! از شهادت فرمانده دلاورمان خسته بودیم و ناراحت. اینکه از پیکر پاکش هیچ نمانده بیشتر قلبمان را آتش می زد. اما به یاد آخرین جملاتش افتادم... گفته بود: آرزوی قلبی من این است که مفقود الاثر باشم. چون از خانواده هایی که فرزندشان بی نام و نشان به شهادت رسیدند شرمنده ام! آرزو دارم حتی اثری از پیکر من به دست شما نرسد. در آخرین نامه هم برای دخترش نوشته بود: دخترم شاید زمانی بیاید که قطعه ای از بدنم هم به دست شما نرسد! تو مثل دختر کوچک امام حسین (ع) هستی. اون خانم سربریده پدر به دستش رسید. ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما نمی رسد... . . . . . . . . . . . . . . . . . .
هوا گرم است وقبل از عملیات تعدادی از بچه ها می روند و کلاه های پارچه ای تهیه میکنند و مشخصاتشون را زیر لبه های کلاه مینویسند. مرحله دوم است و دشمن تلاش میکند با پاتک سنگین بچه ها را عقب براند. این وسط بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند. کار به جایی میرسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله تانک شلیک میکند بعضی از بچه ها به وسیله گلوله مستقیم تانک به شهادت میرسند. و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی میماند و قابل شناسایی نیست . بچه ها ب عقب برمیگردند و غروب میشود ولی خبری از شهید عبدالحسین نیست .شب بچه ها برای بازپس گیری مواضع و انتقال پیکر شهدا میروند اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین پیدا میشود فقط یک کلاه نیمه سوخته است.
طی عملیات تفحص در منطقه چیلات پیکر دو شهید پیدا شد.یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود لباس زمستانی هم تنش بود شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود. معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است.اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود. پلاک داشتند پلاک ها را دیدیم که به صورت پشت سر هم بود 555_556 فهمیدیم که آن ها با هم پلاک گرفته اند .معمولا آن هایی که خیلی با هم رفیق بودند با هم میرفتند پلاک میگرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر دیدیم آن شهیدی که نشسته است پدر است و آن شهیدی که دراز کش است پسر است پدر پسر
. .. .. . قبل از شهادتش پیامی پر محتوا برای دوستش ارسال کرده بود. متن پیام: بسیجی بودن از سرباز بودن سخت تر است و صد البته شیرینی بیشتری دارد . ما نه امام را دیدیم نه شهدا را با این حال هم پای امام ماندیم هم میخواهیم شهید شویم. به این فکر میکنم این شانه ها تا به کی تحمل این بار مسئولیت را خواهد داشت؟ و این قلب تا به کی خون دل خواهد خورد؟ میدانی؟ غربت بسیجی را تنها آغوش تسکین خواهد بود.
🌼 میگفت:شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.صحبت از شهادت بود.یهو حاج عبدالله گفت:من شهید شدم منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن که حالا تو شهید شو ...! شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی.سعی میکنیم لباس نظامی ات را بزاریم تو قبر تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم.محاصره شده بودن امکان برگشتشون هم نبود. شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها، سر از تنش جدا کردن (به نیزه زدن) و عکس هاشم گذاشته بودن تو اینترنت بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .چون پیکر سر نداره دیگر قابل شناسایی نیست. شهید سردار حاج عبدالله اسکندری
. « گردان سلمان » 🌼 همسر : من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه مادرم البته نمی دانست من هم انجا هستم. وقتی همسایه مان مادرم را صدا زد و من را دید گفت: چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده با مادرم دویدیم. وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت: تویی؟! چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم. رفتی دکتر؟ گفتم: آره. هنوز از بچه دار شدنمان مطمئن نبودیم. گفت: مبارکت باشه! گفتم: چرا مبارک من؟ گفت: چون من نمی بینمش، خودت باید بزرگش کنی. گفتم: این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟ گفت: ناراحت نشو این واقعیته.منم گفتم: هر چی خدا بخواد. گفت: خدا همینو می خواد. تو هم بی قراری نکن. این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهید شد. یازدهم که به شهادت رسید هفدهم تشییع شد. دوستان ایشان به سلمان گفته اند: که اول دست شهید اینانلو مجروح شد و موقع برگشت دوباره حمله شد و تیر خورد به پهلویش...
