دختری که دوست داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسد و بعد از یک خواب عجیب به آرزویش رسید.
دختری که توی جمعِ دوستانش شوخ و شاد بود و توی روضه ها بارونی می شد و آسمونی.کسی که وقتِ کار برای خدا پر تلاش و قهرمان و به گفتهٔ شوهرش در جایگاهِ همسری رفیقی بود تمام عیار و ناب.
بانوی مجاهدی که قبل از انقلاب به حکومت شاه اعتراض کرد و تحت تعقیب قرار گرفت بعد از انقلاب هم با حضور در جهاد سازندگی و کمیته امداد کارش شده بود خدمت به مردم محروم روستاها.
حتی این همه فعالیت هم آرومش نکرد و با پیشنهاد برادر شهیدش (احمد افضل) رفت کردستان اونجا هم تا دلتون بخواد کار کرد. مدتی مسئول تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد بود بعد به خاطر نیازِ شدید آموزش و پرورش به عنوان مربی تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سواد آموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند.
بگذریم می خواهم از آرزوی ایشون براتون بگم،نسرین افضل آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسه که بعد از یک خواب عجیب به آرزوش رسید.
نسرین مدتی قبل از شهادتش اومد شیراز خونه خواهرش توی اتاق نشست و زل زد به قاب عکس شهید مطهری که تیر به پیشانی اش خورده و خون میومد.نسرین همونجور که به عکس شهید مطهری زل زده بود خوابِ چند شب پیشش رو مرور کرد:خواب دیده بود یه کتاب دستشه و داره از راهی مه آلود عبور میکنه،یهو توی خواب گرگی بهش حمله کرد،نسرین موقعِ فرار پاهاش به سنگی خورد اما زمین نیفتاد تا اینکه رسید به بالای کوهی که از آسمان گذشته بود اونجا روی زمین افتاد و از سرش خون جاری شد.
همچنان زل زده بود به قاب عکس و به خوابش فکر می کرد که خواهرش با سینی چای وارد شد.نسرین همین جور که به قاب عکس شهید مطهری زل زده بود گفت:من هم همین جای سرم تیر میخورد ان شاء الله.
مدتی از این قضیه گذشت و نسرین برگشت مهاباد و یه شب که تب شدیدی هم داشت با اصرار از همسرش خواست تا ببردش دعای کمیل.حالِ نسرین اون شب توی مراسم به شدت منقلب بود.ساعت 10 شب دعا تموم شد وقتی میخواستند سوار ماشین بشن صدای تک تیر های دشمن به گوش می رسید به ماشین که نزدیک شدن نسرین گفت:بچه ها شهادتین تون رو بگید دلم شور میزنه.یکی گفت:دلشوره ات به خاطر اینه که تب داری ما که تب نداریم شهادتین رو نمیگیم فقط تو بگو نسرین جان.
همگی سوار ماشین شده بودند،نسرین کنار در نشسته و شهادتین را میگفت که تیری شلیک شد و درست به سرش اصابت کرد و همان طوری که آرزو داشت شامگاه دهم تیر ۱۳۶۱ مانند شهید مطهری به شهادت رسید. 😭😭😭😭😭😭 #شهیده_نسرین_افضل
#یادش_با_صلوات
عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است
دادن سر نه عجب؛داشتن سر عجب است
#شهید_بی_سر_غلامرضا_پور_قاسمی
#یادش_با_صلوات
#دفاع_مقدس
شهید هادی ذوالفقاری:
یک روز با خودم گفتم من زشتم اگه شهید بشم هیچکس برام کاری نمیکنه.اصلا کسی پیدا نمیشه برام پوستری طراحی کنه. 😔😔😔😔 #شهید_هادی_ذوالفقاری
#یادش_با_صلوات
#راهت_ادامه_دارد
#شهید_حسین_عطری
حیا داشتن مردو زن نمیشناسد
چہ در #رفتار چہ در گفتار✋
ما مردان🙎♂ نباید هر گفتارے
هر پوششے👕 استفاده ڪنیم
جوان #باحیا ڪسے است ڪ
بالاتر مچ دستش رانامحرم نبیند..♥
#یادش_با_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️🌱
زمانی که کار آزاد داشت و بنایی میکرد، کمتر کارگری بود که باهاش دووم بیاره، میگفت:
من نونی که میخورم باید حلال باشه.
