eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
80.6هزار عکس
15.7هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: "حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم." شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد.
‼️نماز شب او همراه با خضوع و گریه بود و من گاهی بیدار شده و پنهانی فقط نماز خواندن محسن را تماشا می کردم که چگونه یک نوجوان با خدای خود راز و نیاز می کند. ‼️محسن خواب دیده بود در صحرای محشر همه ناراحت و در تکاپو هستند، اما عده ای راحت نشسته اند، سئوال کرده و متوجه شده بود آنها کسانی هستند که نماز شب میخوانده اند. ‼️محسن در یادداشت هایش نوشته بود" من با خدای خود عهد بسته ام. من از آن خودم نیستم". قبل از رفتن به جبهه تابستان به روستاها میرفت و آموزش قرآن و درس میداد. همیشه به محسن میگفتم تو شیشه عمر من هستی و او میگفت" این حرف را نزن. موقع مرگ به خاطر علاقه به من دینت را میدهی". ‼️آخرین بار که خداحافظی میکرد گفت: میخواهم بروم گردان غواصی. اگر در آب شهید شوم ثواب دو شهید را دارم. غواص آر پی جی زن بود و سرانجام در آب شهید شد و جنازه اش بعد از 10 سال برای ما آمد. 🌷 📎 وصیتنامه‌ای که شدیداًتوجه امام‌خمینی(ره) رابخود جلب کردو بعنوان شهید شاخص شناخته شد👇👇
در تکمیل عملیات والفجر 8 روی جاده ی فاو- ام القصر تا مچ پایش بر اثر اصابت با مین قطع شد. پس از مدتی استراحت با دو عصا به سوی گردان خود شتافت. روی تپه های هزار قله بر اثر باران خیس شده بود با یک پای مصنوعی و یک چشم، چابک و فرز می دوید، زمین می خورد و دوباره بلند می شد و گردان خود را هدایت می نمود. به به چه زیباست دست از خوشی ها و لذت های دنیا کشیدن. خدایی شدن و به سوی رب حرکت کردن. در جمع برادران مخلص و پاک و متعهد بسیجی حاضر شدن. مخلص  و خالص شدن. پر کشیدن و اوج گرفتن و به سوی حق پرواز کردن. آری چه زیباست چنین تجارتی. چه زیباست چنین هجرتی و چه زیباست چنین شهادتی. حرکت از نیستی به هستی، از فانی به باقی، حرکت از دوست به دوست، حرکت از عشق به معشوق، حرکت از بنده به معبود. 🌷 ولادت : ۱۳۴۴/۶/۱۱ رهنان اصفهان شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۵ ام الرصاص
🔹بعد از تمام شدن مراسم چهلم رضا به خوابم آمد و به قولش عمل کرد و به من چیزهایی نشان داد که هرگز فکرش را نمی‌کردم بتوانم آن صحنه‌ها را با این چشم‌های گنهکارم ببینم. چه در خواب چه در بیداری! 🔸در آن شب من خواب دیدم،‏ صدای در آمد. رفتم در را باز کردم. رضا پشت در بود. بعد از سلام و احوالپرسی رضا مانند همیشه دستش را به نرده گرفت و از پله‌ها بالا آمد و من هم به دنبالش تا اینکه به اتاق خودش که در طبقه سوم بود،‏ رسیدیم. اتاقی بود 12 متری با دو پنجره یکی به طرف کوچه و یک پنجره بزرگتر رو به تراس. رضا کمدش را باز کرد و شروع به نگاه کردن کرد. من دوباره با اصرار از او خواستم،‏ به قولش عمل کند و از نحوه شهادتش برایم بگوید. 🔹در یک لحظه رضا به پنجره رو به تراس که پرده سبزی به آن آویزان بود،‏ نگاه کرد و شروع به تعریف کرد. من نیز همان طور مانند رضا به پرده نگاه کردم. در یک لحظه مانند پرده سینما که فیلم در آن نمایش می‌دهند،‏ پرده سبز رنگ هم برای من آن فیلم را نمایش داد. من در آن فیلم دیدم،‏ رضا در سنگر نشسته و اسلحه در دستش است. در یک لحظه سنگر را دود فرا گرفت. ترکش‌هایی از خمپاره به سنگر اصابت کرد و رضا شهید شد. 🔸ولی من بدن رضا را سالم می‌دیدم. چون رضا هیچ وقت دوست نداشت زخمی از بدنش را به من نشان بدهد. ما خیلی با هم صمیمی و عاطفی بودیم. رضا همیشه مراقب بود من از چیزی ناراحت نشوم. در خواب، من رضا را به حال درازکش ‌دیدم. در آن لحظه یکی از دوستانش وارد سنگر شد و اسلحه رضا را برداشت و به روی سینه‏اش گذاشت. که بعداً همان دوستش به ما توضیح داد که من، ‏هم اسلحه‏اش و هم دست قطع شد‏ه‏اش را برداشتم و روی سینه‌اش گذاشتم. 🔹رضا در ادامه جای دیگری را به من نشان داد که درخت انگور بود. به آن درخت خوشه‏ای از انگور آویزان بود و هر دانه‏ای از این انگور مانند یک گردو درشت بود. من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. تا اینکه درخت دیگری را به من نشان داد. درختی که گل نداشت. بو نداشت. ولی از هر گلی قشنگ‌تر بود. درختی که کوچک بود. ولی با روشنایی و درخشندگی‌ که داشت مانند چلچراغ اطرافش را روشن کرده بود. 🔸رضا گفت: این درخت،‏ درخت سدر است. من تا آن زمان نمی‌دانستم،‏ جایگاه شهید زیر درخت سدر است. ولی بی اختیار به خودم گفتم: عجب درختی است! کاش از این درخت بالای قبر رضا بکاریم. چقدر قشنگ است. بعد از این فکر دوباره به خودم آمدم که در کنار رضا ایستاده‏ام و از او یک سؤال کردم. 🔹پرسیدم: رضا! این موضوع راست است که می‌گویند،‏ لحظه شهادت، ائمه (س) سر شهید را روی زانو می‌گیرند. با این سؤال من، دوباره فضای پرده مانند روشن شد و من در آن دیدم که رضا روی زمین افتاده است و یک شخصی که لباس سفید نورانی بر تن دارد،‏ دو زانو نشست و با دست‌هایش سر رضا را بلند کرد و روی زانوهایش گذاشت. من که خیلی مشتاق بودم ببینم این شخص چه کسی است و صورتش چه مشخصاتی دارد،‏ در یک لحظه چشمانم مثل دوربین فیلمبرداری که از پایین به بالا حرکت می‌کند،‏ حرکت کرد. چشمان من،‏ مانند دوربین،‏ فقط مقدار کمی از پایین همان نقطه‌ای که سر رضا روی زانوهایش بود شروع به بالا آمدن کرد و وقتی که مقابل سینه او رسید همه چیز جلوی چشمانم سیاه شد. برگشتم به سمت رضا تا بپرسم چی شد،‏ دیدم،‏ رضا با عجله از پله‌‏ها دارد پایین می‌رود. ✍به روایت خواهرشهید 🌷
💠در یک سال اول زندگی درد یتیمی را به جان خرید و پدرش "بختیار" دار فانی را وداع گفت و مسئولیت دو خواهر و برادر را به دوش کشید. در همان اوایل کودکی به علت تنگدستی نبود کار به تهران مهاجرت کردند. 💠سال 1344 وارد دبستان شد و مراحل تحصیل را با موفقیت پشت سر گذاشت. بعد از اتمام دوره ی دبیرستان در کنکور شرکت کرد و در رشته ی انرژی اتمی قبول شد. این اتفاق مصادف شد با انقلاب اسلامی و منحل شدن این رشته در ایران. تشکیل خانواده داد و صاحب 3 فرزند شد که از وی به یادگار مانده است. 💠پس از پیروزی انقلاب، در سال 1360 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در این ارگان تازه تاسیس مشغول خدمت شد. در سال 1364 بعد از قبولی در دانشگاه امام حسین که متعلق به سپاه بود در دانشگاه علم و صنعت ادامه تحصیل داد. 💠در عملیات آزادسازی فکه، عهده‌دار یکی از سختترین محورهای عملیات بود ؛ در این عملیات ابتدا به دستش گلوله خورد که آن را بسته و به کار ادامه می دهد سپس به پایش گلوله می خورد باز هم به کارش ادامه می دهد. 💠سپس خمپاره ی به رانهایش اصابت می کند و هر دوپایش را از کار می اندازد. در برابر اصرار دوستان راضی به برگشت نمی شود و در گوشه ای می نشیند. 💠دوستانش می گویند وقتی ما رفتیم با دوربین دیدم که عراقی ها بالای سرش ایستادند و از او سوال می کنند او هم توجهی نمی کند تا اینکه تیر خلاصی به ایشان می زنند. 📎فرماندهٔ اطلاعات عملیات‌لشگر ۱۰ سیدالشهدا 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۱۰/۸ نهاوند شهادت : ۱۳۶۵/۲/۲۳ فکه
