#تشرف #امام_زمان #آیت_الله_محمدتقی_بافقی
💠 داستان تشرف به محضر مبارک امام زمان علیه السلام
🔻 زمانی در میان بعضی از دوستان در مورد مرحوم حاج محمدتقی بافقی عرض کردم که این بزرگوار در کنار مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری برای اقامهی حوزهی علمیهی قم قرار گرفت و مرد بزرگواری بوده است. برای همهی مردم احترام قائل بوده و مخصوصاً شخصیت طلبهها را بسیار مراعات میکرده است. این بزرگوار توسلات عجیبی به حضرت صاحبالزمان داشته است.
🔸 در یکی از کتابهای شرح حال ایشان خواندم که شخصی که اوضاع مالی او به هم ریخته بوده و نگرانیهایی داشته است، چهل هفته شبهای چهارشنبه یا شبهای جمعه به قم میآمده و از قم به جمکران پیاده میرفته است. پیادهها از جادهای هم میرفتند که حدود یک ساعت، یک ساعتونیم راه بوده است. هفته چهلم که میرسد آن شخص محترم وسط راه به یک آبانباری برخورد میکند که شاید مخروبهی آن هنوز باشد؛ آبی برداشته و وضویی میگیرد؛ وقتی از انبار بیرون میآید به آقایی برخورد میکند و همان جا برای او تشرّفی حاصل میشود و خدمت حضرت میرسد.
🔸 حضرت میفرمایند: «شما فلانی نیستید؟» آن شخص میگوید: «بله هستم» حضرت میفرمایند: «امشب چهلمین شب چهارشنبه شماست؟» میگوید: «بله آقا» حضرت میفرماید: «مشکل شما چیست؟» و آن شخص میگوید که فلان مشکل را دارم و من جمله این مشکل را میگوید که آقا من هیچ وقت در بخش کسب و کارم موفق نبودم.
🔹 حضرت میفرمایند: «الان شیخی پیاده میآید که به جمکران برود، همین جا بایست، همینطور که میآید سنگها را از جاده برمیدارد و کنار میزند تا مردمی که پیاده به جمکران میآیند، سنگ جلوی پای آنها نباشد. او کیسهای دارد که دو قِران از حقوق ما _یعنی از خمس و سهم امام_ در آن است، سلام من را به او برسان و از قول من بگو که یک قِران آن را به تو بدهد و مایهکیسه کن که کاسبی تو راه بیافتد.»
🔸 خلاصه شخص متحیّر میشود. بعد از مدتی میبیند یک آقایی دارد میآید و عبای خود را تا کرده و زیر بغلش گذاشته و سنگها را کنار میگذارد و جلو میآید. میرود و به او میگوید آقا من الان اینجا بودم و... و تمام قضیه را برای او میگوید._حاج شیخ محمدتقی بافقی شخصی بود که مقابل رضاشاه میایستد و آدم خیلی قویای بود_ شخص میگفت تا این مطلب را به حاج شیخ محمدتقی بافقی گفتم، ایشان روی خاکها نشست و شروع کرد بر سر خود بزند و گریه کند. ایشان به من گفت: «یک بار دیگر این مطلب را برای من بگو، یک بارِ دیگر برای او گفتم. دوباره گفت: «یک بار دیگر هم برای من بگو» و من میگفتم و او گریه میکرد.
🔹 سپس کیسهی پول خود را درآورد و گفت: «بله دو قِران پول در آن است و هیچ کسی بر این قضیه مطلع نبوده است. یک قِران آن را که حضرت برای تو مایه کیسه قرار دادهاند، هدیه به تو برو که از این به بعد مشکل تو حل میشود.
┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄
🔺 حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری