#داستان_های_بهلول
روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند.
🔸هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند.
🔹بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید.
🔸خلیفه با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای دیوانه چرا هنوز اینجایی؟!
❓ چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ؟
💎 بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم؛ چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگرداندم !
💠اندیشه تشیع:
♨️ @kalamema 👈
#داستان_های_بهلول
زاهدی گفت : روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟
گفت : با مردمانی همنشینی می کنم
که آزارم نمی دهند
اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم می کنند
و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند...
✅ رفتگان را یاد کنیم که روزی ما هم خواهیم رفت.
💠اندیشه تشیع:
♨️ @kalamema 👈
#داستان_های_بهلول
🍃شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
⁉️ به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست
مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
🔹یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
🔸 و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است.
💠اندیشه تشیع:
♨️ @kalamema 👈