💠من زندگی خود را با شهید در سال 1356 آغاز کردم هر چند عمر زندگی ما بسیار کوتاه بود اما حاصل زندگی ما یک پسر بود در این مدت چیزهای بسیاری از او آموختم او علاوه بر یک همسر مهربان، معلم من هم بود و زندگی خود را بدون هیچ انتظاری فدای ما و میهن خود کرد. 💠در آن روزها که مبارزات مردم علیه رژیم ستم گر و ظالم شاهنشاهی به اوج خود رسیده بود او دست از کار و زندگی خود کشیده و به پخش اعلامیه های امام، رفتن به بهشت زهرا و شستن شهدا و قبر کردن و دفن آنها و کمک کردن به زخمیها و رساندن آنها به بيمارستان می پرداخت. 💠وقتی به خانه بر می گشت به او گفتم چرا من و این بچه را تنها می گذاری و می روی پس زندگی ما چه می شود؟ می گفت: ناموس در خطر است. خدای تو و این بچه بزرگ است، دهنی که باز باشد بدون روزی نمی ماند او می رفت و دعای من بدرقه راه او. 🌷
🌹ارادت خاصي به حضرت صديقه طاهره (سلام ا... عليها) داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زياد مي‌گرفت. چند تا مسجد و فاطميه هم به نام و ياد بي‌بي ساخت. 🌹توي مجالس روضه، هر بار كه ذكري از مصيبت‌هاي حضرت مي‌شد، قطرات اشك پهناي صورتش را مي‌گرفت و بر زمين مي‌ريخت. 🌹خدا رحمت كند شهيد محسن اسدي را، افسر همراه حاجي بود. براي ضبط صحبت‌هاي سردار، هميشه يك واكمن همراه خودش داشت، چند لحظه قبل از سقوط هواپيما همان واكمن را روشن كرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود. 🌹درست در لحظه‌هاي سقوط، صداي خونسرد و رساي حاجي بلند مي‌شود كه مي‌گويد: صلوات بفرست. همه صلوات مي‌فرستند. در آن نوار آخرين ذكري كه از حاجي و ديگران در لحظه‌ي سقوط هواپيما شنيده مي‌شود، ذكر مقدس « يافاطمهٔ زهرا » است. 🌷
🌹ارادت خاصي به حضرت صديقه طاهره (سلام ا... عليها) داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زياد مي‌گرفت. چند تا مسجد و فاطميه هم به نام و ياد بي‌بي ساخت. 🌹توي مجالس روضه، هر بار كه ذكري از مصيبت‌هاي حضرت مي‌شد، قطرات اشك پهناي صورتش را مي‌گرفت و بر زمين مي‌ريخت. 🌹خدا رحمت كند شهيد محسن اسدي را، افسر همراه حاجي بود. براي ضبط صحبت‌هاي سردار، هميشه يك واكمن همراه خودش داشت، چند لحظه قبل از سقوط هواپيما همان واكمن را روشن كرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود. 🌹درست در لحظه‌هاي سقوط، صداي خونسرد و رساي حاجي بلند مي‌شود كه مي‌گويد: صلوات بفرست. همه صلوات مي‌فرستند. در آن نوار آخرين ذكري كه از حاجي و ديگران در لحظه‌ي سقوط هواپيما شنيده مي‌شود، ذكر مقدس « يافاطمهٔ زهرا » است. 🌷
💠مجید نه برای خرید عروسی بود و نه برای تدارک مراسم،‌ می خندید و با شوخ طبعی که خاص خودش بود، میگفت: میشود برای مراسم عقد هم نباشم و کس دیگری را جای من ببرید. عقد خوانده شد و چندی بعد که از جبهه آمد، خانه ای اجاره کرد و وانتی گرفتند و جهیزیه مختصر همسرش را به خانه بخت منتقل کردند. 💠یک روز ماند و فردایش باید می رفت. مادر همسرش از او می خواست تا بیشتر بماند که مجید مجبور شد برای آنکه مادر را راضی کند، حکمش را نشان او دهد که بداند مسئولیت سنگینی بر عهده اش است. 💠همسرش صبح زود، پیش از آنکه مجید از خواب برخیزد از خانه خارج شد تا رفتنش را نبیند. از مدرسه که بازگشت و فهمید که مجید رفته، غم سنگینی بر دلش نشست، دیگر پاهایش توان بالا رفتن از پله ها را نداشت. به هر سختی بود خود را به اتاق رساند، در را که باز کرد،‌ نامه ای را بر روی آینه دید، یادداشتی سراسر عذرخواهی و معذرت. 📎رییس ستادلشگر۲۷محمدرسول‌الله(ص) 🌷 ولادت : ۱۳۳۵/۷/۲۸ شهرری ، تهران شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۳ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
