eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
80.7هزار عکس
15.7هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹عملیات قدس پنج با اینكه خانواده‌اش در اهواز بودند، ولی او همیشه در منطقه بود. به دیگر رزمندگان و فرماندهان نگفته بود، خانواده‌اش در منطقه هستند. 🌹خانواده‌اش بیمار شده بودند ولی او حاضر نشد كه عملیات و منطقه را ترك كند و به خانواده‌اش رسیدگی كند. با یزد تماس گرفت و اقوامش از یزد آمدند و از خانواد‌ه‌اش پرستاری كردند. 🌹سید رسول با اینكه فرمانده بود، خیلی مهربان، دلسوز و فروتن بود، در قلب نیروهایش جای داشت. شجاعت و ایثار او زبانزد همه بود. در عملیات بدر- كه همه نیروها می‌بایست عقب‌نشینی كنند- او آخرین نفری بود كه منطقه را ترك كرد. 🌹تا آنجایی كه امكان داشت، شهدا و مجروحین را به عقب انتقال ‌داد و آخرین قایقی كه منطقه را ترك كرد، قایق سید رسول بود. 🌷
🌹18 سالش که شد درسش رو به اتمام بود. در رشته علوم انسانی درس می‌خواند. همان روزها آمد به پدرش گفت حضرت امام تکلیف کرده که جوان‌ها به جبهه بروند. 🌹پدرش گفت برادرت را در 18 سالگی داماد کردیم و الان باید به فکر ازدواج تو باشیم. حتی دختر همسایه را برای او دیده بودیم. بهروز اما فکرهای دیگری داشت. چیزی نگفت و فکر کردیم شاید فکر جبهه از سرش افتاده است. 🌹اما یک روز از طرف مدرسه‌اش زنگ زدند که پسرتان با چند نفر از دوستانش به جبهه رفته است. سریع رفتم راه‌آهن و سراغش را گرفتم. گفتند اعزامی‌ها فلان قطار هستند. هنوز قطار راه نیفتاده بود. 🌹خیلی گریه کردم و دنبالش گشتم. نگو برای اینکه او را پیدا نکنم رفته داخل دستشویی قایم شده است. خلاصه به خانه برگشتم و از شدت ناراحتی مریض شدم. فردایش بهروز به خانه برگشت. گفت در خواب دیدم تو مریض شده‌ای و برگشتم. 🌹خیلی دوستش داشتم و او هم خیلی من را دوست داشت. اصلاً راضی به ناراحتی‌ام نمی‌شد. منتها جبهه را برای خودش واجب می‌دانست و عاقبت رفت و در سال 61  در منطقه سومار به شهادت رسید و ناپدید شد. پیکرش 31 سال بعد به خانه برگشت. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷
علیرضا می گفت: جان من که ارزشی ندارد، من سعادت شهادت را ندارم. یک روز که همه دور هم نشسته بودیم علیرضا پرسید چگونه است؟ خیلی دوست داشت طریقه غسل شهادت را یاد بگیرد که گرفت. خیلی با حجب و حیا بود. حتی در چشم من که مادرش بودم نگاه نمی کرد. ساده زندگی می کرد و لباس نو نمی پوشید. همیشه می گفت: به فکر مردم بی بضاعت باشید.... شبی به خانه آمد در حالی که برگه ای در دست داشت که روی آن نوشته بود اعزام به اسلام آّباد غرب... گفتم: تو که هنوز وقت سربازیت نیست. گفت: در این شرایط، بی غیرتی است اگر نرویم، برای حفظ ناموس و مملکتمان باید برویم. مادر نیز از علیرضا خواست که به جبهه نرود اما او در پاسخ گفته بود: شما در محافل مذهبی شرکت می کنی برای چه؟ نماز می خوانی برای چه؟ مادر! از خون برادرهای ما که انقلاب کردند جوی خون راه افتاده است . ما باید از این انقلاب دفاع کنیم. به روایت مادربزرگوارشهید ولادت: ۱۳۴۳/۱/۱ شهر ری شهادت: ۱۳۶۱/۹/۹ سومار
🌹صبح روز 22 تیرماه 67 به همراه یکی دیگر از رزمندگان تخریب با موتور سیکلت برای شناسایی دشمن از طریق جاده فکه اقدام میکنند که در محل استقرار تیپ پدافند کننده در منطقه که به دست دشمن افتاده بود با انبوهی از تانک و نفربر مواجه میشوند و در مسیر برگشت با سربازان دشمن روبرو شدند. 🌹در حالی که روی جاده با موتورسیکلت در حرکت بود از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار میگیرند و بعد از طی مسافت کوتاهی به علت خونریزی شدید و ضعف و عدم توانایی هدایت موتور سیکلت به زمین میخورد و دشمن برای دستگیری ایشان اقدام میکند اما همراه او موفق میشود از چنگ دشمن فرار کند و بعد از 4 ساعت پیاده روی خود را به مقر الوارثین برساند. 🌹غروب روز 22 تیرماه 67 دشمن از مواضع خود عقب نشینی کرد و بچه‌های تخریب با حضور در منطقه موتور سیکلت را در وسط جاده سالم پیدا کردند که کنارش خون زیادی ریخته بود و جای چرخهای نفربری که حکایت از انتفال ایشان به مواضع دشمن میکرد. بچه ها تمام خاکهای منطقه را که احتمال دفن ایشان میرفت وارسی کردند اما اثری از این عزیز نیافتند. 🌹هیچ کس جز زمین داغ فکه نمیدانست با فرمانده دلاور ما چه کردند تا اینکه در خردادماه سال 1380 در عملیات تفحص آن پیکر مطهر به آغوش میهن اسلامی ما بازگشت و در گلزار شهدای بهشت زهراء (س) قطعه سرداران (29/ ردیف 18/ شماره 9) در جوار امیر سرافراز ارتش جمهوری اسلامی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی آرام گرفت. 🌷
‼️در حال حرکت به سمت سوریه موقع اذان مغرب و اعشا به همرزماش گفته بود که به راننده بگن بایسته بعد راننده ى اتوبوس گفت: الان جایى برای نماز خوندن پیدا نمیشه و نیم ساعت بعد به مقصد میرسیم. ‼️شهید شالیکار در جواب به آنها گفت: من یک سال مراقبت کردم نماز اول وقتم را از دست ندهم شما باعث شدین که من نماز اول وقتمو از دست دادم. و خیلی ناراحت و نگران بود و سرش را به شیشه اتوبوس خم کرد و اشک از چشم هایش جارى شد. ‼️از اینکه نماز اول وقت رو بعد از یک سال از دست داده بود و این خاطره ى شهید شالیکار خیلی جالب و تاثییر گذار بود. ‼️آرامش و متانت ایشان در تمام امورات زندگی فردی و اجتماعی اش بود و علی رغم انکه کمتر صحبت  می کردند  بیشتر مرد عمل بودند.توصیه های موکدی برای تشویق خانواده در قرائت زیاد و عمل به زیارت عاشورا داشت و خیلی به قران علاقمند و متقید بود. 🌷
💠آقا مهدی را دیدم روی تخته سنگی نشسته و پوتین خود را در آورد و با قمقمه خود مشغول گرفتن وضو شد و بعد از آن بلند شد و روی همان تخته سنگ ایستاد و مشغول نماز خواندن شد جایی که ایستاده بود کاملاً در دید دشمن از تپه های مقابل بود و به صورت پراکنده هم آتش دوشکا شلیک می شد. 💠وقتی نماز آقا مهدی تمام شد پرسیدم : چرا ایستاده نماز می خوانی مگر نمیبینی که دشمن روی ما آتش دارد آقا مهدی جواب دادند : برادر توی مملکت خودمان هم نمی توانیم راست راست راه برویم و ایستاده نماز بخوانیم؟ 🌷
🌹با ورود به سپاه منبع درآمدی پیدا کرد واو یاد گرفته بود که دست دیگران را بگیرد. به چند خانواده که فرزند یتیم داشتند کمک خرجی می رساند. 🌹اگر کسی مریض بود یا به وام نیاز داشت تا کسی ضامن شودحتما پیش قدم می شد ولی هیچ وقت از موقعیتش در محیط کار ودر جاهای دیگر سوء استفاده نمی کرد. همیشه راضی به حق خودش بود. 🌹در سال 1378 به عضویت رسمی سپاه شهید بروجردی درآمد ولی از کارها ومسئولیتش برای کسی حرفی نمی زد. در همان سال هیئت” یازینب(س)” را تاسیس کرد وخود مداحی و میانداری می کرد. 🌷