معتقد بود که روز قیامت باید، من از این صاحب کار طلب داشته باشم نه بدهکارش باشم.
کارش واقعا عالی بود و یه ذره از کارش نمیدزدید.
هر خونه ای که میساخت فرض می کرد برای خودش میسازه، بناها که تعطیل میکردن، اون صبر میکرد و مثلا پانزده یا بیست دقیقه بیشتر کار میکرد تا احیانا کم کاری نکرده باشه..
شهید عبدالحسین برونسی🌷
فرمانده تیپ جواد الائمه (ع)
شهادت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳
#یادش_با_صلوات
گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم» تعجب کردیم، بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش میزنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علیاصغر (ع)».
والفجر یک بود که مجروح شد، یک تیر تو آخرین حد بردش خورده بود به گلوش وقتی
میبردنش عقب، داشت از گلوش خون میآمد میگفت: آرزوی دیگهای ندارم مگر شهادت.
۲۳ اسفند سالروز شهادت🕊
مزار : بهشت رضا (ع)
🌷شهید عبدالحسین برونسی🌷
#یادش_با_صلوات
بسیار زیبا 👌❤️❤️❤️❤️
خواب #حضرت_رقیه(س) رو دیده بود
بی بی فرموده بودن تو به خاطر ما از #گناه گذشتی ما هم شهیدت میکنیم.
موقعی که داشت میرفت سوریه بهم گفت: سید برام #روضه حضرت رقیه بخون
گفتم نمیخونم، داری میری حسین #بچه هااات، گفت از بچه هام دل کندم، روضه می خوندم های های #گریه میکرد.
#فرازے_از_وصیت_نامہ.
هر خانمے ڪہ چادر بہ سر ڪند و عفت ورزد، و هر جوانی ڪہ نماز اول وقت را در حد توان شروع ڪند، اگر دستم برسد سفارشش را بہ مولایم امام حسین (ع) خواهم ڪرد و او را دعا مے ڪنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالے قرار گیرد.
#شهید_حسین_محرابی🌷
#یادش_با_صلوات
همسر شهید همت:
مشغول آشپزی بودم،
آشوب عجیبی در دلم افتاد،مهمان داشتم،
به مهمانها گفتم:
شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش.
ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم.
رنگش عوض شد و سکوت کرد،
گفتم: چه شده مگر؟
گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟
خندیدم.
باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!
#همسر_شهید_ابراهیم_همت
#یادش_با_صلوات
•[👀]• درگیر یڪ
نگاھِ تو شد ، روزگـار من
🕊
وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری راکه مبلغی ناچیز (2500تومان) شده بود نپذیرفت و توضیح میخواست گفتم: شما نخست وزیری! شخصیتهایی از داخل و خارج به دیدنتان میآیند، لابد این مقدار اصلاح و هزینه به مصلحت بود، وانگهی هر چند انقلاب شده و شکل حکومت و شیوه خدمت تغییر یافته اما ضرورت زمان نمیشناسد، شهید رجایی که فکر میکرد شاید مقصودش را خوب درک نکرده ام با نگاهی نگران و نافذ گفت: من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت با کفش راه بروم اما باشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند، من اگر بخواهم فارغ از دنیای محرومان جامعه با این وسایل و امکانات رفاهی زمامداری کنم سخت اشتباه کرده ام، نه برادر! من با محرومیت انس و عادت دارم دوستدارم وقتی شب سر به بستر میگذارم نباشند محرومانی که من از حال آنها غفلت کرده باشم.
#شهید_محمدعلی_رجایی
#یادش_با_صلوات
#سالروز_شهادت