🌼 میگفت:شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.صحبت از شهادت بود.یهو حاج عبدالله گفت:من شهید شدم منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن که حالا تو شهید شو ...! شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی.سعی میکنیم لباس نظامی ات را بزاریم تو قبر تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم.محاصره شده بودن امکان برگشتشون هم نبود. شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها، سر از تنش جدا کردن (به نیزه زدن) و عکس هاشم گذاشته بودن تو اینترنت بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .چون پیکر سر نداره دیگر قابل شناسایی نیست. شهید سردار حاج عبدالله اسکندری
آقای عباس برقی میگفت قبل از عزیمت به با او صحبت کردیم.در لا به لای صحبت ها حاج احمد مکثی کرد و گفت:من که بروم لبنان دیگر برنمیگردم. با تعجب از علت این حرف سوال کردیم حاجی هم از یک ماجرای عجیب برای ما گفت:از ملاقات خود با مولای خود در دو کوهه حاج احمد گفت: یادتان هست؟قرار بود قبل از شروع عملیات صد دستگاه تویوتا و آمبولانس و ... به ما تحویل بدهند.اما در عمل امکانات جزیی به ما دادند.من خیلی ناراحت بودم با خودم گفتم چطور ممکن است با این امکانات کم موفق بشیم.در همان حال از ساختمان ستاد آمدم بیرون تا وضو بگیرم . شبی تاریک بود .یک برادر با لباس سبز به سمت من آمد و گفت:برادر احمد شما،خدا و ائمه را فراموش کردید؟چرا انقدر به فکر امبولانس و امکانات مادی هستید.؟حاجی میگفت من تعحب کردم این اقا افکار من را از کجا میداند ؟آن برادر ادامه داد و گفت: توکل کن به خدا این امکانات را نادیده بگیر .به خدا قسم شما پیروزید .ان شالله بعد از این عملیات حمله ی دیگری در پیش دارید به نام .شما بعد از آن عازم لبنان میشوید برای نبرد با .پایان کار شما آنجاست .شما از آن سفر برنمیگردید.
🌼 از طرف بنیاد شهید دفترچه بیمه درمانی داده بودند.تاریخ دفترچه ام تمام شده بود که بردم عوضش کنم .دفترچه دست نخورده بود.مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت : در این جا که هیچ چیز ننوشته ای ؟گفتم :سواد ندارم گفت: تو سواد نداری دکتر چطور؟ گفتم :دکتر من در قبرستان است خط هم نمی نویسد. بنده خدا فکر کرد از مردن حرف میزنم .فکر کرد دوست دارم بمیرم. گفت :خدا نکند پدر جان ان شالله صد سال عمر کنی این چه حرفایی است که میزنی؟ گفتم:من که از مردن حرف نمیزنم گفتم دکترم در قبرستان است .وقتی مریض میشوم میروم آنجا و پسرم علی شفایم میدهد. شهید حاج علی محمدی پور
🌼 شهید حجت فتوره چی فرمانده محور عملیاتی لشکر 31 عاشورا مدت ها در کردستان با ضد انقلاب مبارزه میکرد. یکی از همرزمانش درباره این شهید میگوید:شهید فتوره چی بارها میگفت خدا نکند حجت با گلوله یا ترکش شهید شود حجت باید با گلوله توپ شهید شود و الا آبرویم میرود. همرزمانش این جملات را مزاح و شوخی تلقی میکردند.در مرحله دوم عملیات والفجر 4 بود که راهی منطقه عملیاتی ک حجت در آن جا بود شدیم سراغ وی را از حمید باکری گرفتیم و حمید اقا با دست به منطقه پر درخت اشاره کرد ک شاید آنجا باشد. چون بیسیمش قطع شده بود به جستجو منطقه دیگر پرداختیم تا این که سر بی بدن او را پیدا کردیم .بدنش متلاشی شده بود و قابل جمع کردن نبود.