🔹بچه هایی که قرار است شهید بشونداز چند روز قبل حرکات و رفتارشان طور دیگری می شود ، البته طوری نیست که من بتوانم تفسیرش کنم ، یعنی قابل بیان نیست بلکه باید با اینها برخورد کرد، باید اینها را دید و عوالم شان را درک کرد . 🔸یکی از همین افراد برادر عزیزمان مهدی خندان بود که من از سه روز قبل تر احساس کردم این برادرمان به انتهای خط رسیده و موعد پروازش نزدیک است، حالاتش، حالات دیگری بود ، چشمهایش اکثراً اشک آلود بود و بیشتر با خدای خودش راز و نیاز می کرد. 🔹وقتی داشتیم می رفتیم عملیات من به وضوح شادابی و نشاط را در چهره مهدی می دیدم . شب حمله، شبی مهتابی بود و وقتی نور مهتاب به چهره مهدی می افتاد نور از سیمای او ساطع می شد . من سه سال با مهدی بودم اما هیچ وقت چهره اش را آن طور نورانی ندیده بودم ، دقیقاً چهره اش توصیفی بود که استاد مطهری شهید داشت «نشاط شهید ، نشاط زنده است.» 🔸وقتی درگیری شروع شد چیزی که اصلاً برای مهدی معنا نداشت ترس و واهمه از دشمن بود. درگیر و دار درگیری وقتی به مهدی نگاه می کردیم پنداری تمام وقت او را با نور پوشانده بود . وقتی هم که درگیری شروع شد تنها چیزی که برای او اهمیت نداشت ترس بود . او با رشادت و شجاعتی عجیب رجز می خواند و بچه ها را به سمت دشمن هدایت می کرد و ... ✍به روایت فرماندهٔ‌گردان‌ مقدادابن‌اسود(علی‌‌جزمانی) 🌷
🔹دم غروب بود که سر و کله‌اش پیدا شد. مثل هر روز، همان ساعتی که می‌آمد، آمد. عرق تنش خشک نشده بود که گفت: مامان بیا بشین، می‌خوام یه چیزی به‌ات بگم. بی‌مقدمه گفت: اگه اجازه بدی، می‌خوام برم سوریه. گفتم: پسرم! چطوری می‌خوای بری؟ سوریه که راهش بسته‌اس! عمیق توی صورتم نگاه کرد و گفت: واسه من بازه مامان! نگذاشتم دلشوره بیاید توی وجودم. انداختم به شوخی و گفتم: یعنی این‌قدر مهم شدی امیر! 🔸امیر سرش را پایین انداخته بود. کمی سکوت کرد و ادامه حرفش را گرفت. آن شب امیر سیر تا پیاز قضیه را برایم گفت. آخرش هم گفت: مامان به جان حضرت زینب قسم اگه شما بگی برو، می‌رم. راضی نباشی، هیچ‌جا نمی‌رم. 🔹پسرم راست می‌گفت. تا این سن رسیده بود، نشده بود بدون اجازه یا رضایت من کاری انجام دهد. قسم امیر تنم را لرزاند. گفتم: امیر جان! چرا قسم می‌دی مامان؟! من از این قسم می‌ترسم. اگر بگم نرو، جلوی حضرت زینب(س) شرمنده‌ام مادر. اگر هم راضی به رفتنت بشم، با دلم چه کار کنم؟ با تنهایی‌هام چه کار کنم مامان؟ اگه می‌شه به من وقت بده تا فردا بعد از ظهر فکر کنم. با چشم‌های محجوب و مهربانش نگاهم کرد و گفت: چرا نشه مامان؟ هرچقدر می‌خوای فکر کن ولی مطمئن باش اگر راضی باشی می‌رم. 🔸قسمی که امیر خورد، کم و بیش تکلیف همه چیز را روشن کرده بود. دلم آشوب بود. نگاهش که می‌کردم، پاهایم سست می‌شد. تصورش هم برایم سخت بود. امیر، ستون زندگی‌ام بود. طرف راستم بود. حالا می‌خواست برود. آن هم جایی که هیچ معلوم نبود برگردد یا نه! 🔹تا فردای آن روز فقط توی خانه راه رفتم و توی دل با خدا حرف زدم. گفتم: خدایا! خودت کمکم کن. منو پیش خانم شرمنده نکن. خدایا! خودت می‌دونی گذشتن از امیر چقدر برام سخته. گذشتن از بچه‌ای مثل امیر چیز راحتی نیست. 🔸فردا قبل از برگشتن امیر، دخترم سرزده آمد خانه ما. گفت: مامان! دیشب یه خواب عجیب دیدم. سینی چای را گذاشتم جلوی اکرم و گوش دادم به تعریف خوابی که دیده بود. 🔹دیشب خواب دیدم توی خونه، مجلس روضه امام حسین گرفته‌ایم. سیل جمعیت موج می‌زد. حاج‌آقا عالی روضه می‌خواند و مردم مثل ابر بهار اشک می‌ریختند. رفتم جلوی در، دیدم بابا دم در نشسته. قطره‌های آب از آسمان می‌چکید ولی آسمان صاف صاف بود. دریغ از یک تکه ابر! به بابا گفتم: بابا چه خبر شده؟ چرا آسمون این‌طوری شده؟ این قطره‌ها چیه که می‌ریزه پایین؟ گفت: اکرم، این‌ها بستگی به نظر مادرت داره. 🔸جمله آخر بند دلم را پاره کرد. گفتم: اکرم، جمله آخر بابات می‌دونی یعنی چی؟ متعجب نگاهم کرد و جواب داد: یعنی چی؟ گفتم: امیر می‌خواد بره سوریه. منتظر اجازه منه. واسه همین بابا گفته همه چی بستگی به من داره. رنگ از روی اکرم پرید. حق داشت. جانش به جان امیر بند بود. برادرش را عجیب و غریب دوست داشت. گفت: نمی‌ذارم بره. من راضی نمی‌شم. 🔹در را باز کرد و آمد توی اتاق. دویدم به سمتش. گفتم : امیر، راضی‌ام به رفتنت. حتی حاضرم روی پاهات بیفتم که بری! امیر، نگران دستم را گرفت و گفت: چی شده مامان؟ کجا برم؟ گفتم: سوریه! مگه نمی‌خواستی بری سوریه؟ مگه منتظر رضایت من نبودی؟ برو مامان. من راضی‌ام. صدای مردانة امیر تاب برداشت. انگار بغض آمد ته گلویش. با ناباوری پرسید: یعنی برم؟! گفتم: آره مامان، برو! مرا گرفت توی آغوشش و محکم فشرد. سه‌بار گفت: ممنونتم مامان. 🌷
🌹وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم. 🌹شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد. 🌷
🌹وقتی لباس سبز سپاه را پوشید، درجه ای نداشت. مدتی گذشت. خواستند به نیروها درجه بدهند، اما حسین گفت: اگر درجه داشته باشیم، ممکن است غرورهایی به ما دست بدهد و شاید فکر کنیم، بزرگیم. 🌹با این که حسین خیلی کم حرف بود، ولی توی کارها جدی و پرتلاش بود، به خاطر همین، چند باری از طرف صدا و سیما برای همکاری در ساخت فیلم از حسین در خواست شد به تهران برود. اما او انگار هیچ پیشنهادی را نشنیده. پرسیدم: حسین، چرا نمی روی؟ کار فیلم که خیلی خوب است. 🌹گفت: من کار تخریب را برای جنگ تجربه کرده ام و برای خدا، نه خودم؛ این تجربیات، از بیت المال است، حالا آنها هر چه می خواهند، پول بدهند. تجربه من مال خود من نیست که به آنها بفروشم، مال اسلام است! 🌹آن شب حسین باز هم راهی منطقه بود؛ باید ساعت شش می رفت. بچه ها انگار احساس کرده بودند که بابایشان دارد می رود. برای همین، روی زانویش نشستند. تکان نخوردند. او آنقدر با آنها بازی کرد تا آرام آرام خوابیدند. ساعت از هشت هم گذشته بود؛ بچه ها را آهسته روی زمین گذاشت و برخاست. 🌹چند باری تا دم در رفت و برگشت. مدام آنها را نگاه می کرد و می گفت: عفت! مواظبشان باش و خوب تربیتشان کن. میرفت و باز برمیگشت و تماشایشان میکرد؛ انگار نمی توانست دل بکند.این آخرین باری بود که به منطقه می رفت.  ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎جانشین فرمانده گردان نازعات تیپ۲۱ امام رضا(؏) 🌷 ولادت : ۱۳۴۴/۸/۵ کاشمر شهادت : ۱۳۷۳/۱۰/۲ پاکسازی مین، مرز آسمان‌بین
🌹"در منطقه ی هور‌الهویزه نیزارهایی وجود داشت که باید برداشته میشدند، از میان بچه ها، او قبول کرد که آنها را درو کند. آنقدر این کار را انجام داده بود که کف دستانش تاول زده بود. یک روز، صحبت از عملیات و شهادت بود . او گفت :«من مطمئنم که شهید میشوم.» 🌹گفتم: «چرا این حرف را میزنی ؟!» گفت:« همیشه ناراحت بودم که چرا قبل از برادرم شهید نشدم، حتی بعد از شهادت او نیز علی رغم پُر مخاطره بودن کارم، نمیدانستم که چه امری باعث شده تا من شهید نشوم. 🌹تا اینکه بعد از مدتها فهمیدم مادرم بعد از شهادت برادرم، برای اینکه من برایش بمانم، بلافاصله بعد از هر بار اعزامم به جبهه، دو پیرزن تنها از اهالی روستا را به خانه میبرد و از آنها پذیرایی میکند و میگوید:« دعا کنید که حسن من، شهید نشود.» 🌹وقتی از این ماجرا با خبر شدم ، به آن دو پیرزن پول دادم و گفتم: «دل مادرم را نشکنید و به خانه مان بروید، اما در دل دعا کنید که من شهید شوم.» حالا دیگر مطمئنم که به شهادت میرسم." ✍به روایت سردارعلی نجیب زاده "فرماندهٔ‌اطلاعات‌عملیات‌لشکر ۴۱ ثارالله" 🌷