🔷بعد از عملیات بدر، حدود 17 روز بچه‌ها در خط پدافندی بودند. خستگی عملیات و شهادت و زخمی شدن دوستان، بچه‌ها را خسته کرده بود. دقیقاً روزهای بعد از ایام نوروز بود. 🔷یک روز متوجه شدم که بچه‌ها از جلو، یک‌یک سنگرها را خالی کرده و باحالتی خسته به‌طرف عقب برمیگشتند. من که پیک گروهان بودم، سریعاً جریان را به اطلاع فرماندهان رساندم. سید علی چند لحظه بعد با موتور خود را به محل رساند و باحالتی معنوی شروع به سخنرانی و بیان موعظه کرد. 🔷در پایان اشک از دیدگانش جاری شد و خطاب به بچه‌ها گفت: مگر شما اهل کوفه هستید که خسته شده‌اید و میخواهید امامتان را تنها بگذارید. آنها بودند که علی (ع) را تنها گذاشتند و بر فرزندش، حسین (ع) شمشیر کشیدند. سخن که به اینجا رسید، همه بچه‌ها گریه کردند و به‌طرف سنگرهایشان بازگشتند و گفتند: حتی اگرچند ماه دیگر هم نیروی جدید جایگزین نشود، اشکالی ندارد و ما همینجا میمانیم و سنگرها را حفظ میکنیم و به عقب برنمیگردیم. 📎قائم‌مقام طرح‌و‌عملیات تیپ ۲۱ امام‌رضا(ع) 🌷 ولادت : ۱۳۳۷ فریمان ، خراسان‌رضوی شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۶ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
🔷با یکی از معاونینش از اهواز به سمت قم می‌رفتیم. خسته بود و برای تجدید قوا از دوستش خواست تا ماشین را به کناری بزند و نیم ساعت استراحت کند. اسماعیل عادت کرده بود که هنگام خواب پاهای خود را از پوتین در بیاورد. پوتین‌ها را از پای خویش در آورد و چون جا تنگ بود، آنها را بیرون از ماشین گذاشت و بعد کمی خوابید. 🔷وقتی که بیدار شد و حرکت کردیم، بعد از گذشت 10 دقیقه و پیمودن کیلومترها راه، متوجه جا ماندن پوتین‌ها شد. از همرزمش پرسید: «قیمت پوتین چه قدر است؟» او پاسخ داد: «700 تا 800 تومان.» 🔷از این که چه قدر از راه را پیموده ایم، سؤال کرد. دوستش گفت: حدود 10 دقیقه و بعد حساب کرد؛ دید که قیمت پوتین از قیمت رفت و برگشت گران تر است. پول بنزین رفت و برگشت را حساب کرد و کنار گذاشت و گفت: «برگردیم!» 🔷او این پوتین‌های نو را از سپاه گرفته بود و آنها را برای خدمت می خواست. حیف بود که از دستشان بدهد. ماشین دور زد و بعد از طی چندین کیلومتر راه به پوتین‌ها رسیدیم. 🌷
💠خیلی کم حرف بود. گاهی تا دوساعت در جلسه ای می­ نشست و تا وقتی سؤالی از او نمی­ پرسیدی حرفی نمی زد؛ این از خصیصه­ های مردان خدایی است، اهل نقوا این­ گونه اند، علم، سواد و معلومات دارند، و تا وقتی از آنان پرسشی نشود حرفی نمی­ زنند. 💠با چنین روحیاتی و نیز با نماز شب و روزه گرفتن و امثالهم در منطقه حضور داشت. شاهد بودم وقتی در ماه رمضان حسن غفاری و نیروهایش در منطقه­ ی هور یا فاو حضور داشتند با زبان روزه انجام وظیفه می­ کردند، ما که به ایشان سرکشی می کردیم چون تردد داشتیم نمی توانستیم روزه بگیریم، من با حسن غفاری شوخی میکردم و می­گفتم: «شما هم بیا با ما ناهار بخور چون در سرزمین غصبی هستی و نمی­ توانی روزه بگیری.» 💠حسن­ آقا شوخی­ ام را می­ فهمید و پاسخی جدی می­ داد. میگفت: «ما مقلد حضرت امام و سرباز و شاگرد ایشان هستیم، ایشان حتی اگر بفرمایند ما برای دفاع از اسلام به قاره آفریقا هم میرویم و روزه هم میگیریم، نماز و قرآن هم می­خوانیم....» 📎معاون اطلاعات عملیات لشگر۲۵ کربلا 🌷 ولادت : ۱۳۴۰/۱۰/۱ گرگان شهادت ۱۳۶۵/۱۱/۴ شلمچه ، عملیات کربلای ۵