شهید 17 ساله از لبنان بود که توسط مین زخمی شده و به اسارت درآمد. شهید هنگام اسارت بیهوش شده و بعد از به هوش آمدن و سوالات پی در پی سرش چون اربابش از تن جدا شد. خانواده شهید از دوستانش روایت کردند: وی در خواب دیده که سرش گوش تا گوش بریده میشود با ترس از خواب بیدار میشود و بار دیگر به خواب میرود این بار (ع) را در خواب میبیند که به وی میفرماید: عزیز من سر تو را خواهند برید همان طور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت .اما دردی حس نخواهی کرد چون فرشتگان از هر طرف تو را در بر خواهند گرفت.
وصیت به دخترش: ای دختر عزیزم، جگر گوشه بابا خیال نکن من بیخیال تو بودم .بدان که بابا تو را بی نهایت دوست داشت.اما چه کنم که بر من تکلیف بود و احساس مسئولیت داشتم . بابا لحظه ای از یاد تو غافل نخواهد شد و در همه مراحل زندگی در یاد تو خواهم بود. ولی اگر دوست داری بابا هم از تو راضی و خوشحال شود در حفظ و شعائر دینی کوشا باش.اگر روزی حافظ قرآن شدی به یاد من هم باش و برای شادی روح من قرآن تلاوت کن و همچون شب ها که برای من ایت الکرسی میخواندی بیا سر قبر بابا.
. « درس ایثار » 🌼 با دستای بسته شدند که بعضیا الان دستاشون باز است، برای این مملکت و برای وجب به وجب این خاک، برای آبادانی، برای امنیت و برای سرافرازی وطن تلاش و همت کنند و اختلاس و دزدی نکنند...!؟
. « گردان سلمان » 🌼 همسر : من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه مادرم البته نمی دانست من هم انجا هستم. وقتی همسایه مان مادرم را صدا زد و من را دید گفت: چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده با مادرم دویدیم. وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت: تویی؟! چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم. رفتی دکتر؟ گفتم: آره. هنوز از بچه دار شدنمان مطمئن نبودیم. گفت: مبارکت باشه! گفتم: چرا مبارک من؟ گفت: چون من نمی بینمش، خودت باید بزرگش کنی. گفتم: این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟ گفت: ناراحت نشو این واقعیته.منم گفتم: هر چی خدا بخواد. گفت: خدا همینو می خواد. تو هم بی قراری نکن. این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهید شد. یازدهم که به شهادت رسید هفدهم تشییع شد. دوستان ایشان به سلمان گفته اند: که اول دست شهید اینانلو مجروح شد و موقع برگشت دوباره حمله شد و تیر خورد به پهلویش...
. « گردان سلمان » 🌼 همسر : من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه مادرم البته نمی دانست من هم انجا هستم. وقتی همسایه مان مادرم را صدا زد و من را دید گفت: چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده با مادرم دویدیم. وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت: تویی؟! چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم. رفتی دکتر؟ گفتم: آره. هنوز از بچه دار شدنمان مطمئن نبودیم. گفت: مبارکت باشه! گفتم: چرا مبارک من؟ گفت: چون من نمی بینمش، خودت باید بزرگش کنی. گفتم: این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟ گفت: ناراحت نشو این واقعیته.منم گفتم: هر چی خدا بخواد. گفت: خدا همینو می خواد. تو هم بی قراری نکن. این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهید شد. یازدهم که به شهادت رسید هفدهم تشییع شد. دوستان ایشان به سلمان گفته اند: که اول دست شهید اینانلو مجروح شد و موقع برگشت دوباره حمله شد و تیر خورد به پهلویش...